کوروش از اسطوره تا واقعیت

سقوط تختگاه ماد بر دست پادشاه قوم پارس (549 پ.م)، هیچ چیز را در امپراتوری حاکم در فلات ایران تغییر نداد. فقط یک خاندان پارسی جای یک خاندان مادی را گرفت. کوروش، فاتح اکباتان، از جانب مادر نواده آستیاگ - آخرین
شنبه، 14 ارديبهشت 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کوروش از اسطوره تا واقعیت
کوروش از اسطوره تا واقعیت

نویسنده: دکتر عبدالحسین زرین کوب




 

سقوط تختگاه ماد بر دست پادشاه قوم پارس (549 پ.م)، هیچ چیز را در امپراتوری حاکم در فلات ایران تغییر نداد. فقط یک خاندان پارسی جای یک خاندان مادی را گرفت. کوروش، فاتح اکباتان، از جانب مادر نواده آستیاگ - آخرین پادشاه ماد - و از جانب پدر نواده هخامنش اولین بنیانگذار فرمانروایی موروثی در بین اقوام پارس بود. در خاندان هخامنشی وی کوروش سوم و پدرش که داماد آستیاگ بود، کمبوجیه دوم محسوب می شد. انتساب با خاندان دیااکو این کوروش را که بعدها «کوروش بزرگ» نام گرفت، با آنکه از طریق شورش بر آخرین وارث این خاندان، قلمرو ماد را به زیر فرمان درآورده بود، در نظر اقوام ماد نه یک پادشاه غاصب و بیگانه بلکه یک نجات دهنده مصلح نشان می داد. رفتاری که با پادشاه مغلوب کرد، مبنی بر نجابت و ناشی از رعایت حرمت خویشاوندی بود. با آنکه درباره صحت جزئیات روایت هرودت، در آنچه راجع به احوال کودکی کوروش و پرورش یافتن وی در نزد شبانان ماد نقل می کند تردید هست، خویشاوندی او با پادشاه مخلوع ماد چندان مخالف واقع به نظر نمی آید. بر وفق فحوای این روایت، مادر وی - ماندانا - دختر آستیاگ بود که پادشاه ماد او را برای جلب اتحاد با خاندان فرمانروایی اقوام پارسه به کمبوجیه پادشاه انشان و نواده هخامنش پارسی به زنی داده بود.
خاندان هخامنشی از یک طایفه اقوام پارسه - ظاهراً به نام پاسارگادیها - بیرون آمده بود و قبل از نیل به سلطنت انشان - در خاک عیلام - با سایر دودمانهای این طایفه در قسمتی از آنچه امروز به نام این طوایف پارس خوانده می شود، سکونت داشت. اینکه فاتح همدان و اجداد وی خود را پادشاه انشان می خواندند، ظاهراً از آن رو بود که جد در وی - چیش پیش دوم - د رسالهایی که آشور با طوایف ماد و مانای درگیری داشت و عیلام به خاطر جنگهای طولانی با آشور به ضعف گراییده بود، بر سرزمین انشان تسلط یافت و خود را پادشاه آنجا خواند (596 پ.م). اعقاب این چیش پیش هم که شامل کوروش دوم جد کوروش بزرگ و همچنین پدر وی کمبوجیه دوم می شد، طی سالها خود را شاه انشان می خواندند و شاید اینکه در آن ایام با آنکه پارس را هم تحت فرمان داشتند، خود را به نام شاه پارس نمی خواندند، بیشتر از آن رود بود که پارس از زمان «فره ورتیش» به جبر یا میل خاطر - و به احتمال قوی شاید برای آنکه در انقراض اجتناب ناپذیر و قریب الوقوع عیلام وادار به قبول تبعیت از سامی نژادان بابل نشوند، از روی میل - تبعیت مادها را که با آنها پیوستگی قومی داشتند، پذیرفته بود و به هر صورت به قلمرو ماد ملحق شده بود (حدود 670 پ. م) و پادشاهی این خاندان در پارس به نیابت پادشاه ماد بود؛ اما در انشان فرمانروایی آنها مستقل و مبنی بر حق غلبه بود.
البته چیش پیش دوم، قبل از آن که به عنوان پادشاه انشان سلطنت مستقلی به وجود آورد، در سرزمین پارس به عنوان پادشاه دست نشانده محلی، مدتها خود و پدرانش باجگزار آشور بودند. بعدها نیز گه گاه با پادشاهان عیلام بر ضد آشور متحد می شدند. از قراین چنان بر می آید که خاندان هخامنش در پارس، زودتر از خاندان دیااکو در ماد به عنوان پادشاه محلی و البته تحت تابعیت آشور، نوعی سلطنت موروثی به وجود آورده بودند (حدود 730 پ.م) طوایف پارسه که در فاصله بین هخامنش و چیش پیش دوم، سه پادشاه دیگ با نامهای چیش پیش اول، کمبوجیه اول و کوروش اول به طور متوالی به عنوان پادشاه محلی بر آنها فرمان رانده اند، به آن گونه که از کتیبه های آشور بر می آید، ظاهراً در طی چندین نسل (از حدود 813) از محلی در نواحی شرق دریاچه ارومیه - نام پارسواش - در امتداد زاگرس در دره های کرخه و کارون تدریجاً به سمت جنوب فلات سرازیر شدند و وقتی در حوالی شوشتر و مسجد سلیمان کنونی فرود آمدند، در منطقه ای که امروز به نام آنها «پارس» خوانده می شود، مهاجرت را متوقف کردند و در همین نواحی به زندگی شبانکارگی و کشاورزی اشتغال جستند و این نواحی را به یاد سرزمینی که در حوالی ارومیه ترکش کرده بودند، به نام پارسه، پارسوماش، یا پارسواش خواندند. خاندان هخامنش هم که به عنوان یک خانواده ممتاز سر کردگی این طوایف را داشت، از این پس با توافق آشور و تعهد پرداخت خراج به عنوان پادشاهان محلی بر آنها فرمانروایی و کدخدایی داشت. اینکه فقط جد پدر کوروش و اعقاب او تاکوروش خود را پادشاه بزرگ و پادشاه انشان می خواندند، از آن روست که فقط با استیلا بر انشان، آنها خود را پادشاه مستقل یا پادشاه قسمتی از خاک عیلام می یافتند. فرمانروایی آنها قبل از آن فقط یک سلطنت محلی بود و به استناد آن نمی توانستند خود را پادشاه بزرگ بخوانند. کوروش فاتح ماد نیز که در سلسله انساب پادشاهان پارس و انشان در واقع کوروش سوم محسوب می شد، قبل از آنکه بر جد مادری خود آستیاگ اعلام عصیان کند، حدود هشت سال در انشان به عنوان شاه بزرگ فرمانروایی کرده بود.
با آنکه آنچه در باب احوال گذشته و دوران کودکی کوروش در روایات هرودت نقل شده، ممکن است جزئیاتش مبنی بر افسانه باشد، روایت کتزیاس، مورخ دیگر یونانی هم که بر وفق آن کوروش چوپان زاده ای راهزن بوده است و با خاندان پادشاهان ماد هم هیچ قرابتی نداشته است، نزد محققان اعتباری ندارد و سابقه سلطنت در انشان و پارس در نزد پدر و اجداد وی امری است که اشارت کتیبه نبونید پادشاه بابل و تصریح کتیبه های داریوش در آن باب جای تردید نمی گذارد. انتسابش به خاندان شاهان ماد که از جانب مادر وی ماندانا بود، در روایت گزنفون نیز مثل روایت هرودت نقل شده است و با توجه به رسم معمول عصر - که ازدواج بین خاندانهای سلطنتی موجب تحکیم روابط سیاسی محسوب می شد - غرابت ندارد و تردید در آن نابجاست.
در باب هخامنش، بنیانگذار این خاندان هم که آنچه در احوال او و پرورده شدنش به وسیله عقاب نقل کرده اند، افسانه آمیز می نماید، تصور آنکه وی نیز وجودی اساطیری بوده باشد معقول نیست؛ چرا که در کتیبه ها و اسناد نام وی با چنان صراحتی در سلسله انساب شاهان پارس می آید که در تاریخی بودنش جای تامل نمی گذارد. مع هذا داستان عقاب هم نظیر آنچه در افسانه های پهلوانی شرق در مورد خاندان رستم و پرورش یافتن پدرش، زال به وسیله، سیمرغ آمده است، ظاهراًباید در ادوار بعد به عمل جعل شده باشد تا تصور نوعی برتری نژادی، برای اعقاب هخامنش در بین سایر طوایف پارس در اذهان راسخ شود.
بدین گونه، فاتح همدان (اکباتان) که سلطنت خاندان دیااکورا در آنجا پایان داد و مالک امپراتوری ماد شد، خود از خاندان سلطنتی طوایف پارس پادشاه انشان، و از دودمان سلطنتی هخامنش بود و بر سلطنت ماد نیز تا حدی به حکم وراثت از دیدگاه هواداران خویش حق اولویت داشت. در دودمان هخامنشی در این زمان، از نسل آریارمنه - پسر دیگر چیش پیش انشان - یک شاخه فرعی در قسمتی از سرزمین پارس _پارسواش) حکومت داشت که تابع و دست نشانده پدر و جد کوروش سوم بود. ویشتاسب، پدر داریوش اول، و آرشام، جد او به این شاخه از دودمان هخامنش انتساب داشتند و اینکه بعدها، در پایان فرمانروایی کمبوجیه پسر کوروش، سلطنت هخامنشی به داریوش منتقل شد، مبنی بر همین قرابت بین خاندان او با خاندان کوروش بود.
وحدت طوایف پارسه که تدریجاً به وسیله پادشاهان هخامنشی حاکم بر انشان و از راه انضمام پارسوماش و نواحی مجاور به قلمرو ایشان، به سعی پدران کوروش - کوروش سوم فاتح همدان - تحقق یافت، چون اتمام آن با اعتلای ماد در سلطنت فره ورتیش و هووخشتره همزمان بود، پادشاه پارسیها، برای رهایی از سلطه سامیهای بین النهرین، نسبت به پادشاه ماد اظهار فرمانبرداری کرد و ازدواج کمبوجیه، پدر کوروش، با ماندانا دختر آستیاگ، برای هر دو خاندان وثیقه ای برای استقرا دوستی تلقی شد.

سیمای فاتح

سیمای کوروش، فاتح همدان، منقرض کننده امپراتوری ماد، بنیانگذار امپراتوری هخامنشی و شاید بزرگترین فاتح در تاریخ دنیای قدیم چنان در روایات افسانه آمیز و احیاناً مغرضانه یونانی و مادی، در غبار ابهام فرو رفته است که اگر اطلاعات ماخوذ از الواح و کتیبه ها، با برخی اشارات تورات وجود نداشت، از مجموع روایات باستانی که گزارش هرودت بالنسبه معقولترین آنهاست، حتی ممکن نمی شد واقعیت احوال او را از تصویر یک شخصیت اساطیری و پرداخته تخیل افسانه سازان باز شناخت.
امپراتوریی که او بر شالوده امپراتوری ماد بنیاد نهاد، چنان با تمام امپراتوری های گذشته شرقی تفاوت داشت که سیمای او را به صورت یک فاتح، یک امپراتور و یک منجی عصر، واقعیت تاریخ را به نحو چشمگیری مجال جلوه داد. با این همه، در تصویری هم که از مجموع اسناد قابل اعتماد از سیمای او می توان رقم زد، سایه های افسانه گه گاه باقی می ماند و این چیزی است که درباره اکثر فاتحان نام آور و بنیانگذاران امپراتوری ها وقوعش اجتناب ناپذیر می نماید و البته ناشی از شایعات مبنی بر حب و بغض نسلها در باب آنهاست.
گذشته کوروش و آنچه هرودت و گزنفون در باب کودکی او و دوران اقامتش در دربار ماد نوشته اند هر قدر به واقعیت تاریخ نزدیک یا از آن دور باشد، باز از احوال او آنچه برای پژوهنده تاریخ اهمیت دارد، کارهایش در دوران فرمانروایی است، مخصوصاً در دوران بعد از فتح همدان. در همین زمینه است که او در نقش یک فاتح و یک امپراتور، به نحو بارزی در تمام عصر خویش و قرنها بعد، همه جا مایه اعجاب و تحسین بود. دنیایی که او با نیروی جوانی مصمم به تسخیر، اصلاح و رهبری آن شد، در آن ایام بیش از هر چیز به اخوت انسانی، به تسامح و وحدت که او تقریبا همه جا منادی آن بود حاجت داشت. خشونتها و قساوتهای امپراتوریهای گذشته شرقی که تا آن زمان به وسیله آشور و بابل و مصر و حتی ماد به وجود آمده بود، همه جا مایه نفرت و ناخرسندی شده بود. این امپراتوران به هر جا رفته بودند، جز کشتار نفوس، تاراج اموال و تخریب ابنیه چیزی عاید بلاد فتح شده خویش نکرده بودند. کوروش برخلاف آنها همه جا با مغلوبان به رافت، با دشمنان به مدارا و با صاحبان عقاید و رسوم مخالف به تسامح رفتار می کرد. و این نوعی عدالت «شرقی» بود که در آن ایام حکومت آزاد عامه را بدان گونه که در دنیای غرب، دنیای یونان باستانی، معمول بود، به عنوان نوعی عوام فریبی و هرج و مرج مبنی بر لاف دروغ و فریب مورد طعن می یافت. یک موجب پیشرفت این طرز جهانبانی -لااقل در عصر خود کوروش- بحرانهایی بود که دنیای عصر، در بین النهرین، در فلسطین و در سوریه و مصر به آن دچار بود. در واقع مقارن طلوع دولت کوروش، آشور سقوط کرده بود، بابل گرفتار اختلافات داخلی بود، اورارتو و عیلام از صحنه تاریخ خارج بودند، قوم یهود به پادافره تشتت و فساد و تفرقه خویش، از جانب بختنصر به نکال اسارت و تبعید و سرگردانی محکوم شده بود و فرعون مصر تقریبا جز در چهار دیوار مرزهای اطراف دره نیل و نواحی غربی قدرت خدایی را از دست داده بود. دنیای شرق از ماد و مانای تا سرزمین یهود و بابل و مصر، همه جا به یک نیروی تازه احتیاج داشت که رسم و راه نوینی را در فرمانروایی پیش گیرد و عالم انسانیت را از بن بست ظلم و تجاوز و وحشی خویی که بر آن حاکم بود، نجات دهد.

منش کوروش

کوروش این نفحه تازه را در عالم در دمید و سرمشق فرمانروایی نوینی را که مبنی بر اخلاق و عدالت و نجابت بود، به عالم عرضه کرد. وی تسامح را لازمه امپراتوری می دانست و امپراتوری را هم بدون سعی در توسعه محکوم به رکود و زوال می یافت؛ اما بنیاد فرمانروایی را بر رافت و محبت قرار می داد و به همین سبب حتی دشمنانش همه از این نرمخویی او آگاه بودند، در جنگ با او مانند کسی که باید بکشد یا کشته شود، نمی جنگیدند. و چون از عطوفت او - هرچند به ندرت نیز خشم و قهری چاشنی آن می شد - مطمئن بودند از اینکه مغلوب او گردند، دچار نومیدی و وحشت نمی شدند. اینکه به عقاید و رسوم اقوامی که مغلوب و منقادش می شدند احترام نشان می داد، از وقوف او بر اصول حکومت بر مردم حاکی به نظر می رسد، بیانیه او در بابل که یک نسخه آن بر روی یک استوانه گلی از دستبرد حوادث مصون مانده است، در ضمن تقریر پیروزی بر دشمن و دلجویی از مغلوبان و ستمدیدگان، اولین پیش نویس اعلامیه حقوق بشر را در آن دنیای ظلم و تبعیض و هرج و مرج عرضه می دارد و این خود نبوغ سیاسی را نیز در وجود این جنگجو و این فاتح بی مانند، قابل ملاحظه نشان می دهد، دلجویی او از یهود بابل که آنجا در اسارت ظالمانه ای سر می کردند، او را در اقوال انبیا و مولفان تورات شایسته عنوان «منجی» و «مسیح خدا» ساخت.
صفات عالی اخلاقی او موجب شد تا در نزد مورخان و فلاسفه یونان به عنوان نمونه پادشاهی و سرمشق امپراتوری مورد تحسین واقع شود. در هر جا که به عنوان فاتح وارد می شد، برخلاف فاتحان آشور و بابل نسبت به معابد اقوام حداکثر تکریم و احترام را نشان می داد؛ برای تعمیر و توسعه پرستشگاهها کمک هایی بی دریغ می کرد؛ از اعمال هرگونه تضییق نسبت به پیروان ادیان اجتناب داشت و هرچند اجازه نمی داد این احترام بهانه ای برای تجاوز جویی وقدرت طلبی کاهنان گردد، با نهایت دقت این شیوه اخلاقی و انسانی را رعایت می کرد و گویی آن را وسیله تحکیم اساس قدرت امپراتوری می یافت.
کوروش در دنبال غلبه بر آستیاگ، که با او به حرمت و آن گونه که در خور مقام یک پادشاه از قدرت افتاده باشد سلوک کرد، برای آنکه قلمرو خاندان دیااکو معروض تجزیه نشود، و امپراتوری وسیعی که به سعی پدر جد وی، فره ورتیش پادشاه ماد به وجود آمده بود از نظارت پارسیها خارج نگردد، سعی کرد سرزمینهایی را که نسبت به وی اظهار انقیاد نکردند، دیگر باره تسخیر نماید. با آنکه بر وفق گزارش «کتیبه نبونید» نفایس خزانه همدان را به انشان منتقل کرد، باز همان جا را به عنوان پایتخت - مخصوصاً تابستانی - برگزید و این تا حدی هم بدان سبب بود که تختگاه انشان برای اداره قلمرو وسیعی که با این فتح عاید وی شده بود، نقطه ای دورافتاده به نظر می رسید.

چیرگی بر لیدیه

بعد از تامین غلبه قطعی بر ماد و پارس و حصول اطمینان از جانب مرزهای شرقی فلات، لشکرکشی به آسیای صغیر را که در آنجا کرزوس، پادشاه جدید لیدیه ،به خیال تجاوز از حدود مرزهای عهد هووخشتره افتاده بود، ضروری یافت. در واقع کرزوس که در تختگاه طلایی خویش خزانه سرشار و سواره نظام جنگ آزموده داشت، کوشید قبل از آنکه حریف تازه نفس به سرزمین او حمله کند با عبور از مرز هالیس، او را از پیشرفت و تحرک باز دارد. برای تامین خاطر نیز به رسم معمول عصر، هم از غیبگوی معبد دلف در یونان مصلحت جویی کرد هم از جانب مصر و بابل برای دریافت کمک در صورت ضرورت اطمینان حاصل کرد. در عبور از هالیس با سپاه کوروش برخوردی جدی نیافت و به لیدیه بازگشت؛ اما در موقعی که انتظار حمله حریف را نداشت، با هجوم ناگهانی کوروش به ساردیس - تختگاه خود - مواجه گشت. چون سپاه خود را مرخص کرده بود و از جانب مصر و بابل هم دریافت کمک برایش ممکن نشد، ناچار با سواره نظام منظم اما معدود خویش به مقابله دشمن شتافت؛ لیکن اسبهای سواران او از مشاهده شترهایی که در پیشاپیش سپاه کوروش بود، رم کردند. با وجود مقابله دلیرانه ای که سپه لیدیه برای جلوگیری از پیشرفت پارسیها کرد، ساردیس بالاخره به محاصره قوای کوروش درآمد. در آنجا نیز مقاومت طولانی برای کرزوس ممکن نشد و از جانب متحدانش هم به وی کمکی نرسید. کرزوس از مقاومت باز ماند و ساردیس طلایی که پادشاه لیدیه آن را تسخیر ناپذیر می پنداشت به دست کوروش سقوط کرد (546 پ.م.)
با سقوط لیدیه، قلمرو کوروش تمام آسیای صغیر را در بر گرفت و هرچند خود او به تختگاهش بازگشت، باز ایونی های آن نواحی که یونانیان آسیای صغیر بودند، با سرداران وی ناچار به کشمکش شدند و خود او در برخورد با آداب و رسوم قوم یونان نشانه هایی از انحطاط و فساد بازیافت. اندیشه ادامه فتوحات که ضرورت بسط امپراتوری، آن را در نظر کوروش اقتضا می کرد، و احساس رسالت برای صلح و استقرار تسامح و عدالت در تمام عالم هم آن را بر وی الزام می نمود، فاتح پارسی را در دنبال تسخیر لیدیه به ضرورت تنبیه کردن بابل و مصر که بر ضد او با لیدیه متحد شده بودند، متوجه کرد و بدین گونه بود که وی در دنبال فتح ساردیس، خود را به لشکر کشی برای تسخیر بابل مصمم و متعهد یافت. البته حمله به بابل با آنکه از مدتها پیش در آنجا انتظار آن می رفت، بلافاصله بعد از سقوط لیدیه صورت نگرفت. در مدت شش سالی که بین فتح لیدیه و فتح بابل گذشت، کوروش ظاهراً بیشتر در نواحی شرقی ایران سرگرم زد و خورد با سکاها و طوایف باختر (بلخ) بود.

در بابل

در لشکر کشی به بابل کوروش سپاهی انبوه تجهیز کرد. به علاوه اینجا نیز مثل ماد ناخرسندی عامه و روسای آنها از پادشاه خویش، پیشرفت او را آسان می داشت. کاهنان بابل «نبونید» را به سبب بی حرمتیهایی که وی به گمان آنها نسبت به «مردوک»، خدای بابل، روا می داشت با نظر نفرت می نگریستند و وی را به بددینی متهم می کردند. خود او هم که اوقاتش را صرف تعمیر معابد خدایان دیگر می کرد، غالباً در خارج بابل سر می کرد و زمام کارها را به پسرش بلشصر سپرده بود. بلشصر نیز در دربار خویش اوقاتش را صرف خوشگذرانیها و بلهوسی ها می کرد و علاوه بر کاهنان بابل، اسیران یهود را هم که از زمان بختنصر در بابل به حال تبعید به سر می بردند، از خود به سختی رنجانده بود، از این رو کوروش در محاصره و تسخیر بابل با مقاومت چندانی روبرو نشد؛ اما بلشصر در برخوردی که در آغاز جنگ روی داد، به قتل رسید. چنان که در بیانیه کاهنان بابل تصریح شده است و استوانه کوروش هم که شامل بیانیه اوست و هر دو مقارن زمان فتح بابل نوشته شده است آن را تایید می کند، بابل بی جنگ و جدال تسلیم گشت و انضباط سپاه فاتح که در واقع تا حدی کاهنان مردوک هم در داخل مثل بخشی از این سپاه عمل کرده بودند، شهر را از هرگونه آسیب مصون نگه داشت: نه غارت و تخریبی روی داد، نه کسی به قتل رسید. کوروش در ورود به این شهر باستانی (539 پ.م) خود را به عنوان فاتح و پادشاه پارس معرفی نکرد، بلکه گزیده مردوک و پادشاه بابل خواند. وی برای خود عنوان «شاه بابل، شاه کشورها» را برگزید. از کاهنان مردوک نیز دلجویی شایان کرد و معابد آنها را تعمیر و تزیین نمود؛ نبونید را هم که سرداران وی به اسارت درآورده بودند، مورد محبت قرار داد و در عزای پسرش بلشصر هم شرکت کرد، اسیران یهود را نیز که بختنصر پادشاه سابق به بابل آورده بود آزادی و اجازه بازگشت به بیت المقدس داد؛ ظروف معبد را به آنها بازگرداند (کتاب عزرا، باب اول)، و کاهنان و یاران قوم هم او را به همین سبب «منجی خود» و «شبان خداوند» (کتاب اشعیای نبی / 44) و «مسیح» (عزرا/1) خواندند و کوروش قصر پادشاهان بابل را مقر حکمرانی خویش ساخت و بابل هم مثل اکباتان از آن پس تختگاه امپراتوری وسیع وی واقع گشت.
البته شوش و اکباتان فراموش نشد؛ اما تمام پادشاهان سرزمینهای غربی را که به قول خودش زیر چادر به سر می بردند، در این تختگاه جدید به حضور پذیرفت.
با فتح بابل، کوروش وارث تمام قلمرو پادشاهان آشور و بابل شد و البته سوریه، فنیقیه و فلسطین هم که جزو ولایات تابع بابل بودند نیز به قلمرو او تعلق یافت. فرمانروایان شهرهای بزرگ فنیقیه، در بابل به درگاه او آمدند و احترام و تبعیت خود را به او اعلام کردند. کوروش آنها را نواخت و در تمام فنیقیه حکام محلی از همان قوم گماشت. این حسن تدبیر ثروت فنیقیه و جهازات دریایی آن قوم را که از مدیترانه تا اقیانوس هند بازرگانی و رفت و آمد داشتند، در اختیار او گذاشت. بدین گونه کوروش برای تسخیر و تنبیه مصر هم که مثل بابل در واقعه تسخیر لیدیه بر ضد وی با کرزوس متحد شده بود، می توانست فلسطین را یک پایگاه جنگی سازد و از جهازات فنیقی هم استفاده کند؛ اما هنوز نوبت فتح مصر نرسیده بود و کوروش که قبل از این اقدام، لازم می دید از بابت اقوام ساکن در مرزهای شرقی کشور اطمینان حاصل کند، ترجیح داد قبل از هر کار با سفری به آن حدود از بابت سکاها که ممکن بود به تحریک مصر در داخل کشور موجبات متوقف ماندن سفر جنگی وی را فراهم سازند، مطمئن شود. از این رو از بابل عزیمت وطن کرد و پسرش کمبوجیه را به عنوان پادشاه بابل در آنجا گذاشت.

در شرق

تامین مرزهای شرقی، که از گرگان (هیر کانیا) تا دشتهای آن سوی جیحون را عرصه لشکر کشیهای او می ساخت، برای وی یک ضرورت بود. سالها قبل هووخشتره هم برای خاتمه دادن به تاخت و تاز سکاها به این حدود لشکر برده بود و با این حال، سکاها و سایر اقوام بیابانگرد این نواحی، در مدت اشتغال کوروش به فتوحات غربی خویش از همین نواحی گه گاه حدود شرقی قلمرو پادشاه پارس را عرصه تاخت و تاز کرده بودند. کوروش در طی زد و خورد با این بیابانگردان، به قولی تا حوالی سیحون و مرزهای هند پیش رفت. اکثر سران این طوایف را منقاد کرد و در دنبال یا در طی این لشکر کشیها به نحو اسرار آمیزی عمرش به پایان آمد (529 پ.م)
اختلاف روایات در باب فرجام حالش چندان است که مورخ نمی تواند در این باره به تحقیق داوری کند. در اینکه آخرین لشکر کشی وی سفر جنگی اش در نواحی شرقی و شمال شرقی امپراتوری بود، اختلاف نیست. اختلاف در آن است که در طی این لشکرکشی که ظاهراً چند سالی هم طول کشید، با کدام یک از اقوام این نواحی کشمکش طولانی یافت؟ در این مورد کتزیاس، مورخ یونانی، از اقوام «دربیک»؛ بروسوس، مورخ کلدانی، از عشایر وحشی گونه «داهه»، و هرودت از طوایف «ماساگت» نام برده اند. از فحوای قول استرابون چنان بر می آید که این طوایف هر سه از مردم سکایی بودند. هرودت که خود به وجود روایات دیگر در این باره اذعان دارد (تواریخ214/1) ظاهراً به شایعه کشته شدنش در جنگ با ملکه ماساگت ها اعتماد بیشتر دارد. روایتی که از کتزیاس نقل است، حاکی از آن است که کوروش در جنگ با طوایف در بیک مجروح شد، اما او را به اردوی پارسیها بردند و چندی بعد در بین یاران و لشکریان خویش از آن جراحت درگذشت. گزنفون خاطر نشان می کند که او در پایان این لشکرکشیها به پارس بازگشت و در میان دوستان و عزیزان خویش زندگی را به پایان برد. روایت وی نیز مخصوصاً در آنچه راجع به وصایای کوروش نقل می کند، چنان آب و تابی ساختگی دارد که بر جزئیات آن نمی توان اعتماد نمود.
به هر حال اگر هم آن گونه که از اکثر روایات بر می آید، کوروش در این لشکر کشی ها کشته شد، لشکر کشیهایش از تامین اهداف او باز نماند؛ چرا که بر وفق اکثر این روایات بلافاصله بعد از مرگش نواحی شرقی امپراتوری تحت فرمانروایی پسر کوچکترش بردیا واقع بود. اینکه در «کتیبه داریوش» در مناجات تورات و در آنچه افلاطون به مناسبت راجع به طرز فرمانروایی او نقل می کند هیچ اشاره ای به کشته شدنش نیست و اینکه در عبارت عبرت آموزی هم که پلوتارک از متن لوح قبر وی نقل می کند، از چنین ماجرایی سخن در میان نیست، نشان می دهد که روایت گزنفون یا حتی روایت کتزیاس در این باب بیش از قصه هرودت باید نزدیک به حقیقت باشد. نکته ای که در آن جای خلاف نیست، این است که در دنبال عزیمت به این لشکر کشی در نواحی شرقی بود که کوروش ناگهان و تقریبا بی سر و صدا، از صحنه تاریخ ناپدید شد و جای خود را به پسر بزرگش کمبوجیه واگذاشت.
کمبوجیه چنان که افلاطون تا حدی به درستی خاطر نشان می کند، صفات ارزنده ای را که در وجود کوروش موجب اعتلای پارس و موجد انتظام امپراتوری می شد نداشت. از این رو با مرگ کوروش، پارس هم آنچه را مایه شکفتگی و رشدش می شد، از دست داد و بعدها فقط به قدرت رسیدن داریوش آن را یک بار دیگر به قوم اعاده کرد. کوروش چنان که محققان به درستی خاطر نشان کرده اند، در سراسر دنیای باستانی به مثابه مردی فوق العاده نگریسته شد. پارسیان که وی آنها را از مرتبه ای خامل به مقام فرمانروایی عالم رسانید، او را «پدر» می خواندند. یونانیها که وی آنها را مقهور قدرت خویش ساخت، در او به چشم پادشاه نمونه و فرمانروای قانونگذار می نگریستند، و قوم یهود که وی معبد و آزادی عبادت آنها را به ایشان بازگردانید. او را «شبان خداوند» و «مسیح خدا» می خواندند. عامه مردم در مانای، ماد، عیلام، اورارتور، لیدیه، بابل و حتی فنیقیه، او را به چشم «نجات بخش» می دیدند و از اینکه در امپراتوری او خشونت و تعدی امپراتوری های گذشته جای خود را به عدالت و تسامح داده بود، از وی خرسند بودند. مرگ او برای اکثر این رعایا موجب تاسف شد و مقبره ای که در دشت مرغاب، یاد او را در خاطره ها نگه می داشت، در عین حال احساس عظمت و عبرت را به ناظران القا می کرد.
منبع مقاله: محمد حمید، یزدان پرست لاریجانی؛ (1385)، نامه ایران (مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی) جلد سوم، تهران: اطلاعات، چاپ اول.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط