گفت و گو با دیوید بنیوف نیویورک درصبح حادثه

دیوید بنیوف ، هم رمان نویس و هم فیلمنامه نویس.البته او بیشتردرحوزه ادبیات کارکرده.او این شانس را داشته که خود رمانش را به فیلمنامه تبدیل کند.هرچند که هیچ گاه انتظار نداشته استودیوها بخواهند از روی کتابش ، ساعت بیست و
شنبه، 12 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفت و گو با دیوید بنیوف نیویورک درصبح حادثه
$گفت و گو با دیوید بنیوف نیویورک درصبح حادثه
 





 
دیوید بنیوف ، هم رمان نویس و هم فیلمنامه نویس.البته او بیشتردرحوزه ادبیات کارکرده.او این شانس را داشته که خود رمانش را به فیلمنامه تبدیل کند.هرچند که هیچ گاه انتظار نداشته استودیوها بخواهند از روی کتابش ، ساعت بیست و پنجم ، فیلم بسازند و بعد این که کاغذهای فیلمنامه اش دست کارگردان مهمی چون اسپایک لی بیفتد.
ازآنجایی که به تولید این فیلم خیلی علاقه مند بودم ، مراحل ساخت آن را دنبال می کردم.کتاب نخستین بار در ژانویه سال (2001)چاپ شد.حادثه یازده سپتامبرچند وقت بعد اتفاق افتاد و اسپایک لی از چه وقت درگیر این پروژه شد؟
درواقع کتاب دربهارسال (2000)به چاپ رسید، اما قبلا ازآن ، توبی مگو ایرحق آن را خریده بود.بعد از چاپ کتاب ، من کار بر روی فیلمنامه را درتابستان همان سال آغاز کردم و فیلمنامه در بهارسال (2001)آماده شد و اسپایک از دسامبر همان سال به این پروژه پیوند خورد.درواقع او قبل از آن حادثه تروریستی، فیلمنامه را خوانده بود.وقتی او تصمیم به ساخت این فیلمنامه گرفت ، قصد داشت برخی از عناصرمربوط به حادثه را در فیلمنامه بگنجاند، البته واقعا تعداد گفت و گوهایی که مستقیما به آن حادثه اشاره می کنند، خیلی زیاد نیستند و برخی تصاویر هستند که به حمله مربوط می شوند.نظراسپایک لی بود که در فیلم ، تصویری از پرچم آمریکا به نمایش درآید و سکانس عنوان بندی با برج های روشن شروع شود و پیش برود.وقتی او فیلمنامه مرا خواند ، کسی فکر نمی کرد که حادثه یازده سپتامبراتفاق بیفتد.
در فیلم تغییراتی به نسبت کتاب وجود دارد که به نظرمی رسد ، ریتم خاصی به کار داده است.آیا فکر می کنید که آن حادثه باعث شده تا تماتیک داستان شما تغییرکند؟
درفیلمنامه و داستان ،شهر یکی از شخصیت های اصلی به حساب می آید.درکتاب صحنه ای هست که حس نوستالوژی مانتی را متبادر می کند.او درآخرین روزآزادی اش ، با شهر و مردمی که دوستشان دارد ، خداحافظی می کند.من فکرمی کنم تصمیمات اسپایک لی براین حقیقت استواربود که شهر پس از حادثه یازده سپتامبر تغییرات برگشت ناپذیری کرده و احساس می کرد که همه چیز باید براساس این تغییرات جلو برود.توجیه او قانع کننده بود.وقتی او برای اولین بار از تغییرات برای من حرف زد ، مطمئن نبودم که ایده های او خیلی خوب باشد.به هرحال او و استودیو تصمیم گرفته بودند که نیویورک را نشان بدهند و اسپایک فکر می کرد که بی اعتنایی به این حادثه ، ممکن است او را به ترسو بودن متهم کند.خب ، شهر تغییر کرده بود و اگر او می خواست وانمود کند که هیچ اتفاقی نیفتاده ، این موضوع بی توجهی به واقعیت موجود بود.اما من فکر می کنم کاری که او کرده ، تعریف داستانی درباره آن حمله تروریستی نیست.این داستان درباره نیویورک و مردم نیویورک نشین درصبح حادثه است.برای هر کسی که درآن سال درنیویورک زندگی می کرده ، این حادثه موضوعی مهم و فراگیر بوده است.آن حادثه اذهان همه را به خود مشغول کرده بود و بر روی زندگی شخصی آدم ها تأثیر زیادی گذاشت.
اما یک واقعیت دیگر هم این بود که استودیوها نگران این بودند که آن حادثه راچگونه نمایش دهند.همان طور که می دانید فیلم های زیادی با تاخیربه اکران درمی آمدند.آیا استودیو نگرانی ای از بابت مضامینی که اسپایک لی قصد داشت به تصویردرآورد،نداشتند ؟
یکی از چیزهایی که آنها را نگران می کرد ، مولونوگ هایی بود که من درست در وسط فیلمنامه گذاشته بودم.از همان شروع کار و از وقتی آنها فیلمنامه را خواندند، با مونولوگ ها مشکل داشتند و از بابت وجود آنها عصبانی می شدند.خب ،این شعارها به طور کامل در رمان وجود دارد، درحالی که من در فیلمنامه اولیه خیلی از آنها استفاده نکرده ام.وقتی با اسپایک لی جلسه ای داشتم ،او گفت که رمان را خیلی دوست داشته.اما من درفیلمنامه ، صحنه های مورد علاقه او را نیاورده بودم.از او پرسیدم صحنه های
مورد علاقه اش چیست و او به همان مونولوگ ها اشاره کرد.آدم های دیسنی پس از خواندن فیلمنامه ، کمی به جنب و جوش افتادند و می خواستند که لی ازمونولوگ ها درفیلم استفاده نکند.لی از من خواست که برای آنها نامه ای بنویسم و برایشان توضیح بدهم که چرا وجود این مونولوگ ها در فیلم ضروری است و اگرنباشد، فیلم لطمه خواهد خورد.من آن نامه را نوشتم و حال اصلا نمی دانم که کسی آن را خوانده است یا خیر،به هر حال وقتی فیلمبرداری تمام شد و آنها تصاویر فیلم را همراه با مونولوگ دیدند ، ذهنیتشان عوض شد و در مجموع به وجود مونولوگ ها رضایت دادند.البته درچند مورد دیگرهم اختلاف نظرهایی وجود داشت.به هرحال من خیلی خوشحالم که با یک کارگردان با تجربه و پر قدرت کار کرده ام ، چرا که اسپایک لی هر آن چه را که می خواست ، عملی می کرد.
اسپایک لی درفیلم کاردرست را انجام بده نیزازمونولوگ استفاده کرد.به نظرمی رسد که از این موضوع به عنوان یک امضا استفاده می کند.
شاید بد نباشد که بگویم ایده مونولوگ ها در کتاب چطور به ذهنم رسید.یادم می آید که وقتی سرکلاس بودم و داشتم به بچه ها درس می دادم ، گفتم که دراولیس جیمز جویس ، مونولوگ ها قدرت زیادی دارند.بعد فکرکردم که درکتابی که دارم می نویسم نیز می توانم از این شیوه استفاده کنم.من احساس کردم درآن داستان به طور کامل وارد ذهن مانتی نشده ام.اگرمن می توانستم وارد ذهن او شوم ، آن وقت خواننده می توانست ببیند او به چه چیزهایی فکر می کند.بهترین راه ، استفاده ازمونولوگ بود.فکرمی کنم مونولوگ های این داستان را باید مدیون جیمزجویزباشم.او بود که به من کمک کرد تابا استفاده ازکلماتی خاص ، به داستانم ریتمی مناسب بدهم.مرحله بعد فکر کردن به کلماتی بود که می توانست از دهان مانتی خارج شود.من باید براساس شخصیت او و عصبانیت هایش از دنیا و زمانه ، برای او کلمه پیدا می کردم.
کارکردن با یک کارگردان خلاق به همان اندازه که امتیازاتی دارد، می تواند سخت هم باشد ودراین مواقع، فیلمنامه نویس به راحتی نمی تواند او را توجیه کند.شما چه جورارتباطی با اسپایک لی داشتید؟
اسپایک لی همیشه آن چه را که باوردارد و برای فیلم لازم است ، انجام می دهد و هیچ تعارفی هم با کسی ندارد.وقتی من امتیاز کتاب را واگذار کردم ، اولین چیزی که از آن می ترسیدم ، این بود که کسی به غیرازخود من ، بخواهد فیلمنامه را بنویسد یا این که فیلمنامه به دست کارگردانی بیفتد که شهر نیویورک را به خوبی نشناسد و با تفسیر هالیوود ازشهر، پیش برود.اما وقتی فهمیدم که قراراست اسپایک لی فیلم را بسازد،ازشدت هیجان به وجد آمدم.احساس می کردم اتفاقی سورئال افتاده است ، چون به گمان من هیچ کارگردانی به اندازه اسپایک لی ، نیویورک را نمی شناسد.البته وقتی شما به کارگردانان نیویورکی فکرمی کنید ، وودی آلن و مارتین اسکورسیسی نیز به یادتان می آید ، اما خب ، وودی آلن قطعا آدمی نیست که بخواهد فیلمی مثل ساعت بیست و پنجم را بسازد.من همچنین به رودریگو پریتو هم فکر می کردم.البته او نیویورکی نیست ، ولی توانایی های خوبی درتصویرکردن چشم اندازهای شهری دارد.همکاری با اسپایک لی تجربه خیلی خوبی برای من بود.درهنگام کار، من و او ، هیچ برخوردی با هم نداشتیم ، که احتمالا دلیل عمده اش این بود که من ازاین همکاری ، خیلی احساس خوشحالی می کردم.
شما گفتید تغییراتی که اسپایک لی درفیلمنامه ایجاد کرد، تماتیک فیلم را تا اندازه ای دستخوش تغییرات کرد.خیلی دوست دارم درباره دو مونولوگ طولانی حرف بزنیم که انعکاسی از یکدیگرند.مونولوگ های مانتی و پدرش.اسپایک لی نیز به لحاظ تصویری آنها را به خوبی انعکاس داده است.من تعجب می کنم که چطوراحساس کردید این دو خطابه های مخالف هم ، می توانند به لحاظ مضمون با یکدیگر سازگار شوند.
درکتاب ، بخش آخربه ذهنیات مانتی اختصاص دارد ، اما در فیلمنامه تصمیم گرفتم ذهنیات او را در حجم بیشتری ارائه بدهم ؛ البته به شکلی نمایشی.همان طورکه قبلا گفتم این موضوع می توانست فضای فیلم را جذاب ترکند.من دوست داشتم ذهنیات ، او از پس مونولوگ هایش شنیده شود.هرچند که حرف های او بیشترازسرعصبانیت است.یکی از مونولوگ های او این طوراست:«تو داری شهر را رها می کنی و از دست خیلی چیزهایش عصبانی هستی.تو همیشه دوست داشتی یک نیویورکی باشی ، اما ظاهرا نمی توانند تحملت کنند.»بازتاب تصویری این حرف ها هم جالب است.درحالی که او به مونولوگ هایش مشغول است ، ازبرابرش صورت هایی می گذرند.این موضوع ایده ادوارد نورتون بود که اسپایک هم آن را پذیرفت و من هم به او گفتم که چقدر خوب ازآب درآمده است.هرچند که آن بازیکنان خندان بسکتبال برای من ، کمی غیر عادی و ترسناک هستند، اما با این حال و از منظری انتزاعی ، ازاین دورباطل ، احساس خیلی خوبی داشتم.
به نظر می رسد آن صداهایی که از کتاب بیرون می آید را خیلی دوست دارید.از طرفی دیده ام که شما وقت زیادی گذاشته اید تا با آدم ها راجع به تفاوت های فیلمنامه و رمان حرف بزنید.اگر قراربه انتخاب باشد، کدام یک را ترجیح می دهید؟رمان یا فیلمنامه؟ کدام یک برای شما خوشایندتراست؟ البته می دانم که اخیرا یک فیلمنامه برای ولفانگ پترسون به نام تروا نوشته اید.آیا می خواهید به همین روند ، یعنی هم فیلمنامه نویسی و هم رمان نویسی ادامه بدهید ؟
بله،امیدوارم که بتوانم هر دو را با هم انجام دهم.من چند تا داستان کوتاه نوشته ام که به زودی چاپ خواهد شد و تروا هم که فیلمبرداری اش تمام شده است.اگربخواهم برای این روندی که شما به آن اشاره می کنید ، یک الگو بیاورم ، باید به ریچارد پرایس اشاره کنم.او درحال حاضربرای هالیوود، فیلمنامه های موفقی می نویسد و از طرفی رمان هایش نیز جذاب است.اگر بتوانم تا اندازه ای کارخودم را شبیه به کار او بکنم،خوشحال خواهم بود.اما درباره این که کدام یک از این دو مدیوم خوشایندتراست ؛ باید بگویم که درمورد نوشتن رومان ، یک چیزی وجود داردوآن،این که هنگام نوشتن ، شما رئیس خودتان هستید و داستان به طور کامل از درون خودتان سرچشمه می گیرد.اما به عنوان یک فیلمنامه نویس،استودیوها شما را اجیر کرده اند تا برایشان فیلمنامه ای بنویسد که ممکن است دوستش داشته باشید و ممکن است دوستش نداشته باشید.وقتی شما فیلمنامه را تحویل استودیو می دهید ، آن وقت مرحله بعدی آغازمی شود.دوباره استودیو فیلمنامه نویس دیگری را استخدام می کند تا فیلمنامه شما را اصلاح و بازنویسی کند.وقتی هم که کارگردان وارد پروژه می شود و فیلمنامه را می خواند ، او هم حق دارد تا تغییرخودش را ارائه دهد و سرآخر وقتی بازیگران فیلمنامه تان را بازی می کنند ، آنها هم به نحوی در مرحله بازنویسی و تغییرات فیلمنامه شرکت می کنند.به هر حال ممکن است آنها شخصیت ها را به همان گونه ای که شما دیده اید، نبینند.اما به همه این حرف ها ، من نوشتن فیلمنامه را دوست دارم و به این حد از توانایی رسیده ام که جزئی از این پروسه باشم.به نظرم پروسه سرگرم کننده ای است و من ازآن لذت می برم.البته من قصد ندارم صرفا فیلمنامه نویس باشم ، چرا که آن وقت دلم برای احساس آزادی مطلق (در رمان نویسی )تنگ می شود.
و سوال آخر، قبل ازاین که ساعت بیست وپنجم را بنویسید ، تحقیق هم کردید ؟ منظورم انواع و اقسام تحقیق هاست ؛ مثل سرزدن به جاهای مختلف ، سرک کشیدن درزندگی آدم ها و باخبر شدن از روش زندگی آنها.
بله.این کار کاملا واجب است.شما باید اطلاعات مربوط به شخصیتتان را به همین روش هایی که گفتید به دست آورید.در مورد نوشتن ساعت بیست و پنجم ، تحقیق کاری کاملا ضروری است.البته گاهی اوقات شما به واسطه کارتان ، تحقیقتان را از خیلی وقت قبل انجام داده اید.مثلادرمورد شخصیت ژاکوب ،من خیلی احتیاج به تحقیق نداشتم ، چرا که من سال های سال دردبیرستان ها درس داده بودم و تجربیات زیدای به دست آورده ام.این تجربیات باعث می شد که او را از قبل بشناسم.و یا برای مثال باید بگویم که فضای کلوب شبانه را نیز می شناختم ، چرا که قبلابه عنوان محافظ در آنجا کار کرده بودم.آشنایی با فضای کلوب شبانه ، درنوشتن قسمت های مربوط به آن کمک زیادی به من کرد.فرانک اسلاتری در اینجا یک تاجراست.من برای این که شخصیت او را بنویسم ، با یکی از دوستانم درساختمان مرکز مالی جهانی قرار گذاشتم و با او درباره فرانک حرف زدم.(این مرکز در مجاورت مرکز تجارت جهانی قرارداشت .)مانتی را نیز به گونه ای از قبل می شناختم ؛ من ازچهارده سالگی با دلالان مواد مخدر آشنایی داشتم ؛ منظورم همان هایی هستند که در خیابان ها می چرخندو به سفید پوست هایی امثال من مواد می فروشند.به هر حال همیشه هنگام نوشتن فیلمنامه ، اطلاعاتم در مورد شخصیت ها کامل است ؛ چرا که ازقبل درباره آنها تحقیق کرده ام.
منبع: فیلم نگار شماره 22


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.