تو پدر و مادر نداری

در روزگاران قدیم، در شهر شودول (1) مردی بود به نام آپو (2) که بسیار ثروتمند بود و ثروتش بیشتر از پدرانش به او رسیده بود. گله های بسیار و صندوقهایی پر از طلا و نقره داشت، و هر ساله مباشرانش گندم فراوانی برای او جمع
چهارشنبه، 9 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تو پدر و مادر نداری
 تو پدر و مادر نداری

نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی



 

در روزگاران قدیم، در شهر شودول (1) مردی بود به نام آپو (2) که بسیار ثروتمند بود و ثروتش بیشتر از پدرانش به او رسیده بود. گله های بسیار و صندوقهایی پر از طلا و نقره داشت، و هر ساله مباشرانش گندم فراوانی برای او جمع آوری می کردند. با اینهمه، آپو مرد خوشبختی نبود، زیرا با وجود داشتن زن، فرزندی نداشت. به خود می گفت که پس از مرگش، ثروتش به دست وارثان ناشناسی تکه تکه خواهد شد و کسی زمینهایش را نخواهد کاشت و گله هایش از میان خواهد رفت. بالاخره هم نتوانست طاقت بیاورد و برای زیارت به معبد خورشید در شهر مجاور رفت و درخور قدر و مرتبه و متناسب با ثروتش در معبد نذر و نیاز کرد. ضمن دعاهایی که در خفا می خواند از خدا خواست فرزندی به او عطا کند. بعد هم دوباره راهی ده خود شد.
در وسطهای راه به جوان زیبایی برخورد که از او پرسید:
ـ چرا صبح به این زودی از شهر برمی گردی، مگر بازار برچیده شد؟
ـ من برای بازار نرفته بودم. به معبد رفته بودم که به درگاه خورشید- خدا نذر و نیاز کنم.
ـ آیا خدا نیازت را برآورد؟
آپو آهی کشید و گفت: هنوز نمی دانم.
ـ مگر چه نیازی داشتی؟
آپو که با وجود ثروت زیاد آدم ساده ای بود و هیچ وقت نمی توانست رازی را پنهان نگاه دارد، خیلی راحت دلیل مسافرت به شهر را برای جوانی که از او خوشش آمده بود باز گفت. جوان وقتی از آرزوی آپو آگاه شد، خنده ای کرد و گفت:
ـ برو به خانه ات و پیش زنت بمان. هرچه می توانی او را نوازش کن و به او هدیه بده. شاید رضا دهد و پسری برایت بیاورد.
بعد هم جوان به قدری ناگهانی ناپدید شد که آپو تصور کرد خواب دیده و این جوان خدایی بوده است که به کمک او آمده. اشتباه هم نمی کرد، زیرا آن جوان خود خورشید- خدا بود که دعای او را قبول کرده بود و می خواست خودش به او بگوید چکار کند. پس از ترک آپو، خورشید- خدا فوراً به آسمان رفت و از حضرت مردوخ استدعا کرد که به آپوی نازنین که آنهمه از بی فرزندی ناراحت بود فرزندی عطا کند، و آنقدر گفت و گفت تا بالاخره حضرت مردوخ موافقت کرد.
هنوز یک سال نشده بود که آپو پدر شد. وقتی بچه را که پسری زیبا بود به او نشان دادند و خواستند نامی برایش بگذارد، خیلی ناراحت شد چون حضور ذهن زیادی نداشت. سرانجام نامی پیدا کرد و گفت:
ـ اسمش را « بد » بگذارید.
زنش تعجب کرد و دلیل انتخاب چنین اسم عجیبی را از او پرسید.
آپو گفت:
ـ علتش این است که خدایان با من بد کردند که اینهمه وقت فرزندی را از من دریغ داشتند.
اما از قضای روزگار، بلافاصله بعد از این بچه، پسر دیگری زاده شد که دوقلوی او بود و مرد نازنین اسم بهتری از « خوب» به نظرش نرسید. زیرا استدلال کرد که خدایان کار بسیار خوبی کرده اند که، به جای یک پسر، دو پسر به او داده اند.
بچه ها با هم بزرگ شدند، ولی آنچنان مهری که معمولاً بین دو برادر و مخصوصاً دو برادر دو قلو دیده می شود به هم نداشتند. از هم بدشان می آمد و دائماً در پی آزار یکدیگر بودند، و چون بزرگتر شدند برای هم دردسرهایی فراهم می کردند. بارها «بد» «خوب» را به داخل گودال آب انداخته بود تا با مرغابیها بلولد، و «خوب» به تلافی این عمل لباسهای « بد» را پاره پاره کرده و در گوشه ای مخفی کرده بود. آپو می گفت اینها نشانه های علاقه ی برادرانه است و با بزرگ شدن آنها از میان خواهد رفت. ولی چنین نشد و آپو مرد، بی آنکه «بد» برادرش را دوست بدارد.
وقتی دو پسر صاحب املاک و ثروت پدر شدند، تصمیم گرفتند از هم جدا شوند بسیار هم فکر خوبی بود، زیرا با هم نمی ساختند. شروع به تقسیم اموال کردند و هر کدام از آنها مواظب بود تا مبادا آن دیگری سرش را کلاه بگذارد. همه ی وسایل و اثاثه ی زندگی را از جمله مبل و صندلی و صندوق و قالی و رختخواب و بالش پشمی و کاسه و کوزه را که در آن وقتها در هر خانه ای بود، تقسیم کردند.
بعد نوبت حیوانات رسید. میان حیوانات دو ماده گاو بود که هر دو در یک زمان متولد شده بودند، ولی به هم شباهتی نداشتند. یکی گاوی بود عالی، نه چاق و نه لاغر، و آن یکی ضعیف و بدپوست که چشمهایی غم زده داشت. «بد» گاو خوب را برداشت و رفت.
برادرش اعتراض کنان دنبال او دوید و گفت: ما دو برادر دو قلو هستیم و باید مثل هم سهم ببریم.
بد جواب داد: من برادر بزرگم. بابا همیشه می گفت که من سه ساعت زودتر از تو به دنیا آمدم. سهم بهتر باید نصیب من بشود.
در هر حال، هیچ چیز نتوانست مانع شود که گاو را نگاه دارد. برادرش فریاد راه انداخت و او را به محکمه کشید. در آن زمان، خدایان مستقیماً به امور آدمها می پرداختند، و خورشید- خدا که مأمور محاکمات این ناحیه بود، طرفین را دعوت کرد و حرفهایشان را به دقت گوش داد، و چنین حکم راند:
ـ به عقیده ی من، سهم کافی به «خوب» داده نشده است و برادرش باید زیان او را به ترتیبی جبران کند.
ولی «بد» حاضر به قبول حکم نشد و همچنان معترض بود که او برادر بزرگتر است و تهدید کرد که از این حکم تجدید نظر خواهد خواست. آن وقت خورشید- خدا به «خوب» توصیه کرد که از سهم خود بگذرد که او هم قبول کرد. زیرا قلباً او هم مثل پدرش بود و طبیعتی ملایم و آشتی طلب داشت، فقط در مقابل برادرش کم گذشت بود. بعد از این ماجرا، هر کدام به راهی رفتند. «بد» پیروزمندانه گاو بهتر را جلو انداخت و «خوب» هم گاوی را که مردنی بود و سهم او شده بود و خوب راه نمی رفت به دنبال خود کشید.
پس از جدایی دو برادر، آرامش به دهکده بازگشت. دیگر داد و فریاد آنها به گوش نمی رسید و مدام به هر که می رسیدند از هم شکایت نمی کردند. اما گاو خوب، با اینکه حالا دیگر تمام چراگاه در اختیارش بود، چاق نمی شد. خوب می خورد، از صبح تا شب، و شب هنگام دست از خوردن می کشید، ولی همچنان ضعیف و لاغر بود. «خوب» بیچاره غصه می خورد، زیرا فکر می کرد که این گاو ضعیف هرگز صاحب گوساله ای نخواهد شد که بتوان آن را به قصاب فروخت. تازه هزینه ی غذایش هم خیلی سنگین بود و امید منفعتی هم در کار نبود. این ماده گاو عجیب مایه ی غم او شده بود.
روزی خورشیدـ خدا داشت از آن حوالی رد می شد و از بالا گاو «خوب» را که داشت نشخوار می کرد دید. قسمت اعظم چراگاه خورده شده بود، عیناً مثل چمنی که زده شده باشد و فقط یک قسمت کوچک باقی مانده بود که علف تازه داشت. خورشید گفت:
ـ ننه گاو، اگر همین جور بخوری، بزودی چیزی برای خوردن در مزرعه برایت باقی نمی ماند.
گاو جواب داد: ای حضرت خورشید، می دانم که با این ضعیفی خیلی باعث زحمت صاحبم شده ام، خیلی هم سعی می کنم چاق شوم و برای همین است که با وجود اینکه گرسنه نیستم اینهمه می خورم.
و گاو بیچاره دوباره به خوردن پرداخت.
خورشید دلش سوخت و یادش آمد که خودش به «خوب» توصیه کرده بود که به جای تقاضای تجدید نظر ( که احتمالاً هم به نفعش تمام می شد) این گاو را بردارد، و به همین جهت تصمیم گرفت که کاری برای گاو و صاحبش بکند. چند وقت بعد از این واقعه، «خوب» دید که گاوش دارد گرد و قلمبه می شود مثل اینکه می خواهد بزاید، و خیلی خوشحال شد. وقتی موعد رسید، گاو زایید، ولی نه یک گوساله بلکه یک آدم!
گاو که زایید مدتی به این موجود، که صورت آدم و دوپا داشت، نگاه کرد. ناراحت و عصبانی شد، زیرا برای او بچه ی آدم شبیه غول بود و هزاران بار ترجیح می داد گوساله ای بزاید. خیز برداشت که بچه را لگد بزند و بکشد. ولی خورشید که مواظب بود، نور به چشمش انداخت. نور چشمش را زد و چنان ترسید که پا به فرار گذاشت. از آن روز به بعد، نه «خوب» و نه هیچ کس دیگر او را ندید.
بچه در چراگاه تنها ماند و مثل هر نوزاد دیگری به گریه افتاد. خورشید گلهای بزرگی دوروبر او رویاند که حفظش کند و جویی را گفت که راهش را کج کند و او را بشوید. با این مداخله ی خدایی، بچه آرام شد و ظرف چند روز یاد گرفت چطور از گلها تغذیه کند و قوت گرفت. وقتی چند هفته شد، خورشید- خدا بار دیگر به او نگریست و به خدمتکارش گفت:
ـ برو این بچه را بردار و در کنار رودخانه ای که آن طرف کوه است بگذار. ولی مواظب باش آزاری به او نرسد و اگر کرکسی خواست او را پاره کند، به طوفان بگو که بالهایش را بشکند.
مستخدم همان کاری را که خدا به او دستور داده بود کرد و بچه را روی تخته سنگی کنار رودخانه گذاشت. در آنجا مردی مشغول صید ماهی بود. از قضا، او هم سبدش را روی همان سنگ گذاشته و دنبال صید رفته بود. وقتی غروب برگشت که سبدش را بردارد، به جای آن موجودی دید که ناشیانه می خزد و گریه می کند. متعجب ایستاد، ولی زود متوجه شد که بچه ای است بسیار زیبا و قوی که او را روی صخره گذاشته اند و حالا گریه می کند. ماهیگیر که آدم خوبی بود و بچه هم نداشت و خیلی هم دلش می خواست بچه داشته باشد، البته خورشید- خدا هم این را می دانست که بچه مورد حمایت خود را به آنجا فرستاده بود بدون درنگ او را برداشت، و فکر کرد که خورشید- خدا سرانجام دعاهای او را برآورده و سبدش را با پسری عوض کرده است. پس بچه را بغل کرد و با احتیاط بسیار او را با خود به شهر اورما (3) که در آنجا ساکن بود، برد. شب هنگام که به خانه رسید، بچه را به زنش نشان داد و گفت:
ـ ببین، خورشید خدا دعای ما را مستجاب کرد و پسری به ما عطا فرمود.
زن گفت: سبدت چه شد؟
ـ سبدم ناپدید شد، ولی دیگر چه اهمیتی دارد، حالا ما یک پسر داریم!
زن عقیده داشت بالاخره سبد هم بسیار مهم است، ولی چون زن بسیار خوبی بود به پرستاری از بچه پرداخت. حمامش کرد و در لحاف گرمی پیچید شب سرد بود شیر بز خودشان را به او داد و در سبدی خواباند و بچه هم فوراً به خواب رفت. بعدهم زن و ماهیگیر در کنار گهواره ی بچه ی نورسیده به مشورت پرداختند. البته پیدا کردن بچه ای در کنار رودخانه بسیار خوب بود، ولی مردم چه می گفتند؟ زن از هم اکنون می توانست حدس بزند که زنان محله زیرلبی به هم چه می گویند و او را مثل اینکه راز شرم آوری در پیدا شدن این بچه نهفته باشد به هم نشان خواهند داد. می خواست به شوهرش توصیه کند که بچه را به همان جایی که یافته است برگرداند. ولی محبت این بچه در دلش نشسته بود و اطمینان داشت که شوهرش هم هرگز به این جدایی رضایت نخواهد داد.
بالاخره، راهی برای رفع اشکال پیدا کردند. زن رفت و در دورترین اطاق خانه خوابید و شروع به داد و فریاد کرد، انگار که درد زایمان گرفته باشد. دم صبح، این خبر به گوش زنهای محله رسید و طرف عصر، سر و کله ی آنها در خانه پیدا شد و خیلی تعجب کردند وقتی بچه نسبتاً بزرگی را در گهواره دیدند که چشم به آنها دوخته بود. همه از زیبایی او تعریف کردند و گستاخترینشان سئوال کرد:
ـ همسایه، شما نگفته بودید که بچه ای در راه دارید. راستی اسمش را چه می گذارید؟ حس می کردم که این اواخر شما خسته اید! به هر حال، خدا خودش می داند، حالا که شما خوشحالید...
بعد هم هر کدام حرفی زدند و زن هم به ترتیبی که می توانست به هر یک جوابی داد، به طوری که وقتی به خانه هایشان بر می گشتند اطمینان یافته بودند که بچه واقعاً مال خود ماهیگیر است، و از اینکه نوزاد آنقدر بزرگ و قوی بود کمی احساس حسادت می کردند.
بچه، که پدرخوانده و مادر خوانده اش او را زیرات (4) نامیده بودند، نزد آنها بزرگ شد و پدرش به او ماهیگیری یاد داد. چیزی نگذشت که هیچ کس در صید ماهی به پایش نمی رسید. بسیار عالی شنا می کرد، پشت صخره ها می رفت، و ماهیها را رم می داد تا داخل تور گرفتار شوند. در دویدن هم بسیار سریع بود، و آدم از دیدن او که دنبال خرگوش می دوید و بدون پرتاپ سنگ آنها را می گرفت لذت می برد.
همه ی بچه های هم سن و سالش او را خیلی دوست می داشتند و اغلب به در خانه اش دنبال او می آمدند، و زن و مرد ماهیگیر از اینکه او به همراه دسته ی بچه ها می رفت و یک سر و گردن از همه ی آنها بلند بالاتر بود لذت می بردند. او مثل رئیسی به همه فرمان می داد و وظیفه ی هر کسی را مشخص می کرد و گشتهایی را ترتیب می داد که همه شب خسته و گرسنه و خوشحال از آن بر می گشتند. زیرات بی شک برتر از همه پسران اورما بود و با وجود آنهمه قدرت و نیرو بسیار هم فهمیده و مؤدب بود و بهتر از همه ی آنها از باغها و مراغدانیها مواظبت می کرد. هرگز کسی از او شکایتی نداشت و چون به پیرمردان برمی خورد سلام می گفت و راه باز می کرد.
به تدریج که زیرات بزرگ می شد، آشکار می گشت که او کسی نیست که به ماهیگیری قناعت ورزد. روزی در تمام کوچه ها و میدانهای شهر جارچیها جار زدند که همه ی مردم جلو معبد خورشید جهت شنیدن فرمان ملوکانه جمع شوند. زیرات و پدرش نیز رفتند و مطلع شدند که شاه با دشمنانی دوردست وارد جنگ شده است و به سرباز نیازمند است و همه ی مردان سالم باید از همان فردا با سلاح و آذوقه به محل معین بروند و سرباز شاهی بشوند. ماهیگیر به علت کبر سن معاف بود، ولی زیرات باید می رفت. پدرخوانده و مادرخوانده اش سخت غمگین شدند و در خانه شب غم آوری سپری شد. صبح، ماهیگیر زیرات را کناری کشید و گفت:
ـ زیرات، تو بهترین سالهای عمرت را در این خانه گذراندی و من راز تولدت را بر تو فاش نکردم. تو پسر خونی ما نیستی، بلکه تو را روزی تک و تنها، بی آنکه نشانی از آنکه تو کیستی بر جای باشد، در کنار رودخانه یافتم. ابتدا تصور کردم که خورشید- خدا دعای مرا مستجاب کرده است چون مدت زیادی بود که پسری می خواستیم. بعد که درست فکر کردم دیدم که چیزی ربانی در تو وجود دارد.
زیرات پس از شنیدن این حرفها خیلی تعجب کرد و حتی برای لحظه ای از اینکه دید فرزند کسانی نیست که تا حال آنها را والدین خود می دانسته است، کمی ناراحت شد. وقتی زمان حرکت فرا رسید، او آنها را با همان علاقه بوسید و به لشکریان پیوست. ما نمی دانیم او چه خدماتی کرد، ولی مطمئن هستیم که در هزاران جنگ شجاعانه شرکت کرد و فقط یک آرزو در سر داشت: اینکه هرچه زودتر به خانه برگردد و راز تولدش را دریابد.
وقتی جنگ تمام شد، به شهر اورما که در آن بزرگ شده بود برگشت و یکسر به خانه ی کودکیش رفت. ولی ماهیگیر پیر و زنش مرده بودند و در بسته بود. دولت همان اثاث مختصر را برداشته و به طلبکاران آخر عمر پیرمرد داده بود، و زیرات به زودی فهمید که در دنیا تک و تنهاست. پس، بسی افسوس خورد و شهر را ترک گفت و به کنار رودخانه ای که پدر خوانده اش گفته بود او را در آنجا یافته است و خود بارها در آن ماهی صید کرده بود شتافت.
کمی غمگین، کنار رودخانه نشست و به فکر فرو رفت که چه کار باید بکند. خوابش برد و نیمه های شب خوابی دید. مردی را دید نورانی، از آدم معمولی کمی بزرگتر، که دور سرش هم هاله ای از نور بود و این نیمه خدا ( زیرات شک نداشت که خود او نیمه خداست) به او اشاره کرد که دنبالش بیاید. هر دو راه افتادند و به دره ای رسیدند که جویهای فراوان در آن روان بود و علفهای بلندی داشت. وقتی به وسط علفزار رسیدند، نیمه خدا ناپدید شد و زیرات تنها ماند. نخست چیزی تشخیص نداد، اما پس از چند لحظه نقطه ی سیاهی به نظرش آمد که تکان می خورد. خوب که دقت کرد ماده گاوی را دید که مشغول چراست، ولی گاو خیلی ضعیف و استخوانی بود به طوری که دنده هایش از زیر پوست دیده می شد و ولع داشت هرچه بیشتر علف به دهان فرو برد. ناگهان چشم گاو به زیرات افتاد و از خوردن باز ایستاد و سخت به نظاره مشغول شد. چشمهایش در تاریک روشن هوا می درخشید. بعد به نزدیک او آمد و زبانش را به صورت او کشید. زیرات تماس پوست مرطوب، ولرم، و زبر زبان را بر صورتش حس کرد و چنان مشمئز شد که از خواب پرید.
شب در رسیده بود و رودخانه زیرپایش سوسو می زد. ماده گاوی در میان نبود و جانوری جز جیرجیرکهایی که در میان علفها می خواندند و خفاشهایی که بر بالای آب می پریدند وجود نداشت. به خود گفت حتماً یکی از آنها خود را به صورتش زده و بیدارش کرده است. ولی به هر حال خاطره ی روشنی از خوابش حفظ کرده بود. او جزئیات علفزاری را که آن نیمه خدا او را به آنجا برده بود و همچنین آن ماده گاو را خوب به خاطر داشت. به خود گفت که این خواب تصادفی نبوده و معنایی دارد و پاسخ خدایان به سؤالهای اوست، و چون کار بهتری نداشت تصمیم گرفت به هر طریق که شده برود و چمنزاری را که در خواب دیده بود پیدا کند.
زیرات مستقیماً به طرف مشرق رفت و به کوههایی برخورد که به زحمت از آنها گذشت. آن طرف کوه، فلات و دشتی بود که در آن حیوانات گوناگونی می زیستند که زیرات اصلاً ندیده بود. از دشت که گذشت، باز یک رشته کوه پیش آمد که قله اش پر از درخت سدر بود. در آنجا به خرسهایی برخورد که به محض دیدن او فرار کردند. زیرات هر قدر بیشتر در جنگل فرو می رفت، امیدش به یافتن محل تولد خود بیشتر می شد.
هر روز صبح، مثل این بود که خورشید به او علامت می داد که جلوتر برود، چون راه درست همین است، و به زودی به هدف خواهد رسید. شب هنگام، در خواب، همان علفزار مرموز و ماده گاو گرسنه را می دید. اینک چنان با این خواب انس گرفته بود که وقتی در انتهای دامنه ی یک دره ی سبز، چشمش دقیقاً به همان جایی افتاد که به دنبالش بود، تعجبی نکرد. جزء جزء آن را شناخت؛ سنگهایی که دور چمنزار بود، جویهای روانی که درختهای کنار را آبیاری می کردند و بسیاری چیزهای دیگر. بی اراده به جستجوی ماده گاو گرسنه پرداخت، اما علفزار خالی بود. با اینهمه اشتباه نکرده بود. علفزار همان بود و همه چیزش با آنچه در خواب دیده بود تطبیق می کرد. پس از آنهمه راهپیمایی و رسیدن به مقصد، زیرات حس کرد که چشمانش پر از اشک شده است. اما این هدف چه بود و این علفزار چه خاصیتی برای او داشت و چه چیزی برای او آشکار شده بود؟
زیرات در این افکار غرق شده بود و غم بر دلش سنگینی می کرد که ناگهان در انتهای چمنزار، چشمش به پیرمرد ژنده پوشی افتاد که به آهستگی قدم برمی داشت. زیرات به جانب او رفت و سلام کرد و گفت:
ـ پدر، من در اینجا بیگانه ام و از راهی بس دور می آیم؛ می خواهم بدانم این علفزار از آن کیست؟
ـ پسرم، این چمنزار مال من است و این تنها چیزی است که از املاک وسیعی که از پدرم به ارث برده بودم برایم باقی مانده است. اما داستانش مفصل است و تو هم به نظر خسته می آیی. اگر میل به شنیدن داری، به خانه ی من بیا و کمی استراحت کن.
و آقای «خوب» -چون پیرمرد هم او بود -میهمانش را به کلبه ی خرابه ای برد که با زنش که او هم پیر و شکسته شده بود در آنجا زندگی می کرد. هر دو تا آنجا که از آنان بر می آمد از بیگانه پذیرایی کردند و مخلوطی از میوه و شیر نیز به او تعارف کردند. بعد آقای «خوب» شروع به تعریف سرگذشت خود کرد:
ـ برادر دوقلویی داشتم که چون با هم نمی ساختیم، تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم. پدرمان مرد متمولی بود و مزارع بزرگ و طلا و نقره ی فراوان داشت. ولی وقتی همه ی اینها را بین ما دو نفر تقسیم کرد چیز زیادی به ما نرسید. با اینهمه، همان هم برای گذران زندگی من کفایت می کرد، البته اگر برادرم بهترین گاوها و گوسفندها و از جمله ماده گاوی را که از همه چاقتر و بهتر بود برای خودش بر نمی داشت. در تقسیم بندی چهارپایان ضعیفترین آنها یعنی ماده گاو گرسنه و لاغری را به من داد که اصلاً چاق نمی شد، ولی به اندازه ی چهار گاو غذا می خورد و فایده ای هم نداشت. شب و روز در چراگاه بود، تا اینکه یک روز پس از مدتی که ندیده بودمش به چراگاهی که در آنجا گذاشته بودمش رفتم و این اتفاقاً همان چراگاهی بود که تو مرا آنجا دیدی! به هرحال، گاوم آنجا نبود، انگار آب شده به زمین فرو رفته بود. از آن به بعد، وضع من مرتباً بدتر شد. همه حیواناتم سقط شدند، خرمنهایم سوخت و محصولم خشک شد، و مجبور شدم همه ی حیوانات و کشتزارهایم را یکی پس از دیگری بفروشم. امشب هم آمدم فقط نگاهی به این زمین که دلم به فروش آن رضا نمی دهد بیندازم؛ ولی مثل اینکه چاره نیست، وگرنه من و زنم از گرسنگی تلف خواهیم شد.
زیرات گفت: پدرجان، تو پیر شده ای ولی من جوانم. من والدینم را از دست داده ام و در جهان تک و تنها مانده ام. اگر موافقت کنی، با تو خواهم ماند. پول ندارم، ولی حاضرم این مرتع را از تو بخرم. بهای آن را به این صورت می پردازم که بی جیره و مواجب مستخدم تو می شوم و تو فقط غذا به من می دهی تا وقتی که خودت قبول داشته باشی که معادل زمین کار کرده ام. ضمناً در این فاصله، تو هم از گرسنگی تلف نمی شوی، چرا که من شکارچی قابل و ماهیگیر ماهری هستم. کشت و کار هم بلدم.
آقای «خوب» از این پیشنهاد خیلی متعجب شد، ولی فکر کرد که در این معامله باخت وجود ندارد و موافقت کرد. زیرات از فردای آن روز به کار پرداخت. اول کلبه را طوری درست کرد که به صورت خانه ی مناسبی درآمد، بعد هم باغ دور و بر آن را که مدتها بود پیرمرد در آن چیزی نکاشته بود، آماده کرد و کاشت. با فروش محصول باغ، ظرف یک سال توانست بزی و ماده بزی بخرد. البته زندگی هنوز کاملاً مرفه نبود، ولی «خوب» و زنش دیگر آن قدر احساس بدبختی نمی کردند. سال بعد، زیرات توانست به اندازه ی بهای یک گاو ماده پس انداز کند و ماده گاو گوساله ها زایید. خلاصه ظرف مدتی، وضع آقای «خوب» سر و سامان گرفت و مرد می دید زمانی فرا می رسد که باید اقرار کند زیرات با کارش حتی بیشتر از قیمت مرتع را پرداخته است.
ولی زیرات به هیچ وجه میل به رفتن نداشت. زندگی ساده ای می گذراند و هر روز کار می کرد و قربانیهای مرسوم را برای خدایان انجام می داد و سخت مهربان و ملایم بود.
آقای «خوب» گهگاه آهی می کشید که چرا چنین پسری ندارد!
اموال پیرمرد کم کم جمع و جور شد و با پولی که از کار و فعالیت زیرات به دست آورد توانست مزارع قبلی را بخرد و دوباره مقام و مرتبه ی سابق خود را در ده بازیابد.
از آن طرف هم، زیرات که در ابتدا همه ی این کارها را به انگیزه ی ترحم بر پیرمرد انجام داده بود و به نظرش می آمد از این راه خواهد توانست راز خواب و رؤیای خود را کشف کند، روز به روز بیشتر به «خوب» و زنش علاقه مند می شد، کمااینکه اغلب پیش می آید آدم به کسانی که نسبت به آنها محبت کرده است علاقه ی بیشتری پیدا می کند. زیرات می دانست که خیلی بیش از تعهد خود کار کرده است و خیلی پیشتر از اینها باید رفته باشد، ولی همیشه وعده را به فردا و فصل آینده و پس از برداشت محصول یا به مراجعت پرندگان موکول می کرد و همیشه هم بهانه ی تازه ای می یافت که از آنها و چمنزار مرموز دور نشود.
در یک روز زمستانی آن وقت سال که روزها بسیار کوتاهند و فقط تا آفتاب هست می شود راه پیمود زیرات به شکار رفت. آقای «خوب» هم دم در باغ خانه اش که حالا دوباره رنگ شده بود نشسته بود و برای هزارمین بار داشت در وصف محاسن زیرات داد سخن می داد، خانم «خوب» هم در آشپزخانه پشت سر مستخدمه ای که تازه آورده بودند غر می زد. ناگهان مردی بلند قامت و زیبا روی جلو آقای «خوب»، که حالا دیگر همسایه ها برای خوردن غذا او را ترک گفته بودند و به تنهایی چرت می زد، ظاهر شد و صدا کرد:
ـ آقای خوب! آقای خوب!
پیرمرد در حالی که از جا پرید و چشمهای خود را می مالید گفت:
ـ کی مرا صدا می کند؟
مرد بیگانه پاسخ داد:
ـ منم، تو آقای «خوب»، برادر دوقلوی آقای «بد» پسر آپو نیستی؟
ـ چرا، ولی پدر من مرده و برادرم را هم مدتهاست که ندیده ام. منزل او پشت این تپه هاست، ولی ما با هم رفت و آمد نداریم.
ـ برادرت زنده است، من دارم از آنجا می آیم، ولی پیر و مریض شده.
ـ می دانم، چون هم سن و سال هستیم. ولی من اگر این روماتیسم...
ـ تو همیشه آدم خوش اقبالی بوده ای. اگر در این سن و سال فقط روماتیسم داری، باید شکرگذار باشی.
ـ خوش اقبال! چطور این حرف را می زنی؟ من که در اثر رفتار برادرم و یک گاو لعنتی تقریباً به گدایی افتاده بودم...
ـ تقریباً آقای «خوب» و نه کاملا! حال می بینم خانه ای زیبا و وقت کافی هم داری که به انتظار غذا در آفتاب لم بدهی.
ـ بله، همه ی اینها را مرهون مرد جوانی هستم که لحظه ای از کار نمی ماند و نظم در کارها به وجود آورده است. اگر مایلی او را ببینی، امروز تا شب با ما بمان که او برگردد چون به شکار رفته است.
بیگانه گفت:
ـ متأسفانه فقط چند لحظه بیشتر نمی توانم بمانم. فقط آمدم این را بگویم که برادرت مریض است و دلش می خواهد با تو آشتی کند. زنش مرده و فقط یک دختر دارد. وضعش هم مثل تو خوب است. حالا دیگر خود دانی.
و قبل از آنکه پیرمرد بتواند جوابی بدهد به سرعت دور شد.
آقای «خوب» از آنچه شنید خیلی ناراحت شد، و اول از همه برای آنکه برادرش آن قدر گستاخ شده که بعد از آنچه بین آنها گذشته باز هم او را دعوت می کند. اما کم کم احساس دیگری در او پیدا شد. بدش نمی آمد به برادرش نشان دهد که وضعش بد نیست و همه چیز دوباره مرتب شده و مهمتر از همه اینکه هنوز سالم و قوی است. طرفهای شب، کاملاً دلش نرم شده بود و بسیار مایل بود برود برادرش را که حالا به خاطرش می آمد ببیند؛ البته او همیشه کمی خشن بود، ولی در هر حال شیطان و بامزه بود!
وقتی زیرات برگشت، آقای «خوب»، ماجرای مردی را که به دیدنش آمده و پیغامی را که آورده بود حکایت کرد، و به او گفت با توجه به همه ی جنبه ها بهتر است گذشته را فراموش کند تا مقدمات آشتی با برادرش فراهم شود. زیرات موافقت کرد و قول داد که فردا راه بیفتد. آقای «خوب» به زیرات پیشنهاد کرد که خودش هم همراه او برود، ولی زیرات به عنوان اینکه فصل خوبی برای مسافرت آدمهای مسن نیست مخالفت کرد و او هم پذیرفت. اما دیر وقت شب، کنار آتش، برای زیرات بیچاره که از شکار روزانه خسته بود و خمیازه می کشید، داستانها و لطیفه هایی گفت که خلاصه ی همه شان این بود که آقای «بد» آن قدر ها هم بد نیست و اگر با هرکس آن طور که باید و شاید رفتار شود، دیگر جای گله ای باقی نمی ماند. زیرات کم کم خوابش برد و آقای «خوب» هم که دیگر همزبانی نداشت به خواب رفت.
صبح فردا، آقای «خوب» هنوز خواب بود که زیرات راه افتاد. همینطور که داشت به طرف تپه هایی که خانه ی آقای «بد» پشت آنها بود می رفت، فکر می کرد که چطور با این برادر بداخلاق رو به رو شود. آیا بهتر است مستقیماً به منزل او برود و از آشتی صحبت کند. اما یک جوان بیگانه به چه مناسبت باید با پیرمردی که هرگز ندیده صحبت از آشتی به میان بیاورد؟ و اگر آن مرد بیگانه که دیروز به خانه ی آقای «خوب» آمده بود این مطالب را از خودش درآورده باشد، آیا احتمال ندارد که زیرات با ناشیگری خود وضع را بدتر کند؟ تمام روز راه رفت و به این مطالب فکر کرد؛ شب که شد هنوز نیمی از راه را نرفته بود. در بیشه ای، غاری یافت پر از برگ خشک. بستری درست کرد، غذای مختصری خورد، و به خواب رفت.
در خواب، دوباره همان رؤیای همیشگی را دید. چمن و ماده گاو. اما این دفعه گاو همان حیوان لاغری نبود که با او آشنایی داشت؛ گاو چاق شده بود و سلامتی از سر و رویش می بارید، پوستش می درخشید و چشمانی تیز داشت و بین دو شاخش علامتی درخشان بود که زیرات آن را شناخت: همان علامت خورشید- خدا بود. بعد هم همه چیز ناپدید شد و زیرات از خواب پرید. بعد از ظهر روز بعد، زیرات وارد ده آقای «بد» شد.
ده شبیه همان دهی بود که آقای «خوب» در آن می زیست: همان کلبه ها، همان حیاط ها، همان باغچه ها و حتی همان چاه آبی که زنان و کودکان به کمک اهرمی از آن آب می کشیدند و کوزه های خود را پر می کردند و به دوش می بردند. دور و بر حوض جای پای گله باقی بود و معلوم بود که هر شب برای آب خوردن کنار حوض می آیند و بعد به آبخور برمی گردند.
زیرات روی تخته سنگی نزدیک حوض نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد، پسری از آنجا گذشت و با کنجکاوی به او نگریست. رفت و کمی بعد با دو بچه دیگر برگشت. ورود مردی بیگانه کم کم جنب و جوشی در ده پدید آورد. چون بچه ها جرئت نمی کردند به او نزدیک شوند، زیرات صداشان کرد و با ملایمت با آنان حرف زد. به آنها گفت از کجا می آید و بالاخره هم پرسید که آیا آنها پیرمردی به نام «بد» را می شناسند یا نه. آن وقت بچه ها زدند زیر خنده.
شجاعترین آنها گفت: می شناسیمش؟ کیست که او را نشناسد. واقعاً که اسمش به او می آید. آدمی بدجنس تر از او در تمام ده پیدا نمی شود. اگر می توانست به سرعت ما بدود، بی شک هر روز یکی دو نفر از ما را کتک می زد. اگر می خواهید او را ببینید، خانه اش آخر همین کوچه، قبل از مزرعه هاست.
بچه ی دیگری گفت: البته خانه ی قشنگی نیست. سابقاً خیلی ثروتمند بود، ولی حالا از همه فقیرتر است. ناجنسی برایش آمد نداشت.
بچه بزرگتر به او تشر زد و گفت: ساکت، میدانی که نباید اینطور صحبت کنی.
ـ دروغ که نگفتم. اگر دخترش به او کمک نمی کرد، مدتها بود که از گرسنگی مرده بود.
زیرات از آنها تشکر کرد و به طرف خانه ای که نشانش داده بودند به راه افتاد. وقتی نزدیک شد فهمید بچه ها غلو نکرده اند. کلبه ی آقای «بد» خیلی خرابتر از کلبه ی آقای «خوب» در بدترین وضعش بود. پشت بام سوراخ شده بود درها به زحمت سر پا بودند و پنجره ها داشت می افتاد. با اینهمه، زیرات دید که روی کناره های در گلدانهایی قرار دارد و باغچه هم مرتب است. همینطور که داشت می رفت، صدای کسی از داخل خانه به گوشش رسید. پیرمردی غرغرو بود که فریاد می کرد. زیرات نتوانست بشنود که چه می گوید، ولی از لحن صدا فهمید که حرفهای خوبی نمی زند. عجب! پس این مرد برادر آقای «خوب» و همان شخص مغرور و متمولی بود که آنقدر به برادرش بد کرده بود!
زیرات در زد، صدا خاموش شد، و زیرات شنید که کسی گفت « برو در را باز کن.» آنگاه چشمش به زیباترین دختری که تا آن روز دیده بود افتاد. موهای طلایی، چشمان روشن، و چهره ای آرام و منظم و جدی که با جوانی اش جور در نمی آمد. دختر پرسید:
ـ آقای محترم، چه می خواهید؟
زیرات پاسخ داد:
ـ میخواستم با آقای «بد» صحبت کنم.
ـ پدر بیا، بیگانه ای می خواهد با تو صحبت کند.
صدایی با لحن خشن گفت:
ـ بیاید تو.
زیرات وارد شد. اطاق وسیع و تمیز و مرتبی بود که فقر آن در نظر اول به چشم نمی آمد. پیرمردی کنار بخاری نشسته بود. زیرات یک لحظه فکر کرد که با همان آقای «خوب» طرف است، چون پیرمرد خیلی به او شبیه بود، ولی روی پیشانی اش چینهایی داشت که آقای «خوب» نداشت. رنگ چهره اش تیره تر بود، و همه ی اینها نشان می داد که آقای «بد» به اندازه ی برادرش از سلامت برخوردار نیست. وقتی زیرات وارد اطاق شد، دختر بیرون رفت و پیرمرد بی آنکه از جا بلند شود به او اشاره کرد که مقابل او بنشیند. بعد بی آنکه کلمه ای بگوید منتظر ماند. زیرات شروع کرد:
ـ پدرجان، من از طرف برادرتان آمده ام...
ـ چی! مگر «خوب» هنوز زنده است؟
ـ نمی دانستید؟ مگر شما کسی را نفرستاده بودید؟
ـ من؟ اصلاً؛ من برادرم را مثل انجیرهای پارسال از یاد برده ام!... بگذریم، خب، حالا بگویید ببینم چه می خواهید؟
ـ برادرتان حالش خوب است...
«بد» حرف زیرات را برید و گفت: خوشا به حالش، من که حالم خوب نیست.
ـ کار و بارش خوب است و مرا فرستاده است تا به شما بگویم که می خواهد گذشته ها را فراموش کند، شما هم فراموش کنید. دلش نمی خواهد قبل از اینکه شما را ببیند از دنیا برود.
ـ گذشته ها را فراموش کنم؟ او که من، برادر بزرگترش، را به دادگاه کشید، آنهم به خاطر یک گاو ناچیز.
ـ ولی شما که بالاخره حرفتان را به کرسی نشاندید!
ـ بله، چون اگر موفق نمی شدم، باید برای سهم خودم پول هم می دادم. تازه از آن به بعد کار و بارم خراب شد، چنانکه می بینید ثروتی در کار نیست، اما ببینم، اصلاً شما که هستید که خودتان را در کار من و «خوب» داخل می کنید؟
ـ پدرجان، متأسفانه این سؤالی است که من جوابی برای آن ندارم؛ من هیچ کس نیستم؛ اسمم زیرات است، ولی نمی دانم پدرم کیست و مادرم که بوده است. مرا در کنار رودخانه ای یافته اند. ماهیگیری که مرا یافت و بزرگ کرد، مرد. جز این، چیز دیگری نمی دانم که بگویم.
ـ چیز زیادی هم نگفتی. ولی چطور شد که «خوب» تو را برای این کار انتخاب کرد؟
ـ برای اینکه من در خدمت او هستم؛ چهارسال می شود و به من اطمینان زیاد دارد.
آقای «بد» جوابی نداد، چون در همین وقت دخترش وارد شد و مشغول چیدن شام شد. پدر مانعش نشد و چیزی هم نگفت که زیرات فکر کند از او برای شام دعوت خواهد شد. با اینهمه، وقتی دختر آفتابه و لگن آورد که میهمان دستش را بشوید- در آن زمان، این کار نشانه ی میهمان نوازی بود- آقای «بد» چیزی نگفت. به فکر فرو رفته بود و ظاهراً چیزی را نمی دید. زیرات دستش را شست و به راهنمایی دختر سر میز نشست. «بد» هم آمد و هر سه در سکوت کامل غذا خوردند. در پایان غذا، «بد» سربرداشت و گفت:
ـ جوان، آنچه گفتی بسیار خوب و درست بود. اما در گذشته، من از برادرم دلگیر بودم و حالا هم حاضر به گذشت هستم. من فقیرم و چیزی را از دست نمی دهم، فقط یک نگرانی دارم و آن هم اوست ( دخترش را نشان داد.) من به زودی خواهم مرد و دلم نمی خواهد او زیر سلطه ی عمویش قرار گیرد. هیچ کس هم حاضر نیست با او عروسی کند، چون فقیر است. تا وقتی زنده ام همینجا خواهم ماند تا خانه را برای او نگاه دارم، بعد هم خودش می داند.
شب هنگام باز زیرات خواب دید. به نظرش آمد که خورشید- خدا او را صدا کرد و به همان چمنزار آشنا برد. «بد» و «خوب» هر دو آنجا بودند و با هم بازی می کردند. دوباره بچه شده بودند، دنبال هم می کردند نظیر بچه های همه جا و همه ی زمانها. به دیدن این منظره، زیرات دلش خواست بخندد، ولی خورشید خدا انگشت به لب گذاشت و به او اشاره کرد که ساکت باش. در همین وقت، از دیگر سوی چمنزار دختر آقای «بد» پیدا شد و به چیدن گل پرداخت و سبد بزرگی از گل فراهم کرد و تاجی از گل ساخت. زیرات با کنجکاوی به او نزدیک شد و وقتی دختر چشمش به او افتاد، تاج گل را بر سر او گذاشت. بعد هم همه چیز ناپدید شد و زیرات از خواب پرید. روز شده بود و دید که در منزل جنب و جوشی برپاست و چون از اطاقش بیرون آمد دختر را دید. به او سلام گفت و دختر سرخ شد. وقتی دختر از او خواهش کرد که سهم خود را از صبحانه ی مختصری که روی میز چیده شده بود بردارد، او هم کمی ناراحت شد. اما تصمیم خود را گرفته بود. آقای «بد» بالای میز نشسته و همچنان در فکر بود. زیرات نزد او رفت و گفت:
ـ پدرجان، دیشب خوابی دیدم. حالا باید هر دوی ما به درگاه خورشید- خدا نذری بکنیم و از او راهنمایی بطلبیم.
ـ خورشید -خدا؟ او در گذشته بسیار بد قضاوت کرده، اما اگر تو چنین می خواهی، باشد، برویم.
و هر دو، طرفهای ظهر، آنگاه که خورشید درست بالای زمین مشغول استراحت است، وارد معبد شدند و نذر سنتی را نثار کردند. هنوز کندری که در محراب می سوخت تمام نشده بود که پرتوی صحن معبد را روشن کرد و از مجسمه صدایی برخاست:
ـ زیرات، اراده ی من تحقق یافت. من ترا از همان بدو تولد راه نمودم. تولد تو از آن جهت بود که من چنین اراده کردم. خواستم تو وسیله ی آشتی دو برابر باشی، دو برادری که اینقدر به هم بد کردند و هر کدام هم به نحوی سزای آن را دیدند. البته «خوب» بدبخت تر بود، زیرا بر او بیداد رفته بود و به همین جهت هم ترا فرستادم تا تسلی بخش او باشی. و تو، ای «بد»، اسمی که پدرت از روی سادگی بر تو گذاشت، علت تمام بدبختیهای تو بود. زیرا به هنگام تولد تو بسیار هم خوب بودی، ولی این اسم بد یمن همچنان بر تو سنگینی کرد؛ امروز طوق لعنت از تو برداشته شد. تو تمام ثروتت را از دست دادی، ولی برادرت ثروتمند شد. از این پس باید هر دو در یک خانه ساکن شوید. تو دختری داری که همسر زیرات خواهد شد. سعی کنید خوب و عاقل و پرهیزگار باشید. به خدایان خدمت کنید و برادروار یکدیگر را دوست بدارید.
زیرات فریاد زد: ای حضرت خورشید! آیا بالاخره به من خواهید گفت که کی هستم؟
ـ تو برای رفع ظلم آمده ای، ترا جز اراده ی خداوندی پدر و مادری نیست. تو چکیده ی همه محاسن این دو برادری. برخلاف خواست آنان متولد شدی، دور از آنان بزرگ شدی، و من ترا به دهکده ی محل تولدت بردم تا سرنوشت و اراده ی خدایی متحقق شود. برو، زنی که برایت انتخاب کرده ام برایت برکت خواهد داشت، ولی بر فرزندان خود نامهای خوب بگذار.
در برگشت، حال آقای «بد» خیلی خوب بود. زیرات شنید که زیر لب آوازی قدیمی می خواند و در کمال خوشحالی به دخترش گفت که فردا صبح همه حرکت خواهند کرد.
«بد» و «خوب» در ایام پیری یکدیگر را بازیافتند و از اینکه با هم بودند بی نهایت خوشحال شدند، خیلی خوشحالتر از زمانی که یکدیگر را ترک گفته بودند. آقای «بد» همان مختصر مالی را هم که داشت فروخت و در ده برادرش قطعه زمینی خرید. سالها زنده بود و به اندازه آقای «خوب» پرحرف و وراج بود. دو برادر جلو در می نشستند و بی وقفه ماجرای شگفت انگیز خود را تعریف می کردند، و از آنجا که هر دو بیشتر دوست داشتند که حرف بزنند تا حرف بشنوند، همیشه همان ماجرا را تکرار می کردند و خیلی هم از آن لذت می بردند.

پی نوشت ها :

1. Shoudoul.
2. Appou.
3. Ourma.
4. Zirat.

منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.