غولی که سر به آسمان سایید

آنگاه که مردوخ بزرگ آسمان و زمین را از هم جدا کرد، خدایی بود به نام آلالو (2) که بر قلمرو میان آسمان و زمین، یعنی قسمت وسطای کائنات حکم می راند. مردوخ او را به این مقام گماشته بود، و او نیز نه سال آزگار به یاری وزیرش
چهارشنبه، 9 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
غولی که سر به آسمان سایید
غولی که سر به آسمان سایید

نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی



 

اسطوره ی اولیکومی (1) در میان رودان باستان

آنگاه که مردوخ بزرگ آسمان و زمین را از هم جدا کرد، خدایی بود به نام آلالو (2) که بر قلمرو میان آسمان و زمین، یعنی قسمت وسطای کائنات حکم می راند. مردوخ او را به این مقام گماشته بود، و او نیز نه سال آزگار به یاری وزیرش آنو، که همواره پایین تختش ایستاده بود، وفادارانه به مردوخ خدمت کرد. ولی در سال دهم، آنو سر به شورش برداشت و آلالو را از حکومت خلع کرد و خود به جایش نشست.
آنو هم نه سالی به آرامی حکومت کرد و وزیری داشت به نام کوماربی (3) که با همان وفاداری که او به آلالو خدمت کرده بود، به او خدمت می کرد. اما سرانجام کوماربی هم مثل او سر به شورش برداشت. ولی آنو که در کار خود مجرب شده بود، غافلگیر نشد و در نتیجه جنگی سخت میان آن دو در گرفت. هر دو با همه ی توان خویش جنگیدند و سعی کردند تا حداکثر ضرر را به دیگری وارد کنند. ولی سرانجام کوماربی توانست نرمه ی گوش آنو را گاز بگیرد و بکند و بخورد، و سپس گفت:
ـ خوب، تو دیگر گوش نداری و کسی تاکنون شاه بدون گوش ندیده است! دیگر کسی پاس حرمت تو را نگاه نمی دارد، زیرا اکنون به برده ی دزدی شبیه شده ای که اربابش او را سیاست کرده باشد!
آنو پاسخ داد:
ـ تو خیلی به خود می بالی که گوش مرا کنده ای. ولی بدان که این تکه گوشت من در تن تو رشد خواهد کرد و از آن دو غول خشن زاده خواهند شد که ترا به خاطر توهینی که در حق من روا داشته ای تنبیه خواهند کرد.
کوماربی از این پیشگویی به وحشت افتاد و کوشید تا گوش خورده را به او برگرداند، ولی دیگر سودی نداشت. او آن قدر از کار خود خوشحال شده بود که گوش را بی آنکه بجود فرو داده بود، و اکنون دیگر سعی بیهوده می کرد. در کمال شرم و سرافکندگی پا به فرار گذاشت تا به شهر نیپور (4) رسید و در همانجا عزلت گزید. کم کم حس می کرد که آن تکه گوش دارد در بدنش رشد می کند و شکمش بالا می آید.
پس از آنکه بچه ها شکل گرفتند، روزی صدای آنو را شنید که از فراز آسمان فرزندان خود را به خروج از تن کوماربی فرا می خواند و می گوید:
ـ از دهانش بیرون بیایید.
و دو غول پاسخ دادند که آن قدر بزرگ شده اند که نمی توانند از دالان تنگ گلو عبور کنند و این کار محال است.
ـ پس از گوشهایش بیرون بیایید.
ـ این هم محال است، این راه از راه قبلی هم تنگتر است.
ـ خوب، پس خودتان هرچه صلاح می دانید همان کار را بکنید؛ ولی هرچه زودتر بیرون بیایید که من در آتش انتقام می سوزم.
غولها سخت به تکاپو افتادند و در جستجوی راهی برآمدند، ولی به جایی نرسیدند و همچنان در بدن کوماربی باقی ماندند.
آنو سخت ناراحت شد. فکر کرد که اگر این دو بچه که قرار بود انتقام او را بگیرند همچنان در بدن کوماربی زندانی بمانند، کار انتقام او به کجا می انجامد.
پس نزد ائا، داناترین و حکیم ترین خدایان، رفت و داستان را برای او باز گفت و از او یاری خواست. ائا که خیلی خوشش می آمد از او یاری بخواهند، ناراحتی خود را زیر قیافه ی متفکری پنهان کرد و با لحن محبت آمیزی گفت:
ـ پسرم، مهم نیست، اصلاً مهم نیست. ما مسائل مشکلتری را حل کرده ایم. من راهی برایت پیدا خواهم کرد.
وقتی آنو را با این گفته آرام کرد، به نزد کوماربی رفت، و دو غول را آهسته صدا زد. آنها هم همان سخنانی را که به آنو گفته بودند تکرار کردند و نشان دادند که در بدن کوماربی راهی برای خروج آنها یافت نمی شود.
ائا خشمگین شد؛ چاقوی بزرگش را برداشت و کوماربی را با دارویی سحرآمیز به خواب کرد و شکمش را مثل کدویی باز کرد. یکی از غولها بیرون جست، ولی آن دیگری همچنان زندانی ماند، و ائا که تنها نیمی از کار را انجام داده بود، به خانه بازگشت.
چند روز بعد، کوماربی که سبکتر شده بود، گردش کنان قدم می زند که دید ائا از طرف مقابل پیش می آید. فکر کرد حالا فرصت مناسبی است تا از دست غول دومی نیز نجات پیدا کند که هر روز بزرگتر می شد و بیشتر آزارش می داد. پس با فروتنی به ائا سلام کرد. ولی ائا که از ناتوانی خود سرشکسته و ناراحت بود، جواب سلامش را هم نداد و به راه خویش رفت و فقط تبسم معنی داری کرد.
کوماربی غمگین شد. شاید انتقام آنو همین بود که این بار لعنتی، که از آن خلاصی نداشت، بر شکمش سنگینی کند و شکنجه اش دهد. وحشت برش داشت و به نزد الاهه ی نباتات که بر قلمرو گیاهان دارویی فرمان می راند و نیروی علفها را می شناسد، رفت و گفت:
ـ ای الاهه ی قدرتمند، از تو تمنایی دارم. نگاه کن، در شکم من غول وحشتناکی است که روز به روز سنگینتر می شود. علفی به من بده تا مرا از این باری که رنجم می دهد خلاص کند.
الاهه گیاهی را از باغ خود چید و به کوماربی داد و گفت:
ـ این علف را بلیس، همه چیز درست می شود.
ـ کوماربی علف را به دهان برد و ناگهان دردش گرفت. درد چندان شدید بود که وقتی به خانه برگشت، لحاف بسترش را با دندان می جوید. زنی را که کارش مامایی بود صدا کردند. دور و برش از ماما و قابله، جادوگران، نوازندگان، و خوانندگان ورد و دعا پر شد. مدت هفت شبانه روز بر بالین او اورادی خوانده می شد تا زائو به سلامت فارغ بشود، کندر و علفهای دیگری که آرامبخش درد است سوزاندند و طبالها بر طبل کوبیدند و نی نوازان آهنگهای طولانی نفس گیر نواختند. ولی مارکوبی همچنان بر بستر دراز کشیده بود و از درد لحاف را گاز می گرفت. زنان آن قدر به شکمش فشار آوردند که سرانجام از پهلوهایش غولی بیرون زد که همان فرمانروای بادها بود.
آنو از تولد فرزند دوم با خبر شد و بسیار خوشحال شد، زیرا امید داشت این یکی بتواند انتقام او را از ماکوربی بگیرد. و حالا بگوییم که او سرانجام چگونه توانست بر دشمن خود پیروز شود.
شبی که فرمانروای بادها به آرامی در دشتها می گشت، پیرمردی را دید با پشت خمیده کنار جاده ایستاده است و حرفهای دشنام آمیز می زند. او هم ایستاد و گوش داد، زیرا پیرمرد چندبار نام کوماربی را بر زبان راند. سرانجام از پیرمرد تنها پرسید:
ـ بابا بزرگ، چرا این قدر غمگینی و از که چنین به خشم آمده ای؟
ـ پسرجان، من یکی از خدایان هستم ـ آنوـ و این بلایی است که وزیر سابقم کوماربی نیرنگ باز به سرم آورده. او نه سال به من خدمت کرد، ولی در سال دهم سر به طغیان برداشت، یک گوش مرا کند و از قصر خودم هم بیرون راند. اگر لطفی به من داری، تو که جوان و نیرومندی، این بیداد را جبران کن و انتقام مرا بگیر.
فرمانروای بادها که قلبی رئوف داشت و حاضر به انجام هرگونه کار غیر عادی بود، تصمیم گرفت که خواست پیرمرد را برآورد. به عجله به خانه برگشت و ارابه اش را که گاوی بالدار آن را می کشید خواست و به جنگ کوماربی شتافت.
و از آنجا که سرنوشت چنین مقدر کرده بود که کوماربی شکست بخورد، آنهم از کسی که از خودش به وجود آمده بود، فرمانروای بادها بی رنج و زحمت او را از آسمان راند و آنو را به جایش نشاند. اما از آنجا که خشونت خشونت می آورد، کوماربی که از آسمان رانده شده بود، فکر و ذکری جز انتقام در سر نداشت، سرانجام هم فکری به سرش زد. پیامی به خدای دریا فرستاد و از او خواست که بیدرنگ به دیدنش بشتابد.
خدای دریا که در جریان همه ی داستان آنو و کوماربی بود، نگران شد. به خود گفت: « شاید کوماربی گمان می کند که من با او دشمنی ورزیده ام و مرا می طلبد تا به من گزندی برساند، بهتر است که شرط احتیاط به جا آورم.» پس به فرستاده ی کوماربی پاسخ داد که متأسفانه نمی تواند دعوت او را بپذیرد، و چون قرار است فرزندان و نوادگانش به میهمانی خانوادگی پیش او بیایند، بهتر است که او به عنوان یک دوست به نزدش بیاید.
فرستاده دعوت را به کوماربی ابلاغ کرد و او هم پذیرفت و در جشنی که خدای دریا با عجله ترتیب داده بود شرکت جست. فراوان نوشیدند و خوش گذراندند تا گرمی مشروبات در آنها اثر کرد و طبعها ملایم شد. هر کس نسبت به بغل دستی اش و نسبت به همه احساس علاقه می کرد. کوماربی هم حال خوش جماعت را غنیمت شمرد و به خدای دریا گفت:
ـ سرور من، کسی که روبروی تو نشسته موجودی است شوربخت. فرمانروای بادها مرا از تختی که خود به دست آورده بودم سرنگون کرد و توش و توان و جا و مکان مرا از من گرفت. من برای فتح مجدد کشورم به یاری تو نیازمندم. پندی به من بده.
خدای دریا پاسخ داد:
ـ کوماربی، تو مرا در تنگنا گذاشته ای. دلیلی ندارد که من آنو را با خود دشمن کنم. علاوه بر این، فاصله ی زیادی که دریا و آسمان را از هم جدا می کند بر تو پوشیده نیست؛ من چطور می توانم به طور مؤثری با خدای آسمان بجنگم؟
اما کوماربی منصرف نشد و آن قدر پافشاری کرد تا خدای دریا به او گفت:
ـ آنچه می توانم بگویم این است که به کوه برو، آن را در آغوش بگیر، و از او بخواه که پسری به تو ببخشد، و چنین خواهد شد. پسر تو از سنگ خواهد بود. اما نگران نباش. این سنگ را به اعماق دریا ببر و بر شانه ی راست اوپلوری (5) که تمام وزن زمین و آسمان بر پشت اوست بگذار. بچه هر روز بزرگتر خواهد شد و عاقبت سر به آسمان خواهد سایید و به قصر خدایان خواهد خورد. همه خدایان گرایان می شوند و تو به قلمروت بازخواهی گشت.
کوماربی از خدای دریا، که توصیه های حکیمانه ای به او کرده بود تشکر کرد، و پس از تقدیم هدایا و تحفه ها به مخفیگاه خود بازگشت. فردا صبح بیدرنگ به کوه رفت و به استغاثه پرداخت. کوه هم دعای او را اجابت کرد. چند ماه بعد به او پسری داد که یک تکه سنگ بود به شکل بچه. کوماربی خیلی خوشحال شد و فهمید که خدای دریا درست گفته است. و بعد هم همان طور خواهد شد که گفته بود. بچه را بر زانو نهاد و لالایی قشنگی را که خود ساخته بود برایش خواند:
لالای لای لای بزرگ می شی
مثل مادرت
مثل پدرت،
آسمان برات شیرین می شه
شیرینتر از قند و عسل
شیرینتر از شیر و شکر
دست می کشه به آسمان
بالاتر از رنگین کمان
بالا بالا بالا میره
بالاتر از ابرا میره
زمین به زیر پاشه
تو آسمونا جاشه
ناگهان بچه ی سنگی با حرکتی تند دستش را از هم باز کرد و ظرفی را که روی میز کناری بود به زمین انداخت. ظرف روی سنگفرش افتاد و خرد شد. کوماربی این حادثه را به فال نیک گرفت و آوازش را از سر گرفت:
بچه ی کوچک بزرگ می شه
میره به شهر «کومی»
و برای خوشامد پدرش
همه چیز را به هم می ریزد، همه را نابود می کند، تاراج می کند.
بعد برای تحقق این امور تصمیم گرفت نام او را اولیکومی بگذارد که تقریباً منهدم کننده ی شهر کومی معنی می دهد. شهر کومی که چنین سرنوشت وحشتناکی در انتظارش بود، مورد علاقه ی خدای باد بود. پس از این ماجراها، کوماربی خدایانی را فرا خواند که سرپرست تربیت کودکانند و از آنها خواهش کرد که اولیکومی را به اعماق دریا ببرند و او را بر شانه ی راست اوپلوری عظیم الجثه قرار دهند. دختران بچه را با خود بردند و کوماربی هم دعای خیری بدرقه ی آنها کرد و آرزو کرد که پسرش بزرگ و بزرگتر شود و قدش نه با وجب، بلکه با فرسنگ اندازه گیری شود.
دایه های اولیکومی از اینکه مواظبت از یک بچه ی سنگی به آنها سپرده شده بود، سخت ناراحت بودند و به سبب این ناراحتی، او را به انلیل که در نیپور می زیست و خدایی دانا و قادر بود، نشان دادند. انلیل بچه را گرفت، این رو و آن رو کرد، بو کشید، و دوباره به دایه ها داد. سپس سری تکان داد و گفت:
ـ به نظر من این بچه چیز مهمی ندارد، و کار دایه ها چندان آسان نیست. در تولد نوزاد، دعای خیری نشده است! زاده ی خدایان نیست، غولی است که نطفه ی او با خشم و کینه بسته شده است. نیت کوماربی داشتن فرزند نبوده، بلکه وسیله ای برای انتقام از دشمن می خواسته است. واقعاً همه ی اینها مرا ناراحت می کند و فرجام خوشی در این کار نمی بینم.
دایه ها بیشتر نگران شدند، ولی چون نمی خواستند از فرمان کوماربی سرباز زنند او را به عجله به قعر دریا بردند و بر شانه ی راست اوپلوری هیولا گذاشتند. و چون بچه دهانی نداشت که شیر بخورد، او را به خود واگذاشتند.
بچه بزرگ شد؛ اول کم کم و بعد به سرعت قد کشید. اگر غذا نمی خورد، باز هم قد می کشید؛ چند روزی نگذشته بود که سرش از گودال بیرون زد، بعد هم شانه هایش به سطح آب رسید، و ظرف دو ماه آب تا کمرش رسیده بود.
در این موقع بود که خورشید، به هنگام ظهر که لحظه ای برای استراحت از رفتن باز می ایستد، از بالای آسمان او را دید. از قله ی کوه لبنان نگاهی انداخت و در دوردستها در سمت مغرب چیزی را دید که مثل ستونی عظیم از دریا سرکشیده و تقریباً به وسط راه آسمان رسیده بود؛ همینطور قد می کشید و چیزی نمانده بود که به سقف آسمان برسد.
بی آنکه لحظه ای معطل شود، راهش را گرفت و به شهر کومی که مقر خدای باد بود رسید. به تعارفهای او اعتنایی نکرد و با آنکه بسیار خسته بود بیدرنگ آنچه را دیده بود برای او حکایت کرد. خدای باد متوجه شد که کوماربی می خواهد انتقام بگیرد، غصه دار شد و شروع به گریه کرد. بعد به همراه خواهرش ایشتار، الاهه ی زیبایی، به لبنان رفت تا از نزدیک خطر را ببیند. تمام شب راه رفتند و صبحگاه به قله ی کوه لبنان رسیدند. از آنچه دیدند به وحشت افتادند. خورشید مبالغه نکرده بود؛ از شب پیش تاکنون غول سنگی بلندتر شده بود و چیزی نمانده بود که سرش به گنبد آسمان برسد. خدای باد را وحشت بیشتر فرا گرفت و گفت:
ـ با سلاحهای خودم با هر غولی می توانم بجنگم. آنها از طوفان و صاعقه و گردباد می ترسند؛ اما با یک ستون سنگی چه می توان کرد؟
اما ایشتار اصلاً نگران نبود و به برادرش اطمینان داد که شکست دادن او آسان است. یک دایره زنگی و یک سنج برداشت، دامن لباس ابریشمی اش را بالا کشید، و از فراز قله ی کوه لبنان به دریا رفت و سبکبال بر فراز موجها به رقص پرداخت. به دیدن این منظره، ماهیها از زیر آب بالا آمدند، نهنگ ها با لذت در آب فرو رفتند، و موجها برای اینکه از این رقص ربانی غافل نمانند نفس در سینه حبس کردند.
ولی ستون سنگی حتی سرش را بر نگرداند؛ مثل اینکه سخت سرگرم کار معینی بود که آنهم قدکشیدن و باز هم قد کشیدن بود تا به آسمان برسد و آن را به لرزه درآورد. پس از یک ساعت رقص، ایشتار احساس خستگی کرد و متوجه شد که پیشرفتی حاصل نکرده است. سرخورد و به نزد برادرش برگشت که در ساحل منتظرش بود. سرانجام خدای باد، هراسناک، تصمیم گرفت با همان سلاحهای معمولی به جنگ برود، گرچه می دانست که اثری نخواهد داشت. از هفتاد خدایی که در قصر آسمانی زندگی می کنند دعوت کرد. دو گاو بالدار را به ارابه اش بست و به جانب اولیکومی غول آسا که همچنان قد می کشید حمله برد.
همه ی الاهه ها و از جمله هبات (6) زیبا، همسر خدای باد، از فراز دیواره ها نگران نتیجه ی جنگ بودند. از دور دیدند که ابر دریا را فرا گرفت و برق پهنه ی آسمان را روشن کرد و بالهای بزرگ گاومیشهای مقدس با شدت به هم خوردند. ولی کم کم از شدت طوفان کاسته شد و برقها کم نورتر شدند و بادها آرام گرفتند. برای لحظه ای هبات تصور کرد که آنان پیروز شده اند، ولی این لذت چندان نپایید و احساس کرد که ضرباتی چند بنای قصر آسمانی را به لرزه درآورد. بالاخره متوجه شد که غول شکست نخورده است و سرش که شبیه قوچ بود داشت آسمان را سوراخ می کرد.
ترسان، به بلندترین برج قصر پناه برد و فرستاده اش تاکیتی (7) را صدا کرد و از او خواست که اخبار جنگ را به او بدهد. ولی درست در همین لحظه، کله ی عظیم اولیکومی که موفق شده بود راهی به آنجا باز کند، در جلو چشمش پدیدار شد. در همین لحظه هم فریاد وحشت خدای باد طنین انداخت که به شکست خود اقرار می کرد و به خدایان هشدار می داد و می گفت:
ـ همه ی ما از دست رفتیم!
جنگ شب هنگام در گرفته بود و حالا داشت صبح می شد. ولی چه روزی، که خورشید غم زده بایستی بر خرابه های قصر آسمانی می تافت. خدای باد یکسره ناامید بود. آن وقت فکری به مشاورش تاسمیسو (8) الهام شد و گفت:
ـ قبل از اینکه خود را شکست خورده بدانیم، برویم پیش ائا و از او چاره جویی کنیم. او بسیار داناست و از تمام حقه ها خبر دارد. او هم به قدر ما از خراب شدن قصر جاودان بیمناک است.
خدای باد بیدرنگ صحنه ی نبرد را ترک گفت و با سرعت به دنبال ائا رفت. او از تمام اوضاع خبر داشت و لازم نبود از او بخواهند که دست به کاری بزند. فوراً نزد انلیل رفت تا او را با جمع همراه کند. ولی انلیل که به خاطر داشت اولیکومی را اندکی پس از تولد دیده است، نخواست در جنگ شرکت کند، و تقاضای ائا را رد کرد.
آنگاه ائا بیدرنگ به اعماق دریا نزد اوپلوری رفت و گفت:
ـ ای اوپلوری، می دانی در چه جنایتی دست داری؟ این بچه ی سنگی که روی شانه ات قرار دارد غولی شده که سرش هم اکنون پناهگاه خدایان را به لرزه درآورده است. اگر به کمک ما نیایی، تمام دنیا به هم می ریزد. من از تو تنها یک چیز می خواهم و آن اینکه فقط کمی خودت را تکان بدهی که اولیکومی تعادلش به هم بخورد و به گودال بیفتد.
غول جواب داد: ای ائای بزرگ، تو به نظر من بسیار عاقل و دانایی. خیلی هم تند حرف می زنی. مدتهاست که من در اینجا، به تنهایی و بی همدم، جهان را نگاه می دارم و سخن گفتن از یادم رفته است، و همچنین فکر کردن. من اصلاً موجود چندان باهوشی نبوده ام، می دانم، ولی امروز بکلی گیجم. اما اگر بخواهم شانه ام را تکان هم بدهم نمی توانم، چون خواب رفته است. ضمناً آنچه در آن بالا می گذرد که حتی نورش هم به من نمی رسد، چه ربطی به من دارد؟ خیلی پیش از اینها وقتی زمین و آسمان را روی شانه ی من گذاشتند، اصلاً متوجه نشدم. وقتی حضرت مردوخ آن چاقوی سحرآمیز را برداشت تا دریاها و زمین را از هم جدا کند، من اصلاً متوجه چیزی نشدم. امروز هم در کاری که به من مربوط نیست دخالت نمی کنم!
آن وقت سرش را برگرداند و دوباره به خواب رفت.
اما حرفهای این خدا که از سر خشم گفته شد، بر ائا پوشیده نماند. خاطره ای را در او زنده کرد و فکری به سرش زد. شتابان به آسمان رفت و پیرترین خدایان را که هنگام خلق جهان با مردوخ بودند، جمع کرد و گفت:
ـ بجنبید و مرا به گنجینه ی مردوخ راهنمایی کنید، و آن وردی را بخوانید که درها را باز می کند.
خدایان اندکی تعجب کردند، ولی چون به خطر اولیکومی آگاه بودند، حرفش را گوش کردند و او را به اعماق زمین، جلو غاری بردند که گنجینه ی آسمانی در آن نهفته بود. بعد اوراد کهن را به یاد آوردند و خواندند. در سنگی غار به دور خود چرخید و باز شد. آن وقت ائا به سرعت برق داخل غار شد و با آن چاقوی مشهور سحرآمیز که مردوخ آسمان و زمین را از هم جدا کرده بود، بیرون آمد و از برابر چشمان حیرت زده ی خدایان گذشت و در عمق دریا سر وقت اوپلوری که همچنان در خواب بود آمد. پس با احتیاط تمام بر پشت غول رفت و به شانه ی راست او رسید و با یک ضربه ی چاقوی سحرآمیز پاشنه ی او را قطع کرد و اولیکومی به دریا افتاد.
خدای باد و همراهان با استفاده از این پیروزی بر سر سنگ ریختند و تکه تکه اش کردند. اکنون فال آن ظرفی که افتاد و شکست تحقق یافت. اما خدای باد و آنو و شهر کومی بر زمین نیفتاده بودند. فال برعکس شده بود و خانه خرابی به کوماربی، همان کسی که خانه خرابی دیگران را خواسته بود، برگشت.
نظم دوباره در جهان برقرار شد. خدایان شکافی را که اولیکومی در دیوارهای آسمانی ایجاد کرده بود، بستند و همه چیز به حال قبل برگشت.

پی نوشت ها :

1- Oullikoumi
2- Alalov
3- koumarbi
4-Nippour
5- Oupellouri
6- Hebat
7- Takiti
8- Tasmisou

منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط