ترجمه: دکتر مسعود صادقی
الگوی انتخاب شده غالباً یک روایت است. اما لازم نیست چنین باشد؛ می تواند یک توصیف باشد؛ برای مثال، فرهنگ رنسانس در ایتالیای یاکوب بورکهارت. یا می تواند تحلیلی باشد، مانند جامعه سرمایه داری مارک بلوخ؛ یا می تواند استدلالی عرضه کند، مانند خاستگاههای فردگرایی در انگلستان آلن مکفارلین. صورت اثر هر چه باشد، این پرسش عظیم باقی است: آیا واقعیت تاریخی ای که آن تاریخ مدعی توصیف آن است، واقعاً همان قالبی را که به آن نسبت داده شده است، دارد؟ به طور خلاصه، آیا با واقعیتها تناسب دارد؟ آیا نقشه ای صحیح است؟ آیا امپراتوری روم همان طور که گیبن گفت واقعاً رو به انحطاط نهاده بود یا نخستین قرنهای مسیحیت آغاز دوره پیشرفتی یکنواخت بود؟ این پرسش در رابطه با رایج ترین قالب، یعنی تاریخ روایی، بجاتر است. آیا رویدادها واقعاً به هم پیوستگی و قالب قابل تشخیصی داشتند ـ آغاز، بسط، خاتمه، همراه با معانی ذاتی ـ که به داستان متعلق است؟ بیایید این مسئله را کنار بگذاریم و سراغ مسئله کلی الگو برویم. سنّت و استفاده طولانی، به برخی از الگوها در گذشته قداست می بخشند. کتابهای تاریخی پر از این الگوهاست: امپراتوری روم، ظهور مسیحیت، جنگهای صلیبی، رنسانس، نهضت اصلاح دینی، روشنگری، انقلاب امریکا و غیره.
ما آنها را مورد پرسش قرار نمی دهیم، شاید تا زمانی که به مطالعه تواریخ دیگر بپردازیم. برای مثال، جنگهای صلیبی، نزاع پاپ و امپراتور، رنسانس، نهضت اصلاح دینی و کشف امریکا، تقریباً هیچ نقشی در روسیه ایفا نکردند. وقتی بیشتر به طرف شرق، به ایران، هند، چین و ژاپن می رویم، الگوهای تاریخ برای ما بیگانه تر می شوند. مطلب در اینجا این است که این الگوهای تاریخی در زمانی تکمیل شده اند که تشخیص داده شدند. همان طور که ای. سی. دانتو خاطر نشان می سازد:
برادر پترارک (1) شاهد، صعود پترارک به قله ونتو بود. مورخان ممکن است بگویند هنگامی که او به قله ونتو صعود می کرد، رنسانس را آغاز کرد. اما برادرش نمی توانست شاهد آغاز شدن رنسانس به وسیله پترارک باشد... و تا زمانی که نمی دانست در آینده چه اتفاقی می افتد و علاوه بر آن، نمی دانست مورخان بعداً چه خواهند گفت، اهمیت آنچه را می دید، نمی فهمید (Danto, 1965, p. 61).
درست است که یک جنبش چه بسا پیش از آنکه تکمیل شود، بسیار مهم تشخیص داده شود: توسیدید اهمیت جنگ پلوپونزی را همان زمان که اتفاق می افتاد، دید؛ وازاری (2) از نوزایش هنر سخن گفت، در حالی که رنسانس ایتالیا هنوز در حال پیشرفت بود؛ و در ژوئیه 1789 بود که فاکس درباره انقلاب فرانسه نوشت:
بزرگ ترین رویدادی است که تاکنون در جهان اتفاق افتاده! و چقدر بهترین رویداد است!» این اشارت پیش گویانه بصیرتی را به ماهیت امور معاصر نشان داد. اما توسیدید، وازاری و فاکس مطمئناً می پذیرفتند که کل داستان را نمی دانند یا نمی توانند بدانند. زیرا جنبشی که اهمیتش را هر کسی تصدیق می کند، در آن زمان خاتمه نیافته بود و الگو کامل نشده بوده است. این کلام هگل، همان اندازه که برای فیلسوف صادق است، برای مورخ نیز صادق است: «جغد مینروا (3) تنها با فرا رسیدن شب بالهایش را می گستراند (Hegel, 1967, p. 13).» تا هنگامی که نتوانیم کل داستان را بگوییم، اهمیت کامل آن را نمی توانیم درک کنیم ـ آنگاه است که حکمت بازاندیشی را به کار می بریم.
الگوهای مورخ، معمولاً برای اهداف عمل بی فایده است
اگر تنها با بازنگری می توان الگوهای تاریخ را به نحو صحیحی توصیف کرد، آنها نمی توانند در زمان حالی که همچنان به پیش می رود، نقشی داشته باشند. بی شک، رویدادهایی که ما اکنون خودمان را در آنها می یابیم، بخشی از الگوهایی را شکل می دهند که مورخان آینده تشخیص خواهند داد و توصیف خواهند کرد. برخی از آنها احتمالاً تواریخی روایی خواهند نوشت که در آن این لحظات گذرا جایی می یابند. اما اینکه این الگوها چه ممکن است باشند و آنها چه داستانهایی برای گفتن به ما پیدا می کنند، احتمالاً اکنون نمی توانیم بگوییم ـ هر چند آزادیم حدس بزنیم.آیا الگوهای مورخان نامعتبرند؟
استدلال شده است که فلسفه تاریخ بی فایده است، زیرا نمی تواند آینده، یعنی آن بخشی از تاریخ را که هنوز آشکار نشده، پیش گویی کند. از این رو، این فیلسوفان ادعاهایی می کنند که نمی توانند برآورده کنند. و استدلال کردم که فلسفه ای که مدعی درک الگوهای رویدادهای تاریخی است، حتی به زمان حال هم نمی تواند اشاره کند؛ بنابراین، نمی تواند به ما در نیازهای کنونی مان کمک کند. با این حال، این استدلال دانتو کوبنده تر است: نمی توانیم توصیف کاملی از گذشته (یا هر بخشی از آن) ارائه کنیم، مگر اینکه بتوانیم اهمیت رویدادهایی را که توصیف می کنیم درک کنیم ـ مانند مورد صعود پترارک به قله ونتو. چه مدت باید منتظر بمانیم تا بتوانیم اطمینان حاصل کنیم که اهمیت کامل را درک می کنیم؟ آیا امکان ندارد رویدادهای قرن بیست و یکم، اهمیت رویدادهای قرن چهاردهم و پانزدهم را تغییر دهند؟ تاریخ تاریخ نگاری رنسانس (مانند رنسانس در تفکر تاریخی والیس فرگوسن) نشان می دهد که هر نسلی که بعداً آمده، معانی ای در آن یافته است که اسلافش متوجه آن نشده بودند ـ یا حتی، اصلاً در موضعی نبودند که آن را درک کنند. و احتمال دارد که ما هنوز اهمیتش را تماماً درک نکرده باشیم. فرض کنید که اروپا در اواخر قرن بیست و یکم، مجمعی از جمهوری ـ شهرها شود، یا اینکه مردان سبک نیم تنه چسبان کوتاه و شلوار کش باف تنگ را در پیش گیرند؛ آیا این رویدادها به توصیفات ما از ایتالیای قرن پانزدهم خواهد افزود؟ آیا مورخان قرن بیست و دوم ایتالیای قرن پانزدهم را همچون جامعه ای که سبکهای سیاسی و پوششی برای قرن بیست و یکم به جای گذاشته، توصیف نخواهند کرد؟ این کمی خیال بافانه به نظر می رسد. نمونه تلخ تر و عمیقاً تکان دهنده ای در کتاب کوچک فاجعه آلمان یافت می شود که مورخ آلمانی، فردریک ماینکه، در 1946 بلافاصله بعد از شکست آلمان نوشته است. وی آن قدر مسن بود که بازگشت نیروهای فاتح را از جنگ فرانسه و پروس در 1870 ـ 1871 دیده باشد. وی مطالعه ای عمیق و همدلانه در شکوفایی مجدد پروس بعد از شکستش از ناپلئون کرده بود. نیم قرن بعد، او به کتابش باز می گردد و با تأسف می پرسد:اما آیا در مورد همه اندیشه های بزرگ و پرثمر در تاریخ جهان اتفاق نمی افتد که در مسیر تحول تاریخی شان، هم خوب و هم بد بتواند از دل آنها پدید آید؟ یک نتیجه آنچه ما تجربه کرده ایم این است که عنصر شیطانی پنهان در انسان و زندگی تاریخی، پیش چشمان ما، آشکارتر و نگران کننده تر از قبل، سربرآورد (Meinecke, 1963, p. 105).
اینجا مورخی صادق است که حتی در سن هشتاد و چهار سالگی آماده است ارزیابیهایش را از رویدادهای گذشته بازاندیشی کند.
اما اگر اکنون نتوانیم توصیفی کامل از رویدادهای گذشته بدهیم ـ چه رسد به ارائه الگوی ذاتی شان ـ چه می تواند این باور را توجیه کند که ما می توانیم طرح و معنای تاریخ را دریابیم؟ ظاهراً، چنین باوری می تواند تنها بر یکی از این دو امر مبتنی باشد: یا اینکه علت زیربنایی وجود دارد، که تا حالا باید کشف شده باشد، که به همه چیزها در یک الگوی خاص شکل می دهد، درست مانند بسته ای از ژنها که کمابیش دست نخورده از میان نسلهای متوالی انتقال می یابد و بنابراین، هر نسلی را با قالبی واحد شکل می دهد؛ یا اینکه نیرویی بیرونی یا متعالی (مانند روح مطلق هگل یا خدای یهودی ـ مسیحی) وجود دارد که در تاریخ و به وسیله تاریخ عمل می کند. اینها هنوز سؤالاتی مفتوح اند.
یک پاسخ منفی مشهور را اچ. ای. ال فیشر به آنها داده است:
اما یک هیجان زدگی فکری، مرا مورد انکار قرار داده است. مردان خردمندتر و فرهیخته تر از من در تاریخ، طرح، آهنگ، و الگویی از پیش تعیین شده تشخیص داده اند. این هماهنگیها از من پوشیده مانده است. من تنها یک پیشامد غیرمترقبه برای مورخ می بینم که به دنبال پیشامدی دیگر می آید، همانند موجی که به دنبال موجی دیگر می آید، تنها یک واقعیت بزرگ که چون منحصر به فرد است، نسبت به آن هیچ تعمیمی نمی تواند وجود داشته باشد، تنها یک قاعده مطمئن برای مورخ می بینیم: اینکه او باید در پیشرفت سرنوشتهای انسانی، نقش امر محتمل و امر پیش بینی نشده را بازشناسد (Fisher, 1936, preface).
اینکه او الگوهایی را تشخیص داده، ظاهراً انکارناپذیر است؛ در بین عناوین فصولش، این عبارات را می یابیم: «مسیرهای تاریخ»، «اروپای جدید»، «گرایشهای تهدید کننده در آلمان و روسیه» و مانند آن. آنچه فیشر احتمالاً انکار می کند این است که چنین الگوهایی از پیش تعیین شده بودند. اما شاید تأیید یا انکار این، ورای قدرت هر مورخی باشد. چیزی که هر مورخی می تواند بپرسد این است که آیا الگوها در ذات موضوع مورد مطالعه اند، یا (احتمالاً ناآگاهانه) بر آن تحمیل می شوند.
آیا الگوها تحمیل می شوند؟ نیاز به رهیافتی نقادانه تر
بدین سان، ممکن است به این حدس برگردیم که الگوها و معانی ای که مردان و زنان در تاریخ می یابند در ذات رویدادها نیستند، بلکه از ماهیت گزارشی که ما از آنها می دهیم نشأت می گیرند. آیا ما الگوها و معانی ابداعی خود را به گذشته تحمیل می کنیم؟ گمان بر این است که ما غالباً چنین می کنیم. این گمان یکی از دلایل تغییر مهمی است که در معنای «فلسفه تاریخ»، بین سده های نوزدهم و بیستم پیش آمد. به ساده ترین بیان، این تغییر تغییری است از فلسفه پردازی درباره تاریخ (1) به فلسفه پردازی درباره تاریخ (2)، از تاریخ به مثابه رویداد، به تاریخ به مثابه گزارش.ممکن است بگویید یکی فلسفه تاریخ است با همه واقعیتهای قرار گرفته در آن؛ دیگری، فلسفه است با همه واقعیتهای بیرون گذاشته شده از آن. یکی، چیزی است که فیلسوفان رشته مرتبه اول ـ رشته ای که جهان یا واقعیت را مطالعه می کند ـ می خوانند؛ دیگری مطالعه مرتبه دوم است ـ رشته ای که آن رشته ها را مطالعه می کند، و بنابراین، اصلاً ارتباط مستقیمی با جهان ندارد.
علاوه بر این، همین گمان ما را ملزم می کند که با دقت بسیار و نقادانه، به همه جنبه های فعالیت مورخ بنگریم.
پی نوشت ها :
1. Petrarch یا Petrarca؛ شاعر و اومانیست ایتالیایی در قرن چهاردهم که جغرافی دان و نقشه کش بزرگی نیز بود (ظاهراً نخستین نقشه شبه جزیره ایتالیا زیر نظر او ساخته شده است). وی روزی در حین مطالعه تاریخ تیتوس لی ویوس به آنجا می رسد که شاه فیلیپ، دشمن رومیان، به بالای کوه هموس (Haemus) می رود. می اندیشد کاری را که شاهی سالخورده می تواند انجام داد، شهروندی جوان نیز اگر بکند، قابل اغماض خواهد بود؛ از این رو، بدون نقشه، برادر کوچک تر خود را همراه برداشت و علی رغم منع دیگران، با تحمل رنجهای فراوان، به قله کوه مون ونتو (Mount Ventoux) رسید و سرمست از مناظری که پیش رو داشت، کتاب اعترافات آگوستین قدیس را که همیشه همراه داشت، گشود و چشمش بدین عبارت افتاد: «آدمیان کوههای بلند و امواج دریا و رودهای خروشان و گردش ستارگان را با اعجاب و شگفتی می نگرند و در آن حال، خویشتن را فراموش می کنند». پترارک این عبارت را برای برادرش می خواند و او چیزی از آن نمی فهمد؛ شاعر کتاب را می بندد و خاموش می ماند. (بنگرید به: یاکوب بورکهارت، فرهنگ رنسانس در ایتالیا، ترجمه محمد حسن لطفی، تهران: طرح نو، 1376، ص 84 ـ 283). دانتو این صعود را سرآغاز رنسانس دانسته است.
2. Georgio Vasari; هنرمند و نویسنده ایتالیایی (1511ـ1574).
3. Minerva؛ در دین روم، الهه دانش و کارهای دستی، مطابق آتنه یونانیان.