درباره ی طبیعت

سرچشمه بدبختی بشر در جهل او از طبیعت است. در خامی و خیره سرانگی اوست که در دوران کودکی در او نضج می گیرد و با آن به عقاید کور چسبیده و آنها را جزء تار و پود هستی خویش می سازد، تعصب حاصله ای که ذهن او را
دوشنبه، 21 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
درباره ی طبیعت
درباره ی طبیعت(*)

نویسنده: بارون دهولباخ
مترجم: کامبیز گوتن



 

درباره ی طبیعت(*)

سرچشمه بدبختی بشر در جهل او از طبیعت است. در خامی و خیره سرانگی اوست که در دوران کودکی در او نضج می گیرد و با آن به عقاید کور چسبیده و آنها را جزء تار و پود هستی خویش می سازد، تعصب حاصله ای که ذهن او را می پوشاند، و از رشد آن جلوگیری می کند، بطوری که او را برده وهمیات نموده و به اشتباه دائمی می کشاند. او به طفلی بی تجربه می ماند که مغزش از افکار عاطل آکنده است: این جاست که خمیرمایه ای خطرناک با تمامی شناختهایی که او پیدا می کند خود را آغشته نموده: و بناچار چنین مغزی آماسیده و مغشوش و متزلزل و از مسیر درست منحرف می گردد:- او مایه افکارش را از صلاحیت آنانی اتخاذ می کند که خودشان در اشتباه اند، یا لااقل از اینکه او را به اشتباه اندازند نفعی برای خود می جویند. و برای از میان برداشتن این حضیض ظلمت، این موانعی که نمی گذارند وضع او بهبود بیابد؛ برای رهایی از این ابرهای خبط که احاطه اش کرده اند و مسیر درست را برایش تیره و تار می کنند؛ برای نجات از این دخمه های پیچ در پیچ او را به سرنخی احتیاج است که آریادنه Ariadne آن را در اختیار معشوق خویش، یعنی تزئوسTheseus ، نهاد تا از غار هزار تویِ کِرِتCretan Iabyrinth راه به برون بگشاید. این کار سخت- کوشیِ بیشتری می طلبد؛ این کار به شهامت قاطع و استوارتری نیاز دارد- فقط با تصمیم گرفتن صِرف و یا به خویشتن اندیشیدن نیست که به نتیجه مطلوب دست توان یافت؛ بلکه می باید با جدیت و بی طرفی، عقایدی را که برگزیده است امتحان کند... .
آدمی در پی آن است که پای از گلیم خود فراتر نهد: با وجود سرخوردگیهایی که حماقتِ جاه جویانه اش به کرّات تجربه می کند برای دستیابی به امر ناممکن همچنان می کوشد؛ سعی دارد پویشهای خود را به فراسوی دنیای مرئی بکشاند؛ در قلمروهای خیالی به صید بدبختی و بیچارگی می پردازد. او معنویت- گرا می گردد قبل از اینکه فیلسوفی اهل عمل شود. او از تعمق به واقعیتها روی برمی گرداند تا در وهمیات غوطه ور شود. او تجربه را کنار می گذارد تا حدسیّات و فرضیّات را خوراک روح خود سازد. او جرأت نمی کند شعورِ خود را رشد دهد، زیرا از اوان کودکی به وی آموخته اند که این کار نوعی جنایت است. او تظاهر به این می کند که واقف به سرنوشت خویش در سراهای نا روشن حیات اُخروی است، بی اینکه قبلاً در فکر این باشد خود را در جهاتی که در آن منزل دارد سعادتمند سازد: خلاصه اینکه، آدمی از مطالعه طبیعت روی گردان است، مگر اینکه مطالعه ای ناقص و سطحی باشد... .
بنابراین، مهم ترین وظیفه ای که بر عهده داریم این است به وسیله ای دست یابیم که با آن بتوانیم پندارهای باطل را از میان برداریم، وهمیاتی که کارشان جز گمراه کردنمان چیز دیگری هرگز نیست. دواهای این نوع پلیدها را باید در خود طبیعت جستجو کرد؛ فقط در وفور منابع طبیعت است که می توان عاقلانه انتظار داشت بتوان پادزهرهایی برای بلایایی که شیفتگی کژاندیشانه و افراطی به بار آورده است پیدا کرد. زمان آن فرا رسیده که دواهای این درد را پیدا کنیم؛ زمان آن فرا رسیده که با این بلا روبرو شویم، شالوده های آن را امتحان کنیم، ساختار گسترده آن را بررسی نمائیم: عقل، به کمک راهنمای وفادارش تجربه، باید بر این تعصبات که مدتهای مدید وَبال گردن نژاد بشر بوده اند طغیان کرده و یورش بَرَد. برای این منظور عقل را باید به مقام شامخی که قبلاً داشته دوباره تعالی داد، - باید او را از همنشین نابکاری که با وی مدتها مراوده داشته است نجات داد... .
حقیقت با این نابکاران[این دشمنان نژاد بشر] هرگز سخن نمی گوید:- صدای حقیقت را فقط اذهان سخاوتمند می شنوند که به غور و تعمق عادت دارند و حساسیّتِ قدرت بصیرتشان، از بلاها و فتنه های بی شماری که استبداد سیاسی و مذهبی به وجود آورده، خشمگین است و آزرده- کسانی که اذهان بیدار و آگاه شان، سنگینی و سهمگینی و گستردگی این همه فلاکت و تبه روزی را که کژاندیشی در طول اعصار تحمیل انسانها نموده است، به خوبی می بینند.
انسان متمدن آن کسی است که تجربه و زندگی اجتماعی قادرش کرده که از طبیعت، وسایل خشنودی و بهروزی خویشتن را تأمین نماید؛ زیرا او آموخته است چگونه در مقابل تحریکاتی که از طرف اغیار و علیه او صورت می گیرد مقاومت ورزد، آنهم وقتی تجربه به وی می گوید که این نوع تحریکات به آرامش و سلامتش لطمه می زنند.
انسان روشن اندیش، انسانی است در اوج بلوغ خویش، در دوره تکامل یافتگی خویش؛ یعنی آن کسی است که قادر است سعادت خویش را دنبال کند؛ زیرا او یاد گرفته است که هر امری را امتحان کند، برای خودش آزادانه اندیشه کند، و نه اینکه با توسل به صلاحیت دیگران امری را حقیقت بشمارد، صلاحیت کاذب را که اگر به حکم تجربه در بوته آزمایش قرار دهد اغلب خطا از آب درمی آید... .
نتیجه ضرورتاً این می شود که انسان در تجسّساتش باید همیشه به تجربه و فلسفه طبیعی تشبّث نماید: اینها آن مواردی هستند که چه به مذهب خود آدمی مربوط شوند- چه به اخلاقیات شخصی- چه در انواع هنرها- چه در علوم- چه در خوشیها- چه در نامرادیها باید به آنها توجه کند و تدبیر نشان دهد. تجربه می آموزد که طبیعت توسط قوانین ساده، یک شکل، و تغییرناپذیر عمل می کند. انسان با حواس پنجگانه خویش است که با این طبیعت گسترده پیوند دارد، با این حواس پنجگانه اش است که باید به اسرار آن نفوذ کند؛ با حواس پنجگانه اش است که او باید تجربه از قوانین طبیعت را اتخاذ کند. بنابراین هرگاه که او تجربه کسب نمی کند و یا مسیر این تجربه اندوزی را رها نموده و کژ راهی را برمی گزیند با پرتگاه مواجه گشته و تخیلاتش او را سرگشته و حیران می سازد... .
انسان نمی فهمید که طبیعت، در سطحی برابر با داد و دهشهایش، کاملاً بری از رأفت با خباثت، فقط از قوانین ضروری لایتغیّر پیروی می کند، چه آنگاه که او موجودات را می سازد و چه موقعی که نابودشان می نماید، یا موجب رنج آنانی می شود که نظمشان حساسیت برمی انگیزاند؛ هنگامی که در میانشان خیر و شر می باشد؛ هنگامی که آنها را دستخوش تغییر و دگرگونی دائمی می سازد- انسان متوجه نبود که در سینه طبیعت به سر می برد، و در وفور مواهب طبیعت است که او باید بکوشد نیازهای خویش را مرتفع سازد؛ آنهم برای علاج آلام خویش؛ برای نیل به خوشبختی خویش: او انتظار داشت این مواهب را از موجودات خیالی کسب کند، موجوداتی که به غلط تصور می کرد مسبّب خوشکامی ها و یا علت بدبختیهایش می باشند. بنابراین، روشن است، جهل آدمی از طبیعت است که او را بر آن داشته این قدرتهای واهی را بیافریند و تحت سلطه آنها این همه طولانی از فرط وحشت بر خویشتن بلرزد؛ آن عبادت خرافه آمیز را ابداع کند که منبع تمامی بدبختیهایش است.
جهان که ساختار تجمع یافته ای است از جمیع موجودات در اصل فقط ماده است و حرکت: کل به ذهن چیزی به غیر از سلسله عظیم و پیوسته ای از علتها و معلولها را القاء نمی کند؛ بعضی از این علتها بر ما معلوم اند، زیرا حواس ما مستقیماً از آنها تأثیر می پذیرند؛ برخی دیگر برایمان ناشناخته اند چون تأثیراتشان اغلب از علتی اصلی که در فاصله ای بسیار دور قرار دارد به ما می رسد... .
مشاهده و ممارست باید متقاعدمان کند که هر چیزی در طبیعت در تحرک دائمی است... بدین سان تصور ذهنی ما از طبیعت ضرورتاً حرکت را نیز شامل می شود. ولی می توان پرسید طبیعت از چه و یا از کجا حرکتش را دریافت می دارد؟ پاسخ ما اینست که از خودش، زیرا طبیعت، کل عظیم است، که نتیجتاً بیرون از آن هیچ چیز نمی تواند وجود داشته باشد. ما می گوئیم این حرکت نحوه ای از وجود است که ضرورتاً از ذات ماده جاری است؛ اینکه ماده به سبب انرژیهای خاص خود حرکت می کند؛ اینکه حرکت ماده را باید به نیرویی نسبت داد که در ذات خود ماده جای دارد؛ اینکه تنوع یا صُوَر گوناگون حرکت، و پدیده هایی که حاصل می شود، ناشی از چندگانگی یا اختلاف خاصیتها، کیفیت ها، نحوه آمیختگی ها با هم است که در ماده اولیه بدواً وجود می داشته است و این که طبیعت مجموعه ای از بر هم سوارشدگی اجزاء یا حالت تشکّل یافته اش است.
بسیاری از فیلسوفان طبیعت گرا چنین می پنداشته اند که اجسامی که فقط به سبب پا در میانی عاملی یا علتی خارجی به حرکت درمی آیند، بی جان بوده و یا از خود قوه تحرکی ندارند، و برای اینکه خیال خود را راحت کنند این طور نتیجه گیری می کردند که ماده سازنده این اجسام طبیعتی دارند که کاملاً خنثی است. آنها از این خطا انصراف نجستند، هر چند باید مشاهده نموده باشند که وقتی جسمی را به حال خود رها سازیم، یا آن موانعی را که نمی گذارند فرود آید از میان برداریم، گرایشی به سقوط کردن و یا به مرکز زمین نزدیک شدن را نشان می دهد، آنهم با حرکتی که با شتاب یکسان انجام می پذیرد. آنها ترجیح داده اند علتی را که خیالی است و خارجی برای این امر بتراشند، علتی را که خودشان هیچگاه اندیشه درستی از آن نداشته اند، و بی آنکه بپذیرند که این اجسام به سبب طبیعت خاصی که در ذاتشان نهفته است حرکت خویش را نگه می دارند.
همین طور، گرچه این فیلسوفان کُرات عظیم بی شماری را بر فراز خود می دیدند که به سرعت برگِردِ مرکزِ مشترکی می چرخد، باز دست از عقاید خود بر نمی داشتند و همچنان عللی واهی را برای این چرخشها تصور می نمودند، تا اینکه نیوتن، این اندیشمند پاینده، نشان داد این امر تأثیر گِرانش این اجرام سماوی به سوی یکدیگر است... .
اگر آنها طبیعت را، بی اینکه تأثیر خرافه و تعصبی در کار باشد، در مدنظر می آوردند، از دیرباز متقاعد می گشتند که ماده به وسیله نیروی خاص خودش عمل می کند و نیازمند هیچ نوع انگیزه خارجی نیست که به حرکتش وادارد. آنها متوجه می شدند هرگاه اجرام مختلط در وضعی قرار داده شوند که بر همدیگر عمل کنند فوراً حرکتی بوجود خواهد آمد، و اینکه این مخلوطها، با نیرویی که قادر است حیرت انگیزترین تأثیرات را بوجود آورد، عمل خواهد نمود. اگر بُراده هائی از آهن و گوگرد با آب مخلوط شوند، و کم کم حرارت ببینند و تحت فشار یا شرایطی قرار گیرند که بر هم عمل نمایند، سرانجام احتراق شدیدی را به وجود خواهند آورد. اگر با افزودن آب به آرد، خمیری درست کنیم، و آن را برای مدتی به حال خود بگذاریم و بعد به کمک میکروسکوپ به مشاهده آن بپردازیم، خواهیم دید موجودات ریزی را بوجود آورده است که از هستی بهره مندند، امری که قبلاً گمان می شد آب و آرد قادر به آن نباشد: بنابراین می بینیم ماده بیجان می تواند به قلمرو زندگی راه پیدا کند، یا ماده ای جاندار شود، که به نوبه خود، آن نیز مجموعه سازمان یافته ای است از حرکت. بر پایه همین قیاس، پیدایش یک انسان، مستقل از امکانات و وسایل عادی، شکوهمندانه یا حیرت آورتر از ظهور حشره ای نخواهد بود که از آرد و آب بوجود آمده است... .
آنهایی که به باشندگی علتی در وراء ماده باور دارند، مجبورند این فرض را بپذیرند که این علت به پیدایش حرکتی منجر شد که ماده را به تحرک واداشت. این چنین فرض بر پایه فرض دیگری استوار است، و آن اینکه ماده می تواند آغازی برای وجود داشته باشد؛ فرضیه ای که تا بحال هرگز با دلیل محکمی به اثبات نرسیده است. از هیچی چیزی بوجود آوردن، یا آفرینش، حرف مفتی است که کوچکترین ایده ای از تشکیل جهان به ما نمی دهد؛ القاءگر هیچ مفهومی نیست که ذهن بتواند از آن یاری جوید.
حرکت، نامفهوم تر جلوه می کند، وقتی آفرینش، یا تشکیل ماده، به موجودی معنوی نسبت داده می شود، یعنی به موجودی که هیچ چیزی را که شبیه آن باشد نشناسیم، و با آن هیچ گونه تماسی نتوانیم برقرار سازیم؛ به موجودی که نه بُعدی دارد، نه اجزایی، و بنابراین حرکت پذیر هم نیست، چنانچه ما این واژه را می فهمیم؛ مفهوم حرکت برای ما به معنای تغییر نسبی موقعیت یک جسم نسبت به جسم دیگر است، که در آن جسم متحرک بطور متوالی بخشهای مختلفی از فضا را اشغال می کند و مبیّن تغییر وضعیت است. علاوه بر این، آنطور که تقریباً همه مردم اذعان دارند، ماده هرگز نمی تواند به گونه کامل نابود شده و از میان برود، پس چطور می توانیم قبول کنیم چیزی که هرگز نتواند از (شرّ) بودن خلاص شود بتواند آغازی داشته باشد؟
بنابراین، اگر پرسیده شود، پس ماده از کجا آمده است؟ جواب کاملاً عاقلانه این خواهد بود که همیشه وجود می داشته است... .
پس بجاست با این گفته خود را راضی کنیم، که تجربه مان نیز تأییدش می کند و شواهد همگی مبیّن آن است؛ حقیقتی که عقلمان هرگز انکارش نکرده است؛ حقیقتی که فیلسوفان در هر عصری قبولش داشته اند؛ و حتی خود الهیون نیز منکرش نبوده و بسیاری از آنها قبولش داشته اند؛ و آن این است که ماده همیشه وجود می داشته است؛ و اینکه به سبب سرشتی که در ذاتش است حرکت می کند؛ اینکه تمامی پدیده های طبیعت ناشی از حرکت متنوع ماده ای است که در آن جمع است؛ و اینکه، همچو مرغ عنقا، همواره از خاکستر خویش است که دوباره جان یافته و زنده می گردد و یا خویشتن را می سازد.

پی نوشت ها :

* Baron dُ Holbach: The System of Nature, trans. by H. D. Robinson(Boston: K. P. Mendum: 1853), pp. Viii-ix, 12-13, 19-23.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط