نویسنده: علامه محمد تقی جعفری
بحث فوق العاده مهمی درباره ی منش های ناشی از فعالیت های مغزی و روانی وجود دارد که به حیطه ی هنر مربوط می شود وآن این است که: آیا تکاپوی هنری باید برای هنر باشد یا برای انسان؟ سیاست برای سیاست یا برای انسان؟ علم برای علم یا علم برای انسان؟... بحثی است که از گذشته های دور آغاز شده و در قرن های نوزدهم و بیستم شدت می یابد و هنوز هم ادامه دارد.
جان استوارت میل و بعضی دیگر از متفکران که باید دید این لفظ متفکر درباره ی آنان چه معنا دارد، با اعتقاد به مطلوبیّت مطلق آزادی ها، بر این معنا صحّه گذاشته اند که: «خوب! شما چه کار دارید؟ بگذارید همه در کمال آزادی، استعدادهای روحی و خلاقیت های خود را به فعلیت برسانند و احساسات بسیار عمیق خویش را بیرون بریزند. نهایت امر، اگر هیأت اداره کننده ی جامعه احساس کرد که ازاین طریق ضرری متوجه جامعه شده و تزاحم و تضادی روی نموده است، به همان میزان آزادی ها را محدود می کند و ممانعت های لازم را در برابر آن ها ایجاد می کند.» این که عرض کردم، صورت مُلخّص و تصفیه شده ی نظرات ایشان است.
کسانی هستند که مقدمات مطلب را به صورت دیگری مطرح می کنند و می گویند: «به من چه که آزادیِ من در فعالیّت های مغزیِ من، موجب تزاحم با دیگران است؟! این حق من است که بتوانم خلاقیت و نبوغ خود را به ظهور برسانم، چه این امر موجب تضرّر دیگران بشود یا خیر»، معبود این افراد، مطلق جالبیّت است و با حقیقت کاری ندارند. می گویند: «شما صخره ای روی کوه آتشفشان نگذارید و آن را خفه نکنید، نهایت این که اگر ما دیدیم که مواد مذاب و گداخته ای که از آن بیرون می ریزد، مزارع، جانداران، مردم و خانه های آنان را ویران می کند، آن گاه می آییم و آن را مهار می کنیم.»! این وعده را دادند، اما نشان به آن نشان که هرگز نتوانستند از عهده این کار برآیند! مسائل ومحاسبات اقتصادی در کار آمد و امواج توفانیِ سودجویی ها به جریان افتاد و هنر و هنرمند را مسخ کرد و دیگر دقت در این معنا نکردند که رفته رفته ارزش ها دگرگون می شوند و در ادامه ی این دگرگونی، پوچ گرایی سر راهشان را می گیرد.
ممکن است فرد فیلمسازی، فیلمی شگفت انگیز درباره ی نفی آزادی و اختیار بسازد و دیگران هم هزاران احسنت و آفرین بگویند؛ اگر چه باید به او گفت:
رسن را می گزی ای صید بسته
نَبُرََّد این رسن هیچ از گزیدن
درست است که «اعجاب و یکه خوردن» فی نفسه حالتی جالب و جذاب و مورد توجه و تمجید مردمان است، اما باید دید که نتیجه ی این امر چه خواهد بود؟ یعنی هدف از ایجاد شگفتی و تعجب چیست؟
متأسفانه اکثر مردم، «جالبیت» را بر «حقیقت» مقدم می دارند. اگر چه جالب بودن یک اثر هنری می تواند به عوامل مختلفی مستند باشد، ولی جالبیت، فی نفسه حقیقتی است مطلوب. فیلسوفی می گوید: «اگر چه حقیقت، معشوق ما انسان هاست، اما عملاً جالبیت برای اکثر مردم، بر حقیقت مقدم می شود». او راست می گوید، اما باید دید که تقدم و ترجیح جالبیت چه قدر است؟ تعجب ناشی از جالب بودن که اغلب معلول رویارویی نخستین با یک پدیده و جهل درباره ی آن است، یک دگرگونی و انعکاسی در سطح ظاهری ضمیر خودآگاه به وجود می آورد و بعد فروکش می کند و باز در نهایت، این «حقیقت» است که باقی می ماند. هنر هنگامی به افق اعلای خویش می رسد که صورت، محتوا، قالب، جالبیت و حقیقت در یک نظام عالی و وحدت والا قرار بگیرند و البته اگر درست تحلیل کنیم، خواهیم دید که این شگفتی ها و شوراندن ها نیز همه از پرتو حقایق است، اگر چه درک آن حقایق نسبی است.
این که می گویند بگذارید ذهن من و فکر من و هنر من هر چه خواست بیرون بریزد، درست نیست، زیرا موضوع به همین سادگی نیست. البته وقتی که یک هنرمند با کمال آزادی اثر خود را به وجود بیاورد، احساس راحتی می کند، مانند زنی که وضع حمل کرده است. اما طرف دیگرش را نیز بنگرید: اگر محتوای اثری، فاسد ولی صورت هنری اش زیبا باشد، چه باید کرد؟ در آن مثال که پیش از این ذکر شد، اگر فرد فیلمسازی، فیلمی زیبا در نفی آزادی و اختیار ساخت و در آن، حاکمیت و سلطه ی قوانین بیرونی و درونی را برای فرد انسان چنان ماهرانه اثبات کرد که تماشاگر فیلم از خود پرسید: من و آزادی؟ آن فیلمساز هنرمند این یأس ونومیدی را که به وسیله ی تأثر از فیلم در وجود انسان ها پدید آمده است، چه جواب خواهد داد؟ همیشه خردمندان در این تعارض متحیرند که: «زیبایی یا حقیقت»؟ و باید گفت: «دریغا! منِ تکامل یافته هنوز این توانایی را نیافته ام که از زیبایی آن چنان سود جویم که همواره گویای حقیقت باشد، حقیقت را هم زیبا نشان دهم و آماده باشم که حقیقت را اگر هم تلخ باشد بچشم. چه بسا که حقیقت تلخ باشد نه شیرین، اما حیات معرفتی ما بدون تحمل این تلخی ها در خطر است. هنر، اقلیم درون انسان ها را تسخیر می کند.
در همین اشعار و متون ادبی خودمان دقت کنید؛ الفاظ زیبا، محتوای عالی و مضمون لطیف... قطعی است که شعری با این مختصات به اعماق دل انسان نفوذ می کند و گاه ممکن است که سرنوشت انسان را تغییر دهد؛ این جا جایگاه آشتی زیبایی با حقیقت است. حال، اگر هنرمندی از راه تحریک احساسات و عواطف انسان ها وارد شد و اقلیم درون انسان های جامعه ی خویش را تسخیر کرد اما محتوای اثرش فاسد بود، چه خواهد شد؟
مولوی نکته ای در بیان انفجارها یا انقلابات روحی وآتشفشان های درونی دارد که بسیار زیباست:
این صدا در کوه دل ها بانگ کیست
که پر است زین بانگ این کُه گه تهی است
هر کجا هست آن حکیم اوستاد
بانگ او از کوه دل خالی مباد
می رهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمه ی آب زلال
چون ز کُه آن لطف بیرون می شود
آب های چشمه ها خون می شود
یعنی نتیجه ی این فعالیّت های شگفت انگیز، به این واقعیّت بازگشت دارد که در درون انسان ها چه خبر است. اگر درون انسان مصفا باشد، آن چه از درون او به جریان می افتد آبی است صاف و گوارا، وگرنه آن چه جاری می گردد، موادی کشنده و مسموم خواهد بود. غربی ها هم، چنین مضامینی دارند. مثلاً در جایی از کتاب زنبق درّه آمده است:
«برای ما امکان این هست که نه از نیکی متأثر شویم و نه از بدی، ولی گاهی در درون ما یک اُرگ، گویا و مستعدِ حرکت هست که به هیجان در می آید... این جا یک تناقض هولناک روحی است که بر ضد بیهودگی و نیستی سر به طغیان بر می دارد.»(1)
می خواهد بگوید که انسان نمی تواند همواره خود را بفریبد و گاه موجی در درون او سر می کشد که فریاد بر می دارد: «نمی توانی بگویی من نیستم و نمی توانی بگویی که من بیهوده هستم.» در وجود این انفجارهایی که در درون رخ می دهد و راه به بیرون می گشاید، تردیدی نیست، اما در این جا اگر درون آدمی پر از لطف و صفا باشد، نبوغ انسانی راه به معنای والا خواهد گشود، وگرنه دیگر چشمه های آب زلال ظاهر نخواهد شد و آب های چشمه ها خون خواهد شد؛ اگر چه رنگ زیبایش ساده لوحان را بفریبد.
پس این مسأله عمیق تر از آن است که بدین سادگی بتوان از آن عبور کرد؛ آزادی آری، اما رو به کجا؟ کودک می خواهد همه زندگیش را به بازی بگذراند و آزادانه در دشت به دنبال پروانه هایی زیبا و رنگارنگ بدود، اما شما دست او را می گیرید، آزادی اش را سلب می کنید و به دبستان می برید؛ حالا او فریاد بزند: «ای داد! چه روزهای شیرینی بود آن روزها که به دنبال پروانه ها در میان گل ها می دویدم و این پدر و مادر ظالم، دست مرا گرفتند، آزادی ام را سلب کردند! و مرا کشان کشان به دبستان بردند.»
طبیعی است که او از سلب آزادیِ خام که مقدمه ی شناخت قوانین حاکم بر هستی است، ناراحت شود و حتی گریه کند. دویدن کودک پنج ساله به دنبال پروانه ها، آزادی نیست، «میعان» است. فرق است بین آن آزادی که انسان با اختیار کامل و با علم به مفسده و مصلحت و خیر و شرّش حکم کند که: «این راه درست است و آن یکی نه»، و این میعان کودکانه به هر سو است که عوامل خارج از ذات وی اقتضا می کند.
آیا آزادی آن است که حرّبن یزید داشت و یا آن آزادی که کودک بازیگوش دارد؟ حرّبن یزید دریافت که این هفتاد و دو تن راست می گویند، ولی آن جماعت کثیر، آن سی هزار یا چهل هزار نفر لشکریان یزید که در جهالت و هوی و قدرت پرستی و خودکامگی غوطه ورند، راست نمی گویند و در کمال اختیار و آزادی، به امام حسین علیه السلام و سپاه قلیل او پیوست. حال، این مسأله مطرح می شود ما باید تلاش کنیم که بشر را به کدام آزادی برسانیم؟ به آزادی آن کودکی که به دنبال پروانه ها می دود و یا به آزادیِ حرّبن یزید ریاحی که در کمال اختیار شکوفا شده است؟
پس در جواب این سؤال که «هنر برای هنر یا هنر برای انسان؟» چه باید گفت؟ البته بشر می تواند به یک وضع ذهنی برسد که بگوید: «هنر برای هنر»، اما آیا در این وضع فعلی که جوامع بشری گرفتار سودجویی و شهوت پرستی و خودخواهی و بی اطلاعی از واقعیّات است، می تواند چنین ادّعایی بکند؟!
چرا در باب ریاضیات کسی چنین ادّعایی ندارد که ریاضیات فقط باید در محدوده ی «ریاضیات کاربردی» انحصار یابد؟ چرا کسی مدّعی نیست ریاضیات مجرد را که کاربردی در فیزیک و شیمی ندارد، باید به کناری نهاد و درآن جا این سؤال مطرح نیست که «ریاضیات برای ریاضیات» یا «ریاضیات برای کاربرد»؟
در کنفرانس ریاضی دان های کشور، من هم طرفدار این عقیده بودم که ریاضی دان می تواند کار خودش را مجرد از کاربرد انجام دهد تا آن آیت خدایی و قدرتی که خداوند در مغز انسان ها به ودیعت نهاده، فعلیت یابد، و روزی هم خواهد رسید که کاربرد پیدا کند. اما در هنر، موضوع کاملاً متفاوت است؛ هنر با ارزش ها سر و کار دارد و در نمودهایی عینیت می یابد که به مجرد ظهور با حیات انسان ها سر و کار می یابند. اگر هنر، از درون انسان غیر مصفایی عبور کرد و نمود یافت، خسارت آن را چه کسی خواهد داد؟ مطلب بدین سادگی ها نیست که بگویند: «این نبوغ انسان هاست، بگذارید که به فعلیت برسد.» من هم عقیده ام این است که از لحاظ فردی و فعالیّت مغزی، از شکوفایی استعدادها و نبوغ جلوگیری نشود، اما از جانب دیگر این مسأله هم وجود دارد که آثار هنری در یک فعالیّت فردی محدود نمی ماند و بالاخره به جامعه ارائه خواهد شد، و لذا باید آثار هنری توسط کسانی که هم در قلمرو حیات انسانی صاحب نظر هستند و هم با قلمرو هنر آشنایی کامل دارند، در کمال خلوص و با انگیزه ی هنر برای حیات معقول انسان ها مورد بررسی و تحقیق قرار گیرد. من بارها گفته ام که این «سانسور هنر» نیست، بلکه نجات دادن حیات معقول انسان هاست.
قرن ها رگبار تناقضات را در غرب و بعضی از سرزمین های شرق بر مغز مردم ریختند، تا آن جا که حالا دیگر مردم مغرب زمین از هر چه ایدئولوژی است گریزان شده اند؛ این اثر طبیعیِ همان رگبار تناقضات است. دیگر حساب این را نکردند که اگر قلم ها را رها کنند تا هر اندیشه و تخیلی را که از مغز هر کسی می گذرد روی کاغذها بیاورند و تحویل جامعه بدهند، افکار مردم یا در تضاد و تناقض آن امور با یکدیگر مختل می شود و یا چنان به مسائل هستی بی اعتنا و بی تفاوت می شود که کلاًًّّ از همه ی ایدئولوژی ها می گریزد. لذا، بهترین راه برای برخورداری انسان ها از علوم انسانی و هنرها، آن است که محصولات فکری و هنری توسط انسان هایی متفکر و مخلص و متخصص مورد بررسی قرار گیرد و بی آن که حتی ناچیز ترین اندیشه و یا اثر هنری نابود شود، مفیدها را به جامعه تحویل دهند و غیر مفیدها را مورد تحقیق قرار دهند تا حقیقت آن ها گشوده شود. هنر نیز می تواند برای هنر باشد، مشروط بر آن که هنرمندی که می خواهد احساسات و نبوغ خویش را در اختیار جامعه قرار دهد، از حقیقت و ارزش حیات مطلع باشد؛ آن گاه جالبیت هنر، خارِراه حقیقت نخواهد شد. هنرمندان نیز در برابر حیات و مغز انسان ها که مورد تصرف ایشان است، مسؤول هستند.
یکی از دوستان نقل می کرد: «با چند تن از رفقای خوش ذوق در پاریس به دیدن موزه ها رفته بودیم. در یکی از سالن ها هنگامی که مأمورین متوجه ما نبودند، یکی از تابلو ها را سر وته کردیم و خودمان نیز در برابر آن به اظهار شگفتی ایستادیم که «به به! به به! نگاه کنید.» مردم هم جمع شده بودند و با خیرگی به تابلو می نگریستند و در اصول آن اثر هنری (معکوس)! به یکدیگر توضیحات می دادند! اکنون نیز در غرب، هنر را برای شگفتی و تنوع و برهم زدن یکنواختی زندگی می خواهند، نه برای این که چه تأثیری در حیات معقول انسان ها دارا می باشد! من در نوشته های بعضی از غربی ها دیده ام که ملاک عظمت و ارزش هنر را در میزان جلب شگفتی مردم دیده اند، اما این حقیقت چیست و هنر چگونه می تواند انسان ها را در طریق دست یافتن به حیات معقول یاری دهد، امری است که مورد غفلت قرار گرفته است... بالاخره شیر پاک خورده ای از تماشاگرانِ آن تابلوی وارونه که آدم هوشیاری بود، بعد از کمی تأمل گفت: مثل این که تابلو را وارونه کرده اند! تابلو را برگرداندند و ما هم در رفتیم! آری، در طول تاریخ، این شیر پاک خورده ها موانع خوبی در برابر فریفته شدن مردم به شگفتی های بی اساس می باشند.
اگر بگویند «علم برای علم»، از آن جا که انسان از علم، تصوری ملازم با «قداست» دارد، فوراً در درون خود خواهد گفت راست می گوید، اما بعد هنگامی که به ویران گری ها و مظالمی که به وسیله ی علم واقع شده است توجه پیدا می کنیم، با کمال جدیت خواهیم گفت: «دانش برای دانش، هنگامی صحیح است که طبیعت بشری اصلاح و تربیت شده باشد تا با دانش، خود گور خویش را نَکَند». در یکی از مباحثی که با متفکران غربی داشتیم، این مسأله را مطرح کردم که شما از یک سو می فرمایید که انسانیت و صلح و صفا و از سوی دیگر حاکمیت و سلطه ی مطلق را به علم می دهید فقط از آن جهت که علم است. مردم این تناقض را چگونه حل کنند؟ از یک سو انسانیت و صلح و صفا و از سوی دیگر «علم» که فقط کمیت ها و روابط و نسبت هارا مورد بهره برداری قرار می دهد، خواه در خدمت صلح و صفا باشد و خواه برای کشنده ترین جنگ ها؟ علم یا هنر را به خودی خود نمی توان محکوم کرد، بلکه باید دید که این علم و یا هنر چه رابطه ای با حیات انسانی پیدا کرده اند؟ در حدود پانزده سال پیش در سفر فرانسه، یک روز میزبان ما گفت که دانشجویان رشته های هنری مایل هستند تا آثارشان را به ما نشان دهند. پیش خود گفتم: «خوب! الحمدالله آقایان در این دیار غربت متحمل زحمات فراوان شده اند و اصول و قواعد هنر را آموخته اند تا هنگامی که به کشورشان باز می گردند، ارمغان های گران بهایی به همراه بیاورند.» آنان با کمال خوشحالی، آمدند و آثارشان را ارائه دادند. دیدم که تمام آثار مربوط به مسائل جنسی است، گفتم: آقایان لطفاً آثارتان را جمع کنید، امروز موضوع مباحثه ی ما چیز دیگری است. یادم می آید که به این مثال نیز درآن جا اشاره کردم که: «این قدر به مثل فوّاره ی آب که خودبخود جهشی بسیار زیاد دارد، تلمبه نزنید! نگران غریزه ی جنسی نباشید و دلتان نسوزد. این وسیله ی بقای نسل اولاد آدم است و نیازی به تحریک شما ندارد.»
هنر وسیله ای برای رسیدن به کمال است، آن چنان که علم نیز این چنین است، و آن چنان که جمال و زیبایی نیز وسیله ای برای وصول به کمال است، مشروط بر آن که معنای جمال را دریابیم و اجازه ندهیم تا زیبایی، ما را از درک حقیقت باز دارد. گاهی انسان معنای جمال و کمال را در می یابد اما ترتیب اثر نمی دهد، چرا که درک کمال «باید و شاید» به دنبال می آورد. آن کمالی که در پس جمال نهفته است، به تو می گوید: «جهان هستی قانون دارد، قانونی که تو را ملزم به کنترل شهوات می کند»، لذا نمی خواهد که جمال را متکی بر کمال ببیند، زیرا می ترسد که وادار شود به این که سربلند کند و فروغ هستی آفرین را ببیند.
آری، در قاموس بشری، هنر جایگاه والایی دارد، مشروط بر آن که بشر خود را آن چنان تربیت کند که وقتی آبِ حیات بخش علم و هنر در جویبار مغز او به جریان افتاد، آلوده و مسموم نشود.
جان استوارت میل و بعضی دیگر از متفکران که باید دید این لفظ متفکر درباره ی آنان چه معنا دارد، با اعتقاد به مطلوبیّت مطلق آزادی ها، بر این معنا صحّه گذاشته اند که: «خوب! شما چه کار دارید؟ بگذارید همه در کمال آزادی، استعدادهای روحی و خلاقیت های خود را به فعلیت برسانند و احساسات بسیار عمیق خویش را بیرون بریزند. نهایت امر، اگر هیأت اداره کننده ی جامعه احساس کرد که ازاین طریق ضرری متوجه جامعه شده و تزاحم و تضادی روی نموده است، به همان میزان آزادی ها را محدود می کند و ممانعت های لازم را در برابر آن ها ایجاد می کند.» این که عرض کردم، صورت مُلخّص و تصفیه شده ی نظرات ایشان است.
کسانی هستند که مقدمات مطلب را به صورت دیگری مطرح می کنند و می گویند: «به من چه که آزادیِ من در فعالیّت های مغزیِ من، موجب تزاحم با دیگران است؟! این حق من است که بتوانم خلاقیت و نبوغ خود را به ظهور برسانم، چه این امر موجب تضرّر دیگران بشود یا خیر»، معبود این افراد، مطلق جالبیّت است و با حقیقت کاری ندارند. می گویند: «شما صخره ای روی کوه آتشفشان نگذارید و آن را خفه نکنید، نهایت این که اگر ما دیدیم که مواد مذاب و گداخته ای که از آن بیرون می ریزد، مزارع، جانداران، مردم و خانه های آنان را ویران می کند، آن گاه می آییم و آن را مهار می کنیم.»! این وعده را دادند، اما نشان به آن نشان که هرگز نتوانستند از عهده این کار برآیند! مسائل ومحاسبات اقتصادی در کار آمد و امواج توفانیِ سودجویی ها به جریان افتاد و هنر و هنرمند را مسخ کرد و دیگر دقت در این معنا نکردند که رفته رفته ارزش ها دگرگون می شوند و در ادامه ی این دگرگونی، پوچ گرایی سر راهشان را می گیرد.
ممکن است فرد فیلمسازی، فیلمی شگفت انگیز درباره ی نفی آزادی و اختیار بسازد و دیگران هم هزاران احسنت و آفرین بگویند؛ اگر چه باید به او گفت:
رسن را می گزی ای صید بسته
نَبُرََّد این رسن هیچ از گزیدن
درست است که «اعجاب و یکه خوردن» فی نفسه حالتی جالب و جذاب و مورد توجه و تمجید مردمان است، اما باید دید که نتیجه ی این امر چه خواهد بود؟ یعنی هدف از ایجاد شگفتی و تعجب چیست؟
متأسفانه اکثر مردم، «جالبیت» را بر «حقیقت» مقدم می دارند. اگر چه جالب بودن یک اثر هنری می تواند به عوامل مختلفی مستند باشد، ولی جالبیت، فی نفسه حقیقتی است مطلوب. فیلسوفی می گوید: «اگر چه حقیقت، معشوق ما انسان هاست، اما عملاً جالبیت برای اکثر مردم، بر حقیقت مقدم می شود». او راست می گوید، اما باید دید که تقدم و ترجیح جالبیت چه قدر است؟ تعجب ناشی از جالب بودن که اغلب معلول رویارویی نخستین با یک پدیده و جهل درباره ی آن است، یک دگرگونی و انعکاسی در سطح ظاهری ضمیر خودآگاه به وجود می آورد و بعد فروکش می کند و باز در نهایت، این «حقیقت» است که باقی می ماند. هنر هنگامی به افق اعلای خویش می رسد که صورت، محتوا، قالب، جالبیت و حقیقت در یک نظام عالی و وحدت والا قرار بگیرند و البته اگر درست تحلیل کنیم، خواهیم دید که این شگفتی ها و شوراندن ها نیز همه از پرتو حقایق است، اگر چه درک آن حقایق نسبی است.
این که می گویند بگذارید ذهن من و فکر من و هنر من هر چه خواست بیرون بریزد، درست نیست، زیرا موضوع به همین سادگی نیست. البته وقتی که یک هنرمند با کمال آزادی اثر خود را به وجود بیاورد، احساس راحتی می کند، مانند زنی که وضع حمل کرده است. اما طرف دیگرش را نیز بنگرید: اگر محتوای اثری، فاسد ولی صورت هنری اش زیبا باشد، چه باید کرد؟ در آن مثال که پیش از این ذکر شد، اگر فرد فیلمسازی، فیلمی زیبا در نفی آزادی و اختیار ساخت و در آن، حاکمیت و سلطه ی قوانین بیرونی و درونی را برای فرد انسان چنان ماهرانه اثبات کرد که تماشاگر فیلم از خود پرسید: من و آزادی؟ آن فیلمساز هنرمند این یأس ونومیدی را که به وسیله ی تأثر از فیلم در وجود انسان ها پدید آمده است، چه جواب خواهد داد؟ همیشه خردمندان در این تعارض متحیرند که: «زیبایی یا حقیقت»؟ و باید گفت: «دریغا! منِ تکامل یافته هنوز این توانایی را نیافته ام که از زیبایی آن چنان سود جویم که همواره گویای حقیقت باشد، حقیقت را هم زیبا نشان دهم و آماده باشم که حقیقت را اگر هم تلخ باشد بچشم. چه بسا که حقیقت تلخ باشد نه شیرین، اما حیات معرفتی ما بدون تحمل این تلخی ها در خطر است. هنر، اقلیم درون انسان ها را تسخیر می کند.
در همین اشعار و متون ادبی خودمان دقت کنید؛ الفاظ زیبا، محتوای عالی و مضمون لطیف... قطعی است که شعری با این مختصات به اعماق دل انسان نفوذ می کند و گاه ممکن است که سرنوشت انسان را تغییر دهد؛ این جا جایگاه آشتی زیبایی با حقیقت است. حال، اگر هنرمندی از راه تحریک احساسات و عواطف انسان ها وارد شد و اقلیم درون انسان های جامعه ی خویش را تسخیر کرد اما محتوای اثرش فاسد بود، چه خواهد شد؟
مولوی نکته ای در بیان انفجارها یا انقلابات روحی وآتشفشان های درونی دارد که بسیار زیباست:
این صدا در کوه دل ها بانگ کیست
که پر است زین بانگ این کُه گه تهی است
هر کجا هست آن حکیم اوستاد
بانگ او از کوه دل خالی مباد
می رهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمه ی آب زلال
چون ز کُه آن لطف بیرون می شود
آب های چشمه ها خون می شود
یعنی نتیجه ی این فعالیّت های شگفت انگیز، به این واقعیّت بازگشت دارد که در درون انسان ها چه خبر است. اگر درون انسان مصفا باشد، آن چه از درون او به جریان می افتد آبی است صاف و گوارا، وگرنه آن چه جاری می گردد، موادی کشنده و مسموم خواهد بود. غربی ها هم، چنین مضامینی دارند. مثلاً در جایی از کتاب زنبق درّه آمده است:
«برای ما امکان این هست که نه از نیکی متأثر شویم و نه از بدی، ولی گاهی در درون ما یک اُرگ، گویا و مستعدِ حرکت هست که به هیجان در می آید... این جا یک تناقض هولناک روحی است که بر ضد بیهودگی و نیستی سر به طغیان بر می دارد.»(1)
می خواهد بگوید که انسان نمی تواند همواره خود را بفریبد و گاه موجی در درون او سر می کشد که فریاد بر می دارد: «نمی توانی بگویی من نیستم و نمی توانی بگویی که من بیهوده هستم.» در وجود این انفجارهایی که در درون رخ می دهد و راه به بیرون می گشاید، تردیدی نیست، اما در این جا اگر درون آدمی پر از لطف و صفا باشد، نبوغ انسانی راه به معنای والا خواهد گشود، وگرنه دیگر چشمه های آب زلال ظاهر نخواهد شد و آب های چشمه ها خون خواهد شد؛ اگر چه رنگ زیبایش ساده لوحان را بفریبد.
پس این مسأله عمیق تر از آن است که بدین سادگی بتوان از آن عبور کرد؛ آزادی آری، اما رو به کجا؟ کودک می خواهد همه زندگیش را به بازی بگذراند و آزادانه در دشت به دنبال پروانه هایی زیبا و رنگارنگ بدود، اما شما دست او را می گیرید، آزادی اش را سلب می کنید و به دبستان می برید؛ حالا او فریاد بزند: «ای داد! چه روزهای شیرینی بود آن روزها که به دنبال پروانه ها در میان گل ها می دویدم و این پدر و مادر ظالم، دست مرا گرفتند، آزادی ام را سلب کردند! و مرا کشان کشان به دبستان بردند.»
طبیعی است که او از سلب آزادیِ خام که مقدمه ی شناخت قوانین حاکم بر هستی است، ناراحت شود و حتی گریه کند. دویدن کودک پنج ساله به دنبال پروانه ها، آزادی نیست، «میعان» است. فرق است بین آن آزادی که انسان با اختیار کامل و با علم به مفسده و مصلحت و خیر و شرّش حکم کند که: «این راه درست است و آن یکی نه»، و این میعان کودکانه به هر سو است که عوامل خارج از ذات وی اقتضا می کند.
آیا آزادی آن است که حرّبن یزید داشت و یا آن آزادی که کودک بازیگوش دارد؟ حرّبن یزید دریافت که این هفتاد و دو تن راست می گویند، ولی آن جماعت کثیر، آن سی هزار یا چهل هزار نفر لشکریان یزید که در جهالت و هوی و قدرت پرستی و خودکامگی غوطه ورند، راست نمی گویند و در کمال اختیار و آزادی، به امام حسین علیه السلام و سپاه قلیل او پیوست. حال، این مسأله مطرح می شود ما باید تلاش کنیم که بشر را به کدام آزادی برسانیم؟ به آزادی آن کودکی که به دنبال پروانه ها می دود و یا به آزادیِ حرّبن یزید ریاحی که در کمال اختیار شکوفا شده است؟
پس در جواب این سؤال که «هنر برای هنر یا هنر برای انسان؟» چه باید گفت؟ البته بشر می تواند به یک وضع ذهنی برسد که بگوید: «هنر برای هنر»، اما آیا در این وضع فعلی که جوامع بشری گرفتار سودجویی و شهوت پرستی و خودخواهی و بی اطلاعی از واقعیّات است، می تواند چنین ادّعایی بکند؟!
چرا در باب ریاضیات کسی چنین ادّعایی ندارد که ریاضیات فقط باید در محدوده ی «ریاضیات کاربردی» انحصار یابد؟ چرا کسی مدّعی نیست ریاضیات مجرد را که کاربردی در فیزیک و شیمی ندارد، باید به کناری نهاد و درآن جا این سؤال مطرح نیست که «ریاضیات برای ریاضیات» یا «ریاضیات برای کاربرد»؟
در کنفرانس ریاضی دان های کشور، من هم طرفدار این عقیده بودم که ریاضی دان می تواند کار خودش را مجرد از کاربرد انجام دهد تا آن آیت خدایی و قدرتی که خداوند در مغز انسان ها به ودیعت نهاده، فعلیت یابد، و روزی هم خواهد رسید که کاربرد پیدا کند. اما در هنر، موضوع کاملاً متفاوت است؛ هنر با ارزش ها سر و کار دارد و در نمودهایی عینیت می یابد که به مجرد ظهور با حیات انسان ها سر و کار می یابند. اگر هنر، از درون انسان غیر مصفایی عبور کرد و نمود یافت، خسارت آن را چه کسی خواهد داد؟ مطلب بدین سادگی ها نیست که بگویند: «این نبوغ انسان هاست، بگذارید که به فعلیت برسد.» من هم عقیده ام این است که از لحاظ فردی و فعالیّت مغزی، از شکوفایی استعدادها و نبوغ جلوگیری نشود، اما از جانب دیگر این مسأله هم وجود دارد که آثار هنری در یک فعالیّت فردی محدود نمی ماند و بالاخره به جامعه ارائه خواهد شد، و لذا باید آثار هنری توسط کسانی که هم در قلمرو حیات انسانی صاحب نظر هستند و هم با قلمرو هنر آشنایی کامل دارند، در کمال خلوص و با انگیزه ی هنر برای حیات معقول انسان ها مورد بررسی و تحقیق قرار گیرد. من بارها گفته ام که این «سانسور هنر» نیست، بلکه نجات دادن حیات معقول انسان هاست.
قرن ها رگبار تناقضات را در غرب و بعضی از سرزمین های شرق بر مغز مردم ریختند، تا آن جا که حالا دیگر مردم مغرب زمین از هر چه ایدئولوژی است گریزان شده اند؛ این اثر طبیعیِ همان رگبار تناقضات است. دیگر حساب این را نکردند که اگر قلم ها را رها کنند تا هر اندیشه و تخیلی را که از مغز هر کسی می گذرد روی کاغذها بیاورند و تحویل جامعه بدهند، افکار مردم یا در تضاد و تناقض آن امور با یکدیگر مختل می شود و یا چنان به مسائل هستی بی اعتنا و بی تفاوت می شود که کلاًًّّ از همه ی ایدئولوژی ها می گریزد. لذا، بهترین راه برای برخورداری انسان ها از علوم انسانی و هنرها، آن است که محصولات فکری و هنری توسط انسان هایی متفکر و مخلص و متخصص مورد بررسی قرار گیرد و بی آن که حتی ناچیز ترین اندیشه و یا اثر هنری نابود شود، مفیدها را به جامعه تحویل دهند و غیر مفیدها را مورد تحقیق قرار دهند تا حقیقت آن ها گشوده شود. هنر نیز می تواند برای هنر باشد، مشروط بر آن که هنرمندی که می خواهد احساسات و نبوغ خویش را در اختیار جامعه قرار دهد، از حقیقت و ارزش حیات مطلع باشد؛ آن گاه جالبیت هنر، خارِراه حقیقت نخواهد شد. هنرمندان نیز در برابر حیات و مغز انسان ها که مورد تصرف ایشان است، مسؤول هستند.
یکی از دوستان نقل می کرد: «با چند تن از رفقای خوش ذوق در پاریس به دیدن موزه ها رفته بودیم. در یکی از سالن ها هنگامی که مأمورین متوجه ما نبودند، یکی از تابلو ها را سر وته کردیم و خودمان نیز در برابر آن به اظهار شگفتی ایستادیم که «به به! به به! نگاه کنید.» مردم هم جمع شده بودند و با خیرگی به تابلو می نگریستند و در اصول آن اثر هنری (معکوس)! به یکدیگر توضیحات می دادند! اکنون نیز در غرب، هنر را برای شگفتی و تنوع و برهم زدن یکنواختی زندگی می خواهند، نه برای این که چه تأثیری در حیات معقول انسان ها دارا می باشد! من در نوشته های بعضی از غربی ها دیده ام که ملاک عظمت و ارزش هنر را در میزان جلب شگفتی مردم دیده اند، اما این حقیقت چیست و هنر چگونه می تواند انسان ها را در طریق دست یافتن به حیات معقول یاری دهد، امری است که مورد غفلت قرار گرفته است... بالاخره شیر پاک خورده ای از تماشاگرانِ آن تابلوی وارونه که آدم هوشیاری بود، بعد از کمی تأمل گفت: مثل این که تابلو را وارونه کرده اند! تابلو را برگرداندند و ما هم در رفتیم! آری، در طول تاریخ، این شیر پاک خورده ها موانع خوبی در برابر فریفته شدن مردم به شگفتی های بی اساس می باشند.
اگر بگویند «علم برای علم»، از آن جا که انسان از علم، تصوری ملازم با «قداست» دارد، فوراً در درون خود خواهد گفت راست می گوید، اما بعد هنگامی که به ویران گری ها و مظالمی که به وسیله ی علم واقع شده است توجه پیدا می کنیم، با کمال جدیت خواهیم گفت: «دانش برای دانش، هنگامی صحیح است که طبیعت بشری اصلاح و تربیت شده باشد تا با دانش، خود گور خویش را نَکَند». در یکی از مباحثی که با متفکران غربی داشتیم، این مسأله را مطرح کردم که شما از یک سو می فرمایید که انسانیت و صلح و صفا و از سوی دیگر حاکمیت و سلطه ی مطلق را به علم می دهید فقط از آن جهت که علم است. مردم این تناقض را چگونه حل کنند؟ از یک سو انسانیت و صلح و صفا و از سوی دیگر «علم» که فقط کمیت ها و روابط و نسبت هارا مورد بهره برداری قرار می دهد، خواه در خدمت صلح و صفا باشد و خواه برای کشنده ترین جنگ ها؟ علم یا هنر را به خودی خود نمی توان محکوم کرد، بلکه باید دید که این علم و یا هنر چه رابطه ای با حیات انسانی پیدا کرده اند؟ در حدود پانزده سال پیش در سفر فرانسه، یک روز میزبان ما گفت که دانشجویان رشته های هنری مایل هستند تا آثارشان را به ما نشان دهند. پیش خود گفتم: «خوب! الحمدالله آقایان در این دیار غربت متحمل زحمات فراوان شده اند و اصول و قواعد هنر را آموخته اند تا هنگامی که به کشورشان باز می گردند، ارمغان های گران بهایی به همراه بیاورند.» آنان با کمال خوشحالی، آمدند و آثارشان را ارائه دادند. دیدم که تمام آثار مربوط به مسائل جنسی است، گفتم: آقایان لطفاً آثارتان را جمع کنید، امروز موضوع مباحثه ی ما چیز دیگری است. یادم می آید که به این مثال نیز درآن جا اشاره کردم که: «این قدر به مثل فوّاره ی آب که خودبخود جهشی بسیار زیاد دارد، تلمبه نزنید! نگران غریزه ی جنسی نباشید و دلتان نسوزد. این وسیله ی بقای نسل اولاد آدم است و نیازی به تحریک شما ندارد.»
هنر وسیله ای برای رسیدن به کمال است، آن چنان که علم نیز این چنین است، و آن چنان که جمال و زیبایی نیز وسیله ای برای وصول به کمال است، مشروط بر آن که معنای جمال را دریابیم و اجازه ندهیم تا زیبایی، ما را از درک حقیقت باز دارد. گاهی انسان معنای جمال و کمال را در می یابد اما ترتیب اثر نمی دهد، چرا که درک کمال «باید و شاید» به دنبال می آورد. آن کمالی که در پس جمال نهفته است، به تو می گوید: «جهان هستی قانون دارد، قانونی که تو را ملزم به کنترل شهوات می کند»، لذا نمی خواهد که جمال را متکی بر کمال ببیند، زیرا می ترسد که وادار شود به این که سربلند کند و فروغ هستی آفرین را ببیند.
آری، در قاموس بشری، هنر جایگاه والایی دارد، مشروط بر آن که بشر خود را آن چنان تربیت کند که وقتی آبِ حیات بخش علم و هنر در جویبار مغز او به جریان افتاد، آلوده و مسموم نشود.
پی نوشت ها :
(1) زنبق درّه، اونوره بالزاک، ص 69.
منبع: جعفری، محمد تقی، (1389)، زیبایی و هنر از دیدگاه اسلام، تهران، انتشارات مؤسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری