مردوخ، انسان را می آفریند

پیش از آنکه زمانی در کار باشد، هیچ چیز در دنیا وجود نداشت. هیچ چیز، مگر دو گونه آب که در کنار هم جاری بودند، نه ساحلی در میان بود و نه هیچ چیز دیگر. این دو آب هم با هم در نمی آمیختند، و هر کدام خدایی جداگانه را می
سه‌شنبه، 8 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مردوخ، انسان را می آفریند
مردوخ، انسان را می آفریند

نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی



 

 

پیش از آنکه زمانی در کار باشد، هیچ چیز در دنیا وجود نداشت. هیچ چیز، مگر دو گونه آب که در کنار هم جاری بودند، نه ساحلی در میان بود و نه هیچ چیز دیگر. این دو آب هم با هم در نمی آمیختند، و هر کدام خدایی جداگانه را می پرستیدند: آب شیرین از خدایی به نام آپسو (1) فرمان می برد، و آب شور قلمرو الاهه ای به نام تیامات (2)، زن آپسو، بود. این وضع دیر زمانی به درازا کشید. ولی از آنجا که زمان وجود نداشت، نمی توان گفت چند سال، چند سده، یا چندین هزاره گذشت. به هر حال، آپسو و تیامات سالهای سال کنار هم جاری بودند.
اما از آنجا که از پیوند هر زن و مردی بایستی فرزندی به وجود آید، از تیامات و آپسو هم دختر و پسری به دنیا آمد که پسر را لاهمو (3) و دختر را لاهامو (4) نامیدند. از سرگذشت این پسر و دختر چندان چیز زیادی نمی دانیم، جز اینکه از آنان نیز فرزندانی به وجود آمد که نامشان را آنشار (5) و کیشار (6) گذاشتند. از این نسل به بعد بود که همه چیز اندک اندک شکل گرفت، در حالی که در گذشته های دور، در دوره ی آپسو و تیامات، جز دو رود که در کنار هم جاری بودند هیچ چیز دیگر وجود نداشت.
با تولد دو خواهر و برادر، آنشار و کیشار، «بالا» و «پایینی» پیدا شد، جهان شکل گرفت، و زمان کم کم به جریان افتاد. زمان البته خدا محسوب نمی شد، بلکه احساسی بود که خدایان از هستی خود داشتند. آنشار تمام قسمت علیا را در برگرفته بود و کیشار تمام بخش سطحی را. تازه طرحی از آسمان و زمین، دنیای خدایان، و دنیای آدمیان ترسیم می شد. از کیشار و آنشار تنها یک کودک پسر به دنیا آمد به نام آنو (7)، که مالک آسمان شد. آسمان به شکل گنبد بلورینه شفافی در آمد که شبها تاریک بود و روزها روشن و همه ی خبرهای زمینی رازآمیز به آن وابسته بود. آنو هم که بر آسمانها فرمان می راند، خود صاحب پسری شد که نامش را گذاشت ائا (8). با تولد این پسر، جهان دارای نیرویی تازه شد که همان روح باشد. چرا که ائا تنها بالا و پایین و آب شیرین و آب شور نبود؛ تنها آسمان نبود، بلکه دانا بود و تمامی آفریده هایی که تا آن زمان به وجود آمده بودند، همه به صورت مرموزی در او متجلی بودند و او بر همه ی اسرار و اعمالشان آگاه بود. خلاصه رازی در دنیا وجود نداشت که از چشم ائا پنهان باشد.
از این پس، خدایان و الاهه ها نسل به نسل از پی هم آمدند و هر خدا یا الاهه نشانه و نمادی از یکی از خصایل ائا بود. خدای جنگ، الاهه ی ریسندگان، خدای صنعتگران و کشاورزان و شبانان، خدایان بیشه ها و کوهساران. ائا می خواست چیزی باشد و آن چیز هست می شد، و با هر تصوری که به ذهنش می رسید خدایی زاده می شد. چیزی نگذشت که جهان پر شد از خدایان و الاهه هایی که مثل بچه ها بازی می کردند، از سر و کول هم بالا می رفتند، و سر و صدا راه می انداختند.
این سر و صداها و شلوغ بازیها، حوصله ی دو خدای بزرگتر یعنی تیامات و آپسو را به سر برد، چون با اینهمه سرو صدا دیگر نمی توانستند به راحتی و روانی گذشته جاری باشند. تیامات، مثل همه مادربزرگها، تحمل بیشتری داشت، اما « آپسو» پیر مرد غرغرویی شده بود که می خواست بی دردسر کار خودش را بکند و از تغییر و تازگی هم خوشش نمی آمد. سرانجام هم طاقت نیاورد و با دلقکی بدجنس به نام موموـ که همیشه همراه او بود تا هر وقت اوقاتش از خودش و دیگران تلخ می شود با مسخره بازیهایش او را سرگرم کند مشورت کرد که چه کند تا آرامش گذشته به جهان باز گردد. مومو گفت بهتر است با تیامات، که از همه ی پیرزنها فهمیده تر و با تجربه تر بود، مشورت کند. ولی آپسو به جای آنکه به آرامی سر صحبت را باز کند، داد و فریاد راه انداخت و از سر و صدای بچه ها زبان به شکایت گشود. تیامات که دوست نداشت با او به خشونت رفتار شود، از یاری به همسرش سر باز زد و گفت: که چی؟ بچه بچه است، باید بازی کند و سروصدا راه بیندازد. من و تو هرگز بچه نبوده ایم، ولی این دلیل نمی شود که روحیه ی کودکان را درک نکنیم. اشتباه می کنیم؛ آینده مال آنهاست. در دوره ی ما آینده ای وجود نداشت، چون اصلاً زمانی در کار نبود. بهتر است پرحرفی نکنیم و ساکت بمانیم.
آپسو از حرفهای زنش به خشم آمد. مومو هم در گوشش گفت:
ـ ولش کن، خودش هم نمی داند چه می گوید. این حق توست که آسایش و آرامش داشته باشی، توانایی اش را هم که داری همه ی این موجودات مزاحم را از سر باز کنی، مگر نمی توانی همه شان را نابود کنی؟
آپسو که از همدلی و همفکری مومو سخت خوشش آمده بود، بر سر و رویش بوسه ها زد و تصمیم گرفت به حرفهای او عمل کند. پس همه خدایان و الاهه ها را به نزد خویش فراخواند و تصمیمش را به آگاهی آنان رساند( در این باره هیچ تردیدی نیست که آپسو بسیار سنگدل بود و غرور و خودبینی کورش کرده بود).
با شنیدن حرفهای او، همه ی خدایان سر تسلیم فرود آوردند. آنان از ته دل به آپسو حرمت می گذاشتند، و شاید اگر به شکل دیگری هم عمل می کرد، باز به او حق می دادند. اما او همه ی آنها را ترسانده بود، و همه از نومیدی این سو و آن سو می دویدند، بیش از پیش شکوه و گلایه می کردند و سروصدا راه می انداختند. تنها، ائای دانا از تهدید آپسو از جا در نرفت. مدتها بود که منتظر چنین پیشامدی بود و وقتی همه ی برادرانش را ترس برداشت، او به گوشه ای پناه برد و به فکر فرو رفت.
سرانجام تصمیمش را گرفت. کوزه ای پر از آب کرد و وردی خواند و بر آب فوت کرد. بعد هم کوزه را برداشت و به نزد آپسو و مومو رفت وآب را به آنها تعارف کرد. آپسو به ائا سخت علاقه مند بود، زیرا او از همه نوه هایش سر به راهتر بود و در دعواهایی که میان بچه ها در می گرفت کمتر شرکت می کرد. این بود که آپسو، بی آنکه دچار بدگمانی شود، آب را نوشید، مومو هم همین طور. همینکه آب از گلویشان پایین رفت، هر دو را خواب سنگینی فرا گرفت. ائا هم، بی آنکه فرصت را از دست بدهد، تمام نشانها و علائمی را که مظهر قدرت آپسوی پیر بودند کند، تاج و عصای او را برداشت، و لباس زربفتش را بر تن کرد. سپس، سرش را به یک ضربه از تنش جدا کرد. مومو را هم که کسی نبود که برای او خطری داشته باشد و از پست فطرتی مرتکب گناه شده بود، میمون وار حلقه ای از بینی اش گذراند و زندانی کرد.
چون قدرت ائا بر همه ی خدایان مسلم شد، بر فراز کوه لبنان برای خود قصری بر پا کرد، و با شکوه تمام با الاهه دامکینا (9) عروسی کرد. دیگر خدایان، که از ترس و وحشت آنهمه آشوب و هیاهو رها شده بودند، از او پیروی کردند و سرانجام جهان آسمان امن و امان شد.
اما از آنجا که غایت هر ازدواجی زادن فرزندی است، از ائا و دامکینا هم پسری به دنیا آمد به نام امیر مردوخ (10) که هنوز از مادر نزاده، عزیز دردانه ی همه شد. بر سر نگهداری و پرستاری این کودک زیبا که تمام محاسن دیگران را یکجا داشت همه ی الاهه ها به جدال پرداختند. زیرا که مردوخ از همان آغاز کودکی فهم و شعور بزرگسالان را داشت و خیلی زود هم بزرگ شد و از همه ی خدایان آسمان، بلند بالاتر و رعناتر شد.
پدرش که از داشتن پسری به آن زیبایی لذت می برد، بر آن شد تا به او قدرتی دو برابر قدرتی که به دیگر خدایان داده بود بدهد. باری، وضع عزیزدردانه های خدایان هم با دیگر عزیز دردانه ها چندان فرقی ندارد! یعنی مردوخ عرصه را به همه تنگ کرد. بازیهای پر سرو صدای خدایان که در گذشته آنهمه آپسوی پیر را ناراحت می کرد، در مقایسه با شیطنتهای مردوخ به بازیهای معصومانه بیشتر شبیه بود.
مردوخ از ائا دو برابر خدایان دیگر قدرت گرفته بود و نشانه ی آنهم دو جفت چشم، دو دهان، و چهار گوش بود که در هر شرایطی، چه خوب و چه بد، از آن استفاده می کرد. او در آسمان به جاسوسی مشغول بود و همیشه اولین کسی بود که اخبار آسمان را به دیگران می رساند و اسراری را که لازم بود مخفی بماند فاش می ساخت. به همه جا سرک می کشید، و الاهه ها هنگام آرایش و رسیدگی به سرو وضعشان یقین داشتند که مردوخ در گوشه ای پنهان است و آنها را می پاید. مثلا اگر خدایی در مهمانی بیش از حد شراب می نوشید، مردوخ به همه خبر می داد تا گناهکار را پیش همه سرافکنده کند. او که در کودکی محبوب همه بود، با این شیطنتها دشمن همگان شد.
اما کارهایش کم کم از شوخی و بازی در گذشت و دیگر شورش را درآورد. مثلا یک روز، خدایان باد را با زنجیری که خودش بافته بود به هم بست و وقتی خودش دلش خواست آنها را آزاد کرد. یک روز دیگر به سراغ اژدهایی رفت که نگهبان قصر خدایان بود و سنگ بزرگی را به دمش بست و با پوزه بند دهانش را محکم بست تا جایی که اژدهایی که همه مخصوصاً الاهه ها از او وحشت داشتند، مثل سگ کتک خورده ای خوار و زبون شده بود.
ائا از همه ی این کارها خنده اش می گرفت و کوچکترین تذکری هم به پسرش نمی داد. بچگی خودش را به یاد می آورد، و با عقل و درایتی که داشت می دانست سرنوشت جهان و دگرگونی اوضاع در غایت امر به شیطنتها و بازیگوشیهای مردوخ وابسته است. اما عمه ها و خاله ها که از این درایت و علم و پیش بینی آینده بی بهره بودند، مردوخ را کودکی سبکسر می شناختند که آینده ای ندارد. خلاصه، نارضایتی در خانواده بالا گرفت و غرغرها شروع شد. سرانجام، چندتایی از عموها به نمایندگی از طرف بقیه ی بستگان نزد تیامات پیر رفتند و گفتند:
ـ مادربزرگ، ما همه از دست مردوخ براستی ذله شده ایم. درست است که تو همیشه باگذشت و بردباری بودی، ولی آخر هر چیزی حد و اندازه دارد، و دیگر جای آن نیست که اینهمه خوب باشی. آن روز و روزگار که ما شیطان و بازیگوش بودیم، تو حق داشتی بزرگمنش و بردبار باشی. ببین ما چقدر مؤدب و منظم شده ایم ( در اینجا، دستهایشان را به ریش مرتب، شانه زده، و معطر آسوری خود می کشیدند) ولی مردوخ هرگز سر به راه نخواهد شد. مادربزرگ، حالا دیگر وقتش است؛ تنها تو می توانی او را وادار کنی تا حرمت ما را نگاه دارد. برخیز و ادبش کن.
مادربزرگ گفت: خیلی خوب، می روم. اما یادتان باشد که مردوخ به تنهایی از هرکدام شما قویتر است. باید در جستجوی متحدانی بگردیم. من عمداً چندتا غول خلق می کنم تا او را بترسانند.
و در برابر چشم خدایان، موجوداتی وحشتناک از خاک برآورد که شبیه موجوداتی بودند که آدم در کابوس می بیند. پوستشان سوزن سوزن بود، چنگالهایی زهرآگین داشتند، و از دهانشان آتش بیرون می زد. بعضی مثل کوره ی آهنگران چنان می درخشیدند که چشم را می زد و بعضی دیگر غولهایی بودند با دم عقرب، پرندگانی هراس انگیز به درشتی و سنگینی کوه و بالهای خفاش وار، اسبهایی با نیمتنه ی آدم که با سمهای مفرغیشان به سرعت صرصر می تاختند.
وقتی این لشکر وحشت فراهم آمد، تیامات خداوند کینگو (11) را با دادن نشان به فرماندهی برگماشت. سپس، همه سرودهای جنگی در نکوهش مردوخ و عقوبت سختی که برای او مقرر شده بود، سر دادند و به راه افتادند. مردوخ از آنهمه توطئه هایی که بر ضدش در جریان بود خبری نداشت. اما همه ی این زمینه چینیها و تدارکات از چشم تیز بین ائا دور نماند. خشم سراپایش را فرا گرفت، چنان خشمی که افکارش را بکلی مغشوش کرد تا آنجا که نتوانست نقشه ای جهت دفاع طراحی کند. سرانجام به نزد پدربزرگش آنشار رفت و او را از اقدام تیامات در تشکیل و تجهیز سپاهی از غولان برای ویرانی جهان آگاه ساخت. آنشار را نیز ترس فراگرفت و گفت:
تو خدایی دلاوری؛ در گذشته، در برابر چنین پیشامدهایی نشان داده ای که براستی شجاعی، تو بودی که آپسو را درهم شکستی. امروز هم نشان بده که چه کارها می توانی بکنی. به جنگ تیامات و کینگو برو.
ائا که برانگیخته شده بود، به مقابله ی لشکر یاغی شتافت. اما وقتی دید که همه لشکر از غولان است، ترس برش داشت و فرار را بر قرار ترجیح داد. به نزد آنشار بازگشت و داستان شکست خود را شرح داد. پس آنشار رو به سوی پسرش آنو کرد و از او خواست که مقابله با تیامات را بر عهده بگیرد. از آنجا که جنگ با چنین دشمنی مقدور نبود، دست به حیله زد. شاید اگر سیاست به کار می بست، می توانست الاهه ی پیر را آرام کند. آنو هم به راه افتاد. اما وقتی با تیامات رو به رو شد، از قیافه اش پی برد که سیاست و حیله هم فایده ندارد و، مانند ائا، او هم برگشت و به پای آنشار افتاد.
در قصر خدایان، تمام یاران وفادار آنشار دچار یأس و ناامیدی شدند؛ الاهه ها شیون می کردند و گوسفندوار وحشت زده درهم می لولیدند و به نجوا می گفتند:
چطور، یعنی هیچ کس از پس تیامات بر نمی آید؟ یعنی او و غولهایش بر ما مسلط خواهند شد و ما را خواهند کشت؟
در این موقع، آنشار لباس قدرت و پیروزی برتن کرد و بر تخت نشست و گفت:
تنها یک تن می تواند ما را نجات دهد. این آتش را مردوخ به پا کرده است و تنها خود او می تواند با تیامات بجنگد و فاتح شود.
ائا که می دانست سرانجام چنین روزی فرا می رسد، سخت خوشحال شد. مردوخ را به خلوت سرا برد و داستان را برایش بازگو کرد، سپس، از او خواست خودش برود آنشار را ببیند و عرض خدمت کند. و به مردوخ اطمینان داد که آنشار به او علاقه ی خاصی دارد و بهترین فرصت است که از او طلب بخشش کند، زیرا برای مردان کارآمد و قوی، جنگ بهترین فرصت است.
مردوخ، که می خواست در هر کاری پیشقدم باشد، بی چون و چرا فرمان پدر را پذیرا شد. با جامه ی رزم به نزد آنشار رفت و خودی نمود، تا آنجا که پدربزرگ محبتش گل کرد و او را نوازش بسیار کرد. مردوخ هم بیدرنگ عرض خدمت کرد و مورد قبول قرار گرفت. بعد به یاد نصایح ائا افتاد و گفت:
آنشار، می خواهم خطر جنگ را به جان بخرم. اگر در میان تمام خدایان من تنها کسی هستم که می توانم با تیامات بجنگم و پیروز شوم، حق نیست که پس از پیروزی نیز سرور خدایان باشم؟ تو ای پدر ارجمند، قدرت آن را داری که مرا به این مقام برگزینی. پس تصمیم خود را به آگاهی تمام خدایان آسمان، زمین، و آبها برسان و آنان را آگاه کن که از این پس، من سرور آنان و قانونگزار خواهم بود.
آنشار دید که درخواست مردوخ موجه است، تمام خدایانی را که به او وفادار مانده بودند وادار کرد تا به این کار تن در دهند. بعد، وزیر خود گاگا را فرا خواند و او را به نزد لاهمو و لاهامو، که در قعر اقیانوسهای دوردست می زیستند، فرستاد. زیرا تنها این دو از جایگاه خدایان مرموزی که به قصر نمی آمدند ولی حضورشان برای اعلام انتصاب مردوخ لازم بود، آگاهی داشتند. گاگا بیدرنگ پیامها را رساند و چیزی نگذشت که قصر از خدایان عجیب و غریب انباشته شد که از بستگان دورشان بودند و کسی آنان را ندیده بود، با اینهمه از تبار خدایان به شمار می آمدند. همه سخت کنجکاو شده بودند.
همه از هم می پرسیدند: چه اتفاقی افتاده است، چه شده است که تیامات همیشه بردبار، خودداری از دست داده، می خواهد دنیا را به آتش و خون بکشد؟
این پرسشهای بی پایان ورد زبان همه ی کسانی بود که در میدان بزرگ روبه روی قصر به هم بر می خوردند، و چون چشمشان به دوستی دیرینه می افتاد، دوستانه به هم درود می فرستادند، و هر کس به نسبت آشنایی به دیگری ادای احترام می کرد.
گویی مجمعی خانوادگی بود، همچون اجتماعات انسانها. سرانجام سرو صدا خوابید و سینیهای پر از نوشیدنی خنک آورده شد و همه سرحال آمدند. دور هم جمع می شدند و باز پراکنده می شدند. دیگر کسی به انگیزه ی این تجمع نمی اندیشید، تنها در پی آن بودند که از جشن و سرور لذت ببرند و همه حاضر بودند با هر پیشنهادی موافقت کنند. آنشار هم منتظر همین فرصت بود.
در انتهای سالن برگزاری جشن، چهارپایه ی بلندی قرار داشت. وقتی سروصداها به اوج خود رسید، پرده کنار رفت و مردوخ وارد شد. برای اینکه قد و بالای زیبایش بیشتر نمایان شود، نور را بر او تابانده بودند. وقتی چشم همه به او افتاد، بستگان دور و خدایان فرودست تر دست زدند و هورا کشیدند.
ـ زنده باد مردوخ! مردوخ شاه ماست، شجاع و زیباست! مرگ بر دشمنانش! خدایان تراز اول هم به پیروی از دیگران، نخست برای رعایت ادب و همچنین از روی اعتقاد، برایش دست زدند. در همین وقت، خدمتکاری یک دست خلعت پادشاهی را به مردوخ داد و کسی فریاد زد:
ـ ای مردوخ قدرقدرت، وردی بخوان تا این لباس ناپدید شود و وردی دیگر تا دوباره پیدا شود.
و مردوخ که در شعبده بازی نیز دست داشت، با لبخندی وردی بر زبان آورد و لباس از چشم همه ناپدید شد. بعد از چند لحظه ای درنگ کرد تا همه متوجه ی این معجزه بشوند و وردی دیگر خواند و بار دیگر لباس پدیدار شد. فریادهای دیوانه وار تحسین و تعجب به آسمان برخاست. خدایان به زمین افتادند و در کمال فروتنی به مدح و ثنای مردوخ پرداختند. نشانهای سلطنت را برای او آوردند و شمشیر بزرگ آنشار را بر او حمایل کردند و آمادگی خود را برای جنگ با تیامات اعلام داشتند. ولی مردوخ از همه ی آنها تشکر کرد و اعلام داشت که تنها به جنگ خواهد رفت، و همه کاملا سیر و پر و کمی مست از شراب و شاد به خانه هایشان بازگشتند. مردوخ به آنچه می خواست رسیده بود و حالا باید نشان می داد که شایسته ی این قدرت است.
کمانی برداشت و بر ارابه اش سوار شد. دور و برش را ابرهای صاعقه آسا فرا گرفته بودند و سایه هایشان با نوری سر خرنگ می درخشید. آنگاه گفت تور بزرگی بیاورند که با آن می شد غولهایی را که به جنگشان می رفت به بند کشند. پس طوفانها را فرمان داد تا در چپ و راستش باشند. قبل از حرکت، آخرین نیرنگ را هم به کار زد یعنی چهره اش را با گرد سرخرنگی پوشاند تا از سحر و جادو در امان باشد و گیاهی عطرآگین لابه لای چینهای لباسش گذاشت تا بوی طاعونی تیامات و غول هایش را خنثی کند.
چون بدین سان مسلح شد، به مقابله ی تیامات و کینگو شتافت. کینگو را ترس برداشت، ولی تیامات از جا در نرفت و دشنامی نثار او کرد. او هم که داستان تیامات را می دانست با ناسزا به او پاسخ داد. گفت که شوهرش را کشته و کینگو را جانشین آپسو کرده است. الاهه ی پیر که از این تهمت دل آزرده شده بود، مصمم شد که خود به جنگ این جوان گستاخ برود. غولهایی را که می خواستند راه بر او ببندند کنار زد و رو در روی مردوخ ایستاد و با دهان باز بر او حمله برد. اما خشم چشمهایش را کور کرده بود. مردوخ که این حرکت را پیش بینی کرده بود، قدمی عقب نشست و تور را جلوی پای او انداخت و تیامات هم مانند ماهی در تور ماهیگیری به دام افتاد و هرچه تقلا کرد فایده ای نداشت. سپس به طوفان فرمان داد تا بر دهان باز تیامات چنان بوزد که نتواند لبانش را فرو بندد. بعد سر فرصت، مردوخ کمان برکشید و گلوگاه تیامات را نشانه گرفت. تیر از گلوگاه او گذشت، ریه هایش را سوراخ کرد، و به قلبش رسید. تیامات بر زمین غلتید و شکست خورد.
با دیدن این منظره، تمام غولهایی که تیامات آفریده بود به وحشت افتادند و پراکنده شدند؛ ولی چندان مجال نیافتند تا از او دور شوند. بادهای فرمانبردار مردوخ راه بر آنها بستند و به آسانی گرفتارشان کردند. پس از اسارت، آنان را در مغاکهای زیر زمینی انداختند. وحشتناکترینشان زیر دست و پا افتادند و مانند مار له شدند و همه ی غرور و زهر و قدرتشان یکسره از میان رفت. کینگو را هم گرفتار کردند و تصمیم گرفته شد که به حبس ابد محکوم شود و نامش از سیاهه ی نامهای خدایان پاک شود.
چون آنشار از پیروزی مردوخ آگاهی یافت، سخت شادمان شد و به پیشباز او رفت و با مدح و ثنا هدایای بسیار نثار او کرد. مردوخ اینک براستی سلطان و ارباب جهان شده بود و آنچه ائا پیشگویی کرده بود به حقیقت پیوست. او دیگر نمی خواست همه چیز به همان روال باشد که بود. بی آنکه وقت خود را به خوشامدهای آنشار دهد به آفرینش جهانی نودست زد. نخست، مقر تیامات را در هم کوبید و خون این الاهه در سراسر جهان پخش شد، آنگاه، جسد تیامات را چون صدف به دو نیم کرد، یک نیمه از بدنش سقف آسمان شد و نیمه ی دیگر ستون زمین.
به جای آشوب قبلی، نظم برقرار شد. مردوخ اداره ی آن قسمت از جهان را که بالای آسمان قرار داشت به آنو سپرد، قلمرو میان آسمان و زمین را به انلیل (12) واگذاشت، و ائا ارباب آبهای زیرزمینی شد. چون این کار به پایان رسید، جایگاه ستارگان را در آسمان مشخص کرد و به خورشید دستور داد دور زمین بچرخد و ماه را در دایره ی حرکت خود نگاه دارد. در جهان، دروازه ای به شرق و دروازه ای به غرب باز کرد تا رفت و آمد خورشید آسان شود. حرکت ستارگان را منظم کرد و طول فصلهای سال را معین ساخت؛ و از این پس « زمان» حرکتی حساب شده پیدا کرد.
ولی خدایان همچنان شکوه می کردند که :
ـ تو جهان را منظم کردی و هر یک از ما را به کاری گماشتی، و ما از اینهمه کار خسته شده ایم. ارباب بودیم، برده شدیم، و تو کسی را به خدمت ما بر نگزیدی.
مردوخ دانست سخن آنها درست است و بجا، و باید کاری کند. به آنها گفت:
ـ من موجودی کوچک می آفرینم که هیچ خطری ندارد، زیرا بسیار ناتوان است. نامش را انسان می گذارم و به خدمت شما در می آورم. جایگاهش را بر زمین قرار می دهم، او را توان صعود به آسمان نیست، به آبهای زیر زمین هم نمی تواند قدم بگذارد. برای اطمینان خاطر، مرگ را برایش مقدر خواهم کرد؛ چندگاهی به شما خدمت خواهد کرد و از میان خواهد رفت، آنهم زمانی که از کهنسالی دانش فراوان اندوخت.
مردوخ که از طرح خودش خوشش آمده بود، آن را با ائا در میان گذاشت و او گفت:
ـ حال که قصد آفرینش موجودی تازه داری، چرا گوشت و خون یکی از دشمنانت را که در زیرزمین زندانی است استفاده نمی کنی و به کار نمی بری؟
مردوخ معتقد بود که گناه کینگو، پس از تیامات، از همه بیشتر است. پس او را از زندان بیرون آورد، سرش را برید، و خونش را که هنوز گرم بود به ائا بخشید. ائا از جواهر او آفریده ای کوچک ساخت و پرداخت که به چشم همه ی خدایان بسی مسخره و مضحک می نمود. لیکن او به شایستگی از عهده ی کاری که به او سپرده شده بود برآمد. انسان بدین گونه آفریده شد.
خدایان از این موجود که به آنان خدمت می کرد و برایشان خطری نداشت، خشنود بودند. سرور خویش مردوخ را ستودند و ثنا گفتند، و همه برای سپاس گزاری گرد آمدند و در شهر بابل برایش معبدی برپا کردند. دو سال تمام دست در کار ساختن معبد بودند، و ابزارها و مصالح لازم را فراهم آوردند، در آفتاب خشت پختند و ملاط درست کردند. پس از دو سال، معبد را ساخته و پرداخته به مردوخ اهدا کردند و آن همان است که قصر اساگیل (13) نامیده می شود و در میانه ی شهر بابل برافراشته و وقف پیروزیهای مردوخ است.
در روز گشایش معبد، همه ی خدایان، به همان آیین که پیش از این در قصر آنشار جمع می شدند، گردهم آمدند؛ همه بستگان دوری که پس از برگزاری آن جشن به سرزمین بین النهرین نیامده بودند، شگفت زده از آنهمه دگرگونی، در میان جمع پدیدار شدند. بخصوص، به خورشید و ماه خیره شده بودند که در چشم آنان جالب ترین پدیده های جهان بود. از فراز برج، چگونگی حرکت ستارگان و گردش فصلها را برایشان توضیح دادند و آنان به نشانه ی فهم موضوع سری تکان دادند، ولی نزد هم قرار کردند که چندان چیزی از این موضوع در نیافته اند. آدمها را هم نشانشان دادند و آنان دست پیش بردند تا یکی دو تن از آدمیان را به دست گیرند، اما خدمتگزاران مردوخ بسیار کوشیدند تا از این کار بازشان دارند و به آنها بفهمانند که آدمیان ناتوانند و اگر خدایان آنها را در دست خود بگیرند، می میرند. چون دریافتند که این عروسکهای خیمه شب بازی برای خدمت به آنان ساخته شده اند و در دنیا کاری نخواهند داشت جز قربانی کردن و نگاهداری از معابد، همین خدایان دوردست سخت خوشحال شدند. مردوخ را بوسیدند و از اینکه او را به فرمانروایی برگزیده اند شادمانیها کردند.
جشن که پایان یافت، مردوخ در همان قصر اساگیل، بر بالای برج ماندگار شد و مردمان و خدایان در همانجا درباره ی مسائل جهان با او مشورت می کردند. او به نشانه ی آشتی با نژاد دیوان، کمانش را در آسمان آویزان کرد. همان کمانی که با آن تیامات را کشته بود و همه آن سلاح را که نشانه ی قدرت او بود ستودند. هرساله در عید سال نو، همه ی زندگان به بابل می آیند و در پیشگاه مردوخ، صاحب اساگیل، سازنده ی آسمان و زمین و فرمانروای جهان، مصلح کائنات که صلح و آرامش را به جهان بازگرداند، زمین ادب می بوسند.

پی نوشت ها :

1. Apsou.
2. Tiamat.
3. Lahmou.
4. Lahamou.
5. Anshar.
6. Kishar.
7. Ana.
8. Ea.
9. Damkina.
10. Mardouk.
11. Kingou.
12. Enlil.
13. Esagil.

منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.