فرصت از دست رفته

ائا، خداوند اساطیری، که حکومت و دانایی و هم چنین مکر و حیله اش حد و مرزی نداشت، روزی به این فکر افتاد که خدمتکاری بیاورد که نه از خدایان باشد و نه یک انسان معمولی. خدمتکاری می خواست دانا و پرهیزکار و مورد اعتماد
چهارشنبه، 9 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرصت از دست رفته
فرصت از دست رفته

نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی



 

ائا، خداوند اساطیری، که حکومت و دانایی و هم چنین مکر و حیله اش حد و مرزی نداشت، روزی به این فکر افتاد که خدمتکاری بیاورد که نه از خدایان باشد و نه یک انسان معمولی. خدمتکاری می خواست دانا و پرهیزکار و مورد اعتماد که در انجام سخت ترین کارها نیز توانا باشد.
پس در همان شهر اریدو (1) که قلمرو او بود موجودی به دنیا آورد و نامش را آداپا (2) گذاشت.
ظاهراً آداپا مثل آدم بود و از دیگر مردم شهر، داراتر، فقیرتر، زیباتر، و نیرومند تر نبود، اما بر همه چیز دانا بود. ائا او را در معبد خود به دنیا آورده و او را به انجام خدمات خود گماشته بود. پس در چشم همه، آداپا کاهنی بود که مراسم قربانی را به جا می آورد و آیینهای مذهبی را اداره می کرد.
اما علاوه بر این وظایف آشکار، در مقدسترین معبدها، وظایف دیگری هم داشت. مثلاً هر روز غذای ائا را درست می کرد و البته کوشش می کرد تا غذای روزانه یکنواخت نباشد. آداپا که از تمام علوم و فنون برخوردار بود، هم آشپز بود هم نانوا، و هم شیرینی پز؛ و ائا هم از غذاهای متنوع او بسیار لذت می برد.
بعضی وقتها آداپا به شکار می رفت و خیلی خوب می دانست چطور نادرترین و لذیذترین پرندگان را بیابد و شکار کند. وقتی هم به صید ماهی می رفت، ماهی هایی صید می کرد که ائا از خوردن آنها حظ می کرد.
آداپا تنها به انجام فرایض مذهبی اکتفا نمی کرد. از آنجا که بسیار فهمیده و دانا و نیکو نهاد و خیرخواه بود، همه در کارها با او مشورت می کردند و مورد احترام اهالی شهر بود. هر شب برای گردش به خیابان می رفت و همه او را می دیدند، و همیشه در این گردشها سری به خندقهای دور شهر می زد تا ببیند آیا نگهبانان سر پستهایشان هستند و همه ی درها و دروازه ها بسته است تا راهزنان و ولگردان بیابانی نتوانند به آسانی و پنهان از چشم نگهبانان وارد شهر شوند. خلاصه ی کلام، آداپا از اینهمه فضایل شهرتی به هم زده بود و زندگی پاک و پرهیزکارانه ای را می گذراند.
روزی که در بازار شهر جنس کمتر از روزهای دیگر بود و او برای تهیه ی غذای شب چیزی در دسترس نداشت، تصمیم گرفت برای صید ماهی به دریاچه ی نزدیک آن محل برود. ولی درست همان موقع که قایقش پر از ماهی شده بود، آسمان تیره شد و طوفانی عظیم درگرفت.
آداپا که می توانست چیزهایی را ببیند که مردم معمولی نمی دیدند، سرش را بلند کرد و دید که مرغ طوفان بالای قایق او در پرواز است. سایه ی پهن پرنده بود که جلو خورشید را گرفته بود، و به هم خوردن بالهایش موجب تلاطم امواج می شد. آداپا که عادتاً بر خود مسلط بود، دچار غضب شد. مدتی خودش را نگاه داشت و کاری نکرد، ولی وقتی پرنده ی لعنتی قایق را برگرداند و او را به آب انداخت، آداپا مشتش را بلند کرد و بر او نفرین فرستاد:
ـ ای پرنده، امیدوارم همان طور که قایق مرا شکستی، بالهایت بشکند!
نفرینش چنان عمیق و اندوهبار بود که بالهای پرنده شکست و طبیعت آرام شد.
اما چند روزی گذشت و هوا همچنان آرام بود و نسیمی بر دریا و زمین نوزید.
مردوخ، خدای زمین و زمان، شگفت زده شد و ایلابرات (3)، فرستاده ی خود را طلبید و از او پرسید چرا دیگر باد نمی وزد. ابلابرات جواب داد:
ـ سرور من آداپا، خدمتکار ائا، بالهای باد را شکسته است.
با شنیدن این سخن مردوخ به خشم آمد که چطور موجودی که نه آدم است و نه خدا، یک برده، یک خدمتکار دون پایه، جرئت کرده است نظمی را که خود او، مردوخ، به سختی در جهان مستقر کرده بود، به هم بزند. پس با فریادی رعدآسا به احضار مقصر فرمان داد.
از این طرف، ائا که چندی بود جریان حوادث را پنهان می کرد، به خدمتکار خود دستورات محرمانه داده بود. وقتی ایلابرات فرمان مردوخ را برای آداپا آورد، او را در لباس عزا یافت. موهایش بلند شده بود و ریشش درآمده بود و بر سرش خاکستر ریخته بود. در چنین وضعی، دو نفری به سوی آسمان به حرکت درآمدند.
ضمن دستوراتش، ائا به آداپا گفته بود چه کارها باید بکند. مثلا اینکه وقتی به دروازه ی قصر آسمانی برسد به دو خداگونه برخواهد خورد که اسم یکی آدونیس (4) و آن دیگری ژیزیدا (5) ست. به او گفته بود که این دو هر سال، به مدت شش ماه، زمین را ترک می کنند و دوره ی خشکسالی در زمین همان مدتی است که آدونیس و ژیزیدا، که بر باروری حکم می رانند، به آسمانها می روند و زمین را عقیم و سترون می گذارند.
ائا همچنین به آداپا گفته بود که وقتی خدایان او را با این سر و وضع ژنده ببینند، از او جویا خواهند شد که چطور جرئت کرده است با این سر و وضع به قصر آسمانی بیاید. سپس، به او یاد داده بود که تو هم باید جواب بدهی: « دو خداوندگار بزرگ از زمین رخت بربسته اند و عزای من به خاطر آنهاست، و حالا آمده ام که از ارباب کل بخواهم آنها را بازگرداند.» این تملق و خوشامد موجب دوستی آنها می شود و در حضور مردوخ از تو دفاع می کنند، که در این صورت نجات خواهی یافت. ولی تازه یک امتحان دیگر باقی می ماند: مردوخ تو را به بهانه ی نجات و تبرئه به غذا و نوشابه میهمان خواهد کرد. ولی مبادا قبول کنی، چون می دانی که غذای خدایان آدمیزادگان را می کشد. چیزی هم نباید بنوشی، زیرا زهر است. فقط دو چیز می توانی قبول کنی که زندگیت را به خطر نیندازد؛ جامه های بهتر و مرتب، و روغنی برای چرب کردن تن پس از حمام.
آداپا وقتی داشت به آسمان می رفت، حرفهای ائا را تکرار می کرد که مبادا چیزی را فراموش کند. وقتی جلو در قصر رسید، آدونیس و ژیزیدا را دید که مشغول پاسداریند. آدونیس از او پرسید:
ـ تو که هستی و اینجا چه کار داری؟
ژیزیدا هم گفت: با این سر و وضع در قصر خدایان چه می کنی؟
آداپا با فروتنی تمام جواب داد: سروران من، این وضع به علت عزاداری است. دو خداوندگار قادر زمین را ترک گفته اند. نامشان آدونیس و ژیزیداست.
آمده ام به درگاه خداوندگار اعظم استغاثه کنم تا برشان گرداند.
آدونیس و ژیزیدا که این حرفها را شنیدند، نسبت به این شخص صادق و صمیمی احساس محبت کردند. البته به روی خودشان نیاورند که همان دو خدای سفر کرده هستند، ولی لحنشان ملایمتر شد و به او اجازه دادند که از دروازه ی بزرگ قصر مردوخ بگذرد. آداپا که به تالار بزرگ رسید، در برابر تخت مردوخ به زمین افتاد. پیشانی بر خاک نهاد و صبر کرد تا نوبت او برسد. چیزی نگذشت که مردوخ به دیدن او از جا برخاست و به بانگی رعدآسا گفت:
ـ هان، این تویی که بال مرغ طوفان را شکستی، پاسخ بده! چرا این کار را کردی؟
آداپا نصایح ائا را به خاطر آورد؛ سرش را بلند نکرد و با کمال فروتنی حقیقت واقع را باز گفت:
ـ سرور من، ائا ولینعمت من است. اوست که مرا به شکلی که هستم ایجاد کرده و علوم و فنون را به من آموخته است تا بتوانم به او خدمت کنم. غذای او را من درست می کنم و می خواهم که خوشحال و راضی باشد. آن روز هم به دریاچه رفتم تا برای شامش ماهی بگیرم. دریاچه آرام بود و من هم مقدار زیادی ماهی صید کرده بودم که ناگهان مرغ طوفان پیدا شد، ماهیها را تاراند و قایقم را سرنگون کرد. نزدیک بود خودم هم غرق شوم. پس چه کسی بایستی شام ارباب را تهیه می کرد؟
من هم به خشم آمدم و بدون فکر نفرینش کردم. بالش شکست و من نجات یافتم.
با شنیدن این داستان که بسی ساده و قابل قبول بود، مردوخ به فکر فرو رفت. آیا بایستی باور می کرد که او فقط برای دفاع از زندگی خود و رضای ائا این کار را کرده است؟ ولی ضمناً از نیرنگ بازی و حیله گری ائا هم آگاهی داشت و از آن بیم داشت که نکند سخنان آداپا دروغ باشد و او باور کند و او را ببخشاید. در این صورت، چقدر مورد مسخره قرار خواهد گرفت. در همین اندیشه بود که آدونیس و ژیزیدا وارد شدند. آن دو از پشت داستان آداپا را شنیده بودند و موقع را برای یاری رساندن به یک دوست مناسب دانسته بودند.
آدونیس گفت: خداوندگارا، آداپا آدم بی سروپایی نیست، بلکه مردی پرهیزگار و خداترس و معتقد است. همین حالا بود که می گفت اگر با این وضع خطر کرده و به درگاه تو آمده، عزای ما را گرفته است و تقاضا دارد که ما را به زمین برگردانی. سرور بزرگ، این عمل ناخواسته را بر او ببخشای، بخصوص که مرغ طوفان هم با کارهایی که می کند چندان بی تقصیر نیست.
مردوخ با شنیدن این سخنان سر رحم آمد و حکم صادر کرد که:
ـ آداپا بیگناه است و مستحق مجازات نیست.
و افزود:
ائا آداپا را والاتر و فراتر از یک انسان خلق کرد. او از این پس به مقام خدایی ارتقا خواهد یافت. اکنون از غذا و نوشابه ی ما بیاورید تا با خوردن و نوشیدن آن از ما بشود.
بلافاصله خدمتگزاران با ظروف غذا و نوشابه به آداپا نزدیک شدند، ولی او به یاد نصایح ائا افتاد و از خوردن و نوشیدن سرباز زد.
با دیدن این وضع مردوخ خنده ای کرد و گفت:
« با اینهمه علم و احتیاط، آداپا باز هم یک آدم است، ابله و ناپیشبین. فرصتی را از دست می دهد و تازه فکر می کند خیلی هم عاقل است. نه، او لیاقت خدا شدن را ندارد.»
اما باز هم به روی خود نیاورد و دستور داد که خدمتکارانش او را برای برگشت به زمین مشایعت کنند. بعد رو به طرف او کرد و گفت:
ـ آداپا، تو نمی خواهی خدا باشی؛ شاید حق هم داشته باشی. تو اهل زمینی و کسی یک روزه ترک عادت نمی کند، اما بی نصیب و پاداش نمی مانی، چرا که عادل و پرهیزگاری.
و از آنجا که آداپا هیچ چیز را بیشتر از علم و دانش دوست نداشت، مردوخ تمام آسمان و کرات را به او نشان داد و دلایل آشفتگیهای ظاهری کائنات را برایش شرح داد و او را از رابطه ی مرموزی که میان ستارگان و سرنوشت مردمان وجود دارد آگاه ساخت. سلامت جاودان را به او هدیه کرد و الاهه ی سلامتی را بر او گماشت تا از او مراقبت کامل کند. حکومت شهر مقدس اریدو را به او و اعقابش اعطا کرد و به همین جهت نیز تا انقراض امپراتوری بابل، اعقاب آداپا با استقلال بر شهر اریدو فرمانروایی کردند.
آداپا به زمین برگشت. شب اول، از سرگرفتن کار آشپزی و تهیه ی غذای ماهی برای ائا مشکل بود. گاهی به سرش می زد که مبادا ائا از اعتماد زیاد او سوء استفاده کرده باشد و با آن نصایح خواسته باشد برده ی کاردان و منظمی را برای خود نگاه داشته باشد. گاهی هم به این فکر می افتاد که اگر از غذا و نوشابه ی خدایان خورده و نوشیده بود چه می شد. اما از آنجا که مرد عاقلی بود و می دانست که فرصت از دست رفته هرگز به دست نخواهد آمد، آهی می کشید و به آشپزخانه بر می گشت تا برای خداوند باد، ائا، غذاهایی را درست کند که در آنها استاد بود.

پی نوشت ها :

1. Eridou.
2. Adapa.
3. Ilabrat.
4. Adonis.
5. Gizida.

منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.