مترجم: دکتر شرف الدین خراسانی
الف. نسبت و نمایندگان اصلی
مکتب نوپوزیتیویستی، که یگانه دستاورد واقعی جنبش تجربه گرایی معاصر به شمار می رود، به پوزیتیویسم کلاسیک کنت و میل و از آن گذشته به آمپیریسم یا تجربه گرایی انگلستان در سده ی هجدهم باز می گردد با وجود این، این مکتب بیواسطه از آمپیریوکریتیسیسم آلمان مشق می شود. پوزیتیویسم نو با یوزف پتسولت(1) (1862- 1929) که یکی از شاگردان آوناریوس بود، اداره ی مجله ی سالنامه های فلسفه (2) را به دست آورد که سپس از آن مجله ی شناخت (3)، مهمترین ارگان مکتب نوپوزیتیویستی در میان سالهای 1930 و 1938، پدید آمد. افزون بر آمپیریوکریتیسیم، انتقاد از دانشها در فرانسه، تعالیم راسل، و نیز گسترش منطق ریاضی و نوینترین فیزیک (آینشتاین) شدیداً مکتب نوپوزیتیویستی را زیر نفوذ قرار داده اند. این مکتب از حلقه ی درس (سمینار) موریتس اشلیک (4) آغاز به گسترش کرد؛ و در سال 1929 زیر نام «حلقه ی وین» (5) تقریباً بیواسطه با انتشار برنامه ای به شکل کتابچه ای با عنوان جهان بینی علمی- حلقه ی وین، تشخص نخستین یافت. ده سال بعد، یعنی 1939، مجله ی دانش یگانه (6) جانشین آن شد. رشته ی قابل توجهی از کنگره ها تشکیل شد. 1929 در پراگ، 1930 در کوینیگزبرگ، 1934 بار دیگر در پراگ، 1935 در پاریس، 1936 در کپنهاگ، 1937 باز هم در پاریس، 1938 در کمبریج ( انگلستان) و 1939 در کمبریج (ماساچوست، امریکا). در این فاصله، تنها تحرک این مکتب نوین و خصلت واقعاً جهانی آن نشان داده می شود. مهمترین نوپوزیتیویستها، که معرض پیگرد نازیهای آلمان قرار گرفته بودند، به انگلستان و امریکا گریختند. در امریکا نشریه ی فرهنگنامه ی دانش یگانه (7) را بنیاد نهادند، و امروزه نفوذ آن هم در امریکا هم در انگلستان مهم است. از سال 1933 به بعد، در انگلستان زیر عنوان تحلیل (8)، ارگان حوزه ای نزدیک به نوپوزیتیویستها منتشر می شود. در کنگره ی جهانی فلسفه در سال 1934، در پراگ، مکتب نوپوزیتیویستی یکی از نیرومندترین مکتبها به شمار می رفت. از آن زمان به بعد، این مکتب در اروپا دچار پسرفت اندکی شد اما همچنان دارای اهمیت ممتاز ماند، و امروزه هنوز از مهمترین مکتبهای فلسفه ی معاصر به شمار می رود. نمایندگان اصلی آن تقریباً همه آلمانی اند. در میان ایشان، در ردیف نخست، باید از رودولف کارناپ(9) (1891- 1970) نام برد که به ترتیب در وین، پراک و شیکاگو فلسفه درس داده است. وی چونان منطقدان و به یک معنی رهبر مکتب به شمار می رود. در کنار وی هانز رایشنباخ (10) (1891- 1953)، استاد در برلین، استامبول، و سرانجام لوس آنجلس، ممتاز می شود که در تأسیس حلقه ی وین سهیم بود و در تهیه و تنظیم مطالب مجله ی شناخت همکاری داشت. وی بعدها از مسیر نوپوزیتیویستی اصیل منحرف شد. از نمایندگان دیگر حلقه ی وین باید از این کسان نام برد: موریتس اشلیک (11) (1882- 1936) که بویژه از راه نوشته اش درباره ی اخلاق مشهور شده است. اشلیک به نحوی فجیع به دست یکی از شاگردانش کشته شد؛ اوتو نویرات(12) (1882- 1945)، که مفهوم دانش متحد را پرورش داد؛ و هانز هان(13) (1880- 1934). بسیاری از منطق دانان ریاضی، از جمله آلفرد تارسکی(14) وکارل پوپر(15)، با مکتب نوپوزیتیویستی پیوند نزدیک دارند.بیرون از آلمان نوپوزیتیویسم تنها در انگلستان نفوذ بسیاری به دست آورده است. در آنجا هنوز هم مکتب فلسفی رهبر است و گروهی از فیلسوفان کم و بیش به آن محلق شده اند. مثلاً حلقه ای که در مجله ی تحلیل (تأسیس شده به سال 1933) گرد آمده اند، با سوزان استبینگ(16) (در گذشته به سال 1943)، دانکن جونز(17)، میس (18) در میان دیگران و نیز آلفرد جی. آیر(19) (متولد 1910)، که اصولیترین هوادار نوپوزیتیویسم به طول کلی است، وجان ویزدم(20) (متولد 1904)، و بیش از همه گیلبرت رایل (21) (متولد 1900) که می توان وی را با نفوذترین فیلسوف انگلیسی معاصر به شمار آورد. در فرانسه دشوار می توان نماینده ای برای نوپوزیتیویسم یافت. اگر هم باشد، لویی روژیه (22) و ژنرال وئیلمن (23) اند که در شناساندن حلقه ی وین کوشش می کردند. عده ی قابل ملاحظه ای از پوزیتیویستهای کم و بیش آشکار، مثلاً مانند جان ویزدم در انگلستان، همبستگی زیادی با مکتب نوپوزیتیویستی دارند.
ب. مشخصات اساسی و گسترش
نوپوزیتیویستها مکتبی واقعی تشکیل می دهند، دارای برخی نظریات بنیادی مشترک اند، و با روشهای همانند مسائل مشترکی را دنبال می کنند. اینان از همان آغاز شوق فوق العاده ای نشان دادند و عمیقاً به درست بودن بی قید و شرط عقایدشان ایمان داشتند. رایشنباخ، یکی از رهبران پیشین ایشان، بحق اشاره می کند که نحوه ی تلقی این مکتب نحوه ی ویژه ی دینی و حتی فرقه سازان است. علاوه بر این، باید تصدیق کرد که تنها چند تنی از فیلسوفان بیرون از مکتب می توانند درباره ی نظریات نوپوزیتیویستی با واقع بینی بیطرفانه داوری کنند. این تعالیم و نظریات در واقع چنان انقلابی اند که یا الحاق بی قید و شرط یا مخالفت آشکار طلب می کنند. بویژه در آغاز، یک روح پرشور اما پرخاشگر و پیکارجو و مؤمن ساز در حلقه ی وین تسلط داشت. با وجود این، با این جنبه ی اساسی فرقه سازانه رویکردی سخت عقلگرایانه و تحلیلی و منطقی نیز همراه است، چنانکه می توان گفت نوشته های نوپوزیتیویستی از دیدگاه صوری مانند نوعی اسکولاستیک نو ظاهر می شود. در هر حال، از سده های میانه به بعد هرگز چنین ایمانی و چنین احترامی در برابر علم منطق آشکار نشده است.مکتب نوپوزیتیویستی همچنین سخت دانشگرای است، به میزانی بس بیشتر از نورئالیسم و ماتریالیسم دیالکتیک. فلسفه برای آن چیزی نیست جز تحلیل زبان دانشهای طبیعی؛ روش آن نیز دقیقاً «دانش طبیعی گونه» است.
ضمناً می توان گسترش معینی را در نوپوزیتیویسم مشخص کرد. در آغاز نمایندگان آن عقیده داشتند که منطق نوین سلاح قاطعی بر ضد همه ی فلسفه های دیگر به ایشان می دهد؛ اما بعداً ناچار شدند که با مسائل سنتی نظریه ی شناخت مشغول شوند بی آنکه منحصراً به منطق نوین که در این فاصله از طرف مکتبهای دیگر نیز به کار برده می شد، متکی باشند.
سرانجام در نظریات رایشنباخ مرحله ی سومی مشخص می شود که با تسامح و گذشت بسیار و دگم و تعصب بسیار کمتر، از مراحل آغازی مکتب وین جدا می گردد.
ج. لودویگ ویتگنشتاین
به مبادی اصلی نوپوزیتیویسم قبلاً در نوشته ای با عنوان رساله ی منطقی - فلسفی (24) (در سال 1921) اثر لودویگ ویتگنشتاین(25) (1889- 1951)، شاگرد و دوست راسل و استاد در دانشگاه کمبریج انگلستان، اشاره شده بود. در این کتاب دشوار، که از جمله های کوتاه شماره گذاری شده تشکیل یافته است، ویتگنشتاین از اتمیسم منطقی راسل آغاز می کند که طبق آن جهان از یک رشته امور واقعی مطلقاً از یکدیگر مستقل ترکیب یافته است. معرفت ما تصویری برتابیده از این امور واقعی(26) مشخص و محسوس است. قضایای کلی بی استثنا «تابعها» یا «فونکسیونهای حقیقی» از قضایای جزئی اند؛ یعنی به وسیله ی روابط منطقی از قضایای جزئی ساخته شده اند. بدین سان مثلاً قضیه ی «هر انسانی میرنده است دارای همان معناست که گفته شود. میترا میرنده است و منوچهر میرنده است و...» منطق صرفاً دارای خصلت همانگویی یا تحصیل حاصل است، یعنی چیزی نمی گوید و اثبات نمی کند. گزاره ها پا قضایای منطقی تهی اند، یعنی نمی توانند هیچ گونه آگاهی درباره ی واقعیت به ما بدهند. واقعیت به وسیله ی دانشهای طبیعی پژوهش می شود. فلسفه اصول نظریات نیست، بلکه تنها «فعالیت» است.ویتگنشتاین مخصوصاً نظریه ای درباره ی زبان به میان آورد که بنابر آن انسان نمی تواند به نحوی با معنا درباره ی زبان سخن بگوید؛ و در نتیجه، تحلیل منطقی- دستوری زبان ناممکن است. اما از آنجا که همه ی پرسشهای فلسفی سرانجام به این تحلیل بازگردانده می شوند، بنابراین همه ی آنها مسائل دروغین منطقی را تصویر می کنند. ویتگنشتاین نوشته ی معماآمیز خود را با این گفته پایان می دهد که بیانات خود وی نیز هیچ گونه معنایی ندارند. می گوید: « هر گاه نتوان از چیزی سخن گفت، درباره ی آن باید سکوت کرد.»(27)
د. منطق و تجربه
با آغاز از اندیشه های ویتگنشتاین نوپوزیتیویستها نظریه ای بسیار فنی گسترش دادند که اصول آن را می توان این گونه خلاصه کرد: تنها یک سرچشمه ی شناخت وجود دارد: احساس. و این نیز فقط رویدادهای جزئی و مادی را ادراک می کند. این آشکارا همان اصل تجربه گرایی کلاسیک است. اما نوپوزیتیویستها در ادامه ی نظریاتشان با نمایندگان پوزیتیویسم کلاسیک فرق دارند. چنانکه می دانیم، پوزیتیویستها معتقد بودند که خود منطق نیز دارای خصلت پسین از تجربه (28) است یعنی عبارت است از تعمیم امور واقعی جزئی مشاهده شده. برعکس برای کانت قانونهایی یافت می شوند که دارای خصلت پیشین اند(29) (یعنی مستقل از تجربه) و با وجود این ترکیبی اند (نه همانگونه یا تحصیل حاصل). نوپوزیتیویستها موضعی در مرز میانه می گیرند. بنابر عقیده ی ایشان قانونهای منطق دارای خصلت پیشین مستقل از تجربه اند، اما در عین حال صرفاً همانگویا تحصیل حاصل اند؛ یعنی هیچ نمی گویند. و تنها نمایانگر دستوری اند که مناسبند تا داده های تجربه ی حسی آسانتر متشکل شوند. بدین سان منطق از قواعدی ترکیبی و طبق اصولی که دلخواهانه وضع شده اند. بر هم نهاده می شود. هر گاه که این مبادی و قواعد اشتقاق وضع شده باشند، نتایج نیز باید پذیرفته شوند؛ اما بنیاد هر منطقی صرف فرض است.برخلاف ویتگنشتاین، کارناپ این نظریه را مطرح می کند که انسان می تواند درباره ی زبان سخن بگوید، اما به این نحو که به زبان دیگری، به یک زبان آن سویی (30) چنین کند. فلسفه عبارت است از تحلیل آن سوی منطقی(متالوژیکی). این نظامی از نشانه ها وضع می کند که بنوبه ی خود کلمات زبان علمی را توضیح می دهند، و بدین سان فلسفه قادر خواهد بود که قضایا و تعبیرهای دانشهای طبیعی را تحلیل کند.« فلسفه مطالعه ی نحو منطقی قضایای علمی است.»
هـ. معنای «قضیه» (جمله)
بر قاعده ی بالا یکی دیگر افزوده می شود که علت شهرت این مکتب شده است: قاعده ی اثبات راستی (31) به عقیده ی نوپوزیتیویستها معنای «قضیه» در روش اثبات راستی آن جای دارد. یا به تعبیر ساده تر و معتدل تر: « قضیه یا جمله تنها هنگامی معنا دارد که قابل اثبات راستی است». در واقع نوپوزیتیویستها می گویند معنای یک قضیه را تنها هنگامی می توان شناخت که انسان بداند کی آن قضیه راست یا ناراست (صادق یا کاذب) است. این بدان معناست که روش اثبات راستی و معنا همیشه باید با هم داده شده باشد. بدین سان هر دو، طبق قاعده ی لایب نیتسیِ «همانندهای مطلق یا تشخیص ناپذیر»، به یک جا می انجامند.این نظریات، که در حد خود بسیار انقلابی اند، به وسیله ی عقیده ی دیگری که برای تعالیم نوپوزیتیویستها اساسی است به صورت تناقض آمیزتری در می آید. و آن این است که اثبات راستی باید همیشه دارای خصلت همذهنی(32) باشد؛ یعنی باید اصولاً بتواند دست کم با دو مشاهده گر انجام گیرد. در غیر این صورت، حقیقت گزاره یا قضیه نمی تواند مورد آزمایش قرار گیرد و قضیه جنبه ی علمی ندارد. اما از آنجا که هر گونه اثبات راستی بر پایه ی همذهنی در واقع اثبات راستی حسی است و هیچ گونه قضایای دیگری نمی توانند به محک اثبات راستی زده شوند. بجز آنهایی که مربوط به تن و حرکتهای آنند، پس همه ی قضایای مربوط به روانشناسی درون بینانه(33) و فلسفه ی کلاسیک غیر قابل اثبات راستی اند، یعنی معنا ندارند. بنابراین، یگانه زبان با معنا همان زبان فیزیک است(فیزیک گرایی یا فیزیکالیسم)؛ و همه ی دانشها را باید هماهنگ با این اصل متحد یا یگانه کرد (زبان یگانه و دانش یگانه).
یک شرط دیگر نیز باید مراعات شود تا اینکه قضیه دارای معنا باشد: باید طبق قواعد نحوی زبان ساخته شود. مثلاً می توان به نحو بامعنا گفت: « اسب علوفه می خورد». اما «می خورد خود می خورد» معنایی ندارد. فلسفه ی سنتی نه تنها بر خلاف اصل همذهنی، بلکه همچنین غالباً برخلاف قواعد نحو عمل می کند. بدین سان مثلاً ترکیب واژه هایی که به وسیله ی اگزیستانسیالیستها به کار برده می شود بیمعناست. گفته ی هایدگر که «عدم عدم می کند»(34) یک نمونه ی کلاسیک آن است.«عدم» در واقع شکل یک اسم را دارد، اما به معنای منطقی اسم نیست. «عدم» نشانه ی نفی است و نمی تواند وظیفه ی فاعل را به عهده گیرد.
با آغاز این اصول، نوپوزیتیویستها مشتاقانه در «مسائل دروغین» فلسفه تعمق کرده اند. کارناپ چندین وظیفه ی زبان را از هم جدا کرده است: زبان یا می تواند چیزی خارجی را بیان کند؛ یا فقط آرزوها و احساسهای درونی را تعبیر کند. فلسفه ی کلاسیک این معنای دو گانه ی تعبیر یا بیان را عوضی گرفته است؛ قضایای فلسفه احتمالاً احساسات را بیان می کنند، اما محتوایی خارجی را تعبیر نمی کنند. مسائل آن، مانند رئالیسم، وجود خدا، و امثال آن، مسائل دروغین اند و در کوشش برای حل آنها انسان فقط وقت خود را تلف می کند. فلسفه باید خود را به تحلیل زبان علمی به کمک روشی منطقی محدود کند.
و. جمله های گزارشی
نوپوزیتیویستها کوشش کرده اند که برای دانش بنیادی صرفاً تجربی و آزاد از هر گونه ساختمان منطقی کشف کنند. ایشان در علم ترکیبی از جمله هایی که به نحوی منطقی تنظیم شده است می بینند. بدین سان باید از جمله های بنیادی معینی آغاز کرد. و کارناپ اینها را «جمله های گزارشی»(35) می نامد، زیرا اینها بر صفحه ی گزارش آزمایشگاه یا رصدخانه قرار دارند. شکل ناب آنها این گونه است: « X در زمان T پدیده ی P را در محل L مشاهده کرده است.»اما این نظریه با دشواریهای بزرگ و گوناگون برخورد کرد. از یکسو، می توان خاطرنشان کرد که جمله ای گزارشی می تواند به وسیله ی جمله ی گزارشی دیگری مورد تردید قرار گیرد و آزمایش شود. مثلاً سلامت فکری فیزیکدان می تواند مورد تردید روانپزشک واقع و آزمایش شود، و به همین نحو تا بی پایان. در درون مکتب درباره ی این دشواریها مجادلات بزرگی برخاست که همه بدون نتایج محسوس باقی ماندند. و این هم موجه است، زیرا تنها و یگانه نتیجه ی منطقی این نحله شک گرایی بنیادی است.
از سوی دیگر، به حق این پرسش به میان آمد که در واقع خود جمله های گزارشی بر چه پایه ای قرار دارند. پاسخ نوپوزیتیویستها، با وفاداری به سابقه ی آمپیریوکریتیسیستی خود، این بود که مورد تجربه تنها ادراک حسی است: ما نمی توانیم از پوست خود بیرون بجهیم و واقعیت را ادراک کنیم. پرسش درباره ی واقعیت یک مسئله ی دروغین است، زیرا ما فقط با احساسهای خودمان روبرو هستیم، و هستی چیزهایی که با احساسهای ما مختلف باشند هرگز نمی تواند به درستی اثبات شود.
ز. رایشنباخ
هانز رایشنباخ با این نتیجه گیریها مخالفت می کند. به عقیده ی وی کارناپ و نوپوزیتیویستهای دیگر خطایشان در اینجاست که یقین بی قید و شرط را جست و جو می کنند، در حالی که در واقع تنها احتمال وجود دارد. اما اگر احتمال را چونان بنیاد بپذیریم، اصل قابلیت اثبات راستی باید دگرگون شود. رایشنباخ نخست میان قابلیت اثبات راستی فنی(که در وضع کنونی تکنیک ممکن است)، قابلیت اثبات راستی منطقی (یعنی احتراز از تناقض) و سرانجام قابلیت اثبات راستی برتر از تجربه، فرق می گذارد. مسئله صرفاً بر سر توافقی است درباره ی این که کدام یک از این قابلیتهای اثبات راستی برای تعریف معنا برگزیده شود. به نظر رایشنباخ راه میانه ای بین قابلیت اثبات راستی فیزیکی و منطقی برای علم مفیدترین راه می رسد. بر این پایه رایشنباخ معنا را به این نحو تعریف می کند: یک جمله یا قضیه هنگامی معنا دارد که بتوان درجه ی احتمال آن را تعیین کرد(یا راستی آن را به اثبات رسانید.) از این گذشته، نشان می دهد که فرضیه ی رئالیستی (که نه تنها احساسها بلکه اشیاء هم وجود دارند) نه تنها دارای معناست، بلکه همچنین بسیار محتملتر و سودمندتر است تا فرضیه ی نوپوزیتیویستهای سنتی.نظریه های رایشنباخ، که در آنها گرایش نوپوزیتیویستی به قابل توجه ترین نحوی شکل گرفته است، از طرف اکثریت نوپوزیتیویستها به رسمیت شناخته نشده است، و از سوی دیگر ایشان نیز معرض حمله ی سخت رایشنباخ قرار گرفته اند. وی عقاید خود را به نحو بسیار جالب توجهی در زمینه های گوناگون فلسفه به کار برده است؛ اما در اینجا نمی توانیم این توضیحات تفصیلی را دنبال کنیم.
ح- فلسفه ی تحلیلی
در دوران پس از جنگ جهانی عقاید این گروه از فیلسوفان بیش از پیش در مسیر معنایی که قبلاً به وسیله ی رایشنباخ آماده شده بود گسترش یافت. امروزه سخن از یک «فلسفه ی تحلیلی» در میان است که از یک سو از عقاید مور، و از سوی دیگر از اندیشه های نوپوزیتیویستی پدید آمده است. در میان این «فلسفه ی تحلیلی» می توان گرایشهای گوناگونی را تشخیص داد:1- کارناپیان می کوشند که با پیروی از واپسین مرحله ی تفکر کارناپ، تعریف دقیقی از مفاهیم بنیادی علم در درون قالب یک زبان آرمانی صورت بندی شده به دست دهند.
2- مکتب ج. ای. مور، بر عکس، زبان همه روزه را بنیاد قرار می دهد؛ و معتقد است که با پیروی از بنیانگذار آن، توافق یا هماهنگی با فهم مشترک شرط نخستین تحلیل علمی درست است.
3- «ویتگنشتاینیان درمانگر» فلسفه را گونه ای روش درمانی مربوط به مسائل دروغین که باید به معنای دقیق نوپوزیتیویستی انجام گیرد تلقی می کنند.
4- دیالکتیکیان(نگاه کنید به فصل 12- هـ).
5- گاه نیز نمایندگان «فلسفه ی تحلیلی» کسانی اند غیر از فیلسوفان وابسته به گرایش نوپوزیتیویستی و از آنان «مستقل » به شمار می روند - کسانی که به تحلیل دقیق جزئی یا خرد از مفاهیم و روشهای علم و فلسفه، بویژه به کمک منطق ریاضی، اشتغال دارند. اما این اندیشمندان و «دیالکتیکیان» به هر حال دیگر به نمایندگان فلسفه ی ماده تعلق ندارند، تنها همانندی روش آنان را با نمایندگان «فلسفه ی تحلیلی» یکجا گرد می آورد.
گسترش تازه تر - که منحصراً در کشورهای متحده ی امریکا انجام گرفته است - به طرد و نفی اصل اثبات راستی، فنومنالیسم و نیز نومینالیسم و فیزیکالیسم انجامیده است. تمامی این جنبش همچنین به نحو آشکار و محسوسی به عملگرایی (پراگماتیسم) نزدیک شده است.
پی نوشت ها :
1.Joseph Ptzoldt
2.Annalen der Philosophie
3.Erkenntnis
4.Mortiz Schlick
5. Der Wiener Kreis
6.Journal of Unfied Science
7.Encyclopedia of Unfied Science
8.Analysis
9.Rudolf Carnap
10.Hans Reichenbach
11.Mortiz Schlick
12.Otto Neurath
13.Hans Hahn
14.A. Taraski
15.Karl Popper
16.Susan L. Stebbing
17.A. E. Duncan Jones
18.C. M. Mace
19.A. J. Ayer
20.John Wisdom
21.Gilbert Ryle
22.Louis Rougier
23.General Vouillemin
24.Tractatus Logico-Philosophicus
25.Ludwig Wittgenstein
26.facts
27. فلسفه ی ویتگنشتاین را اکنون به 2 بخش یا مرحله تقسیم می کنند. وی در دوران زندگانیش جز کتابی که در اینجا نام برده شده است چیزی منتشر نکرد. اما پس از مرگش شاگردانش اثر مهم بازمانده ی وی را با عنوان پژوهشهای فلسفی (Philosophische Untersuchungen) گرد آورده و منتشر کردند. ویتگنشتاین، چنانکه از این کتاب و نوشته های بازمانده ی دیگرش پیداست، در بسیاری از نظریات و موضعگیریهای فلسفی پیشین خود تجدید نظر کرده و زمینه های تفکر و نظریات تازه ای به میان آورده است. برای آشنایی با مرحله دوم گسترش فلسفه ی وی به بخش پایان کتاب، یعنی ضمیمه و یادداشت های مترجم نگاه کنید.-م.
28.a posteriori
29.a priori
30.Metasprache
31.Verification
32.Intersubjective
33.Interospective
34.Das Nicht nichtet
35.Protokollsatze