نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی
مترجم: ایرج علی آبادی
به دلیلی که بر ما پوشیده است، روزی میان خدای طوفان و اژدهایی که در رودخانه ها و دریاچه هاست اختلاف افتاد. شاید اختلاف بر سر این بود که هر یک خود را از دیگری نیرومندتر می دانست: مثلاً اژدها فکر می کرد تنها اوست که می تواند آنها را به طغیان وا دارد و همه جا را به خرابی بکشد، و خدای طوفان این امتیاز مشئوم را از آن خود می دانست. نتیجه این بود که از هم خوششان نمی آمد، و سرانجام در یک روز تابستانی، کارشان به زد و خورد کشید.
منظره ی وحشتناکی بود. خدای طوفان در میان باد و تگرگ بر سر دشمن تاخت، و از آن طرف هم اژدها در باطلاقها می چرخید، گرده ی درخشانش در پرتو آذرخش برق می زد، و سر نیرومند و براقش از دور در نیزارها به چشم می خورد که می خواست خدای بالدار را به دندان بگیرد.
آخرش هم اژدها پیروز شد و توانست چشمها و قلب طوفان را درآورد و آنها را در لانه ی خود پنهان کند. البته خدای طوفان نمرد، چون عمر جاودان داشت. ولی بسیار رنج کشید و بخصوص غرورش سخت جریحه دار شد. مدتها در جایگاه خود عزلت گزید و در این فکر بود که چطور چشم و قلب و حرمت خود را بازیابد. سرانجام حیله ای اندیشید: پیشگویی به او گفته بود که خود به تنهایی نمی تواند انتقامش را بگیرد، مگر اینکه فرزندی از جنس انسان داشته باشد که بتواند به لانه ی اژدها راه یابد و قلب و چشم پدرش را بیاورد.
این شد که خداوند طوفان هر طور بود از جایگاه آسمانی اش بیرون آمد و به زمین رفت. روی زمین، در دهکده ی فقیری از دختر روستایی بیچیزی خواستگاری کرد. مرد روستایی از اینکه دخترش را به خدایی چنین نیرومند بدهد سخت خوشحال شد، هرچند این خدا چشم و قلب نداشته باشد. البته هیچ کس جز خود خدا از این راز آگاه نبود. عقد و عروسی سر گرفت و چند ماه بعد پسری متولد شد. خدای طوفان از خوشحالی پدر شدن چندگاهی دلیل این کار را از یاد برد. شبهای بهاری و تابستانی پسرش را روی زانو بالا، پایین می انداخت و در شبهای زمستانی در کنار آتش برایش قصه می گفت. لذت پدری قلبش را تقریباً به او باز گردانده بود. اما وقتی پسر بزرگتر شد، خدای طوفان را دوباره غم گرفت و بیش از همیشه به فکر کشتن اژدها افتاد.
سرانجام روزی که کاهن پیشگویی کرده بود فرا رسید. پسر به دختری برخورد که آنچه خوبان همه داشتند او به تنهایی داشت، و چنانکه اقتضای جوانی است عاشق او شد. دختر فرزند اژدها بود. این دو عاشق هم شدند و تصمیم گرفتند با هم ازدواج کنند. پدر پسر، بی آنکه به او بگوید که دارد با دختر بدترین دشمن او عروسی می کند، با ازدواج آنها موافقت کرد، فقط به این شرط که او از پدر زن آینده ی خود قلب و چشم خداوند طوفان را به عنوان جهیزیه دختر بخواهد. پسر که از چنین درخواستی متعجب شده بود ( زیرا از سرشت طبیعتی پدرش اطلاعی نداشت) به خواستگاری دختر رفت و وقتی اژدها پرسید به عنوان جهیزیه دختر چه می خواهد، در کمال شادی گفت:
ـ چشم و دل خداوند طوفان را.
اژدها هم بدگمان نشد و آنها را به او داد، و او هم که پسر مطیعی بود بلافاصله آنها را به پدرش داد.
ظرف چند روز، با معالجات پزشکان مجرب و اوراد و ادعیه، خدای طوفان توانست از چشم و قلب خدایی اش استفاده کند. آن وقت بار دیگر به سوی مرداب رفت و اژدها را به جنگ طلبید. ولی این بار از شکست دفعه پیش تجربه اندوخته بود. چنان حملات حساب شده ای کرد که پس از جنگی وحشتناک دشمنش را اسیر گرفت و کشت.
از قضا همان شب جنگ، عروسی پسر و دختر دو دشمن سر گرفته بود و فردا صبح وقتی جریان جنگ به گوششان رسید و پسر از مرگ پدر زنش آگاه شد، به نقش خود در این ماجرا پی برد و دچار شرم و خجلت شد: مگرنه اینکه او برخلاف میل خود به آن کس که با آنهمه مهربانی او را پذیرا شده بود و به خانه ی خود راه داده و به دامادی پذیرفته بودش، خیانت کرده بود؟ برای آخرین بار دختری را که دوست می داشت بوسید، به کنار رودخانه رفت، و خودش را در آب انداخت. بدین گونه پسر خدای طوفان، که پدرش از او به عنوان وسیله ی انتقام استفاده کرده بود، خود را نابود کرد. زیرا که در میان مردم زیسته بود و غیرت و ترحم را می شناخت، در حالی که خدایان در آن زمان این گونه احساسات را نمی شناختند.
منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم