پاسخ به ایوب

تابستان امسال، در آسکونا (Ascona)، از ایوب و یهوه، بسیار سخن گفتند، چون در واقع آخرین کتاب پروفسور یونگ Antwort auf Job نام دارد. پروفسور یونگ، بنا به رسم همه سال، از 1932 به بعد، برای حضور در
سه‌شنبه، 8 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پاسخ به ایوب
پاسخ به ایوب

نویسنده: میرچا الیاده
مترجم: جلال ستّاری



 

مقاله ی الیاده و توضیحات یونگ پیرامون آن

تابستان امسال، در آسکونا (Ascona)، از ایوب و یهوه، بسیار سخن گفتند، چون در واقع آخرین کتاب پروفسور یونگ Antwort auf Job نام دارد. پروفسور یونگ، بنا به رسم همه سال، از 1932 به بعد، برای حضور در کنفرانس هایی که محفل ارانوس (Eranos) سازمان و ترتیب می دهد، دومین نیمه ماه اوت را در آسکونا، در کرانه دریاچه ماژر (Majeur)، به سر برد. روزی باید تاریخ این محفل را که توصیفش بسیار دشوار است، نوشت. نام این محفل یعنی ارانوس را که واژه ای یونانی و به معنای «غذای ساده و مختصری است که هر کس در تهیه اش، سهمی دارد»، رودلف اتو (Rudof otto) یافته و بر آن نهاده است. ارانوس، حاصل اشتیاق و اراده و پشتکار بانو فروبه-کاپتین Frobe kapteyn بانوی هلندی ایست که در انگلستان بزرگ شده ولی سی سال است که در اسکونا اقامت دارد. بانو الگا فروبه-کاپتین که به رمز پردازی علاقه مند است و شیفته پژوهشهای یونگ است، با خود قرار گذاشت که هر سال از شماری دانشمند دعوت کند که هر کدام از دیدگاه خاص تخصصش، در باب موضوعی مشترک بحث کنند. موضوع هایی که مورد بحث قرار گرفتند، بسیار متنوع بودند از قبیل: انسان و نقاب، الهه عظمی، مراقبه در شرق و غرب، زمان، یوگا، آئین ها و غیره. هدف ارانوس، بررسی رمزپردازی از جمیع جهات ممکن است یعنی از دیدگاه های روان شناسی و تاریخ ادیان و خداشناسی و ریاضیات و حتی زیست شناسی. یونگ بی آنکه مستقیماً این محفل را رهبری کند، هادی و رئیس معنوی (spiritus rector) آن است و نخستین پژوهشهایش در باب کیمیاگری و فرایند تفرد (individuation) و اخیراً (1951) فرضیاتش درباره همزمانی (synchronicite) را به اطلاع آن حلقه یا انجمن رسانده است. ناشری با شهامت و روشن بین، دکتر برودی (Dr.Brody)، چاپ متون این خطابه ها را بر عهده گرفته و امروزه، بیست مجلد ارانوس-یا هربوخر (Eranos-Jahrbucher) در هشت هزار صفحه، یکی از بهترین مجموعه های علمی مربوط به پژوهش در رمزپردازی است.
پروفسور یونگ در 77 سالگی، ذره ای از نشاط و سرزندگی خارق العاده و جوانی شگفت انگیزش را از دست نداده است و به تازگی سه کتاب پشت هم به چاپ رسانده است: یکی درباره رمزپردازی Aion، دیگری درباره همزمانی و سرانجام کتابی به نام پاسخ به ایوب که خاصه در محافل متألهین، تاکنون عکس العمل های احساساتی برانگیخته است.(1)
پروفسور یونگ، بعدازظهری، بر ایوان casa-Eranos به من گفت: من همواره به این کتاب می اندیشم، اما چهل سال برای نوشتنش صبر کردم، من در کودکی با خواندن کتاب ایوب (نخستین بار) سخت تکان خوردم و دریافتم که یهوه بیداد می کند و حتی شرارت پیشه و بدکار است، زیرا قول شیطان را می پذیرد و به القاء ابلیس، رضا می دهد که ایوب را شکنجه و عذاب کند. یهوه در قدرت متعالش هیچ ملاحظه ای برای درد و رنج انسان ندارد. وانگهی نشانه هایی از بیداد یهوه، هنوز در بعضی نوشته های یهود هست؛ مثلاً در فلان نوشته متأخر، یهوه از کشش اعظم می خواهد که تبرکش کند، زیرا قادر متعال دریافته که انسان اگر حقیقتاً مقدس باشد، از او برتر است...
-ممکن است که اینهمه مربوط به مسأله زبان باشد. ممکن است آنچه که شما «بیداد» و «سنگدلی یهوه» می نامید، چیزی جز صورت بندی های تقریبی ناقص برای بیان برتری کامل و شامل خدا نباشد. یهوه «کسی است که هست»، یعنی برتر از خیر و شرّ است، درک و دریافت و توصیفش، ناممکن است. در نتیجه هم «بخشنده و مهربان» است و هم «بیدادگر» و این بدین معنی است که خدا در هیچ تعریفی نمی گنجد و هیچ صفتی به تنهایی برای توصیفش کفایت نمی کند...
-یونگ می گوید من به عنوان روان شناس، خاصه از انسان انگاری (تشبیه) یهوه سخن می گویم و نه از واقعیت خداشناختی اش. به عنوان روان شناس می بینم که یهوه متعارض و در خود نابسامان است و معتقدم که می توان از دیدگاه روان شناسی، این تضاد را شرح و تفسیر کرد. یهوه برای آزمودن وفاداری و اخلاص و سرسپردگی ایوب، به شیطان آزادی ای تقریباً نامحدود اعطاء می کند و این امر، برای بشریت، نتایج و عواقبی دارد بدین معنی که به سبب نقشی که یهوه به شیطان داده، باید در انتظار وقوع حوادث مهمی در آینده باشیم. ایّوب در قبال بیداد یهوه، خاموش می ماند و این خاموشی، زیباترین و شریف ترین پاسخی است که انسان توانسته به خدای قادر متعال بدهد. خاموشی ایوب، منادی ظهور مسیح است. چون در واقع خدا، انسان شده و در مسیح حلول کرده است تا بیداد یهوه در قبال ایوب را کفارت کند... (2)
هانس شار (Hans schar) متأله پروتستان که کتاب زیبایی درباره اندیشه دینی یونگ نوشته، در مقاله ای که اخیراً به چاپ رسانده، می گوید که ممکن است تا صدسال دیگر، پاسخ به ایوب، کتابی عیب آموز (نبوی) تلقی شود. و طرفه آنکه هنگامی که یونگ نخستین پژوهشهایش را درباره ناخودآگاهی جمعی منتشر می کرد و در نتیجه از فرویدیسم گسسته بود، گویا فروید در حق همکار سابقش گفته بود: «در آغاز دانشمند بزرگی بود، اما اینک پیامبر شده است!». بعضی این خوشمزگی ظریف استاد را، برترین ستایش دانسته اند، چون در پروفسور یونگ، به چشم یک تن از انبیاء دوران مدرن، می نگرند. زیرا اگر شایستگی کرامند فروید، کشف ناخودآگاهی فردی است، یونگ، ناخودآگاهی جمعی و ساختارهای آن یعنی صور مثالی را کشف کرده است و این چنین از دیدگاهی نو به تفسیر اساطیر و پنداره ها و رؤیاها پرداخته است. علاوه بر این، دیری نپائید که یونگ پیشداوری های علم گرایانه و تحصلی روانکاوی فرویدی را دور ریخت، چنانکه زندگانی روحانی و فرهنگ را به پدیده های فرعی و ثانوی عقده های جنسی دوران کودکی و خردسالی، تقلیل نمی دهد و تحویل نمی کند. بفرجام یونگ تاریخ را مدّ نظر دارد بدین معنی که در روان، به چشم عالم طبیعی و نیز تاریخ شناس می نگرد: به زعم او، زندگانی اعماق روان انسان، تاریخمند است. پیروانش می گویند، کشفیات یونگ، عوالم ذهنی انسان مدرن را زیر و زبر خواهند کرد. فروید اشتباه نکرده بود: یونگ نمی توانست فقط «دانشمند» باشد و «دانشمند» بماند؛ و می بایست، افق کشفیاتش را همواره گسترش بخشد و برای انسان مدرن، راه بیرونشویی از بحران معنوی دوران ما، بگشاید. زیرا به نظر یونگ و بسیاری دیگر، جهان مدرن، بحران زده است و این بحران را کشاکشی که در ژرفای روانش بیداد می کند و هنوز فروکش نکرده است، برانگیخته است.
-یونگ در ادامه سخن می گوید: مسأله بزرگ روان شناسی، جمع و یا به هم پیوستن اضداد است؛ و این نکته ایست که در همه جا و در همه مراتب، به آن برمی خوریم. پیشتر در کتابم: روان شناسی و کیمیاگری (1944) به مناسبت از جذب (integration) «شیطان» سخن گفتم، زیرا مادام که شیطان جذب نشده باشد، جهان، درمان نمی شود و انسان، نجات نمی یابد. اما شیطان نماینده شرّ است و چگونه شرّ را در خانه وجود جای باید داد؟ تنها یک راه ممکن وجود دارد و آن هضم کردنش (assimilation) یعنی ارتقاء دادنش به مرتبه خودآگاهی، خودآگاه کردن اوست(3). این امر در کیمیاگری اتصال دو اصل (conjonction des deux principes) نام دارد. زیرا کیمیاگری، مسیحیت را پی می گیرد و ادامه می دهد. به اعتقاد کیمیاگران، مسیحیت، نجات بخش انسان بوده است ولی طبیعت را رها کرده است و کیمیاگر آرزو دارد که کل جهان را درمان کند و از اینرو حجر فلسفی به مثابه Filius macrocosmi (فرزند به مثابه عالم صغیر) تلقی شده که جهان را شفا می بخشد(4). هدف غایی «عمل همایونی» کیمیاگری یعنی تبدیل ذات فلزات (تبدیل مس به طلا، "Qeuvre")، apokatastase است، یعنی نجات کیهان.
یونگ نیک دریافت که کیمیاگری از آغاز تا انجام دورانش، تنها مقدمه علم شیمی، «دانش تجربی» در مرحله جنینی نبوده است، بلکه فنی روحانی محسوب می شده است، زیرا هدف کیمیاگران، پژوهش درباره ماده نبود، بلکه رهانیدن روح از قید ماده بود. یونگ با مطالعه نوشته های کلاسیک کیمیاگران به این نتیجه رسید. وی از همانندی میان اعمال و فرایندهای کیمیاگری که برای حصول حجر فلسفی صورت می گیرد و تصاویر خیال در رؤیاهای بعضی بیمارانش که نادانسته تحقیقاً برای به هم پیوستگی و انسجام و یکپارچکی شخصیت شان تلاش می کردند، به شگفت آمد. ما در پژوهشهای مان در باب کیمیاگری در آسیا که میان سال های 1953 و 1938 به چاپ رسید، ثابت کردیم که اعمال کیمیاگران چینی و هندی نیز ناظر به رهانیدن روح و «کمال یابی ماده»، یعنی همکاری انسان با طبیعت است. این همخوانی و همگرایی میان تحقیقاتی که در دو قلمرو مختلف، با روشهای متفاوت صورت گرفته اند، به نظر ما، تأییدی درخشان بر صحت فرضیه یونگ است.
-من پانزده سال تمام به مطالعه کیمیاگری پرداختم، اما با هیچ کس از آن سخن نگفتم، چون نمی خواستم نه به بیمارانم و نه به همکارانم، نظری القاء کنم. اما پس از پانزده سال پژوهش و مشاهده، نتایج آن تحقیقات با قدرتی بیچون و چرا و اجتناب ناپذیر بر من بار شدند و یقین یافتم که اعمال کیمیاگری، واقعی اند، منتهی این واقعیت، مادی (فیزیکی) نیست بلکه روانی است. کیمیاگری، بازتاب درامی در عین حال کیهانی و روحانی به زبان خاص «آزمایشگاهی» است. هدف کار همایونی (opus magnum)، هم نجات روح آدمی است و هم درمان کیهان. مقصود کیمیاگران از «ماده»، در واقع، خودشان بود. «روح جهان»("anima mundi") که کیمیاگران آن را با spiritus mercurius (جوهره جیوه) برابر می کردند، در اسارات «ماده» بود. کیمیاگران بدین سبب، حقیقت «ماده» را باور داشتند، زیرا «ماده»، در واقع، زندگانی روانی خود آنان بود؛ و هدف تحقیقاً، رهانیدن این ماده، «نجات»اش و در یک کلام، به دست آوردن حجر فلسفی، یعنی «جسم جلیل»("corps glorieux") (corpus glorificationis) بود. اما این کار دشواری است که بر سر راهش، موانع بسیار هست و بدین جهت کیمیاگری، «عملی» خطرناک است. چون در آغاز، کیمیاگر با «اژدها»، یعنی روح زیرزمینی (دوزخی، chtonique)، «شیطان» یا به قول کیمیاگران: سیاهی (nigredo,Noir)، روبرو می شود و این برخورد، دردناک است، چون «ماده» تا ناپدیدشدن سیاهی ("noirceur")، درد می کشد و رنج می برد، یعنی به زبان روان شناختی نفس یا جان، دستخوش هراس و تشویش مالیخولیایی می شود، زیرا با «سایه» می ستیزد. سرّ و راز اتصال (دو ضد) که سرّ و راز اساس کیمیاگری است، تحقیقاً تلاش برای ترکیب ضدّین و جذب و هضم «سیاهی» و «شیطان» است. در نظر مسیحی ای که جانی «بیدار» دارد، این، واقعه روانی بسیار خطیری است، زیرا رویارویی با «سایه» خود است واین سایه، همان «سیاهی»(nigredo) است، یعنی آنچه که جدا مانده است و به بیانی دیگر، هرگز ممکن نیست کاملاً به شخصیت انسانی بپیوندد و در آن جای گیرد. وقتی به تفسیر رویارویی مسیح با سایه اش، به زبان روان شناختی، می پردازیم، آنچه کشف می کنیم، این تشویش و هراس پنهان است که (به یقین) «شیطان» از مسیح نیرومندتر بوده است و مسیح نتوانسته کاملاً بر او چیره شود، و اگر جز این می بود، چرا مسیحیان دجال را باور داشتند و هنوز هم باور دارند؟ چرا منتظر ظهور دجال بودند و هنوز هم منتظرند؟ چون شرّ، پس از ظهور و خروج دجال و سلطنتش و پس از ظهور و خروج دوم مسیح، قاطعانه در جهان و در روح و روان انسان، منکوب می شود. از دیدگاه روان شناسی، همه این رمزها و باورها، همبسته اند، چون همواره منظور، ستیز و پیکار با شرّ، با شیطان و غلبه بر آنهاست، یعنی جذب و هضم کردنشان و پیوستن شان به وجدان و خودآگاهی. در زبان کیمیاگری، ماده تا ناپدیدشدن سیاهی (nigredo)، یعنی تا هنگامی که canda pavonis، «سپیدی»، طلوع «فجر» و برآمدن روزی نو (albedo,leukosis) را بشارت می دهد، درد می کشد و رنج می برد. اما این حالت «سپیدی»، قابل زیست به معنای خاص واژه نیست، زیرا حالتی آرمانی و انتزاعی است و برای آنکه زیستنی باشد، به «خون» نیاز دارد، یعنی همان که در متون کیمیاگری rubedo، «سرخی» زندگی، نامیده شده است. بنابراین تنها با تجربه کامل هستی، می توان این حالت «آرمانی» albedo را به وجود یا به حیات کامل و تام و تمام انسانی، تبدیل کرد. تنها «خون» می تواند به وجدانی که جامه فخر پوشیده و در آن، «شیطان» دیگر موجودیت مستقلی ندارد، بلک جزیی از وحدت عمیق جان شده است، حیات بخشد. در آن هنگام است که کار همایونی (opus mgnum,"Qeuvre") کیمیاگران پایان می گیرد، زیرا جان انسان کاملاً یکپارچه شده است...
در اینجا مجال بررسی این بازسازی شکوهمند کیمیاگری که به دست یونگ انجام گرفته است نیست. فقط به تذکار این نکته بسنده می کنیم که جذب و هضم شرّ، به زعم یونگ، مسأله بزرگ وجدان مدرن است. بعضی بر او خرده گرفته اند که کوشش اش در راه تحقق کامل وحدت وجود، به قیمت فدا کردن قطبیت (دو قطبی بودن) و حذف تضادها و جذب و هضم «شیطان» تمام شده است، اما یونگ در دفاع از خود می گوید که به الهیات نمی پردازد و حتی با فلسفه ادیان، کاری ندارد.
- من روان شناسم و روان شناس می مانم و با چیزی که برتر از محتوای روانی تجربه انسانی است و یا آن را اعتلا و ارتقاء می بخشد، کار ندارم، حتی در پی آن نیستم که بدانم آیا چنین استعلایی ممکن است یا نه، چون در هر حال، فرا روان شناسی مسئله ای نیست که روان شناس بدان بپردازد. اما در همین مرتبه روان شناختی، با تجارب مذهبی که ساختار و رمزپردازی ای تفسیرپذیر دارند، سروکار دارم. به زعم من، تجربه دینی، تجربه ای واقعی و حقیقی است، چون ملاحظه می کنیم که چنین تجاربی می توانند جان (ame) را «نجات» دهند، به فرایند انسجام یابی و یکپارچه شدنش، شتاب بخشند و توازن و تعادل روحی بیافرینند. از دیدگاه من روان شناس، فیض و تفضل (الهی) واقعیت دارد و این همان، آرامش کامل روان و تعادل خلّاقی است که سرچشمه نیرو و کارمایه روحانی است. باز به عنوان روان شناس، ملاحظه می کنم که خداوند در تجربه عمیق روان، به صورت جامع اضداد (coincidentia oppositorum) متجلی می شود و سراسر تاریخ ادیان و همه الهیات، این نکته را تأیید می کنند که جمع اضداد، یکی از مرسوم ترین و کهن ترین صورت بندی ها برای بیان واقعیت خداست. تجربه دینی، به گفته رودلف اتو (Rudolf otto)، numineu (بهت آور و هیبت انگیز) است و برای من روان شناس، این تجربه بدین سبب با دیگر تجارب تفاوت دارد که از مقولات عادی زمان و مکان و علیت، برتر است. من اخیراً در باب همزمانی "synchronicite"(به بیانی موجز یعنی «گسیختگی زمان») بسیار پژوهش کرده ام و توجه یافته ام که آن پدیده، شبیه تجربه دینی (numineux) است، بدین معنی که زمان و مکان و علیت در آن، ملغی می شوند. من در باب تجربه دینی، هیچ قضاوت ارزشی نمی کنم، بلکه فقط می بینم که کشاکش درونی، همواره سرچشمه بحران های روانی عمیق و خطرناک است و آنچنان خطرناک که بحران ها ممکن است انسجام و پیوستگی شخصیت انسانی را از هم بپاشند. این نزاع و کشاکش درونی، از لحاظ روانی، در کسوت همان تصاویر و رمزهایی که در همه ادیان و مذاهب عالم مشاهده می شوند و کیمیاگران نیز آنها را به کار می برند، ظاهر می گردند. بدین سبب است که من سرانجام به دین، یعنی یهوه و شیطان و مسیح و مریم باکره، پرداخته ام. نیک در می یابم که انسان مؤمن در این تصاویر به چشمی غیر از چشم من روان شناس نمی نگرد، اما من حق دارم که به عنوان روان شناس، از دیدگاه روان شناسی در آنها نظر کنم. ایمان مؤمن، نیروی روحانی کلانی است و ضامن انسجام و یکپارچگی روانی اوست. اما من طبیبم و دلمشغولیم، درمان همنوعان من است. متأسفانه، ایمان به تنهایی، دیگر قادر به شفای بعضی انسان ها نیست. دنیای مدرن، از قداست سترده و پاک شده است و بدینجهت بحران زده است. انسان مدرن باید، سرچشمه ژرف تر زندگانی روحانی اش را باز یابد، ولی برای حصول این مقصود ناگزیر است که با شرّ بستیزد، با «سایه»اش، رودررو شود، «شیطان» را در خود فرو برد. راه بیرون شوی دیگری وجود ندارد. از اینرو یهوه و ایوب و شیطان، از لحاظ روانی، نماینده و نمایشگر موقعیت هایی نمونه اند یعنی بسان اسوه های (paradigme) درام جاودانی بشرند...
یونگ در سراسر آثارش-که کلان است-گویی دلمشغولی وسواس گون به هم پیوستن اضداد را دارد. به اعتقادش، انسان فقط وقتی قادر به بازیابی وحدتش خواهد بود که مدام بتواند کشاکش هایی را که موجب از هم گسیختگی درونی اوست، پشت سر نهد. جمع یا به هم پیوستن اضداد، سنگ پایه نظام یونگ است. از اینرو به آموزه ها و فنون (روحانی) شرق یعنی تائوئیسم و یوگا علاقه مند شده است، چون آن فنون می توانند بر او معلوم دارند که انسان آسیایی یا آسیایی تبار و آسیایی نژاد، با توسّل به چه وسایلی قادر است از قطبیت های عدیده روانش فراگذشته و به وحدت روحانی اش نایل آید. این سعی برای دست یابی به وحدت از راه به هم پیوستن اضداد را نزد هگل نیز باز می یابیم، منتهی در مرتبه ای کاملاً متفاوت. حتی می توان در قیاس میان هگل و یونگ، از ملاحظه این تشابه نیز پیشتر رفت. هگل تاریخ را کشف می کند و هدف تلاش سترگش، آشتی دادن انسان با تقدیر تاریخی اوست. یونگ ناخودآگاهی جمعی-یعنی همه چیزهای مقدم بر تاریخ شخصی فرد آدمی-را کشف می کند و سعی در رمزگشایی ساختار و «دیالکتیک» آن ناخودآگاهی جمعی دارد، به نیت تسهیل آشتی جویی انسان با حصه ناخودآگاه زندگانی روانی اش و کمک کردن به وی تا یکپارچکی و وحدت شخصیت اش را باز یابد یا تحقق بخشد. یونگ بر خلاف فروید، تاریخ را مدّ نظر دارد، چون صور نوعی که همان ساختارهای ناخودآگاهی جمعی اند، «تاریخمند»ند. بنابراین برخلاف فروید که به خودجوشی «طبیعی» ناخودآگاهی در هر فرد آدمی قائل است، وجود مخزن عظیمی از «خاطره های تاریخی» را باور دارد که همان حافظه یا یاد همگانی ایست که جوهر تاریخ سراسر بشریت در آن رسوب کرده باقی مانده است. یونگ معتقد است که انسان باید بیشتر از این مخزن بهره برداری کند و سود جوید و روش تحلیلی اش تحقیقاً ناظر به تهیه و تدارک وسائل استفاده از آن گنج است.
- ناخودآگاهی جمعی از دینامیت خطرناک تر است، اما وسایلی برای به کار بردنش بی آنکه زیاده خطر کنیم، وجود دارد. وقتی بحرانی روانی بروز می کند؛ شما از هر کس دیگری برای خواباندنش مناسب ترید. شما خواب می بینید و رؤیاهایی در عالم بیداری دارید، باید به خود زحمت مطالعه آنها را بدهید. تقریباً می توان گفت که هر رؤیا، به شیوه خاصش، حامل پیامی است، یعنی به شما تنها نمی گوید که در عمق وجودتان، نابسامانی ای هست، بلکه راه برونشو از بحران را نیز نشان می دهد. زیرا ناخودآگاهی جمعی که این رؤیاها از آن سرچشمه می گیرند، راه حل بحران را هم در خود دارد، چه در واقع هیچ چیز از همه تجارب بشریت که متعلق به زمانی است که دیگر به یاد کس نمانده است، از دست نرفته است و چنین پیداست که ناخودآگاهی جمعی، همه حالات قابل تصور و همه راه های گشایش ممکن را پیش بینی کرده است. شما فقط باید به دقت «پیام» ناخودآگاهی را مطالعه و «رمزگشایی» کنید، روانکاوی برای درک درست این پیام ها کمکتان می کند...
یونگ برای تفسیر خواب ها که اساطیر استار شده انسان مدرن اند، اهمیت اساسی قائل است و یادآوری این نکته خالی از فایده نیست که سوررئالیسم-که نظام دارترین تلاش برای نو کردن تجربه شعر و شاعری در جهان معاصر است-از آغاز، واقعیت عالم رؤیا را پذیرفته بود و حتی مهمتر از این، سوررئالیسم، منجمله، در پی جذب و هضم حالت رؤیایی، برای دست یابی به «موقعیت جامع و شامل»، ورای دوگانگی خودآگاهی-ناخودآگاهی بود. گرچه پیروان فروید، یونگ را متهم کردند که بیش از آنکه اهل عمل باشد، «نظریه پرداز» است، اما وی نخواست چشم انداز روان شناسی را رها کرده، به ما، فلسفه ای مبتنی بر دیالکتیک جمع اضداد (coincidentia oppositorum)، عرضه دارد و می توان امید داشت که پیروانش روزی، تلاشش را برای شناخت دقیق تر مناسبات میان تجارب خودآگاه فرد و «تاریخ» ی که ناخودآگاهی جمعی، آن را حفظ کرده است، دنبال کرده ادامه دهند. در نظر یونگ، خواب ها، زبانی منسجم و منطقی دارند که هرچه از قید قوانین زمان و علیت، رهاتر باشد، غنی تر است. یونگ تحت تأثیر خواب هایش-که بیهوده کوشیده بود تا آنها را به زبان روانکاوی فرویدی تفسیر کند-وجود ناخودآگاهی جمعی را حدس زد، در 1909. یونگ دو سال بعد، به اهمیت کشفش پی برد. و سرانجام در 1914، باز به دلالت ردیفی از رؤیاها و «خواب در بیداری»، دریافت که تظاهرات و تجلیات ناخودآگاهی جمعی، تا اندازه ای، مستقل از قوانین زمان و علیت است. نظر به آنکه پروفسور به ما اجازه داده که از رؤیاها و «بیدار خوابی»هایش سخن بگوییم که در کار و مشغله علمی اش، نقشی اساسی داشته اند، مجملی از آنها را در اینجا ذکر می کنیم.
در اکتبر 1913، وقتی با قطار از زوریح به شافهوزن (schffhausen) می رفت، این اتفاق عجیب برایش پیش آمد: هنگامی که قطار داخل تونل شد، شعور به زمان و مکان را از دست داد و یک ساعت بعد با شنیدن فریاد راننده که به شافهوزن رسیده ایم، به خود آمد. یونگ در تمام این مدت «غیبت»، دچار «توهم» بود و در «بیداری خواب می دید». یعنی نقشه اروپا را می دید و مشاهده می کرد که کل کشورهای اروپایی، یکی پس از دیگری، در وهله نخست فرانسه و آلمان، در دریا فرو می روند. اندکی بعد، سراسر قاره در آب فرو رفته بود، به استثنای سوئیس، زیرا سوئیس همانند کوه بسیار بلندی بود که امواج دریا نمی توانستند آن را فروگیرند. یونگ می دید، خود بر ستیغ کوه نشسته است. اما چون با دقت بیشتر به اطرافش نگریست، توجه یافت که دریا، دریای خون است و اجساد و بام خانه ها و ستون های چوبی نیمه سوخته، بر امواج خون شناورند.
سه ماه بعد در دسامبر 1913، باز همان قطار که وی را به شافهوزن می برد، همان «خواب در بیداری»، درست به هنگام دخول قطار در تونل، تکرار شد (یونگ بعدها دریافت که این دخول قطار در تونل، همچون، فرورفتن در ناخودآگاهی جمعی بوده است). روانپزشک جوان، اندیشناک شد و با خود گفت شاید دچار اسکیزوفرنی شده است. سرانجام، چند ماه بعد، خواب دید که با دوستی، در تابستان، در دریاهای جنوب آسیا، در نزدیکی سوماترا آب تنی می کنند. اما از راه روزنامه ها آگاه می شوند که سرمای هراسناک بیسابقه ای اروپا را فراگرفته است. یونگ تصمیم می گیرد که به باتاویا (Batavia) برود و از آنجا با کشتی به اروپا بازگردد ولی دوستش به وی می گوید که با کشتی بادبانی از سوماترا به حضرموت می رود و از راه عربستان و ترکیه به اروپا باز می گردد. یونگ به سوئیس می رسد و می بیند که تا چشم کار می کند همه جا را برف پوشانده است و درخت موی بزرگی جایی روئیده است که خوشه های انگور زیادی دارد. یونگ به سوی درخت مو می رود و خوشه های انگور را می چیند و به مردمی ناشناس که دورش گرد آمده اند و یونگ نمی تواند ببیندشان، می دهد... .
-این خواب که سه بار تکرار شده بود، سرانجام بسیار پریشانم کرد. من آن زمان متن خطابه ای را درباره اسکیزوفرنی برای کنگره آبردن (Aberdeen) آماده می کردم و با خود می گفتم: من از خود سخن خواهم گفت! و به احتمال زیاد پس از خواندن خطابه ام، دیوانه خواهم شد... کنگره در ژویه 1914 برگزار شد، دقیقاً در دورانی که در سه خواب، خود را در دریاهای جنوب آسیا، می دیدم. در 31 ژوئیه بی درنگ پس از ایراد خطابه ام، از راه روزنامه ها خبر یافتم که جنگ آغاز شده است. تازه آن زمان فهمیدم که بر من چه گذشته است! و روز بعد وقتی با کشتی به هلند رسیدم، هیچ کس از من خوشبخت تر نبود، چون اطمینان داشتم که خطر بیماری اسکیزوفرنی تهدیدم نمی کند. دریافته بودم که خوابها و پنداره هایم از ژرفای ناخودآگاهی جمعی، برمی خیزند. پس می بایست درباره کشفم، پژوهش کنم و به غوررسی در آن بپردازم و بدان اعتبار علمی بخشم و این چیزیست که از چهل سال پیش بدان اشتغال دارم...
یونگ اندی بعد با شادمانی دانست که پیش آگاهی هایش از حوادثی که بعداً به وقوع می پیوستند، تأیید شده اند، زیرا روزنامه ها مدام از ماجراهای فرمانده کشتی آلمانی فون موک (von Mucke) می نوشتند که با کشتی ای بادبانی، دریاهای جنوب را از سوماترا تا حضرت موت در نوردیده و به عربستان پناهنده شده و از آنجا به ترکیه رفته است...
میرچا الیاده. 1950

یادداشت های کارل گوستاو یونگ

1- نمونه های بسیاری از بیعدالتی یهوه در دست است. اما منظور، نشان دادن این بیداد نیست، بلکه غرض، معلوم داشتن واکنش مؤمن در قبال این بیداد است. مسأله، دانستن این نکته است که آیا در میدارشیم (Midrashim)، تفکری انتقادی روشنی درباره این بیداد وجود دارد یا خدا (و بنده اش) در پایان نزاع به وضوح با هم آشتی می کنند یا نه؟ دعای ربان بزرگ اسماعیل (Ishmail)(تلمود بابلی، ترجمه Berakoth) اینست: Moise es Dein wille sein, dass Deine Barmherzigkeit Deinen Zorn besiegt,und Deine Barmherzigkeit Deine anderen Eigenschorf uberdecke...(!)
(نک به متن Aion، ص 93 و بعد).
2- استدلال من این است: یهوه تقصیرکار است، اما خود را مقصر نمی داند. برعکس شاید ایوب می داند که یهوه خطا می کند؟ به هر حال، نسل های بعدی، تاوان نزاع دردناک ناشی از بی اخلاقی یهوه را دادند (مثلاً قدیسی که به مواجب کتاب عزرا (Ezra) نمی توانست مزمور هشتاد و نهمین را بخواند!): قطعاً ایوب به بیداد و جور الهی وقوف دارد، چون از یهوه هشیارتر است و این برتری ظریف انسانی اخلاقاً خودآگاه و هشیار، بر خدایی است که از او کمتر هشیار و خودآگاه است، و این دلیل حلول خدا در قالب جسمانی مسیح و گوشمند شدن کلمه است!
3- این امر به کمک فزاینده رمزپردازی بسیار پیچیده ای که کمابیش با فرایند روان شناختی «تفّرد» همانند است، تحقق می پذیرد (نک به: Gestaltungen des unbewussten,1950 و Aion، 1951 و خاصه کتابی درباره Mysterium coniunctionis که منتشر خواهد شد).
4- حال آنکه مسیح، فقط نجات بخش دنیای صغیر انسان است (البته از دیدگاه کیمیاگران!)
* L Herne,Mircea Eliade,1978
منبع: ستّاری، جلال، (1390) اسطوره و رمز در اندیشه‌ی میرچا الیاده: جهان اسطوره شناسی، جلد 6، تهران، نشر مرکز.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.