اهمیت اگوست کنت

جُرج هِنری لوئیس (78- 1817) بیشتر به سبب رابطه با جورج الیوت George Eliot و کشف و تشویق نبوغ وی در داستان نویسی مشهور است. خود او نیز به خاطر کارش در زمینه فیزیولوژی و روانشناسی، و همچنین آثار پرخواننده دیگرش
سه‌شنبه، 6 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اهمیت اگوست کنت
اهمیت اگوست کنت(*)

نویسنده: جورج هنری لوئیس
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدّمه:

اهمیت اگوست کنت(*)

فرانکلین لوفان باومر:
جُرج هِنری لوئیس (78- 1817) بیشتر به سبب رابطه با جورج الیوت George Eliot و کشف و تشویق نبوغ وی در داستان نویسی مشهور است. خود او نیز به خاطر کارش در زمینه فیزیولوژی و روانشناسی، و همچنین آثار پرخواننده دیگرش در حیطه علم و فلسفه، و نگارش کتاب زندگی گوته از شهرت کمی برخوردار نبود. اثر او تاریخ فلسفه (1867) ویرایش جدیدی از اثر قدیمی ترین تحت عنوان سرگذشت حیات تاریخ فلسفه بود که بارها به چاپ رسیده و در آن همه نظامهای متافیزیکی، با نوعی همدلی با پوزیتیویسم کُنت و طرفداری از دیدگاه او، مورد انتقاد قرار گرفته بود.
فلسفه، همان طور که آن را در مراحل مختلف تاریخی اش مورد ملاحظه قرار دادیم، همواره یک هدف داشت که همانا ارائه توضیحی درباره جهان، درباره انسان و جامعه بود؛ ولی به طرق مختلف آن هدف را می جست. قصدی که خود را کم و بیش بدان مکلّف
می دانست این بود که مسائل هستی را حلّ نموده و قاعده ای برای زندگی وضع کند. هر چند در این قصد، پای بر جایی نشان می داد؛ ولی، در وسیله هایی که بدانها متشبّث می شد تزلزل و نوسان داشت... .
با آفرینش فلسفه پوزیتیو، این تزلزل و نوسان متوقّف شد و پایان پذیرفت. زان پس پگاه تازه ای بردمید که آغاز یک عصر جدید
می باشد. برای نخستین بار در تاریخ توضیحی درباره جهان، جامعه، و انسان ارائه داده شده است که با دانش راستین و دقیق مطابقت دارد: با کارآیی و بُرد گسترده اش، چونان یک نظام جهان- شمول، معرفت انسانی را در یک نظریّه جمع آورده، و همه روشهایی که به حصول آن معرفت می انجامیده منظّم و هماهنگ نموده است، که تعمیمش در آینده نیز ادامه خواهد یافت. هدفی که دنبال می شود اینجا، نوسازی جامعه می باشد. بنیاد و پایه اش علم است- همان معرفت پوزیتیوی که از همه پدیده ها کسب کرده و خواهیم کرد. روشی که به کار می برد روش عینی Objective Method است که برتری خود را با نتایجی که به بار آورده نشان داده است.
اَبَر- ساختارش با رعایت سلسله مراتب در علوم به وجود آمده است- یعنی همانا اشاعه و هماهنگ سازی حقایق عام است که دانش های پراکنده و مستقل را به یک تمامیّت ارگانیک تبدیل می کند، تمامیتی که در آن هر بخشی همبستگی با اموری می یابند که پیش تر وجود می داشته اند، و باز در همین تمامیت ارگانیک است که تعیین می شود پیامدهای بعدی چه خواهند بود.
مزیّت های بارز این نظام در این است که طبعاً به یک هدف توجه دارد و آن همگون سازی تمامی نظرپردازیهای فلسفی است. تا به حال تئولوژی که برخی از موضوعات را در انحصار خود می دانسته (حتی موضوعاتی را که در حیطه معرفت قرار می گیرند) عرصه های گسترده ای از اندیشه را ناپیموده و ناشناس باقی گذارده است. تئولوژی حیطه اخلاق انسانی Ethics و تاریخ را از آنِ خود می دانسته و گهگاه یورشی هم به حیطه روانشناسی می برده، ولی همه مسائل کیهانی را واگذار علم کرده که راه حل بیابد، و اینکه بسیاری از معضلات مربوط به روانشناسی و زیست شناسی را به متافیزیک سپرده تا او برایشان چاره ببیند. از طرف دیگر علم با ادّعای تسلّط مطلق بر همه امور کیهانی و بیولوژیکی، مسائل اخلاق دینی Morals و امور سیاسی را به متافیزیک گرایان و الهیّون محوّل نموده و به جز کوششی جزئی و تصادفی همّت چندانی نکرده است که اینها را تحت تسلط خودش در آورد. بدینسان روشن است که جامعه به یک اعتقاد و ایمان Faith نیاز دارد، به یک نظریه Doctrine، که تمامی احتیاجات خردوّرانه را ارضاء و برآورده کند، از طرف دیگر واضح است که چنین نظریّه ای ناممکن خواهد بود چنانچه سه خط متضادّ فکر و سه نحوه متضاد تکاپو و تجسّس توأمان به کار برده شوند. این وضعی است که اروپا مدّتها با آن مواجهه بوده است. نگاهی گذرا کافی است که ببینیم یک نظریه جامع که تمامی معرفت را در بر بگیرد وجود ندارد، و از لحاظ تجربی از پشتوانه ای کافی بهره مند نیست که موجب اقناع و خشنودی شود.
در حال حاضر حیطه تعمّق نظری از دو بخش بسیار متفاوت تشکیل یافته است، - ایده های جامع generl ideas و علوم پوزیتیوPositive sciences. ایده های جامع قدرتی ندارند چون پوزیتیو نیستند: علوم پوزیتیو قدرتی ندارند چون جامع نمی باشند. فلسفه نوین قصدش این است که به این آناراشی و ناهمگونی پایان بخشد، آن هم با ارائه نظریّه ای Doctrine که پوزیتیو است، زیرا از علوم برگرفته و با سنجشی دقیق ساخته شده، و دارای همه جامعیّت مطلوبی است که نظریه های متافیزیکی برخوردار از آن هستند، منهای ایهام و ابهام، ناثباتی و ناکارآیی شان.
چگونه می توان به این کار نایل آمد؟ بی شکّ با پذیرش علم به عنوان اصل و پایه.
درسی که تاریخ می دهد روشن است. در هر جا علم با شیوه های پیروزمندانه اش پیشروی می کند، و موضوعات بیشتر و بیشتری را تحت فرمان خود می گیرد، به مسائل و معمّاهای بیشتر و بیشتری جواب می دهد، در حالی تئولوژی و متافیزیک عقیم و عاجزاند و
نمی توانند جوابهای قانع کننده ای ارائه دهند، و همواره در تعارض آشکار با قطعیّت های تجربه قرار دارند. برای توضیح پدیده ها فقط سه طریقه وجود دارد و بس، و از این سه طریقه روش علمی هر روز قدرت بیشتری می یابد، آن دو تای دیگر هر روز ضعیف تر گردیده و سلطه ای را که بر آدمیان دارند از دست می دهند. اگر آنارشی و یا آشفتگی کنونی حاصلِ به کار بستن همزمان این سه طریقه کاملاً متضادّ و کاملاً ناسازگار تفکّر باشد، در آن صورت پیداست که پایان گیری این آنارشی در گرو پذیرش تنها یک طریقه از این سه شیوه تفکّر خواهد بود. پرسش اینجاست، ما کدامین را باید برگزینیم؟ هنگامی که تئولوژی دست بالا را داشت، در مرام، وحدتی بود، و در زندگی، یگانگی. آدمیان همگیِ توجیه تئولوژیکی جهان، انسان و جامعه، را قبول می داشتند. ولی به همان نسبتی که دانش پیش می رفت پیوسته معلوم می گشت که این توجیه به تجربه جور در نمی آید و با آن سر سازش هیچ ندارد. پس اگر ما نحوه تفکّر تئولوژیکی را به عنوان راهنمای خود و توجیه تئولوژیکی کیهان و جامعه را به عنوان مراممان برگزینیم، در آن صورت باید وقعی به هیچ تجربه ای نگذاریم، علم را تماماً دور بریزیم و دست به دامان پاپ و اسقف اعظم شهرک کانتربری Canterbury شویم تا برای سؤالاتمان در خصوص نجوم، فیزیک، بیولوژی و جامعه شناسی جوابهایی بیابیم، سؤالاتی را که احتیاجات مبرم و یا کنجکاوی نظرجویانه مان ممکن است تحمیلمان کنند. آیا اروپا برای قبول این امر آمادگی دارد؟ آیا هیچ ملّتی برای آن آمادگی دارد؟ آیا هیچ ذهن وارسته ای آن را می پذیرد؟
عجز و ناتوانی متافیزیک در وقایعی که گذاشته اند به روشنی نمایان شده است. بنابراین، هیچ چیز دیگری باقی نمی ماند مگر علمScience. با این حال، خود علم فقط آنچه را که پایه و اساسی است ارائه می دهد. علم باید به فلسفه تبدیل شود تا بتواند نیازهای بالاتری را اقناع کند. حتی شناخت متنوع و گسترده هو مبُلت Humbolt نیز ناتوان بود، زیرا شناخت او از نوع علمی بود، و به فلسفه ربطی نمی یافت، از این گذشته، حتی به صورت شناختِ علمی این نقص فاحش را داشت که نارسا بود و ناکامل- نظرهای کیهانی را در بر می گرفت، ولی نظرهای اجتماعی را پس رانده و حذف نموده بود. فرض کنیم هو مبُلت در ارتباط با علم کیهانی به فلسفه ای نیز دست می یافت و آن را به خوبی می فهمید، امری که به ذهنش هرگز راه نیافت، حتّی در آن صورت نیز گره از مشکل عظیم نمی گشود، او قادر نمی شد نظریّه ای همگون و یکدست ارائه کند زیرا او عرصه وسیع و مهم نظرپردازی اخلاقی دینی را به الهیّون و متافیزیک گرایان رها نموده بود.
لذا، تکمیل کردن دائرة المعارف علمی جزءِ اقدامات اولیه و لازم بود؛ دائرة المعارفی که در آن علمِ اجتماعSociology، به عنوان دانشی همطراز با علوم کیهانی، از نقطه نظر اهمیت، نقش مؤثری را ایفاء می کرد. انجام چنین کاری را نبوغ اُگوست کُنت بود که برعهده گرفت. و چون به انجام این مهم توفیق یافت، عناصر کاملی را در دست داشت تا با آنها یک فلسفه جهانی را بسازد. اکنون تمامی معرفت انسانی دارای این توانایی بود که به صورت یک تمامیّت همگون و ارگانیک، یک روح، یک شیوه و یک هدف بر هر رشته دیگری نظارت و سَروَری کند.
تاریخ فلسفه تا به امروز دوران درازی را صرف مستعد سازی ذهن نموده است و فراهم کردن مقدمات عمل. پگاه عصر جدیدی را شاهدش هستیم که در آن علم به فلسفه تبدیل می شود. از این پس تاریخ به ثبت رشد و تکامل خواهد پرداخت، نه انقلاب - همیاری در تلاش و در تکاپو، نه جنگ و جدال بی حاصل. پیش از این هر علمی دورانِ آمادگی را، که در آن شناخت روی شناخت انباشته می شده، طی می کرده است، بی اینکه اندیشه های حاکمی بر پژوهشها وحدت ببخشند، بی اینکه شیوه های ثابتی همه آدمیان را قادر سازند که در بنا نمودن معبدی واحد مشارکت جویند. سپس تغییری حاصل شد: هر علمی به طور بایسته ای «بنیان» گرفت، از معرفت عام Common Knowledge جدایی یافت، و تلاش همه تکاپوگران مسیر همسویی پیدا کرد، و رشد و تکامل از تداوم باز نماند و توقف نپذیرفت. بنیانگذاری فلسفه پوزیتیو بر دوره آمادگی و یا مقدماتی خاتمه بخشیده و دوران تکامل و تحوّل را می آغازد. البته هنوز به صورت نظریه یا مرامِ Doctrine کاملاً یکدست و بی خدشه نیست. هنوز می باید گسترشهای متعددی یافته و تنظیم و تعدیلهایی را بپذیرد، با پیشرفت در امر کشفیّات باید آن نیز جلو برود و خود را با تغییرات حاصله در هر شناخت علمی منطبق ساخته و انعطاف نشان بدهد. ولی همان طور که از تلاشهای نسلهای آینده بی نیاز نخواهد ماند و آنها را جذب خود خواهد کرد، همچنان به راهش ادامه خواهد داد و دستخوش تعارضات اصول مختلف نخواهد شد.
این پیش بینی را از روی فراموشی و یا انکار این واقعیت نمی کنیم، که در حال حاضر، آن مرام به گونه ای گسترده ای مقبول مردم نیست، حتی مثبت اندیشان نیز همواره راغب به پذیرشش نمی باشند... .
در فرانسه، در وهله نخست، نشانه ها زیاد رضایتبخش نمی باشند، زیرا فعالیتهای نظری (خارج از حیطه علم) گرچه اشاعه چندانی ندارند ولی به گونه قابل توجهی با روح پوزیتیو مخالفت می ورزند. واکنش علیه قرن هجدهم هنوز هم ادامه دارد، و «ماتریالیسم» همچنان، نقش مَتَرسک را ایفا می کند تا آدمیان را از گرایشمندیهای پوزیتیو باز دارد. در آلمان، از سوی دیگر، معنویت گرایی هر چه بیشتر بی اعتبار می گردد، و آنچه به عقاید مادّی گرایانه معروف اند پیوسته محبوبیّت فزاینده تری می یابند. نه، حتی در انگلستان هم جریانی قوی به سوی ایده های پوزیتیو مشاهده نمی گردد، آن هم علی رغم ناشکیبائی تئولوژیکی مان نسبت به هر آنچه انگ ماتریالیسم را به خود دارد. ماتریالیسم واژه ای ست زشت که برخی از عقاید عاری از اعتبارِ چند تن نویسنده را در ذهن متبادر می سازد، و عقایدی که، هم ابلهانه اند و هم غیر اخلاقی، و از روی بُخل و غرض ورزی توسّط مجادله گران تندگو و خشن به این نویسندگان نسبت داده شده است. عقاید ماتریالیستها، هر چه باشند، لااقل از این امتیاز مهمّ برخوردارند که سعی دارند از بلای موجودات متافیزیکی خلاصی یابند، و در پی آن می باشند که توضیح و یا توجیه پدیده ها را در قوانینِ پدیده ها بیابند... .
واکنش علیه فلسفه قرن هجدهم بیشتر علیه عقیده ای بود که سرچشمه فساد اخلاقی خوفناک پنداشته می شد و نه صرفاً به ضدّ عقیده ای که در واقع ضعیف بود و نزار. این واکنش بسیار تند و آتشین بود زیرا وحشتی که افراط گری های انقلاب فرانسه در اروپا افکنده بود به آن دامن می زد. انقلاب فرانسه جشنواره ای از کشتار و هراس را در اذهان مردم متبادر می ساخت، و عقاید کُندیاکCondillac، دیدرو، و کابانیس Cabanis مسئول جنایات کنوانسیون the Convention به حساب می آمد؛ با برداشتهایی این چنین، هر آنچه که می توانست راست و بجا باشد به همراه همه آنچه که باطل بود، بی هیچ تبعیض و تمایزی، بی هیچ گونه تحلیلی، با دل بهم خوردگی تند و خشونت بار به دور افکنده می شد. هر عقیده ای که «رنگی از ماتریالیسم» به خود داشت، یابه نظر می رسید نوعی همسویی با آن دارد محکوم شمرده شده و نوعی توطئه چینی برای نابودی تمامی دین، اخلاق، و حکومت تلقّی می گردید... .
سرگذشت این واکنش در فرانسه بسیار آموزنده است، ولی شرح کامل آن جای زیادی را می گیرد که مجالش در اینجا نیست و ما فقط به ذکر چند مورد بسنده می کنیم. چهار جریانِ تأثیرگذار به هم پیوستند و یکی شدند؛ آن چهار جریان همگی سرچشمه ای واحد داشتند: وحشت و هول و تکانهایی که افراط گری های انقلاب بر دلها افکنده بود. کاتولیکها، به سرکردگی ژوزف دُمترde Maistre بزرگ و جناب و یکُنت دو بُنال de Bonald، به احساسات مذهبی توسل می جستند؛ سلطنت طلبان، به همراهی شاتوبرییان Chateaubriand و مادام دو استالde Stael، به احساسات شاهدوستی و ادبی؛ متافیزیک گرایان، با یاری لارومیگی یر Laromiguiere، و، مِن دو بیرانMaine de Biran؛ و اخلاقیون یا مُرالیست ها moralists با همکاری رو آیر- کُلارRoyar- Collard؛ این چهار دسته چه به تنهایی و چه با هم جنبه های ضعیف سانساسیونالیسم Sensationalism (هیجان گرایی) می تاختند و راه را برای قبول شورمندانه فلسفه های اسکاتلندی و آلمانی هموار می نمودند. نگاهی گذرا به این نویسنده ها کافی است که هر محصلی را قانع کند که هدف اصلی آنان دفاع از اخلاق عمومی و نظام می بوده، و اینکه آنان به فلسفه ای حمله می کردند که به اعتقادشان اخلاق و نظم را به خطر می انداخت. توسّل به تعصّبات و احساسات توقف نمی پذیرد. بیان خوش، جای کمبودهای استدلال را می گیرد؛ هیجان، جایگزین اثبات کردن و دلیل آوردن می گردد. شنونده، مفتونِ تحریک و غرق تحیّر می شود. او یاد می گیرد همه احساسات آزاده و والاتر را با نظریّه های روحانی همردیف و همطراز بیند، و همه اندیشه های پست و حقیر را با نظریه های ماتریالیستی یکی کند؛ تا اینکه در ذهنش یک مکتب با آنچه عالی است و عمیق و والا پیوندی ناگسستنی و حرمت انگیز می یابد، و مکتب دیگر همراه با احساساتی حاکی از خوار شماری ربط به آن چیزهایی پیدا می کند که سطحی هستند و بی ارزش. رهبرانِ چنین واکنشی آدمیانی با استعدادهای شکوهمند بودند و کارشان به گونه چشمگیری موفق آمیز بود. حال که شور و حرارت های بحث و جدل فرو نشسته و همه این گفت و شنودها به تاریخِ گذشته واگذار شده، مایی که از فاصله ای دور به آنها نظر می اندازیم در وجودشان هیچ پیشرفت فلسفی، هیچ عنصر تازه ای که به تکامل فلسفه کمک کند و یا پایگاه وسیعتری را برای بناهای آینده بسازد نمی بینیم. در عرصه تاریخِ سیاسی و ادبی چنین تلاشهایی می توانند جایگاه مشخّصی داشته باشند. در تاریخِ فلسفه ذکری از آنها کافی ست، چه نقششان این بوده که آدمیان را از طبیعتِ محدودِ فلسفه قرن هجدهم و کمبود فوق العاده اش بیآگاهانند. نقشی که آنها ایفاء کردند انتقادی بود، که دیگر به فرجام خود رسیده است.

پی نوشت ها :

* George Henry Lewes: The History of Philosophy from Thales to Comte (London: 1867), vol. II. pp. 590- 1, 593-5, 640-40.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط