مرگ، شرط خدایان برای زندگی است! [2]

صبحگاهان هر دو راه افتادند و طی یک روز تمام زیر درختها راه سپردند. شب که شد همانجا خوابیدند. این بار انکیدو خواب دید که رعد و برقی برخاست، زمین به لرزه درآمد، و شهابی نورانی از آسمان فرو افتاد و ابرهای سیاه همه جا
چهارشنبه، 9 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مرگ، شرط خدایان برای زندگی است! [2]
مرگ، شرط خدایان برای زندگی است! [2]

نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی



 

صبحگاهان هر دو راه افتادند و طی یک روز تمام زیر درختها راه سپردند. شب که شد همانجا خوابیدند. این بار انکیدو خواب دید که رعد و برقی برخاست، زمین به لرزه درآمد، و شهابی نورانی از آسمان فرو افتاد و ابرهای سیاه همه جا را فرو پوشاند. بعد صاعقه ای جنگل را به آتش کشید، اما آتش زود خاموش شد، ولی زمین از خاکستر فرش شده بود.
گیلگمش که از خواب دوستش آگاه شد، دید که تعبیر بدی دارد ولی چیزی نگفت و تنها حرفهایی تسلی بخش به انکیدو زد. صبح، هر دو به راه خود ادامه دادند. حالا دیگر در وسط جنگل بودند و باید به کار می پرداختند. گیلگمش تبر خود را برداشت و شروع به قطع درخت سدر کرد. درخت ناله ای کرد و با سر و صدای زیاد فرو افتاد. آنگاه هوم بابا نگهبان سدرهای آسمانی از جایگاه خود بیرون آمد و به سوی آن دو قهرمان آمد.
انکیدو در وصف هوم بابا برای گیلگمش اغراق نکرده بود و حتی کمتر از واقعیت گفته بود. هوم بابا موجود عظیم الجثه ای بود حتی بزرگتر از گیلگمش. در وسط صورتش تنها یک چشم می درخشید، ولی نگاه همین یک چشم کافی بود تا هر کسی را که به او خیره می شد تبدیل به سنگ کند. گیلگمش وقتی او را دید واقعاً ترس برش داشت. از ته قلب خدای خورشید را دعا کرد. خدا هم دعای او را پذیرا شد و به او الهام کرد که بدون ترس پیش برود. آن وقت خدا خورشید در آن واحد نه طوفان، نه باد سوزان، از همان بادهایی که در بیابان می وزد و آدمیان را تشنه می کند و گردبادی از ماسه به هوا بلند می کند، فرستاد. خورشید تیره شد و هوم بابا تقریباً نابینا شد و چشمش قدرت جادویی اش را از دست داد. طوفانها با شدت به صورت و پشت هوم بابا کوفتند، به طوری که هیولا دیگر راه پیش و پس نداشت. دستهایش را تکان می داد تا طوفان را کنار بزند، مثل آدمی که می خواهد توده ای از مگس را کنار بزند، اما همه ی اینها بی فایده بود و طوفان رهایش نمی کرد. بالاخره هم به زانو درآمد و به گیلگمش تسلیم شد. گیلگمش در گودالی کمین کرده بود تا طوفان و باد دشمنش را بکوبد. هوم بابا که بادها نیرویش را گرفته بود و چشمش جایی را نمی دید و نمی توانست ضربه ای بزند، از گیلگمش تقاضای عفو کرد. ولی قهرمان شمشیر بزرگش را از نیام کشید و به یک ضربه سر از تنش جدا کرد و جنگ پایان گرفت.
گیلگمش غرق شادی شد، ولی به جای آنکه مثل هر فاتح دیگری به رقص و پایکوبی بپردازد، شمشیرش را با علفها پاک کرد و موهایش را آراست و لباده اش را که از خون سرخرنگ شده بود از تن درآورد و جامه ای تازه پوشید. واقعاً که رفتاری بس باوقار داشت. خدایان از فراز کوهستان بر او می نگریستند و تبسم می کردند، چرا که به هر حال گیلگمش از خودشان و پیروزی اش پیروزی آنان بود.
اما بیش از همه الاهه ی ایشتار (1) که بر عشق و ازدواج فرمان می راند، تحت تأثیر قرار گرفت و بی اختیار به نزد گیلگمش رفت و گفت:
ـ گیلگمش، می خواهم که تو شوهرم باشی؛ تو هوم بابا را درهم شکستی، و زیبا و قوی هستی. شوهر من شو و با من بر ارابه ای طلایی و مرصع بنشین و به آسمان بیا. آنگاه که به قصر خدایان داخل شوی، عطر کندر و صندل و عطرهای دیگری که نمی شناسی به خاطر تو در فضا پراکنده خواهد شد. زمین از قالی نرم و ضخیمی شبیه پوست خرس پوشیده خواهد شد، و قهرمانان و خدایان در برابرت سر خم خواهند کرد و ترا به تخت طلایی رهنمون خواهند شد. انسانها به پای تو قربانیها خواهند کرد. بیش از آنچه اکنون هستی ثروتمند و نیرومند خواهی بود و خواهی دید که اوروک با همه ی درخشش در برابر آنچه پیش روی توست حقیر و ناچیز است.
اسبهای ارابه ات آسمانی خواهند بود و از هر اسب معمولی تندتر می روند؛ با این اسبها می توانی به غزالها برسی و از درون ارابه ات آنها را شکار کنی.
گیلگمش پاسخ داد: ای الاهه، نگفتی که اگر شوهرت شدم، از من چه می خواهی. آیا رسم شما بر این است که شوهران بی آنکه کاری کنند و در مقابل چیزی بدهند، فقط بستانند و بگیرند؟ آخر زنان هم روغن و عطر و میوه های گرانقیمت و تنقلات و شیرینی و مرغ بریان و شرابهای سرزمینهای دور دست می خواهند. تازه اینها چیزهایی است که به زنان عادی داده می شود گردنبند و جواهر و مروارید به کنار پس به یک الاهه چه باید داد؟ می دانم که در ابتدا همه اش لذت و شیرینی است: « گیلگمش عزیز» از این طرف، « گیلگمش عزیز» از آن طرف، اما بعد، از من مرواریدی برای نگین انگشتری می خواهی، بعد چیز دیگری، و آنوقت من باید دور جهان بگردم تا خواست تو را برآورم، بعد زندگی برایم جهنم می شود. راستی به سر شوهران قبلیت چه آوردی؟ مگر تو زن تمنوز (2) نبودی که به آن بدبختی مرد؟ شوهرهای دیگرت چه؟ باغبان پدرت که برای جلب نظر تو هر صبح سبدی پر از میوه از باغ آنو می دزدید چه شد؟ روزی که دیگر از او دل کندی، انگار نه انگار، ترکش گفتی و از آن بدتر شکنجه اش کردی و به شکل عنکبوتی درآوردی که هنوز هم در کلبه ای در ته باغ زندانی است! نه، ایشتار، آنچه به من پیشنهاد می کنی مرا وسوسه نمی کند.
با شنیدن این حرفها، الاهه سخت خشمگین شد. به خانه ی خدایان برگشت و یکسر به نزد آنو رفت و از گیلگمش زبان به شکایت گشود:
ـ ای پدر، گیلگمش مرا لعنت کرد و دشنام داد و مرا پیش سر و همسر شرمنده کرد. باید تنبیهش کنی!
آنو دخترش را می شناخت و می دانست بسیار بداخلاق است، و از ازدواجهای پیاپی او که برای شوهرانش همیشه فرجام شومی داشت، خسته شده بود. خودش را به نشنیدن زد، اما ایشتار که واقعاً عصبانی بود او را رها نکرد.
ـ گاومیش خدایان را به جنگ او بفرست و اگر چنین نکنی در دوزخ را خواهم گشود و مردگان را در جهان رها خواهم کرد تا همه جا را بگیرند و برهم زنند و غارت کنند تا آسایش از مردمان سلب شود.
آنو اطمینان داشت که دخترش چنین خواهد کرد. پس لب به نصیحت گشود:
ـ تو می خواهی من گاومیشی خلق کنم آسمانی و او را به زمین و به جنگ گیلگمش بفرستم. بسیار خوب، اما می دانی که هرگاه که این گاومیش به زمین فرود آید هفت سال پیاپی قحطی و خشکسالی خواهد بود. تو خوب می دانی که از سوراخهای بینی اش آتشی بیرون می جهد که همه چیز را در برابر خود می سوزاند.
ـ نگران نباش. من خسارتها را بتدریج ترمیم خواهم کرد. به محض اینکه گاومیش علف و محصول را سوزاند، دوباره خواهم رویاند. به هیچ کس آسیبی نخواهد رسید، مگر به گیلگمش ملعون!
آنو دیگر بهانه ای نداشت. گاومیشی خلق کرد و به مقابله ی گیلگمش و انکیدو، که در راه بازگشت به اوروک بودند، فرستاد. ولی، بعد از هوم بابا، این گاومیش به نظر آنان حقیر می نمود. ایشتار به گاومیش دستور داده بود که فقط گیلگمش را بکشد و به همین جهت گاومیش به او حمله برد. از اسب سریعتر می دوید و از منحرین و دهانش آتش و کف زهرآلودی بیرون می زد و با دمش زمین را جارو می کرد؛ درختان را به زیر می انداخت و خانه ها را خراب می کرد؛ زیر پایش علفها سیاه می شدند و می ریختند. پشت سرش شیار تیره رنگی از بدبختی و مرگ باقی می گذاشت. و مسلماً اگر به گیلگمش می خورد، له و لورادش می کرد.
اما انکیدو مواظب بود. خود را کمی کنار کشید و وقتی گاومیش بی آنکه او را ببیند نزدیکش رسید، روی او جست و به یک ضربه شمشیرش را به میان شانه اش فرو کرد. حیوان با سنگینی به زمین افتاد و مرد. آن وقت گیلگمش و انکیدو شکمش را دریدند و قلب او را بیرون آوردند و به عنوان پیشکشی به حافظ خود، خدا خورشید، تقدیم کردند.
جنگ با گاومیش در دره ای نزدیک اوروک روی داد. ایشتار از بالای دیوار شهر که با همراهان کمین رسیدن گیلگمش را می کشید، همه چیز را دید و وقتی دانست که نقشه اش درهم ریخته، فریادی کشید و گیلگمش را نفرین کرد. انکیدو نفرین او را شنید و غضبناک شد. آنوقت دم گاومیش را برید و به طرف الاهه پرتاب کرد و گفت:
ـ اگر دستم به تو برسد، ای ملعون، با تو همان کاری را خواهم کرد که با گاومیش کردم. حالا تا وقتش برسد می توانی از این دم گاو برای خودت گردنبند بسازی!
الاهه هم شرمسار و خجل راه افتاد، و در همان زمان دو رفیق فاتحانه وارد اوروک شدند و لاشه ی گاومیش را با خود به شهر بردند، و همه مردم وحشت زده شدند و آنها را تحسین کردند.
گیلگمش و انکیدو بیشک پیروزی بزرگی به دست آورده بودند و با این کار خدایان را سخت رنجانده بودند و باید می دانستند که خدایان هرگز آنان را نخواهند بخشید.
برای این پیروزی دوگانه، انکیدو و گیلگمش جشن بزرگی برپا کردند. پادشاه شاخهای گاو را تقدیم معبدلو گالباندا (3) حامی خود و خدای جنگ کرد تا به عنوان ظرف روغن مقدس از آنها استفاده شود. این دو شاخ آن قدر بزرگ بودند که شش پیمانه روغن در آنها جا می گرفت. بعد همه کاهنان، بزرگان، و صنعتگران مهم را به این مهمانی فراموش نشدنی فرا خواند که تا دیروقت شب ادامه داشت. وقتی که همه ی مدعوین رفتند و دودوست در ایوان قصر خوابیدند، انکیدو به خواب دید که خدایان بزرگ انجمنی ساخته اند تا بررسی کنند که کدام یک از آن دو، اویا گیلگمش، در کشتار هوم بابا و گاومیش آسمانی دست داشته اند. آنو، سرور خدایان، سخت خشمگین بود و می گفت آنان، هر دو، به خاطر این گستاخی باید کشته شوند. ولی دیگر خدایان با او همداستان نبودند؛ برخی گیلگمش و برخی دیگر انکیدو را گناهکار می دانستند که راه را نشان داده بود. در آسمان هیاهوی بسیار بلند شده بود و خدایان، مثل زنانی که بر سر سوداگران کم فروش فریاد می کشند، بر سر هم فریاد می زدند. صداها همه کم کم زیرتر و تیزتر می شد، زیرا الاهه ها نیز وارد دعوا شده بودند. انکیدو با گیجی و خستگی، پیش از معلوم شدن نتیجه از خواب پرید، ولی می دانست که سرانجام گناه به گردن او می افتد. هرچه باشد گیلگمش از تبار خدایان بود و آنان از گناهش چشمپوشی می کردند، اما او که کسی را نداشت سخت غمناک شد.
ناگهان قلبش نسبت به زنی که زندگی آرام و بی دغدغه اش را از هم گسیخته بود مالامال از خشم و نفرت شد و بر آن کس که آزادی اش را از او گرفته و خواه ناخواه به ورطه ی مرگ کشانده بودش لعنت فرستاد.
اما بامدادان با برآمدن خورشید، دلش آرام گرفت، زیرا به نظرش رسید که خورشید-خدا با زبان انوار خود با او سخن می گوید:
ـ ای انکیدو، چرا بر آنکه تو را به میان آدمیان آورد لعنت می فرستی؟ مگرنه او بود که ترا با غذاهای لذیذ، جامه های فاخر و نوشابه های شاهانه آشنا ساخت؟ هم او بود که گیلگمش و لطف دوستی را به تو شناساند. بر علفهای خشک خوابیدن بهتر است یا در بسترهای گرم و نرم صورتی رنگی که گیلگمش در اختیارت گذاشت؟ وقتی به اوروک رسیدی همه از سر کنجکاوی رو بر می گرداندند و به تو نگاه می کردند و ممکن بود به تو آسیبی برسانند. اکنون، هرگاه به شهر می روی همه در برابرت سرخم می کنند و به عنوان دوست پادشاه، شکارچی خستگی ناپذیر و فاتح گاومیش آسمانی، بزرگت می دارند. بر شانه ات سلاحهای عالی می درخشد، و شب هنگام، آنگاه که شهر آرام می گیرد، گیلگمش از فراز برج کنار قصر، تو را با اسرار ستارگان آشنا می سازد.
انکیدو با شنیدن سخنان خورشید-خدا به زبان انوار صبحگاهی، نسبت به زن ماهروی که شبی به کنار چشمه آمد و او را به میان آدمیان آورد، از صمیم قلب احساس حقشناسی کرد.
چند شب بعد، انکیدو خواب دیگری دید. این بار موجود غول آسایی را به شکل شیر بالدار با پنجه های عقاب دید. آن شیر بالدار به او حمله کرد و با پنجه ی عقاب وارش او را با خود به آسمان برد. وحشت زده حس کرد که بازوانش به شکل بال درآمده، همه ی بدنش پر در آورده است. جانور غول آسا او را بسرعت برد تا آنجا که هر دو وارد غار تاریکی شدند که ابری از غبار آن را پوشانده بود. جمعی در این غار گرد آمده بودند: شاهان، کاهنان، ملکه ها، امیران و اربابان؛ لکن جامه های فاخر آنان ژنده و مندرس و بدنشان سراسر از پرهای بلند و خاکستری رنگ پوشیده بود و به هیئت دیوهایی درآمده بودند که زمین را می گشتند تا چیزی برای خوردن بیابند. انکیدو دریافت که خودش هم شبیه آنها شده است، و حس کرد که مرگش نزدیک است. چون بیدار شد، فراوان اشک ریخت و چنان هق هق کرد که گیلگمش، که نزدیک او خفته بود، بیدار شد وقتی داستان خواب او را شنید، او هم متوجه شد به مرگ انکیدو چیزی نمانده است و هر دو زار زار گریستند.
نه روز تمام گیلگمش در کنار دوستش در ایوان قصر گریست. انکیدو روز به روز رنجورتر می شد. روز نهم، انکیدو بینایی و حواسش را یکسره از دست داد و مرد. گیلگمش سخت پریشان شد و پیاپی انکیدو را صدا می زد و می گفت:
ـ تو بر کمر من تبری بودی؛ دشنه ای بودی که بر پهلویم آویخته بود؛ تو سپر و جامه ی رزم و بزم من، شادی، و نیروی من بودی. ما چه راهها که با هم پیمودیم، و در کوره راههای دشت ها و زیر درختان جنگل راه سپردیم. با هم بر غول نگهبان درختان سدر پیروز شدیم و بر گاومیش خدایان فایق آمدیم. اکنون بخواب ای انکیدو، تو به خوابی رفته ای که بیداری ندارد. من که دوست توام به قلبت دست زدم، افسوس که قلبت دیگر نمی تپد.
گیلگمش، گریان و نالان، گریبان چاک می کرد؛ کمربندش را باز کرد، گیسوانش را بر چهره فرو ریخت. تمام شب بر سر جنازه که رخساره اش رنگ پارچه کتانی به خود گرفته بود نشست. صبح هنگام، چون به چهره انکیدو نگریست، خطوط چهره اش را که مرگ دگرگون ساخته بود نشناخت.
قلبش را نا امیدی فرا گرفت و این بار بر حال خود گریست که:
ـ من چهره ی مرگ را دیدم و وحشت زده شدم. آیا من هم خواهم مرد؟ روزی فرا می رسد که من نیز به خوابی فرو می روم که بیداری ندارد.
بعد کم کم فکری به سرش افتاد. شنیده بود که در انتهای زمین، در جزیره ای دور دست، پیرمردی زندگی می کند که تنها کسی است که از جنگ و مرگ گریخته است. پس بر آن شد تا به دنبال پیرمرد که نامش اومناپشتی (4) بود برود و از او راز عمر جاودان را بپرسد. بعد، بی آنکه لحظه ای درنگ کند یا با کسی سخن بگوید، به راه افتاد.
بسیار راه پیمود و بسی دور رفت. این بار که انکیدو همراه او نبود راه به نظرش بسی طولانی آمد. سرانجام به کویری رسید که دو قله داشت. این همان کوه ماشو (5) بود که غولها و آدمهای عقرب شکل از آنجا دروازه های خورشید را نگهبانی می کردند. هر صبح که خورشید از قلمرو خدایان خارج می شد تا مردمان را روشنی بخشد، این غولها درهای سنگین دروازه را باز می کردند و منتظر بازگشت او می ماندند. چهره هایی بس ترس آور داشتند؛ تنها دیدارشان همه را از ترس زهره می دراند. اما گیلگمش به خود جرئت داد و به آنها نگاه کرد و آدمهای عقرب شکل با خود گفتند:« این که می آید بیگمان آدم نیست وگرنه جرئت نمی کرد به ما نگاه کند.» پس علت آمدنش را جویا شدند.
گیلگمش گفت: من به دروازه ی خورشید آمده ام، زیرا می خواهم اومناپیشتی پیر را که راز عمر جاودان را کشف کرده است ببینم. می خواهم او را ببینم و بپرسم برای بی مرگی چه باید کرد.
غولان جواب دادند: ای گیلگمش، هیچ کس تاکنون چنین راهی نپیموده است. پشت این در دالان دراز تاریکی است که از زیر کوهها می گذرد و اگر دو دوازده ساعت راه بروی، به انتهای آن نمی رسی. هیچ کس حق ندارد بر آن جایگاه قدم بگذارد، زیرا آنجا قلمرو خورشید است.
گیلگمش گفت:
ـ اگر این دالان از اینهم درازتر و تاریکتر بود، من باز هم می رفتم تا به اومناپیشتی پیر برسم. در گذشته، من به همراه دوستم انکیدو خطرات بزرگتری کرده ایم. اکنون انکیدو مرده است و من تنها مانده ام، اما تصمیم دارم راه بی مرگی را دریابم و دلم نمی خواهد بمیرم.
آدمهای عقرب شکل دانستند کسی که رویاروی آنها ایستاده از آدمیزادگان برتر است و یقین دانستند که خدایانی بزرگ از او حمایت می کنند. پس فکری کردند و دروازه ی آهنی را گشودند؛ و گیلگمش بیباکانه قدم به دالان تاریک نهاد.
دو دوازده ساعت راه پیمود. تیرگی دور و برش غلیظ و غلیظ تر می شد و غبار به گلویش می رفت. چندین بار تصمیم گرفت به سوی روشنایی که از پشت سرش سوسو می زد برگردد. هزار بار به نظرش رسید که کوه او را در خود فرو می برد و دیوارهای دالان دراز، تنگ، و تنگ تر می شود و او را برای همیشه در زیر سنگها مدفون می کنند. اما دو سوم خون او از خدایان بود و بیباکترین انسانها در شجاعت به پای او نمی رسید. مقاومت کرد و نزدیک به ساعت دهم، وزش نسیم شمالی را بر چهره اش حس کرد و امیدوار شد. اندکی بعد، خطی باریک از نور پدیدار شد؛ هنوز باید پیش می رفت. سرانجام به دهانه ی دالان رسید و وارد باغی بس زیبا شد. با ریه هایش، که از گرد و غبار دالان انباشته بود، نسیمی را بلعید که شاخه های درختان و گلهای بوته ی پیش چشمش را به جنبش در می آورد. میوه هایی عجیب از شاخه ها آویخته بود که همه از جواهر بودند. آنچه را که گیلاس گمان کرده بود، لعل بود و آلوهای طلایی، عقیق و دانه های شبنم از در خوشاب. ولی از همه ی آنها عطری ملایم بر می خاست و هوا را می آکند. زلالترین آب چشمه ها در جویهای پیش پایش جاری بود. همچنانکه محو تماشای این مناظر بود، صدایی از آسمان به گوشش رسید که می گفت:
ـ ای گیلگمش، گوش کن. این باغ از آن من، خورشید-خدا است؛ زیباترین باغی است که در تصور می آید. دورتر مرو. می توانی تا هر وقت که دلت بخواهد در اینجا بمانی. هرگز پای انسانی به اینجا نرسیده است و گذشته از خدایانی که گهگاه برای استراحت به اینجا می آیند تو تنها آفریده ای هستی که چشمش به این باغ افتاده است، و تو موجودی فناپذیری و از این بیشتر نباید انتظاری داشته باشی. آن حیات جاودانی که می خواهی به دست نخواهی آورد، همینجا بمان و زندگی به شادی بگذران.
اما گیلگمش به این سادگی از نقشه اش صرف نظر نمی کرد. او که حاضر نشده بود الاهه ایشتار را به زنی بگیرد، فریب چند درخت و چند شاخه گل را نمی خورد. به بهترین وجهی که می توانست از خورشید-خدا تشکر کرد، باغ را پشت سر گذاشت، و به راه افتاد. آن سوی باغ صحرایی بود از ماسه؛ داغتر از آبهای گرم باغ و سایه سارش هم خنکتر و گیراتر. گیلگمش باز هم راه پیمود؛ روزها پشت هم سپری شد. پاهایش از ریگ سوزان می سوخت، ساقهایش درد می کرد. سرانجام، در لحظه ای که گمان می کرد دیگر قادر نیست قدمی بردارد و می خواست همانجا بر خاک بیاساید و بمیرد، از دور خانه ای تک افتاده را دید. باز جانی گرفت و نیرویی تازه یافت، و کمی بعد به مسافرخانه ای رسید. اما رنجهایش هنوز به پایان نرسیده بود، زیرا مسافرخانه دار به گمان اینکه او ولگرد است، در را به رویش بست. گیلگمش او را تهدید کرد و چند مشتی به شکمش نواخت. مهمانخانه دار هم مقاومت کرد. گیلگمش فریاد می زد و همچنان او را تهدید می کرد. آنقدر داد و فریاد کرد که زن مهمانخانه دار، که سیدوری (6) نام داشت، از بالای پنجره نگاه کرد و با او به گفت و گو پرداخت:
ـ تو که هستی، چرا آن قدر داد و فریاد می کنی؟ نامت چیست و از کجا می آیی و چه می خواهی؟
ـ ای بانو، من پادشاهی قدرتمندم و بر شهر اوروک فرمان می رانم. نامم گیلگمش است و دشمن شما نیستم، دوستم و نیاز به کمک دارم.
زن دقیقتر به او نگریست و دید که از شدت خستگی نزدیک به مرگ است. پی برد که از جای دوردستی می آید و دروغ نمی گوید. در را باز کرد و او را به تالاری خنک راهنمایی کرد. آه که میهمانخانه ی سیدوری چقدر عالی بود! تالار بزرگ و سایه، سنگفرشی نرم و درخشان که مستخدمها بر آن می سریدند. آب یخ برایش آوردند و او هم بسیار نوشید. بعد هم میوه و گوشت آوردند، تا نیرویش را بازیافت. وقتی خوب استراحت کرد، سیدوری به کنارش آمد و باز به پرس و جو پرداخت:
ـ گیلگمش می بینم که از جای دوری آمده ای. من شهر اوروک را که در آن سوی کوه ماشوست و خورشید به آنجا می رود نمی شناسم. اما نام تو به گوشم آشناست. تو همان نیستی که هوم بابا غول و گاومیش آسمانی را کشتی؟
گیلگمش که دید آوازه ی دلاوریهایش تا به اینجا رسیده است، به گریه افتاد. زیرا به یادش آمد که همه ی این کارها را به یاری دوستی انجام داده بود و خاطره ی انکیدو بر آتش حرمانش دامن زد. جواب داد:
ـ آری من همه ی اینها را که گفتی انجام دادم. اما آن روزها بهترین دوستان جهان با من بود. اکنون انکیدو مرده است. من از او در قصر خودم نگهداری می کردم و دیدم که چگونه زندگی ترکش گفت. من دیدم که خطوط چهره اش دگرگون شد و از آن پس از مرگ می ترسم. در جهان راه افتاده ام تا راز رندگی جاودانه را کشف کنم. سیدوری پاسخ داد:
ـ گیلگمش، این راز بر هیچ موجود فناپذیری آشکار نخواهد شد. وقتی خدایان انسان را ساختند و زمین را به او دادند، مرگ را هم دادند. سرنوشت همین است. مرگ بهایی است که در برابر خوشبختی و سعادت حیات می پردازند. تو هم زندگی کن و سعادتمند باش؛ چنان کن که هر روز و هر ساعت زندگیت جشنی باشد. به این میوه های آویخته نگاه کن؛ بچین، مزه کن، و بخور؛ جامه های فاخری بپوش که چشم را خیره کند، در آب خنک حمام کن. تو را فرزندانی است شبیه خودت. از دیدن آنها که دور و برت می چرخند لذت ببر؛ کمان کشی و شکار با نیزه را به آنها بیاموز. خودت نیز بیاموز که چون مرگت در رسید همه ی این لذات را چگونه رها کنی!
اما گیلگمش به سخنان زن اعتنایی نکرد و با اصرار تمام راه خانه ی اومناپیشتی را پرسید تا سرانجام زن هر آنچه را که می خواست به او گفت:
ـ اومناپیشتی پیر در جزیره ای زندگی می کند دور از دسترس. دورو برش همه دریاست و تو هم نمی توانی از آن بگذری. ولی من راهی به تو نشان می دهم که بتوانی. قایقران اومناپیشتی همین طرفهاست، اگر بخواهد می تواند ترا به جزیره ببرد.
گیلگمش بلافاصله به جستجوی قایقران ( که نامش اورشانابی (7) بود) برخاست. او را در جنگل، مشغول برگ چیدن برای اومناپیشتی، یافت و خواستش را با او در میان گذاشت. قایقران پذیرفت، ولی به یک شرط:
ـ قبل از حرکت یکصد و بیست پاروی چوبی بساز. زیرا اقیانوسی که باید از آن بگذریم سخت کشنده است و نباید قطره ای از آب آن به تو برسد. به محض اینکه پارویی تر شد، آن را دور بینداز و پاروی دیگری بردار.
گیلگمش همان کرد که قایقران گفته بود. یکصد و بیست پارو ساخت و هر دو بر قایق نشستند. مدت یک ماه و پانزده روز پارو زدند تا به آبهای مرگ رسیدند. اورشانابی به گیلگمش گفت:
ـ جلو بیا و پارویی بردار، مبادا قطره ای از این آب به دستت بخورد، بعد پاروی دیگر و پاروهای دیگر تا از این جایگاه خطرناک بگذریم.
گیلگمش نیز چنان کرد، ولی وقتی پاروهایش تمام شد هنوز به آن سوی آبهای مرگ زا نرسیده بودند و نمی دانست چه کنند. سرانجام، لباسش را از تن درآورد و بر دکل آویخت. درست شبیه یک بادبان. بدین گونه به جزیره ای که اومناپیشتی در آن می زیست رسیدند. او چشم به راه قایقرانش در ساحل نشسته بود و به افق می نگریست. چون قایقران را دید فریاد برآورد:
ـ این بادبان چیست؟ مثل اینکه وضع قایق من چندان خوب نیست و دو نفر هم در آنند... اما نه، آن دیگری انسان نیست و خون جاودانان در رگهایش جاری است...
و از روی کنجکاوی با قدمهای آرام به طرف اسکله رفت.
گیلگمش وقتی اومناپیشتی پیر را دید، دانست که به مقصد سفرش رسیده است.
به او سلام کرد و بی آنکه ناراحت شود قصدش را از این سفر با او در میان گذاشت. حکیم پیر به او گفت:
ـ جوان آنچه به دنبالش آمده ای در اینجا نخواهی یافت. مرگ شرطی است که خدایان برای زندگی قرار داده اند. درست همان گونه که شما آدمیان میان خود قراردادی می بندید و تاریخی برای اجرای آن می گذارید و قیمتی تعیین می کنید. پرندگان نیز متولد می شوند، زندگی می کنند، و می میرند؛ میان مردمان کینه بر می خیزد و فرو می نشیند؛ برگ از جوانه می روید و در پاییز خشک می شود. این زندگی که به تو داده شده است و می خواهی نگهدارش باشی، از آن تو نیست. تو هم باید آن را به دیگران بدهی تا آنان نیز به نوبه ی خود از پرتو خورشید و لذت هوای جنگل بهره مند شوند.
گیلگمش جواب داد: اینها که می گویی درست. اما تو خود نیز از مرگ می گریزی! فرقی هم با من نداری! من که هرچه در تو نگاه می کنم می بینم همانهایی را داری که من دارم. تو هم قلبی برای تپیدن، چشمی برای دیدن، دستی و بازویی برای گرفتن و جنگیدن داری. رازی را که کشف کرده ای به من بگو، رازی که جسمت را ابدی ساخته است!
ـ ای گیلگمش، پس گوش کن که من چگونه به جاودانگی دست یافتم. پیش از اینها وقتی هنوز جوان بودم خدایان تصمیم گرفتند که زمین و انسان را طوفانی غرق کنند. آسمان را باراندند و خورشید را پنهان کردند. همه ی مردم مردند. الاهه ی ائا مرا از خطر آگاه ساخته بود. وقتی باد بر سر و روی من وزید، با شنیدن صدای باد پی بردم که خطری عظیم در بین است و ائا به من گفته بود که چطور از این خطر بگریزیم. به دستور او، قایق بزرگی ساخته و همه ی شکافهای آن را با صمغ گرفته بودم. با زنم در آن نشستیم و همه حیوانات اهلی را هم با خودمان بردیم. شش روز و هفت شب طوفانی آب بالا آمد. طوفانی وحشتناک همه چیز را در هم شکست، ولی وقتی خورشید دوباره درخشیدن گرفت، قایق ما همچنان بر آب می رفت. بعد آب پایین نشست و ما بر قله ی کوهی بر خشکی نشستیم. ما می خواستیم از کوه پایین بیاییم و جای ثابتی بر گزینیم که خدای باد سر رسید و همه ی ما را به این جزیره انداخت که در انتهای جهان قرار دارد و ما هنوز هم در آن زندگی می کنیم. آن وقت بود که خدایان خواستند که من و زنم و قایقرانم به نشانه ی جهانی که پیش از طوفان و غرق همه ی آدمیان وجود داشت، باقی بمانیم. حال، ای گیلگمش، دانستی که چرا ما تنها موجوداتی هستیم که عمر جاودان یافته ایم.
گیلگمش پی برد که پیرمرد رازی ندارد و نمی تواند چیزی را بر او آشکار کند، چرا که خدایان ابدیت را به او هدیه کرده بودند. با اینهمه امیدش را از دست نداد. پیرمرد تصمیم را در چهره ی او خواند و برای اقناعش دست به آزمایش زد.
ـ شاید خدایان همین لطف را در حق تو هم بکنند، مگرنه اینکه کارهایی مافوق انسان انجام داده ای؟ مگرنه اینکه تو اولین کسی هستی که به این جزیره آمده ای که از دسترس همه به دور است؟ خوب، بار دیگر ثابت کن که شایسته ی ابدیتی: شش روز و شش شب در اینجا بمان و به درگاه خدایان استغاثه کن که بر تو لطف کنند و از مرگ برهانند. اما نباید چشمانت به خواب رود. خواب هم خود نوعی مرگ است. اگر نتوانی بر خواب فایق آیی، چگونه می توانی بر مرگ پیروز شوی؟
وقتی که شب درآمد، گیلگمش گرم نیایش شد. ساعتی در برابر دعوت شب و وسوسه ی خواب مقاومت کرد. اما از بس تلاش کرده بود، در میان جنگلها و صحراها و راه رفته، و در آبهای مرگ پارو زده بود، چشمانش بر هم افتاد و به خواب رفت.
شب هنگام، پیرمرد به سراغ گیلگمش آمد، و چون او را خفته یافت لبخندی زد و زنش را صدا زد و گفت:
ـ گیلگمش قهرمان را ببین که چگونه مقهور خستگی شده و به خواب رفته است. انسانها چنینند. چون از خواب برخیزد، اقرار نمی کند که خوابیده است. می خواهم به من یاری کنی تا نشانه ای بر جای بماند از اینکه در ساحل، آنجا که رخصت داده بودمش، به خواب رفته است. برو و هر روز نانی مهیا کن و کنارش بگذار. نان روز به روز بیات تر خواهد شد و سرانجام کپک خواهد زد و او خودش از روی تعداد نانها، مدت زمان خوابش را تخمین می زند.
چنین شد و گیلگمش هفت شبانه روز خوابید. سرانجام، پیرمرد او را تکان داد و به او گفت:
ـ گیلگمش، بلند شو، خیلی وقت است که خوابیده ای.
گیلگمش گفت: من خوابیده بودم؟ اشتباه می کنی اومناپیشتی! من فقط چشمهایم را برای لحظه ای فرو بستم و تو می گویی که خوابیده بودم؟
ولی اومناپیشتی هفت نانی را که کنار او گذاشته بود، نشان داد. نان اولی از کپک سفیدی می زد و وضع بقیه ی نانها هم از آن چندان بهتر نبود. تنها نان آخری، همان نانی که صبح گذاشته بود، تازه و قابل خوردن بود. آن وقت گیلگمش فهمید که چه مدت در خواب بوده است و معنای درسی را که پیرمرد می خواست به او بدهد دریافت. اکنون دیگر باید به اوروک بر می گشت و بقیه ی عمر را چنانکه می توانست به خوشی می گذراند.
قبل از عزیمت، پیرمرد حکیم او را در چشمه ی آبی شست که قدرت و زیبایی اش را به او برگرداند. پس جامه ای فاخر بر تن او کرد که نه ژنده و نه آلوده می شد، و گیاهی به او هدیه داد که جوانی را به او بازپس می داد. ولی وقتی گیلگمش داشت از چشمه ای آب می نوشید، ماری آن گیاه را از او دزدید. از همان زمان است که مارها با پوست انداختن، جوانی از سر می گیرند.
گیلگمش با دست خالی به اوروک برگشت و با درایت بیشتر به حکومت پرداخت. از گذشته دلرحمتر شد، رحیمتر از آن زمان که از سر خشم بر انکیدو، که بعد دوستش شد، حمله برد. فرزندان بسیاری از او به وجود آمدند که در هنگام دلتنگی و ملال تسلی بخش او بودند و گاهی هم برایش دردسر ایجاد می کردند. هر وقت ترس از مرگ به او دست می داد، طعم خواب آرامش بخشی را که در جزیره ی اومناپیشتی چشیده بود، به یاد می آورد؛ و آنگاه که سرانجام به سرزمین سایه ها قدم نهاد، نیازمند آسایش بود و خدایان را تقدیس می کرد.

پی نوشت ها :

1. ishtar.
2. Tamnuz.
3. Lugalbanda.
4. umnapishti.
5. mashu.
6. Siduri.
7. Urshanabi.

منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.