اوج اندیشه

نیکلسون، مستشرق و مثنوی شناس انگلیسی در 1898 م گزیده ای از غزلیات دیوان شمس را در شمار سلسله انتشارات دانشگاه انگلستان منتشر ساخت. این مجموعه که حاوی 48 غزل است، مقدمه ای نسبتاً مفصل دارد که متن حاضر تلخیصی...
شنبه، 14 ارديبهشت 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اوج اندیشه
اوج اندیشه

نویسنده: رنیوار الین نیکلسون
ترجمه دکتر حسن لاهوتی



 

نیکلسون، مستشرق و مثنوی شناس انگلیسی در 1898 م گزیده ای از غزلیات دیوان شمس را در شمار سلسله انتشارات دانشگاه انگلستان منتشر ساخت. این مجموعه که حاوی 48 غزل است، مقدمه ای نسبتاً مفصل دارد که متن حاضر تلخیصی از آن است.
1- دیوان شمس تبریز ما را با نادره ای شگفت از عالم ادب آشنا می سازد. راست است که کتابها از روی تقرب به جاه یا به قصد اهانت به کسانی انتساب یافته است که هرگز دست در آفرینش آنها نداشته اند، نیز درست است که رسم شعر سرودن با نام مستعار همه جا پسندیده و به کار است، ا ما در ایران، شاعر تابع رسم زمانه، نمی تواند بی تخلص به سرآرد. در اینجا سخن از تخلص، قلب زنی، یا انشا به قصد تمسخر فلان مصنف در میان نیست. این دیوان هرگز به شمس تبریزی که احتمالاً پیش از اتمام آن مرده، انتساب نداشته است. پس چرا نام او بر صفحه عنوان و در پایان اکثر این غزلها آمده است؟ او که بود و با جلال الدین رومی چه نسبتی داشت؟ چرا شاعری که با فردوسی و حافظ پهلو می زند، تاج مرصع غزل جاودانه خود را بر تارک درویشی بی نام می نهد؟
2- جلال الدین در بلخ به دنیا آمد، روز ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری (سی ام سپتامبر 1207 م) از نسب نامه به ظاهر مجعولی که او را با خلیفه اول پیوند می دهد، می توانیم چشم بپوشیم. نسب او از طرف مادر، از خاندان پادشاهی خوارزم مسلم است. جلال الدین حسینی خطیبی دختری از علاء الدین محمد خوارزمشاه را به زنی گرفت. پسرشان - بهاء الدین ولد - پدر این شاعر است.
بهاء الدین مردی بود بسیار با دانش و زاهد، خطیبی زبان آور و استادی نام آور. از بخت بد، ناشاد از نکوهش فیلسوفان و عقلیون آن زمان، زخم زبانهای سیاسی را از اندازه درگذرانید. به نوشته افلاکی، وی بدعتهای سلطان حاکم، محمد قطب الدین خوارزمشاه، مقلب به «تکش» را که در شمال شرق ایران و ماوراء النهر فرمانروایی داشت، عیب می گفت. گزارش دیگر حکایت از آن دارد که این پادشاه بر نفوذ و شهرت رو به فزونی او حسد برد. علت هرچه بود، وی شایسته چنان دید که بلخ را به اتفاق خانواده و چند تن از یاران ترک گوید (حدود سال 607 ق) در نیشابور، این مسافران با عارف شهیر، فرید الدین عطار دیدن کردند و او به جلال، که در این وقت کودکی بیش نبود، «اسرارنامه» خود هدیه داد و پیش بینی کرد که وی به بلندترین قله مقامات روحانی خواهد رسید. آنان از نیشابور به بغداد رفتند و در آنجا خبر ویرانی بلخ را بر دست چنگیزخان شنیدند (608 ق. )؛ سپس به مکه، دمشق و ملطیه رفتند. چهار سال در ارزنجان ارمنستان و هفت سال در لارنده سپری گشت. در اینجا جلال الدین با گوهر خاتون (1) دختر لالاشرف الدین سمرقندی ازدواج کرد (623 ق). دیری نگذشته، این خاندان در قونیه، پایتخت امیر سلجوقی، علاء الدین کیقباد - اقامت کردند و بهاء الدین با حمایت این پادشاه باز به تدریس پرداخت.
اگر حکایتهایی را که درباره این شاعر گفته اند، بتوان باور کرد، باید که وی به راستی پسری بلعجب بوده باشد. وقتی شش ساله بود، مشاهده عالم غیب می کرد، در دل همبازیهایش بذر حکمت می افشاند و روزه های طولانی خارق العاده می گرفت. ابتدا پدرش او را درس می گفت و بعد برهان الدین محقق ترمذی که از شاگردان بهاء الدین بود، در بلخ به او درس داد. جلال پس از مرگ پدر (628 ق) بر مسند او نشست. با آنکه آوازه دانشمندی و درخشندگی و سخنوری اش مریدان مشتاق را از هر جانب به محضر او آورد - 400 شاگرد در مدرس داشت - نظرش بر آن بود که علوم رسمی نمی تواند اشتیاق بی پایان روح را به آزادی و آرامش فرو نشاند. از این رو دل به اسرار وحدت وجود سپرد که از اوایل رونق اسلام ریشه دوانیده، بذر آن را سلسله های طولانی اولیای سیاح بر سراسر امپراتوری مسلمانان پاشیده بودند و از بار آوری خاک خاور زمین بالید و به شکوفه نشست.
3- در بیست و ششم جمادی الاخر سال 642 ق (28 نوامبر 1244 م. ) شمس تبریز در اثنای مسافرت، به قونیه درآمد. بجاست که در اینجا چند واقعه ای را بر صفحه کاغذ آوریم که از راه نقل محفوظ مانده است درباره این شخص شگفت، سیه نمدپوش که لحظه ای سبکبال رخ می نماید و به غم انگیزی تمام ناپدید می شود. حتی از پدر و مادرش نیز اطلاع مسلمی در دست نیست. بعضی نوشته اند که پدرش، خواجه علاء الدین، ادعا کرده است که نسب از کیا بزرگ امید - جانشین حسن صباح - می برد. علاء الدین، از فرقه نیاکان خود (اسماعیلیان) اعراض کرد، کتابها و نوشته های آنان بسوخت، در قلاع کفر به تبلیغ اسلام پرداخت و محرمانه شمس الدین را بفرستاد تا در تبریز علم بیاموزد. به گفته دیگران او در تبریز به دنیا آمد که پدرش در آنجا بزازی می کرد. درباره او گفته اند که زیرنظر بابا کمال جندی، ابوبکر سلّه باف و رکن الدین سجاسی دانش آموخت. بسیار سفر کرده بود؛ بدین سبب «پرنده» لقب یافته بود. خویی تند و سلطه جو داشت؛ در موعظه هایش سخت گزنده سخن می گفت و مستمعان فاضلش را به گاوان و خران مانند می کرد! او به نسبت بی سواد بود؛ اما شور عظیم روحانی اش، ناشی از این یقین که وی وسیلت گزیده و ناطق پروردگار است، همه آنان را که به حلقه افسون دمیده قدرت او در می آمدند، مسحور می ساخت. شمس تبریز از این جهت و نیز از بسیاری جهات دیگر (مثلا از جهت احساسات نیرومندش، فقرش، و مرگ به قهرش) عجیب به سقراط مانند است؛ هر دو افکار خود را مقبول نظر نابغه هایی ساختند که اندیشه های ناستوده ایشان را بیان هنرمندانه بخشیدند؛ هر دو بی حاصلی دانش ظاهری، ضرورت اشراق باطنی، و ارزش عشق را فاش گفتند؛ اما جذبه های لجام گسیخته و تمرد خودخواهانه از هر قانون بشری، مشکل بتواند با آن خر دوری محض و عظمت روحی که خردمند را از زاهد پاکباز متمایز می سازد، همتراز افتد.
4- به تحقیق دریافته ایم که خدای نو افلاطونی - یگانه ی مطلق فلوطین - به سبب تجرد دست نیافتنی اش، با آنکه در دل پرستندگان خود از عرش فرو نیامد، به سرعت در دل آنان تحت الشعاع خدایان فرودین (دیوها، فرشته ها، قهرمانها و از این قبیل) قرار گرفت که مراتب نورانی بین ارض و سما را به وجود آوردند. این سلسله مراتب تبعی، کمابیش بعید از ذات الهی، به ظاهر امیدی تحقق پذیر، حتی کشش احساسی متقابل را به همراه داشتند: هر چیزی به از نفی مطلق بی حد بود. صوفیان را نیز چنین حالتی بود. در حالی که قائل به عبادت مجردی کلی بودند، انسانهای جزئی را متعلق ستایش واقعی خود قرار دادند. در میان فرقه های مذهبی - فلسفی دوره ای که شاعر مورد نظر ما می زیست، عموم قائل بر این سر بودند که انسان اگر به حال خود واگذار شود، ناگزیر به گمراهی افتد. پس باید پیری گزیند که او را در صراط مستقیم رهنما باشد. پیر، خلیفه خداوند بر زمین است؛ فعل او، فعل خداوند است، در معنی با خداوند یکی است. زشت گفتاری و زشت رفتاری او، و برتر از این معاصی او، نه تنها مذموم نیست که محمود است: نه تاریکی از خورشید و نه تباهی از خداوند سر زند. آنچه ما شر می خوانیم، در باطن خیر است، هرچند که نسبت به خود ما نقص بنماید.
اثر زیانبار این آرا بر ذهن عوام و دانش نیاموخته نیازی به توضیح ندارد. ابومسلم و بی شماری دیگر را خدای مجسم می دانستند. حسن صباح را هواخواهانش مداهنه می گفتند؛ چه، با احترامات الهی و چه با شور تعصب آمیز مذهبی که دل ایشان را بر بدترین شکنجه ها چون عنین شدن از بهر کین گرفتن قوی می داشت. ما در عین حال که جلال الدین را بی شک از مشارکت در حلقه این ماده باوری نامتعارف - که وی به راستی جهد می کند تا از آن بپرهیزد - مبرا می داریم، باید اذعان کنیم که زبان او گاهی مبهم است؛ مثلا در آخرین بیت یکی از غزلهایش با اشارت به شمس تبریز می گوید:
آن پادشاه اعظم دربسته بود محکم
پوشیده دلق آدم امروز بر درآمد
لافزنیهای شمس تبریز را می توان از حکایتی در «مناقب العارفین» دریافت. روزی، شخصی «در میان بازار مقابل او شد... و کلمه شهادت بر زبان راند که لا اله الا الله، شمس الدین رسول الله، مردم غلو کردند که او را بزنند. » اما شمس پا در میان نهاد و او را از میان بازار به کناری بیرون آورد وگفت: «آخر نام من محمد است، محمد رسول الله بایستی گفتن ک مردم زر را بی سکه نمی دانند. !»
5- فنای نفس در جلال چه مایه کامل بود و سر نهادن او به این محبت پر تب و تاب و اراده فرمانبرداری طلب دوست تازه اش چه مایه تمام، خبری است که افلاکی به ما می دهد: شمس الدین خواهان فرمانبرداری وظیفه مند سلطانی بود برخاسته از میان کهترین بندگان خود و به آن رسید. عین کلمات رضا قلی چنین است: او (جلال) «مجذوب شد و مطعون آمد؛ روزگاری او را دیوانه و مجنون خواندندی. » درس گفتن را ترک گفت، از همه کناره گرفت و در کنار شمس گوشه تنهایی گزید و در خلوت نشست و در آنجا به مصاحبت یکدیگر دور از چشم اغیار از اسرار حکمت عرفانی سخن گفتند.
شاگردان و مریدان جلال، سخت خشمگین از آنچه آن را دسیسه ای برای اغفال پیر محبوب خود از دین راست تصور می کردند، گرچه دست به قهر نیازیدند، به سخنان ناشایست بر این میهمان ناخواسته تاختند. شمس به تبریز گریخت. یارش کس به آنجا فرستاد که او را پیروزمندانه باز گردانید؛ اما چندی نگذشت که غوغای تازه ای آزار او سبب شد تا قصد سفر شام کند (2) وی دو سال آنجا ماند. جلال که آرزومندانه حسرت او را در دل داشت، خنیاگران را فرمود تا ترانه های عاشقانه بخوانند و روز و شب به سماع مشغول شد. بیشتر غزلهایش را در این دوره هجران سرود. در اینجا سیر وقایع در پرده ابهام می رود. به ظاهر جلال که نتوانست از معاشرت با عزیزترین یارش چشم بپوشد، پسرش - سلطان ولد - را به شام فرستاد و او را این وظیفه بفرمود تا شمس را بیاید و او را به قونیه فرا خواند. شمس اندکی پس از مراجعت به قونیه، به نحو مرموزی ناپدید شد. بیشتر مآخذ متفق اند که او را کشتند؛ تنها علت و نحوه آن محل بحث است. اینکه یکی از این روایتهای موجود مبتنی بر علم باشد، بسیار نامحتمل به نظر می رسد؛ اینها را مگر افسانه هایی توصیف کنیم مخلوق خیال زودباور درویشان، بیانگر رواج رایج خرافه پرستی عوام، و مقبول تذکره نویسان بدون کمترین تامل. آنچه در ذیل می آید، گزارش جامی است :«شبی خدمت شیخ شمس الدین با خدمت مولانا در خلوتی نشسته بودند. شخصی از بیرون در شیخ را اشارت کرد تا بیرون آید. فی الحال برخاست و با مولانا گفت : به کشتنم می خوانند. بعد از توقف بسیار، خدمت مولانا فرمود : الا اله الخلق و الامر، تبارک الله رب العالمین. (3) هفت کس دست یکی کرده بودند و در کمین ایستاده، کاردی راندند. شیخ نعره ای زد، چنان که آن جماعت بیهوش بیفتادند، و یکی از آنها علا الدین محمد بود، فرزند مولانا، که به داغ انه لیس من اهلک (4) اتسام داشت. و چون آن جماعت به هوش باز آمدند، غیر از چند قطره خون هیچ ندیدند. از آن روز بازتا این غایت نشانی از آن سلطان معنی پیدا نیست. و آن ناکسان در اندک زمانی هر یک به بلایی مبتلا شدند و هلاک گشتند. و علا الدین محمد را علتی عجب پیدا شد و هم در آن ایام وفات یافت و خدمت مولانا به جنازه وی حاضر نشد. و بعضی گفته اند که آن ناکسان بدین مبارکش را در چاهی انداخته بودند. شبی سلطان ولد در خواب دید که شیخ شمس الدین اشارت کرد که در فلان چاه خفته ام. نیمشب یاران محرم را جمع کرد، در مدرسه مولانا، پهلوی بانی مدرسه - امیر بدر الدین - دفن کردند. والله تعالی اعلم.» (5)
گفته اند که جلال به یاد آموزگار خود سلسله درویشان مولویه را تاسیس کرد. این درویشان لباس مخصوص، فرجی هند باری، می پوشند و چرخ می زدند (سماع)، رضاقلی تلویحاًمی رساند که دیوان به یادبود او سروده شده است. مثنوی بعدها به ترغیب چلبی حسام الدین آغاز شد. جلال هم چنین مولف رساله ای است منثور با عنوان «فیه ما فیه» که بالغ بر سه هزار سطر و بیشتر آن خطاب به معین الدین پروانه (6) است.
جلال در قونیه مرد به بیست و پنجم جمادی الاخر سال 672 ق (16 دسامبر 1273 م).
6. شاعران بزرگ ایران، به استثنای چند تن، آرای مکتب تصوف را به وام گرفته اند و به آن زبان سخن می گویند. اینها باز به دو دسته تقسیم می شوند. در قرن گذشته عده ای چون حافظ، اصول اعتقادی شان را از ناباوران پنهان می سازند. از اصطلاحات عارفانه صورتکی می سازند و هم چون زنی که بادبزنی در دست دارد، چهره واقعی خود را در پشت پنهان می کنند. آنان با کرشمه کردن در کار خواننده، معلق داشتن او بین ماده و روح، قوه تخیل او را تحریک می کنند و حظ اورا دو چندان. تقریبا هر بیتی را لطیفه ای در کار است. عشق، باده و جمال خداوند را به جذابترین نقش، به فریبنده ترین رنگ، اما به چنان ظرافت بنیانی رقم می زنند که اغلب غزلی واحد گنهکار را به شعف می آورد و در دل پارسا شوری بی حد می آفریند ؛ اما بیشتر اینان خود به اعتراف یا به اعتقاد صوفی اند. «اس اساس شاعری آنان نظامی اخلاقی است که آن را به نحو احسن القا می کنند. این نظام اخالقی بر صفای دل، نیکوی، ترک نفس، ومهار کردن علایق نفسانی، که لوازم ضروری برای نیل به سعادت ابدی است، ارج می نهد. ملازم با آن نظریه وحدت وجودی صدور همه اشیا از خداوند و وصال مجدد آنها را با حق می بینیم. هر چند که در صورت ظاهر، اسلام به طور مستقیم مورد عیب جویی واقع نمی شود، به طور غیر مستقیم متحمل خرده گیری های فراوان است، و مکرراً این اندیشه در ذهن جرقه می زند که تمام ادیان و مکاشفات همان اشعات یک خورشید واحد سرمدی اند که همه انبیا همان اصل خیر سرمدی و حقیقت سرمدی را که از جان جهان نشات می گیرد، به زبانهای مختلف تبلیغ و اعلان کرده اند.(7)» در بین اینان، شاعران صوفی بی غش، جلال الدین رومی بی همتاست.
7- پیش از ملاحظه خصوصیت کل شعر غنایی جلال، از خلال آثار او یا شرح حالها و منقولات مربوط به او، چند نشانه هایی از عوامل موثر بیرونی را که شاید به ساختن سبک وی کمک کرده باشد، می توانیم پیدا کنیم!؟1) وقتی جلال بر سر راه خود از بلخ از نیشابور می گذشت، با فرید الدین عطار ملاقات کرد که «اسرار نامه » خود را به جلال داد.
2) او با اشعار سنایی نیک آشنا بود و در یک یار غزلهایش از او ستایش می کند.
3) از دیدارش با سعدی، افلاکی و رضاقلی یاد کرده اند.
4) به نظامی ارجاع می دهد.
5) نکاتی را می بینیم که به نظر می آید پژواک سخن خیام باشد.
مقایسه کنید :«آن چیز که دارد او، او داند و او داند» با :«او داند او داند او داند او» و نیز :«چون فاخته او پران فریاد کنان : کوکو» با :«دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای / آواز همی داد که : کوکو کوکو»
با اطمینان می توانیم اظهار کنیم که هیچ یک از سه مورد آخر تاثیر ژرف بر ذهن او نداشته است. سعدی با اخلاق عملی، زهد قلبی و تصوف نیمه تام خود هرگز نمی توانسته طبع حساس مست حقی چون طبع جلال را به خود کشد. این تمایز ار خلال آثار ایشان به روشنی پیداست. مصحح تبریزی می گوید:«غزلیات شیخ مصلح الدین عبد الله السعدی شیرازی درکمال فصاحت و نهایت ملاحت است، ولیکن اغلب خیالات مجاز و مقالات ناز و نیاز خواهد بود و کشف حقیقی وشرح طریقتی در آن جلوه نخواهد نمود؛ نقاد بصیر و متتبع خبیر داند که در سخنان جناب مولوی معنوی قصه دیگر است. » نیز نمی تواند او مجذوب سروده های مفصل نظامی، مگر «مخزن الاسرار»، قرار گرفته باشد؛ اما انکار و تزلزل عمر خیام کمتر از آن به حساب می آمده است که مطمح نظر او قرار گیرد. بر عکس، او با عطار و سنایی موافقت تمام دارد. شاید بتوان گمان برد که نخستین تمایل به تصوف در ذهن او از مداقه در تصنیفات مشهور ایشان، منطق الطیر و حدیقه، نشات یافته باشد. آنها همیشه راهبر او، روح و چشم، بودند:
عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم
دیدیم که عرفان صوفیانه، سرچشمه الهام جلال الدین است. از این سرچشمه، «مثنوی» و «دیوان » به دو مجزای مجزا سرازیر می شوند. آن یک رودی است عظیم، آرام و ژرف، روان در دل مناظر سرسبز و گونه گون به سوی دریای بیکران ؛ و این یک سیلی است خروشان که در خود می غلتد و در خلوت آسمانی تپه ها فرو می رود. مسلم نیست که شهرت گستریده مثنوی یه آوازه این شاعر خدشه وارد نکرده باشد. حتی «در سلسه بزرک آن دسته از سرایندگان مشرق زمین که دنیا شائق است تا سخنی درباره ایشان بشنود»، جایی به او داده نشده است. و شاید این اظهار نظر از همه جهت شگفت آور نباشد. اگر وردزورث (Wordsworth) به جز Excursion هرگز چیزی نسروده بود، باز هم وردزورث شناسان شعرش را می خواندند و هم میهنانش به تغافل از او می گذشتند. این مثنوی حاوی گنج شعری دلکش است؛ اما خوانندگانش باید به تمثیلات، مکالمات، تفسیر آیات قرآنی، دقائق ماوراءالطبیعی و نصایح اخلاقی، پیش آنکه همه اینها را به یکباره در قطعه ترانه ای نغز و لطیف پیش چشم بیابند، راه پیدا کنند. اکنون در «دیوان»، شاعری را می بینیم با خرقه پوشان نغمه سرا بر گردش؛ او را به این هیات آسان بتوان شناخت.
از این نکته که غزل های او یکسانی خاصی را در کار بیان اندیشه ها نمایش می دهد، اجتناب نمی توان کرد. درچشم این عارف همه تفاوت ظاهری عبارت است از ظهور و تجلی وحدت نهفته در پس آن، یا بهتر است بگوییم همان وحدت است:
آن لجّه چه بود؟ عین آن موج
آن موج چه بود؟ عین دریا
دنیا در چشم او معدوم است و او به واهی نمی اندیشد؛ مانند پرگار همیشه گرد یک نقطه که افکارش، اعمالش و وجودش متکی بر آن است، می گردد: از مسیرش نمی تواند منحرف شود بیش از آنچه ستاره بتواند از مدارش به در رود. از این روست که همه نوشته ای عارفانه حکایت یک مشاهده روحانی است و از احساس غالب واحدی الهام می یابد. زبان همه عارفان یکی است. چه بسیار که لاو(Law)، امرسون (Emerson) و شلی (Shelley) مثنوی را به یاد می آورند! ژوان دولا کروز (Juan de Cruz) غزلیاتی سروده است که اشتباه گرفتن آن با ترجمه هایی از دیوان سهل است.
نشانه های شتاب و گاهی ناهمواری که از چشم آشنایان با تکنیک استادانه حافظ و جامی نمی تواند بگریزد، بی تردید ناشی از احوالی است که دیوان طی آن سروده شده است. رضاقلی می گوید: «غالباً اشعاری است که در حالات مختلف از عقل و عشق و وجد و سکر و محو و سماع وارد شده و فی الواقع مقبول هر جمعی ومطبوع هر سمعی نخواهد افتاد و چنان که بزرگی گفته است : من کان جنسنا و سایر الناس لنا منکرون. » به گفته دولتشاه :«در خانه مولانا ستونی بود. چون غرق بحر محبت شدی، دست در آن ستون زدی و به چرخ آمدی، و اشعار پر شور می گفتی، و مردم آن اشعار می نوشتند. »
علاوه بر این، در ادامه سخن چند جمله و عبارت بیاوریم تا مطلب را به سر آوریم. این ناهمواری تا اندازه ای در همه دواین شعرای فارسی عمومیت دارد. آنها در زمینه رواج «فن تنقیح»(حک و اصلاح) شعر، در شیراز و بخارا که به امیر الشعرایش، رودکی، نزدیک به سه میلیون بیت را نسبت می دهند، گامی برنداشتند. طبیعی است که شاعر بدیهه سرا که اندیشه هایش را به محض بر لب آمدن، سلسله وار در جوی سخن جاری می سازد و از آهنگ چرخش فلک به اوج بی خودی رسیده که در این حال حس آگاه بر آراستن و پیراستن مدتهاست همه از میان رفته، طبیعی است که چنین فردی در این حال به نحوی بارزتر مرتکب لغزش می شود تا نفوس خویشتن دار و هشیارتر. زیبایی و بی پیراگی لفظ پردازی او را نیاز به شرح مفصل نیست. قطعهای را نقل خواهم کرد که بهترین نمونه از طرز سخن اوست:
این خواجه را در کوی مادر گل فرو رفته است پا
با تو بگویم حال او، برخوان اذا جاء القضا
جبار وار و زفت او، دان کشان می رفت او
تسخر کنان بر عاشقان، بازیچه ای دید عشق را
ای خواجه سرمستک شدی، بی عاشقان خنبک زدی
مست خداوند خودی، کشتی گرفتی با خدا

بس مرغ پران در هوا، از دامها فرد و جدا
می آید از چرخ قضا، بر سینه اش تیر بلا

سبک سخن سراسر ساده است و بی تکلف. قطعاتی چون قطعه زیر که عبارت پردازی انوار سهیلی را تداعی میکند، به نسبت نادر است.
بی جا شو ودر وحدت، در عین بقا جاکن
هر سر که دوئی دارد، در گردن ترسا کن

اندر قفس هستی، این طوطی قدسی را
زان پیش که برپرد، شکرانه شکر خا کن

چون مست ابد گشتی، شمشیر ازل بستان
هندویک هستی را، ترکانه تو یغما کن
نگاهی به این توحید خوانی پر شور خواننده را با خبر می سازد که سلاح تمثیل به ندرت از کف این شاعر فرو می افتد؛ اما جلال الدین معانی ظاهری و باطنی را چنان متساوی برابر نمی نهد که انتخاب را تردید بر جای گذارد. کلام او همیشه حاوی ژرفترین تفسیر است. او شعبده باز اسرار نهان نیست. استعاره هایش با آنکه آنها را در هر زمینه طبیعی یا صناعتی بر می گیرد، نه صناعت را به زیور می آراید و نه طبیعت را.
می و ساقی چه باشد؟ نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است

در حالی که این کنایات گاهی به ذائقه ما (غربیها) نامتناسب و غریب می آید، اغلب تازه گویی شیرین و جسورانه ای را نمایش می دهند.
اگر زمین به سراسر بروید از توبه
به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا

از آنکه تو به هجور(8) است و بند نپذیرد
غلو موج چو کهسار و غرش دریا
*
شراب لطف خداوند را کرانی نیست
و گر کرانش نماید، قصور جام بود
این همه کاسه زرین زبر خوان فلک
بهر آن است که یک روز صلائی برسد
*
برف بدم گداختم تا که زمین مرا بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
*
جلال الدین به استعاره های نور و صدا بسیار علاقه مند است. تصور خداوند بر صورت خورشیدی تابناک (9) که سایه اش عالم است، مدام با اشارت به شمس تبریز می آید. عشق، آتش عظیم شرار است و عاشق در میان اقران چنان می درخشد«که بر فلک مه تابان میان کوکبها.» (10)
روح آیینه ای درخشان است که خداوند جمال خود را در آن آشکار می سازد و در ساعت هجران کوره ای گداخته می شود. گاه بازی است که بانگ صیاد او را فرا می خواند تا باز بر ساعد او بنشیند، گاه فاخته ای است تنها که جفتش را می جوید و از ناله دست بر نمی دارد. (11)
شاعر ما آن را به رباب نیز تشبیه می کند که با کمترین اشاره دست مطرب به ارتعاش در می آید. (12) به صدایی تشبیه می کند که در کوهستان می پیچد(13) به طبیعت، بیهوده روی نمی آورد. آوای لک لک او را به تفکر درباره خداوند که «ملک و حمد اوراست» فرا می خواند؛(14) در خزان، برگهای زرد رنگ در غم از کف شدن معشوق وی سو گواری می کنند. (15)
برای آنکه این بررسی به تقریب نامنظم خاتمه یابد، اجازه بفرمایید شایستگی ها و کاستی های دیوان شمس را به اختصار بیان کنم. جلال الدین رنگ و بوی حافظ را ندارد که گاهی تنگدل است و گاهی خوشدل، گه کفری است و گه دیندار، گاهی جدی گوی است و گاهی کنایه پرداز ؛ تمثیلاتش اغلب غریب است و در سخن گزاری بی پروا.
از نظر تعالی اندیشه و رتبت والای بیان با بزرگترین خداوندان شعر کوس برابری می زند؛ بسیاری اوقات نغمه ای بلند را روان به مضراب می زند؛ روشنی ضمیر به شعرش رفعتی می بخشد که سر بر آسمان می ساید؛ قلب غزلهایش به شور و نیروی وجد انگیز می تپد؛ عبارت آرایی اش گزیده است و دور از تصنع ؛ در فواصل کلام با تصویر خیالی بی نظیری روبرو می شویم، «حلقه موی روشن بر گرد استخوان ».
او که عارف بود، بیش از آن دلباخته بود که کارهای ناپسندرا، حتی اگر به چشم می دید، وقع نهد؛ همین امر نکوهش خرده گیران خرده بین را پیش روی او می آورد. او که شاعر بود، در صدد بود تا تعالیم تصوف را به هر آهنگ دلربایی که از نبوغش الهام میگرفت، بیاراید. آثار این معارضه به کلی محو نمی شود تا اینجا وصله ای ناجور به چشم آید؛ اما در لحظات اوج اندیشه غرق می شوند؛ زیرا درباره جلال الدین، نیز شلی(Shelly)، به راستی می توان گفت : «این شعر نیست که از آرای وحدت وجود قالب به عاریت می گیرد، بلکه آرای وحدت وجود است که به صورت ایمان و عشقی در می آید و آرای نظر را مبدل به دین می سازد. »

پی نوشت ها :
 

1- ظاهراً گوهر خاتون جوانمرگ شد و جلال زن دومی ستاند، کراخاتون که پس از وی زنده بود
2- قابل مقایسه: رسید مژده: به شام است شمس تبریزی / چه صبحها که نماید اگر به شام بود
3- اوراست آفرینش و فرمانروایی، خدا آن پروردگار جهانیان به غایت بزرگ است (اعراف، 54)
4- او از خاندان تو نیست. (هود، 26)
5- جامی، نفحات الانس من حضرات القدس، تصحیح دکتر محمود عابدی، تهران، 1370، ص 9-468.
6- وزیر قدرتمند سلجوقیان روم
7- فون کرمر، ص 257؛ رک:
eitschenden Ideen des Islams, p. 257. A. Von Kremer, Geschichte der
تصوفی که جلال الدین آن را تعلیم می دهد، اخلاقیات را در برابر فلسفه حرمت می نهد. تقوا به تصور او هدف نیست، بلکه وسیلت است: هدف وصال حق است از راه عشق. بنابراین شاعری او مبتنی بر اعتقاد به وحدت وجودی متعالی است که وی از دیدگاهی اخلاقی، نه ماوراء الطبیعی، بدان می اندیشد.
8- هُجُور، بستن شتر است با رسنی که آن را هِجار گویند.
9- این شاید از دین مجوس آمده باشد. بن:
10- Von kremer, Geschichte derherrschenden Ideen des Islams
میان صدکس عاشق چنان بدید آید
که بر فلک مه تابان میان کوکبها
11- ای مطرب خوش قاقا، توقی قی و من قوقو
تو دق دق و من حق حق، تو هی هی و من هوهو
ای شاخ درخت گل، ای ناطق امر قل
تو کبک صفت بوبو، من فاخته سان کوکو
دو مصرع نخست خود راکستری است!
12- من خود در باب عشقم و عشقم ربابی است
دست و کنار و نغمه عثمانم آرزوست
13- اصل ندا از دل بود، در کوه تن افتد صدا
خاموش رو، در اصل کن، ای در صدا آویخته
14- عارف مرغان ست لک لک، لک لکش دانی که چیست؟
ملک لک، و الامر لک، و الحمدلک، یا مستعان
15- رفتم هنگام خزان سوی رزان دست گزان
نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد مرا

منبع مقاله: محمد حمید، یزدان پرست لاریجانی؛ (1385)، نامه ایران (مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی) جلد سوم، تهران: اطلاعات، چاپ اول.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط