شوک ناشی از بازشناسی لنین

به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آن را نیز می آفریند. لنین، مفاهیم «علم منطق» هگل، دسامبر 1914 به نظر من گروه سردبیران و نویسندگان مجله زیر پرچم مارکسیسم باید یک نوع «انجمن دوستداران اتریالیست دیالکتیک هگلی» باشند.
سه‌شنبه، 7 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شوک ناشی از بازشناسی لنین
شوک ناشی از بازشناسی لنین

نویسنده: رایا دونایفسکایا
مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری



 

به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آن را نیز می آفریند.
لنین، مفاهیم «علم منطق» هگل، دسامبر 1914
به نظر من گروه سردبیران و نویسندگان مجله زیر پرچم مارکسیسم باید یک نوع «انجمن دوستداران ماتریالیست دیالکتیک هگلی» باشند.
لنین، درباره ی اهمیت ماتریالیسم رزمنده، 1922
همزمانی شروع جنگ جهانی اول و اعطای رأی به اعتبارات جنگی حکومت قیصر از سوی سوسیال دمکراسی آلمان، بنیادهای فلسفی را که لنین مستحکم و نفوذناپذیر می دانست، به لرزه درآورد. 4 اوت 1914، مفاهیم مشترک تمام گرایش های جنبش مارکسیستی را خرد کرد.
همگان تا 4 اوت بر این باور بودند که شرایط مادی بنیادی برای ایجاد نظمی نوین به شمار می آید و هرچه شرایط مادی پیشرفته تر باشد پرولتاریا برای گرفتن قدرت از دست بورژوازی آماده تر است. براساس این دیدگاه، هرچه حزب توده ای بزرگ تر و رهبری مارکسیستی آن پخته تر باشد، راه برای انقلاب هموارتر است. شرایط مادی، واقعیت و توضیح دهنده ی ایده آل بود. عقیده به چیز دیگری، به معنای ایده آلیسم فلسفی، توجیه بورژوایی و تاریک اندیشی کشیشانه تلقی می شد.
پس از آن تاریخ، انقلابیون مارکسیست با تحول تکان دهنده ی جدیدی روبرو شدند: رهبران مارکسیست مسئول شوراندن کارگران بر علیه یکدیگر به جای مبارزه با دشمن واقعی شان، سرمایه داری جهانی، بودند. بدتر از همه، این رهبران مورد تأیید کل بین الملل، از جمله بلشویک ها، بودند و رهبری بزرگ ترین حزب توده ای آن زمان یعنی سوسیال دمکراسی آلمان را در دست داشتند. علاوه بر این، این وضعیت در کشوری رخ داده بود که در آن زمان در شمار پیشرفته ترین کشورها از نظر تکنولوژی بود. نابسندگی تمام مفاهیم قدیمی درباره ی رابطه ی میان پایه ی مادی و سطح آگاهی، ذهنیّت و عینیّت، عام و خاص لنین را مجبور کرد تا به جستجوی فلسفه ی جدیدی بپردازد. حتی اگر هم هگل وجود نداشت،‌ لنین مجبور می شد او را خلق کند؛ زیرا دیالکتیک هگلی باید برای لنین بنیادی را برای بازسازی چشم انداز فلسفی فراهم می آورد. موضوع این نبود که لنین درباره ی مخالفت خود با هر نوع «وحدت بی تمایز» (indiscriminate unity) (2) تردید داشت و یا مایل بود که افراطی ترین و صریح ترین شعار را کنار گذارد: شکست کشور خودی، شر کمتر است؛ جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل کنید (اما این موضع با نظر سایر انقلابیون آن زمان در تضاد بود؛ آنان که با فروپاشی بین الملل دوم از پا درآمده بودند، ضروری می دانستند که «مبارزه برای صلح» به مبارزه ای تبدیل شود که تمامی گرایش هایی را که به انترناسیونالیسم انقلابی خیانت نکرده بودند یکپارچه کند). بدین سان، از نظر لنین دیگر نیازی نبود تا پاره های از هم گسیخته ی بین الملل دوم را وصله پیله کند بلکه در عوض می بایست به طور کامل از بین الملل دوم جدا شد و بین الملل سومی را ایجاد کرد. رویدادهای 1914 سیاست های بلشویکی و سازمانی لنین را به محاق تردید فرو نبرد: مورد سؤال برانگیز ماتریالیسم قدیمی بود که فاقد اصل «دگرگونی به ضد» و «دیالکتیک به معنای دقیق کلمه» بود. این اصل همان بود که لنین در دیالکتیک هگلی مورد تأکید قرار داد.
در حالی که سایر انقلابیون بدون سر و سامان دادن مجدد به اندیشه ی خود به هر سو سرک می کشیدند، لنین مشتاقانه چشم انداز فلسفی جدیدی را جستجو می کرد. از همین رو، به محض رسیدن به برن در سپتامبر 1914، با وجود آنکه جنگ با شدت تمام ادامه داشت، برای دست و پنجه نرم کردن با آثار هگل به ویژه علم منطق راهی کتابخانه شد. گذران روزها در کتابخانه ی برن از سوی انقلابی سازش ناپذیری چون لنین آن هم در زمانی که همه ی دنیا و از جمله جنبش مارکسیستی در حال از هم گسیختن بود، باید عجیب و غیر قابل درک باشد. با این همه، لنین یک سال تمام به مطالعه ی منطق هگل پرداخت (3). همانطور که شعار «جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل کنید» به انشعاب بزرگی در مارکسیسم انجامید، چکیده ی منطق هگل (4) در ادامه ی زندگیش به بنیاد فلسفی تمامی آثار جدی او تبدیل شد: از امپریالیسم به مثابه ی بالاترین مرحله ی سرمایه داری و دولت و انقلاب در آستانه ی نوامبر 1917 گرفته تا آثاری که در جریان انقلاب نوشته بود و همچنین وصیتنامه ی او.
ارتباط متقابل اعصار به رخدادی هیجان انگیز می انجامد آن هنگام که اندیشه ی ماتریالیستی انقلابی و در همان حال تئوریسین و فعال سیاسی در برابر اندیشه ی یک فیلسوف ایده آلیست بورژوا قرار می گیرد که در تلاش خود از 2000 سال اندیشه غرب، دیالکتیک انقلابی را آشکار می سازد. پس اجازه می خواهم همراه با لنین به ماجرای رویارویی او با هگل بپردازم.
در ابتدا رویکرد لنین بسیار محتاطانه است و بارها به خود یادآوری می کند که هگل را «به شیوه ی ماتریالیستی» می خواند، و به معنای دقیق کلمه «خدا و فرومایگان فلسفی را که از خدا دفاع می کنند به سطل زباله می اندازد». با این همه، در همان حال با تشخیص اینکه دیالکتیک هگلی انقلابی است و در حقیقت دیالکتیک هگل مقدم بر «کاربرد» آن توسط مارکس در مانیفست کمونیست است، یکه می خورد و می گوید «چه کسی باور می کرد:
که این [حرکت و خودجنبی] هسته ی هگلیانیسم، هگلیانیسم انتزاعی و غامض (دشوار، یاوه؟) باشد؟... ایده ی حرکت و دگرگونی جهان شمول (1813، منطبق) قبل از کاربرد آن در زندگی و جامعه آشکار شده بود. این موضوع در ارتباط با جامعه (1847) (5) زودتر از رابطه اش با انسان (1859) (6) کشف شده بود (ص. 331) (7).
برای اینکه کاملاً تأثیر مطالعه ی آثار هگل را بر لنین درک کنیم، باید به یاد داشته باشیم که لنین از دست نوشته های اقتصادی - فلسفی 1844 مارکس که اکنون مشهور شده، هیچ اطلاعی نداشت. هنگامی که لنین علم منطق را می خواند از یک سو به سرمایه ی مارکس و از سوی دیگر به مبارزه اش با «ماتریالیسم خام» می اندیشید. به این ترتیب، حتی وقتی که مشغول بحث با هگل و تعیین معنای "هستی برای خود" در بخش "دکترین هستی" به عنوان «آبهای تاریک» است، می گوید که
ایده ی تبدیل ایده آل (8) به واقعیت، بسیار ژرف و برای تاریخ اهمیت زیادی دارد. اما این امر حتی در زندگی خصوصی انسان نیز آشکارا از مصداق زیادی برخوردار است. برخلاف ماتریالیسم خام. توجه کنید: تفاوت ایده آل و مادی الزاماً فورانی (überschwenglich) و شدید نیست (ص. 338) (9).
کشف این رابطه میان ایده آل و مادی در آثار هگل، لنین را به دیدن این واقعیت سوق داد که روح انقلابی دیالکتیک را مارکس بر هگل تحمیل نکرده بلکه در خود هگل وجود داشته است. لنین پیش تر هنگام خواندن "دکترین هستی"، همسانی اضداد و تبدیل آنها را به یکدیگر مورد تأکید قرار داده بود: «دیالکتیک، دکترین همسانی اضداد است - این که چگونه می توانند باشند و چگونه به وجود می آیند - و اینکه تحت چه شرایطی همانند شده و به یکدیگر دگرگون می شوند...» (ص. 328) (10) هنگام تحلیل "دکترین ذات"، تأکیدش بیش از همه بر خودجُنبی است. با ادامه ی تفسیرش درباره ی "قانون تضاد"، تأکید وی چندان بر همسانی اضداد نیست و بیشتر به گذار از یکی به دیگری و شدت یافتن تضاد از یک سو و از سوی دیگر به شناخت جامعی از تمامیت توجه نشان می دهد، چنان که حتی علیّت یعنی لولو خورخوره ی «نو تجربه گرایی» (neo-empiricism)، در آن به «لحظه» ای از کل تبدیل می شود:
بنابراین، علت و معلول - لحظات صرف هر نوع وابستگی متقابل، پیوند (عام) و پیوند زنجیره ای رویدادها - صرفاً حلقه هایی در زنجیر تکامل ماده هستند.
توجه شود. مقوله ی علیّت، خصلت همه جانبه و فراگیر پیوند جهانی را فقط به طرزی یک سویه، آشفته و ناقص بیان می کند (ص. 335) (11).
در بخش نهایی مربوط به ذات، لنین با آن نوع ماتریالیسم و تجربه گرایی ناپیگیری که با تکیه بیش از حد بر علم و مقوله ی علیّت، حتی تا حد «قوانین اقتصادی آهنین»، می کوشد رابطه ی ذهن و ماده را توضیح دهد و «ذات» را پیوسته در مقابل «نمود» قرار می دهد گویی از این رهگذر تمامیت یک مسئله بیرون کشیده می شود، قطع رابطه می کند. آنچه آن هنگام برای لنین تعیین کننده شده بود، مفهوم هگلی «لحظات» (moments) یا مراحل درونی یا برونی فرایند دانش و تاریخ بود:
عصاره ی مطلب این است که هم جهانِ نمود و هم جهانِ در خود، اساساً لحظات شناخت طبیعت توسط انسان است یعنی گام ها و تغییرات در شناخت (یا تعمیق آن) (ص. 333) (12).
لنین همچنین این بحثِ با خود را ادامه می دهد. فعال سیاسی، ماتریالیست و مرد حزبی هنگامی که ارزیابی جدید خود را از دیالکتیک به سرانجام می رساند، آشکارا در حال تجربه ی «منفیّت مطلق» بود. در همان حال، هنگام نقد بی رحمانه ی «عرفان و فضل فروشی» هگل، با شور و شوق تمام ژرفای دیالکتیک را که «اندیشه ی این نابغه» (13) است مورد تأکید قرار می دهد. لنین در نتیجه ی یافتن دیالکتیک انقلابی در هگل با شوک بازشناسی (14) روبرو شده بود که ما با مرور آن شاهد تزریق خون حیات بخش دیالکتیک - دگرگونی واقعیت و نیز اندیشه - هستیم. زمانی که لنین به "دکترین مفهوم" می رسد - و همین جاست که با گذشته ی فلسفی خویش قطع رابطه می کند - عناصر ماتریالیستی حاضر در هگل را مورد تأکید قرار می دهد:
هنگامی که هگل می کوشد - گاهی حتی به خود فشار می آورد و به شدت نگران می شود - فعالیت هدفمند انسان را در زمره ی مقولات منطق بگنجاند، با این گفته که این فعالیت «قیاس» است و سوژه نقش یک جور «عضو» را در «شکل» منطقی قیاس دارد و غیره؛ آنگاه دیگر این موضوع نه فشار است و نه بازی. در اینجا با مضمونی بسیار عمیق روبرو هستیم که کاملاً ماتریالیستی است. باید آن را وارونه کنیم: فعالیت عملی انسان که میلیاردها بار تکرار شده است، باید منجر به آن شود که آگاهی انسان به تکرار اشکال گوناگون منطقی بیانجامد تا آنها بتوانند اهمیت یک اصل بدیهی (آکسیوم) را کسب کنند. به این موضوع دقت شود (ص. 343) (15).
چکیده ی علم منطق هگل لنین، ذهن فعالی را نشان می دهد که با خود و نیز با هگل در حال بحث است و به خود توصیه می کند که به هگل «بازگردد» تا اندیشه ها، تاریخ، علم، سرمایه ی مارکس و تئوری های رایج را به طور کامل «مورد بررسی قرار دهد» و جهشی است به سوی دکترین "مفهوم" که وی آن را به این صورت ترجمه کرده است: «دقت شود: آزادی = ذهنیّت ("یا") هدف، آگاهی، تلاش؛ دقت شود» (ص. 386) (16). دقیقاً به این دلیل، چکیده برای خوانندگانش نیز تجربه ی هیجان انگیزی را به ارمغان می آورد.
پرتوی که بر رابطه ی فلسفه با انقلاب در زمان لنین می تابد به اندازه ی پرتلالو است که چالش های روزگار ما و بدین سان انجماد فلسفه و خفه کردن دیالکتیک رهایی را نیز آشکار می سازد. همین است که فیلسوفان روسی لنین را نخواهند بخشید. همین است که بی وقفه به نقد پنهان دفترچه های فلسفی لنین، حتی در صدمین سالگرد تولد او، ادامه می دهند. آنان در این رهگذر، تمایز و حتی آغازگاه کاملاً جدید لنین در فلسفه را به سوی ارتقاء و خود تکاملی اندیشه در 1914، با تئوری ناپخته ی عکس برداری ماتریالیستی که وی در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم (1908) شرح و بسط داده بود، مغشوش می کنند. در حالی که لنین می نویسد: «به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آن را نیز می آفریند» (ص. 347) (17)، آکادمیسین بی. ام. کدروف، مدیر مؤسسه ی تاریخ علم و تکنولوژی، ارزیابی جدید لنین را از «ایده آلیسم» به بحثی مبتذل در باب معنی شناسی تقلیل می دهد:
آنچه در اینجا اساسی است، واژه ی «به عبارت دیگر» است که می توان آن را «به بیان دیگر» یا «به کلام دیگر» معنی کرد که به دنبال آن علامت «:» آمده است. این واژه تنها می تواند به معنای یک چیز باشد، شرح و تفسیری از یک یادداشت قبلی در مورد نظرات هگل... اگر معنای واژه ی «به عبارت دیگر» و علامت «:» که به دنبال آن آمده در نظر گرفته شود، بی شک این موضوع روشن می شود که لنین در آن عبارت، فقط نظرات فرد دیگری را خلاصه کرده است، نه نظرات خود را (18).
اشتیاق فراوان پروفسور کدروف برای انکار این موضوع که دفترچه های فلسفی 1914 لنین «تضادی بنیادی با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دارد»، او را به چنان تقلیل گرایی مبتذلی کشانده است که برای «دفاع» از لنین مجبور است نافرهیختگی خود را به او نسبت دهد: «لنین کوچک ترین انحراف هگل را در این جهت که توانایی خلق جهان را به ایده، اندیشه یا آگاهی نسبت می دهد، قاطعانه رد و آن را به ریشخندی گزنده می گیرد» (19). کدروف با این ادعا خود را گول می زند که آن مرزهای فلسفی جدیدِ گشوده شده توسط لنین را بسته است.
با این همه، لنین که نابغه ی امر مشخص بود، خود محل دقیقی را که مرزهای فلسفی برای او گشوده شد، مشخص می کند. در 5 ژانویه 1915، هنگامی که جنگ جهانی با شدت تمام ادامه داشت، نامه ای به دائره المعارف گرانات (که مقاله ی «کارل مارکس» را برای آن نوشته بود) ارسال کرد و پرسید آیا هنوز امکان آن وجود دارد که «در بخش مربوط به دیالکتیک چند تصحیح را انجام دهم... از یک ماه و نیم پیش مشغول مطالعه ی مسئله ی دیالکتیک بوده ام و اگر هنوز وقت باشد می توانم مطلبی را به آن اضافه کنم...» (20) لنین نگارش چکیده ی علم منطق هگل را در سپتامبر 1914 شروع کرده بود. تاریخ مقاله [ی کارل مارکس] ژوییه - نوامبر 1914 است. چکیده تا 17 دسامبر 1914 کامل نشده بود. نامه ی لنین به گرانات ناخشنودی او را از تحلیل خود درباره ی دیالکتیک نشان می دهد. کروپسکایا در کتاب یادها اشاره می کند که لنین به مطالعات خود درباره ی هگل پس از تکمیل مقاله اش درباره ی مارکس ادامه داد. اما بهترین شاهد برای آن که دریابیم لنین چه هنگام احساس می کند که به دستاوردی نائل شده است، همانا نظر خود لنین نه فقط در نامه ها بلکه در خود چکیده است.
به محض آنکه لنین به نخستین بخش مربوط به «مفهوم» چنین برچسب زد: «این قسمت های کتاب را باید چنین نامید: بهترین وسیله برای سر درد گرفتن»، به دنبال آن چنین تأکید کرد: «دقت شود. تحلیل هگل از "قیاس" (جزئی (فردی) - خاص - عام، خاص - جزیی (فردی) - عام و غیره) یادآور تقلید مارکس از هگل در فصل اول [سرمایه] است» (ص. 339). لنین به تفسیر خویش درباره ی رابطه ی نزدیک میان سرمایه ی مارکس و منطق هگل ادامه می دهد:
اگرچه مارکس کتابی به نام منطق ننوشت، منطق سرمایه را به جا گذاشت که از آن به ویژه باید برای مسئله ی موجود استفاده کرد. در سرمایه، منطق، دیالکتیک و تئوری شناخت ماتریالیسم (سه واژه ضرورت ندارد: همه آنها یکی است) در مورد یک علم به کار گرفته شده است، تمامی آنچه در هگل ارزشمند است اتخاذ شده و فراتر برده شده است (ص. 353) (21).
لنین بسیار قبل از آنکه به این نتیجه گیری برسد، احساس کرد که باید خود را ابتدا از پلخانف، و ناگهان حتی از گذشته ی فلسفی خویش نیز جدا کند. سه جمله ی قصارگونه یکی پس از دیگری بیان می شود:
1) پلخانف نه از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی بلکه از دیدگاه ماتریالیستی خام، مکتب کانت (و لاادری گرایی را در کل) مورد انتقاد قرار می دهد... 2) در ابتدای قرن بیستم، مارکسیست ها مکتب کانت و هیوم را از زاویه ی فویرباخی (و بوخنری) مورد انتقاد قرار می دادند و نه از دیدگاه هگلی.
درک کامل سرمایه مارکس، به ویه نخستین فصل آن، بدون مطالعه و فهم کل منطق هگل غیر ممکن است. در نتیجه، هیچ کدام از مارکسیست های نیم قرن گذشته مارکس را درک نکرده اند!! (ص. 340) (22).
دنباله روانی (epigones) که اشاره ی لنین را به خود نیز انکار می کنند، باید تضویح بدهند که مقصود لنین از آن نکته ی اضافی که همراه با دو جمله ی نخست قصارگویانه اش گفته بود یعنی آنجا که می گوید «در ارتباط با مسئله ی نقد از کانتیسم، ماخیسم جدید و غیره» چیست؟ آیا مگر خود او در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مفصلاً به «ماخیسم» نپرداخته بود؟ البته موضوع اساساً این نیست که اسم افراد را ببریم و یا این موضوع را بررسی کنیم که این سخنان قصار گزافه گویی است یا نه. هیچکس عمیق تر از لنین درباره ی سرمایه مارکس، به ویژه جلد دوم، ننوشته بود و یقیناً منظور لنین این نبود که تمام محققان سرمایه باید ابتدا زحمت کشیده و دو جلد علم منطق را بخوانند. نکته ی تعیین کننده گسست لنین از مفاهیم قدیمی است که روشن تر از هر جای دیگری در این تفسیر بیان می شود که «به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آن را نیز می آفریند». از آنجا که این امر نشان می دهد که لنین تا چه حد از تئوری عکس برداری ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دور شده بود، آکادمیسین کدروف به تقلیل گرایی نافرهیخته ی خود پناه می برد. متأسفانه، ناشنوایی ذاتی «غرب» به گسست لنین از گذشته ی فلسفی اش - که در آن شناخت نقش دیگری جز «بازتاباندن» امر عینی و مادی ندارد - به ناتوانی ذهنی در مقابله با تلاش کمونیست ها برای تضعیف میراث فلسفی لنین انجامیده است (23).
مسلماً لنین نه از ریشه های ماتریالیستی مارکسیستی منحرف شده بود نه از نظرات انقلابی اش درباره ی آگاهی طبقاتی، در عوض، لنین از هگل درک کاملاً جدیدی را از وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم کسب کرده بود. سپس این درک جدید در آثار فلسفی، سیاسی، اقتصادی و تشکیلاتی لنین پس از 1915 راه یافت. لنین که همیشه بر امر مشخص تأکید می کرد، این نکته ی هگل را درباره ی «عدم فعلیت جهان» چنین معرفی کرد: «جهان انسان را خرسند نمی کند، و انسان تصمیم می گیرد با فعالیت خود آن را تغییر دهد».
چنان که می بینیم، لنین با دستیابی به درک جدیدی از ایده آلیسم، در انتزاع غوطه ور نشد. بلکه در این درک جدید از هگل، مفهوم "ایده ی مطلق" معنای ضمنی اهریمنی خود را از دست داد. این امر نه از این ناشی می شود که لنین از ماتریالیستی انقلابی به «ایده آلیستی بورژوایی» تبدیل می شود و نه این که مفهوم هگلی خدا و یا «روح جهانی» خود مکشوف را می پذیرد. در عوض، لنین می دید که اگرچه هگل تنها با موجودیت های اندیشه وش (thought entities) درگیر است، حرکت «اندیشه ی محض» صرفاً «بازتاب» واقعیت نیست. دیالکتیک هر دوی آنها یک فرایند است و "مطلق" همانا «منفیّت مطلق» است. درک لنین از نفی دوم که هگل آن را «نقطه عطف» می نامد (24)، موجب شد تا لنین سرگرمی هگل را در بازی با اعداد یعنی این که دیالکتیک «سه گانه» است یا «چهارگانه» همراه با تقابل «ساده» و «مطلق» زیر سؤال ببرد. لنین چنین تفسیر کرد: «تفاوت این دو برایم روشن نیست؛ آیا مطلق معادل با امر مشخص تر نیست؟» و به این ترتیب هم مطلق و هم نسبی را «لحظات» تکامل می داند.
هنگامی که لنین خواندن علم منطق را به پایان برد، او دیگر از این مفهوم که "ایده ی مطلق" به «سوی طبیعت» پیش می رود مشوش نشد. در عوض، ادعا می کند که هگل به این طریق «به سوی ماتریالیسم دست دراز می کند». وی می نویسد:
قابل ملاحظه است که کل فصل مربوط به «ایده ی مطلق» کلمه ای را درباره ی خدا بیان نمی کند (و حتی از روی تصادف نیز از "مفهوم" «الاهی» سخن نمی گوید) و غیر از این - به این موضوع دقت شود - تقریباً هیچ چیزی که مشخصاً ایده آلیستی باشد را در برنمی گیرد، اما سوژه ی عمده اش روش دیالکتیکی است... و یک چیز دیگر: در این ایده آلیستی ترین اثر هگل، کمترین ایده آلیسم و بیشترین ماتریالیسم به چشم می خورد. «تناقض است» اما واقعیت همین است!
لنین هنگام خواندن تاریخ فلسفه ی هگل، آن هیجانی را که از خواندن منطق به او دست داده بود، تجربه نکرد. با این حال در این مرحله است که گسست خود را از پلخانف کامل می کند:
دقت شود. (بررسی بیشتر) احتمالاً پلخانف نزدیک به 1000 صفحه (درباره ی بتلف + بر ضد بوگدانف + بر ضد کانتی ها + مسائل اساسی و غیره درباره ی فلسفه [دیالکتیک]) نوشته است. در آنها هیچ چیز درباره ی "منطق بزرگ تر" و اندیشه هایش (یعنی دیالکتیک به معنای دقیق کلمه به عنوان یک علم فلسفی) گفته نشده است. هیچ چیز!! (ص. 354) (25).
البته لنین با ذهنی خالی به مطالعه ی علم منطق مشغول نشد. طبعاً نمی توان جمله ی قصار وی را درباره ی این که کسی نمی تواند فصل اول سرمایه را بدون فهم کل منطق درک کند، به معنای دقیق کلمه تفسیر کرد.
لنین یقیناً و عملاً یک دیالکتیسین به شمار می آمد، حتی آن هنگام که از نظر فلسفی پیرو پلخانف بود یعنی کسی که هرگز «دیالکتیک به معنای دقیق کلمه» را درک نکرده بود. البته تضادهای بالفعل در روسیه ی تزاری وی را برای این برداشت های جدید از دیالکتیک آماده کرده بود. دامنه، جهانشمولی و انترناسیونالیسم آن برداشت ها جدید بود. این بار نه تنها روسیه بلکه تمامی مسائل بین المللی امپریالیسم و حق تعیین سرنوشت ملل در مقیاسی جهانی، و از آن مهم تر دیالکتیک به عنوان دگرگونی به ضد و اهمیت رابطه ی فلسفه با انقلاب در شمار دغدغه های او بودند. در واقع، لنین هنگامی که ابتدا بر این نکته پافشاری کرد که دگرگونی ایده آل به واقعی «بسیار ژرف و برای تاریخ اهمیت زیادی دارد»، هنوز در "دکترین هستی" بود. اما در حالی که برای تمام مارکسیست ها، از جمله انگلس (26)، هستی به معنای مبادله ی کالایی بود، از نظر لنین به این معنا بود که اجازه ندهیم ماتریالیسم مکانیکی موانع غیر قابل گذر میان ایده آل واقعی به وجود آورد. نیازی نیست هراسی به خود راه بدهیم که در ارزیابی جدید لنین از ایده آلیسم، «هگلیانیسم صرف» یا اراده گرایی مائوئیستی وجود دارد. خواننده با مشاهده ی فعالیت ذهن لنین در عمل و دریافت وی از جنبه های جدید دیالکتیک در هر سطح آن، خواه هستی خواه ذات، به تجربه ی هیجان انگیزی دست می یابد. در حقیقت، لنین در قلمرو ذات، چنان که دیدیم، نه تباین ذات با نمود بلکه خودجُنبی، خودکُنشی و خود تکاملی را می ستاید. در واقع ذات در مقابل نمود قرار ندارد بلکه هر دو «لحظاتی» (تأکید از لنین است) از تمامیت می باشند.
لنین در ذات متوقف نماند نه به این دلیل که «باهوش تر» از انگس بود بلکه به این دلیل که در دوره ی تاریخی کاملاً متفاوتی زندگی می کرد. از آنجا که خیانت به سوسیالیسم از درونِ جنبش سوسیالیستی برآمده بود، اصل دیالکتیکی دگرگونی به ضد، تشخیص ضد انقلاب درون انقلاب به امری اساسی تبدیل شده بود؛ یگانگی دیالکتیک به عنوان خودجنبی، خودکنشی، و خود تکاملی این بود که نه تنها باید بر علیه خائنان و رفرمیست ها «به کار برده می شد»، بلکه همچنین نقدی بود بر انقلابیونی که امر ذهنی و عینی را چون دو دنیای جدا از هم تلقی می کردند. و چون «منفیّت مطلق» دوشادوش حرکت دیالکتیکی دگرگونی به ضد پیش می رود، برای هر جامعه ی موجود بزرگ ترین خطر پنداشته می شد. فقط همین موضوع است که می تواند تلاش تئوریسین های روسی را برای مومیایی کردن لنین به جای تکامل آثار وی درباره ی دیالکتیک توضیح دهد.
برخلاف ماتریالیسم ناپخته ی تئوریسین های روسیه، درک جدید لنین از دیالکتیک چنان برجسته است که حتی اشارات وی به «تاریک اندیشی کشیشانه» و «گلی سترون» چنان بسط می یابد که چنین معنایی از آن دریافت می شود: «گلی سترون که بر درخت زنده ی شناخت پربار، اصیل، قدرتمند، قدر قدرت، عینی شناخت مطلق انسان می روید».
این نقل قول از تنها مقاله ی لنین است که مشخصاً در آن به دیالکتیک پرداخته بود، برخلاف تفاسیرش که در حاشیه ی نقل قول های برگرفته از هگل به رشته ی تحریر درآمده است. هر چند مقاله ی «در باب دیالکتیک» (27) نیز برای انتشار تهیه نشده بود، اما دست کم با آن همچون «یادداشت» صرف برخورد نشد. این آخرین کلامی است که ما از تفسیرهای صرفاً فلسفی لنین در دوره ی تعیین کننده ی 1914-1915 در اختیار داریم. لنین دفترچه های فلسفی خود را برای انتشار آماده نکرده بود و این نمایانگر دوگانگی فلسفی او بود.
به این دلیل که گویی لنین همچنان در حال پرداختن به مطالعات اقتصادی، تزهای سیاسی و کار تشکیلاتی بود و از آنجا که جدل های جناحی بی وقفه ادامه داشت، بازماندگان لنین برای رویارویی با این بینش بسیار گیج کننده و به تمامی متناقض، آمادگی نداشتند: در یک سو ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم معروف بود که دیدگاه ماتریالیستی خامی داشت؛ و در سوی دیگر اشاره های بی شمار به دیالکتیک وجود داشت - دیالکتیک تاریخ، دیالکتیک انقلاب، دیالکتیک حق تعیین سرنوشت شامل مسئله ی ملی و انقلاب جهانی، دیالکتیک رابطه ی تئوری با عمل و برعکس، و حتی دیالکتیک رهبری بلشویک با تئوری، با خودکنشی توده ها به ویژه در مقابل امپریالیسم. این پرسش به میان می آید که چگونه کسی که «فیلسوف طبیعت باور» بود و حتی زمانی دراز باور داشت که «ماخیست ها» تا زمانی که «نظم بلشویکی» را قبول داشته باشند می توانند عضو بلشویک ها باشند، اکنون شیفته ی چیزی شود که آنرا «دیالکتیک به معنای دقیق کلمه» می نامید و این، و درست همین نکته، به فلسفه ی بنیادی لنین تبدیل شد؟
اما حقیقت مهم تر آن بود که لنین نه تنها با خائنان بلکه با انترناسیونالیست های منشویک و رزا لوکزامبورگ و «هلندی ها» (پانه کوک، رولاند - هولست، گورتر) و بلشویک های خارج از کشور مبارزه می کرد. و ناگزیر این مبارزه بر سر چیزی بود که پیش از این «در اصول» مورد قبول بلشویک ها بود: حق تعیین سرنوشت ملت ها. علاوه بر این، چنین مبارزه ای با موضوع اقتصادی امپریالیسم آغاز شد و خود لنین مقدمه ی اثر بوخارین را در باب این موضوع امضا کرده بود. پس چرا وی مطالعه ی شخصی خود را آغاز کرد؟ در حقیقت، طنز موضوع در این است که همان فیلسوفانی که می کوشند لنین را به «اقتصاد»، «فیلسوف امر مشخص» محدود کنند، ابداً به خود زحمت نمی دهند که با روش شناسی (28) لنینیستی این امور «مشخص» مانند امپریالیسم و حق تعیین سرنوشت ملیّت ها، دست و پنجه نرم کنند. باید بکوشیم در همین موضوعات درک جدیدِ دیالکتیکی لنین را از سرمایه ی مارکس، نه فقط به عنوان اقتصاد بلکه به عنوان منطق روشن سازیم، منطقی که اکنون این اثر را به عنوان «تاریخ سرمایه داری و تحلیل از مفاهیمی که آن را جمع بندی می کند» (ص. 353) تعریف می کند. (29)
تجربه گرایان که روشی ندارند، قادر به تشخیص روش دیگران نیستند. تا به امروز، تمام تحلیل های اقتصادی «مارکسیستی» را چنان مشابه می دانند که معتقدند بحث و جدل درباره ی حق تعیین سرنوشت ملی که در این دوره جریان داشت، «فقط یک موضوع سیاسی» بوده است. در حقیقت، نخستین چیزی که در دفترچه های مربوط به امپریالیسم (30) (که بلافاصله پس از تکمیل دفترچه های فلسفی اش آغاز شد) دیده می شود، این است که این دفترچه ها به هیچ وجه به مطالعه ی اقتصادی آخرین مرحله ی تکامل سرمایه داری محدود نیست بلکه طرحی از مقالات دیگر را نیز دربردارد از جمله خود جنگ، مسئله ی ملیت ها و «مارکسیسم و دولت» که بعدها به دولت و انقلاب تبدیل شد.
توجه به آثار «صرفاً اقتصادی» همچون امپریالیسم، طرحی عمومی که در سال 1916 منتشر شد، نشان می دهد که روش شناسی آثار لنین و بوخارین نقطه مقابل هم هستند. به این ترتیب، در مقابل مفهوم بوخارینی رشد سرمایه داری در خط مستقیم یا از طریق نسبت های کمّی، اثر لنین به اصل دیالکتیکی «دگرگونی به ضد» کاملاً وفادار می ماند. نکته ی کلیدی در دنبال کردن خود تکاملی سوژه به جای رشد «عینی» تدریجی، این است که بدین سان تقارن دگرگونی به ضد، دگرگونی سرمایه داری رقابتی به انحصاری و بخشی از کارگران به «اشرافیت کارگری» مشاهده می شود. از آن مهم تر، آگاه می شویم که این فقط «نفی اول» است. تکامل از طریق این تضاد، یافتن «نفی دوم» را ایجاب می کند، یا بنا به گفته ی مارکس برای یافتن اقشار جدید انقلابی، «پایین تر و عمیق تر» در توده ها فرورفتن.
به این ترتیب، لنین اعتقاد داشت درست همان موقع که سرمایه داری به این مرحله ی بالای «سازمانی»، انحصارگری (که به امپریالیسم گسترش یافت) می رسد، نیروهای تازه ی انقلابی ملی همچون «باسیل» (Bacilli) برای انقلاب پرولتری نیز عمل می کنند (31). در حالیکه لنین در این مرحله از امپریالیسم فوریت تازه ای را برای طرح شعار حق تعیین سرنوشت ملی می دید، بوخارین شدیداً با این شعار به عنوان «تحقق ناپذیر و ارتجاعی» مخالفت کرد. از نظر او، راه مستقیم به انقلاب سوسیالیستی تنها راه ممکن بود. لنین گرایش به انقلابی گری انتزاعی را به جای بررسی نیروهای انقلابی مشخصاً تکامل یابنده «اکونومیسم امپریالیستی» نامید (32)، هگل همین را نمود پرش به «مطلق چون شلیک تیری از تفنگ» تلقی می کرد و سیاستمداران آن را «چپ گرایی افراطی» می نامیدند.
در ظاهر امر، این عنوان کاملاً عجیب و غریب به نظر می رسید چرا که به یکی از رهبران بلشویک نسبت داده شده بود. با این همه، از آنجا که لنین همواره از این اصطلاح بر ضد بوخارین و تمام انقلابیون از جمله «هلندی ها» (که در عین حال آنها را «بهترین عنصر انقلابی و انترناسیونالیست بین الملل سوسیال دمکراسی» می دانست) استفاده می کرد، ناگزیر باید به بررسی عمیق این بحث بپردازیم.
لنین مدتها قبل از نبرد نهایی خود با استالین که او را به «شوینیسم کبیر روسی» متهم می کرد و خواستار عزل وی از مقام دبیرکلی حزب شده بود (33)، در مبارزات خویش با بلشویک ها رویه ای سازش ناپذیر را پیش گرفته بود. نظر او این بود که حق تعیین سرنوشت نه تنها یک «اصل» است (نکته ی مورد توافق تمام بلشویک ها) بلکه «دیالکتیک تاریخ» است، نیرویی انقلابی که برای سوسیالیسم حکم کاتالیزور را دارد:
دیالکتیک تاریخ چنان است که ملت های کوچک که به عنوان عاملی مستقل در مبارزه با امپریالیسم قدرت ندارند، به عنوان مخمر و باسیل کمک می کنند تا پرولتاریای سوسیالیستی یعنی قدرت واقعی در مبارزه با امپریالیسم به میدان بیاید (34).
آن واژه ی کوچک، دیالکتیک، همواره پدیدار می شد؛ زیرا لنین دشمن قدیمی خود یعنی «اکونومیسم» را که هرگز مبارزه انقلابی توده ای را درک نکرده بود، تشخیص می داد. هنگامی که اکونومیسم برای نخستین بار در سال 1902 در روسیه پدیدار شد، تمامی انقلابیون با آن مبارزه کردند. تشخیص آن به عنوان دشمن ساده بود، چرا که اکونومیست ها آشکارا می کوشیدند فعالیت های کارگران را به مبارزات اقتصادی محدود کنند؛ بر این مبنا که چون سرمایه داری «اجتناب ناپذیر است»، «بنابراین» مبارزات سیاسی باید برعهده ی بورژوازی لیبرال باشد. اما اکنون در سال 1914 که جنگ امپریالیستی جریان داشت، انقلابیون مبارزات ملی مستعمرات و توده های ستمدیده را به این دلیل رد می کردند که حق تعیین سرنوشت را «تحقق ناپذیر» می دانستند و «بنابراین»، چنان که بوخارین بیان کرده بود، این مبارزات «خیالبافی و ارتجاعی» تلقی می شد و تنها به «انحراف» از مبارزه برای «انقلاب جهانی» می انجامید.
از نظر لنین، این انترناسیونالیسم افراطی فقط ثابت می کرد که جنگ جهانی «عقل را از کار انداخته» و چشم انقلابیون را به این واقعیت بسته که «ستم ملی، مقاومت توده های وسیع مردم را ایجاب می کند...» (35) حتی شورش بزرگ ایرلند، انقلابیگری انتزاعی این انترناسیونالیست ها را که به جای بسیج توده ها مشغول بررسی «اقتصاد امپریالیستی» بودند تغییر نداد. لنین با آنها به مبارزه پرداخت و اندیشه شان را «اکونومیسم امپریالیستی» نامید، نه به این دلیل که «طرفدار» انقلاب نبودند بلکه از آن رو که به قدری غیر دیالکتیکی برخورد می کردند که از مشاهده ی این موضوع ناتوان بودند که همین خشونت به زاده شدن نیروی انقلابی جدیدی انجامیده، نیرویی که برای انقلاب پرولتری نقش کاتالیزور را دارد.
دیالکتیک، همان «جبر انقلاب» (36)، از زمانی که هگل آن را از کُنش توده های مردم فرانسه به وجود آورد و به این طریق متافیزیک را انقلابی کرد، ماجراهای بزرگی را پشت سرگذاشته است. آنچه از نظر هگل انقلابی در فلسفه به شمار می آمد، با مارکس به فلسفه ی انقلاب یعنی یک تئوری کاملاً جدید رهایی تبدیل شد - انقلابات پرولتری 1848 که اوج آن کمون پاریس در 1871 بود. کشف مجدد دیالکتیک از سوی لنین، خودکشی "سوژه" در مقابل «جوهر» (37)، درست در هنگام فروپاشی بین الملل دوم، ظهور ضد انقلاب از درون جنبش های مارکسیستی و نیروهای جدید انقلابی در نهضت های ملی را هم زمان آشکار ساخت. علاوه بر این، این نیروهای جدید نه تنها در اروپا بلکه در سراسر جهان حضور داشتند. مطالعه ی اقتصادی لنین درباره ی امپریالیسم آشکار ساخت که سرمایه داری شیره ی جان بیش از نیم میلیارد نفر را در آفریقا و آسیا کشیده بود. این موضوع پس از به قدرت رسیدن بلشویک ها به نوآوری تئوریک کاملاً جدیدی بدل شد که در تزهای ارائه شده به بین الملل سوم درباره ی مسئله ی ملی و استعماری در 1920، بیان گردیده است. لنین حتی زمانی که کشتار بسیار شدید بود و در موضع سیاسی اش تنها مانده بود نیز گامی به سوی انترناسیونالیسم انتزاعی عقب ننهاد. وقوع شورش عید پاک [ایرلندی] در سال 1916 (38)، یعنی درست در زمانی که پرولتارها [در جنگ جهانی اول - م.] هنوز همدیگر را سلاخی می کردند، درستی موضع لنین را در باب حق تعیین سرنوشت ملت ها نشان داد.
در 1914-1915 لنین به مطالعه ی هگل، «فیلسوف ایده آلیست بورژوایی» رو آورد. و دلیل این کار،‌ یقیناً کشف نیروهای محرک انقلاب نبود. اکنون برای درک کنش توده هایی که در سال 1916 در ایرلند سرنوشت خود را به دست گرفته بودند، دیالکتیک هگلی مفیدتر از بحث و جدل با رفقای بلشویکش در باب مسئله ی ملی بود (39).
در 1917، مخالفت با حق تعیین سرنوشت ملی باید خاتمه می یافت. اما در حقیقت، [این مخالفت] شکل جدیدی گرفت. این بار بوخارین مدعی شد که دیگر پذیرفتن حق تعیین سرنوشت ممکن نیست چرا که روسیه اکنون یک دولت کارگری است در صورتی که ناسیونالیسم به معنای گرد هم آمدن بورژوازی و پرولتاریاست و «بنابراین» گامی به عقب تلقی می شود. او فقط در مواردی مانند «هوتن توت ها (40)، بوشمن ها (41) و سرخپوست ها» این حق را می پذیرفت. لنین در واکنش به این موضوع به او چنین نوشت:
هنگامی که از این فهرست باخبر شدم، با خود فکر کردم چگونه است که رفیق بوخارین مردم باشقیر ناچیز را از یاد برده است. در روسیه بوشمن وجود ندارد و همچنین نشنیده ام که هوتن توت ها خواهان جمهوری خودمختار باشند ولی ما مردم باشقیر و قرقیز را داریم... ما نمی توانیم این حق را از هیچ یک از ملیت هایی که درون مرزهای امپراتوری سابق روسیه زندگی می کنند، سلب کنیم (42).
بوخارین که تمامی مسائل از «حق تعیین سرنوشت ملت ها» تا سرمایه داری دولتی را مسائلی «تئوریک» می دانست، شاید مبتلا به شوینیسم روسی نبود. اما وی مقدمات تئوریکی را برای استالین به وجود آورد که چرخ تاریخ را مستقیماً رو به عقب یعنی سرمایه داری بازگرداند. در آخرین لحظه، و عملاً بسیار دیرهنگام، لنین رابطه ی خود را با استالین قطع کرد و از لحاظ تئوریک در بحث های خود با بوخارین از آن یک واژه، دیالکتیک به عنوان رابطه ی سوژه با ابژه، و دیالکتیک به عنوان حرکت از انتزاع به مشخص، دست نکشید. لنین به جای جدا کردن مکانیکی سوژه و ابژه، این دو را در یک مفهوم کلی مشخص - فرد به فرد انسان ها (43) - با هم پیوند داد.
انقلابی گری انتزاعی همانا دشمن روش شناسی بود. تئوری سرمایه داری دولتی بوخارین، روی دیگر تئوری تکامل اقتصادی او در یک دولت کارگری، تئوری رشد مداوم و خط مستقیمی بود که از سرمایه داری رقابتی «سازمان نیافته» به سرمایه داری دولتی «سازمان یافته» کشیده می شد. در مقیاس جهانی، این سرمایه داری، «هرج و مرج طلب» و دستخوش «قوانین کور بازار جهانی» باقی می ماند. «هرج و مرج طلبی توسط طبقات متعارض تکمیل می شود». تنها پرولتاریا با کسب قدرت سیاسی می تواند «تولید سازمان یافته» را به همه ی جهان گسترش دهد. اعتقاد بوخارین به انقلاب اجتماعی مانع از آن نشد که با کارگران نه مانند سوژه بلکه چون ابژه رفتار کند.
برای فهم افتراق میان دو رهبر بلشویک که سبب شد تا لنین در وصیت نامه ی خود بنویسد که بوخارین هرگز دیالکتیک را درک نکرده است، نگاهی دیگر به آنچه لنین «دیالکتیک به معنای دقیق کلمه» نامیده بود، لازم است. حتی اگر خود را به سنجش صرفاً کمّی یادداشت های لنین درباره ی سه کتاب علم منطق محدود کنیم، بی شک مفهوم تعیین کننده در درک جدید لنین از دیالکتیک، در دکترین "مفهوم" تکامل یافت: هفتاد و یک صفحه از چکیده ی علم منطق هگل لنین به «دکترین مفهوم» اختصاص یافت حال آن که سیزده صفحه به پیشگفتارها و مقدمه، بیست و دو صفحه به دکترین هستی و سی و پنج صفحه به دکترین ذات. علاوه بر این، در دکترین "مفهوم" است که از گذشته ی فلسفی اش می گسلد، و نه تنها پلخانف بلکه تمام «مارکسیست هایی» را که در نیم قرن گذشته، بدون آنکه ابتدا علم منطق را به طور کامل بخوانند، سرمایه را تحلیل کرده بودند زیر رگبار کلمات قصار خود گرفت. آنچه اکنون برای کلیت [علم منطق]، برای کتاب های جداگانه و برای مقولات انفرادی تعیین کننده بود، مفهوم منفیّت دوم است که هگل آن را به عنوان «نقطه عطف حرکت "مفهوم"» تعریف کرده بود. در اینجا لنین یادداشت می کند که این موضوع نه تنها «هسته ی دیالکتیک» بلکه «ملاک حقیقت (وحدت مفهوم و واقعیت) است».
این نتیجه گیری هگل که «فرارفتن از تضاد میان "مفهوم" و "واقعیت" و وحدتی که همانا حقیقت است، تنها بر این ذهنیّت استوار است» (44)، از نظر لنین به محوری تبدیل شد که هر چیز دیگری حول آن می چرخید. به عبارت دیگر، هنگامی که لنین به انتهای علم منطق رسید، به جای ترسیدن از ذهنیت که گویی فقط به معنای ذهنیت گرایی یا ایده آلیسم خرده بورژوایی می توانست وجود داشته باشد، اکنون چنین نوشت: «به این موضوع دقت شود. غنی ترین همانا مشخص ترین و ذهنی ترین است».
چنان که دیدیم، هنگامی که لنین در آستانه ی "دکترین مفهوم" بود، از اینکه هگل آن را به عنوان «قلمرو ذهنیت یا آزادی»‌ تعریف کرده بود، به وجود آمد و خود آن را به این صورت نوشت: «دقت شود. آزادی = ذهنیّت ("یا") هدف، آگاهی، تلاش. دقت شود». به عبارتی، دیگر شک نداشت که مقوله ی "علیّت" نیست که رابطه ی ذهن و ماده را روشن می کند. در عوض، "آزادی"، "ذهنیّت"، "مفهوم" («یا» قدرت آفرینش آزادانه، حق تعیین سرنوشت ملت ها، خودکوشی توده ها، "ایده"ی خوداندیش یعنی انقلاب مداوم) مقولاتی بودند که با آن می توان دنیای واقعی را شناخت و عینیّت شناخت را به اثبات رساند. به این ترتیب، در انتهای بخش دو، در باب "عینیت"، لنین توجه را به «نطفه های ماتریالیسم تاریخی در هگل»، «هگل و ماتریالیسم تاریخی»، «مقولات منطق و عمل انسان» جلب می کند. هنگامی که به بخش سوم، "ایده"، رسید، لنین با بی قیدی این موضوع را نوشت که گویی شناخت است که جهان را «می آفریند»؛ نه به این دلیل که وی دستخوش خیالبافی هایی از این دست بود بلکه از آن رو که نشاط و سرور ناشی از یک شوک جدید را تجربه می کرد: شوک ناشی از تشخیص این موضوع که تاریخ واقعی انسان ها در "دکترین مفهوم" ساخته و پرداخته می شود. لنین با گذاشتن علامت تساوی میان "مفهوم" و انسان - «مفهوم (= انسان)» - نقل قولش را از هگل قطع می کند تا توجه را به این موضوع جلب کند که خود هگل از «سوژه» به جای «مفهوم» استفاده کرده بود: «یقینی که سوژه [در اینجا ناگهان به جای "مفهوم" آمده] در واقعیتِ تعیّن خویش در خود و برای خود دارد، یقینی درباره ی فعلیت خود و عدم فعلیت جهان می باشد...» (45) لنین این عبارت را چنین ترجمه می کند: «به عبارت دیگر،‌ جهان انسان را خرسند نمی کند، و انسان تصمیم می گیرد با فعالیت خود آن را تغییر دهد».
لنین مقولات اصلی "مفهوم" - کلی، خاص، جزیی (فردی) - را به روش شناسی مارکس در سرمایه، «به ویژه فصل اول» مرتبط ساخت (46). کل موضوع مورد نظر لنین این است که برخلاف "مقیاس" کمی در "دُکترین هستی" و "تضاد" بالفعل (به عبارت دیگر طبقاتی) در "دکترین ذات"، آنچه باید در "دکترین مفهوم" سفت و محکم بچسبیم، تکامل به عنوان استنتاج مطلق عام و خاص است.
به عبارت دیگر، در مبارزه برای حق تعیین سرنوشت، هنگامی که سرمایه داری به امپریالیسم تبدیل می شود، و در مبارزه برای نابودی ماشین دولتی، هنگامی که دولت بورژوازی به بالاترین شکل سازماندهی خود در سازمان دولتی اقتصاد رسیده، باید خستگی ناپذیر بود. بیش از هر چیز، ما نیاز به یک مفهوم کلی مشخص داریم که هنگامی که طغیان های اساسی انقلاب صحنه ی تاریخ را پر کند، با آزادی فردی منطبق باشد.
هر چند از آثار سیاسی لنین، پس از دفترچه های فلسفی منتشر نشده اش، تدارک تئوریک برای انقلاب آشکار به نظر می رسد، بحث و جدل میان بلشویک ها در حقیقت روشن کرد که فلسفه ی بنیادی هیچ یک از آنها درک نشده بود. لنین با تأکید بر دیالکتیک، پیوسته می کوشید عقیده ی خود را آشکار سازد که تئوریسین ها باید دیالکتیک را به میان توده ها ببرند. هنگامی که توده ها، به جای تعدادی فیلسوف فرهیخته، دیالکتیک را درک کنند، وحدت تئوری و عمل نه تنها در شناخت ("ایده ی مطلق") بلکه به بیان مارکس در «تکامل نیروی انسانی که غایتی در خود است» (47) کسب می شود؛ و همانطور که لنین مشخص کرده بود، تولید و دولت باید توسط «فرد به فرد» مردم اداره شود. به همین دلیل است که لنین اصرار داشت تا هیئت سردبیران مجله ی زیر پرچم مارکسیسم خود را «دوستداران ماتریالیست دیالکتیک هگلی» بدانند و نقل قول هایی را مستقیماً از خود هگل چاپ کنند. با رجوع به بحث های تئوریک با بوخارین، خواهیم دید که لنین خود را ناگزیر دید که آن واژه ی کوچک، دیالکتیک، را حتی در وصیتنامه اش بگنجاند. آنچه به هنگام مرگ نیز قلب او را می فشرد واقعیتی بود که آن را «ریاست طلبی» کمونیست ها و «دروغ های کمونیستی» می نامید (48).
به رغم نقش مهم بوخارین در انقلاب، مفهوم وی از انقلاب چنان انتزاعی بود که تمام فعالیت انسانی تحت الشعاع آن قرار گرفته بود. به این ترتیب، وی به ناگزیر به مخالفت با خودجُنبی سوق داده شد و دقیقاً به همین دلیل کارگر (labor) از نظر وی ابژه باقی ماند. بالاترین صفتی که بوخارین می توانست به کارگر به عنوان ابژه نسبت دهد، تبدیل آن به یک «انبوه» (aggregate) بود. بوخارین مردم را «ماشین های انسانی» می نامید (49).
اینکه روشنفکری انقلابی این چنین در بیگانگی بنیادی فیلسوفان در جامعه ای طبقاتی اسیر شود که انسان ها را با اشیا یکسان بداند، موضوعی بود که بر ذهن لنین هنگام نگارش وصیتنامه اش سنگینی می کرد. حتی هنگام توافق لنین با بوخارین درباره ی نکاتی مشخص، مخالفتش با روش ارائه ی (presentation) او به حدی بود که ناگزیر به نقد آن نکات می پرداخت. بدین سان، یقیناً آن دو درباره ی دستاورد عمده ی انقلاب روسیه - نابودی مناسبات تولیدی بورژوایی - موافق بودند. اما هنگامی که بوخارین کوشید تا با تحت الشعاع قرار دادن مناسبات تولیدی با «مناسبات فنی»، آن را به اندیشه ای انتزاعی تبدیل کند، برای لنین آشکار شد که بوخارین اساساً دیالکتیک را درک نکرده بود. بنابراین، هنگامی که از اقتصاد دوران گذار بوخارین به این مضمون نقل قول می کند که «زمانی که نابودی مناسبات تولیدی سرمایه داری به واقع معلوم شود، و عدم امکان تئوریک احیای آنها به اثبات برسد...» لنین چنین پاسخ داد: «"عدم امکان" تنها از لحاظ عملی قابل اثبات است. مؤلف رابطه ی تئوری را با عمل به صورت دیالکتیکی طرح نمی کند».
دشوارترین رابطه ای که با کسب قدرت دولتی باید بررسی شود، دقیقاً همین رابطه ی تئوری و عمل است؛ زیرا نه فقط در مورد مسئله ی ملی بلکه به ویژه در رابطه با توده های کارگر، شکاف عظیمی میان بلشویک های در قدرت و کارگران به وجود آمد. و حزب بی گمان به تباهی کشیده شد: «این فکر که ما پسرفت نخواهیم کرد امری واهی است». آنچه بیش از هر چیز لنین را می ترساند این بود که ناگهان «ریاست طلبی» حاکم شود. تا زمانی که آنان مفهوم کلی مشخص جدید، «فرد به فرد انسان ها» را به کار نگیرند، به نیستی کشیده خواهند شد:
هر شهروند، فرد به فرد انسان ها، باید چون قاضی عمل کند و در حکومت کشور نقش داشته باشد. و برای ما مهم این است که تمام زحمتکشان و فرد به فرد انسان ها در حکومت کشور بسیج شوند. این وظیفه ی بی نهایت دشواری است. اما سوسیالیسم را نمی توان توسط یک اقلیت، یک حزب، ایجاد کرد (50).
اینجا جای تحلیل دگرگونی عینی و بالفعل دولت کارگری به ضد آن یعنی جامعه ی سرمایه داری دولتی یا غصب قدرت از سوی استالین نیست. از میان تمام تجدیدنظرهای «تئوریک» استالین، آنچه به موضوع ما مربوط می شود، مفهوم انحرافی حزب گرایی (51) در فلسفه است که وی و وارث او به لنین نسبت داده بودند. خوشبختانه اثر پژوهشی و جامعی درباره ی رابطه ی فلسفه ی شوروی با علم وجود دارد که افسانه ی ایدئولوژیک کمونیستی و غرب را در ارتباط با «حزب گرایی در فلسفه» در لنین رد می کند:
در چنین تفسیری همچنین این موضوع نادیده گرفته می شود که منابع اصلی، از جمله ماتریالیسم و امپریوکریتیسیم هرگز آنچه را که [برترام - م.] ولفه (52) و محققان شوروی به لنین نسبت می دهند،‌ تأیید نمی کنند. منابع نشان می دهد که لنین از نوشتن آن کتاب هدفی سیاسی را دنبال می کرد و به هیچ روی درصدد نبود که موضوعات فلسفی و سیاسی را که مارکسیست های روسی درباره ی آن بحث و جدل می کردند، به هم پیوند دهد؛ هدف جدا کردن آنها بود... (53)
در دفترچه های فلسفی اثری از حزب گرایی، حتی آن مفهوم قدیمی «حزب ایده آلیسم» یا «حزب ماتریالیسم»، به چشم نمی خورد. آنچه مورد نظر ماست افسانه ی مخوف حزب گرایی در فلسفه نیست بلکه در عوض دوگانگی میراث فلسفی است. لنین به جای آنکه علناً مخالفت فلسفی خود را با پلخانف، یا گسست خویش را از گذشته ی فلسفی اش نشان دهد، به جوانان شوروی توصیه کرد که «تمام آثاری را که پلخانف درباره ی فلسفه نوشته است...» مطالعه کنند و ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم خود را مجدداً چاپ کرد. نیازی نیست با توضیحات ساده انگارانه درباره ی این اقدامات، از آن دست که یکی از بلشویک های قدیمی سابق مطرح کرده بود، خود را به دردسر بیاندازیم. او نوشته بود: «و با این همه لنین جسارت نداشت علناً بگوید که برخی از مهم ترین بخش های فلسفه ی خود را در سال 1908 به عنوان مطالبی بیهوده، دور ریخته است» (54). دلیل «خصوصی» ماندن دفترچه های فلسفی ساده تر و پیچیده تر است و ربطی به بی شهامتی ادعا شده ندارد. تراژدی در جای دیگری، در اعماق دوران فترت، انقلاب و ضد انقلاب نهفته است. فاصله ی میان 1914 و 1917، میان 1917 و 1923 بسیار کوتاه بود. در روسیه انقلاب نوامبر بسیار بیباکانه بود و بسیاری از انقلابات در مناطق دیگر عقیم و ناکام مانده بودند. مسائل مشخص این رویداد سترگ تاریخی - عینی، ذهنی و از جمله آنچه لنین عقب ماندگی فرهنگی می نامید - بسیار نفس گیر بود. بنابراین، کشش به سمت «مرحله بندی» بود. چه وقت چه چیزی را باید خواند؟ نخست آثار پلخانف و بعد ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را باید مطالعه کرد. با این همه خود لنین همچنان حتی در اوج قحطی (55) به مطالعه ی آثار هگلی ادامه داد. از کتاب ایلین درباره ی هگل چنان به هیجان آمد (56) که با اینکه نویسنده هم فردی مذهبی و هم دشمن دولت شوروی بود، به وساطت لنین از زندان آزاد شد.
دوگانگی در میراث فلسفی لنین غیر قابل تردید است. اما چگونه این امر می تواند بی اعتنایی به دفترچه های فلسفی را با این عذر توجیه کند که آنها صرفاً «یاداشت» بوده و «هرگز قصد انتشار آنرا نداشته» و بنابراین چیزی بیش از «تأملاتی بیهوده» نیست که نتیجه گیری کنیم که لنین این راه را به راه دیگر ترجیح می داده است؟ هیچکس نمی تواند این حقیقت را کوچک جلوه دهد که در حالی که تأکید پلخانف بر ماتریالیسم، او را به ماتریالیست های سده های هفدهم و هیجدهم سوق داد، لنین با «یادداشت هایی برای خود»، به تمرکز بر دیالکتیک، دیالکتیک هگلی، برای همه ی مارکسیست ها روی آورد. محال است که آن وظیفه ی عمومی روشنی را که برای سر دبیران ارگان فلسفی جدید، زیر پرچم مارکسیسم، مقرر داشته بود کوچک جلوه دارد یعنی ساخت و پرداخت «زمینه ی منسجم فلسفی» که وی آن را به صورت زیر شرح داده بود:
1) مطالعه ی نظام مند دیالکتیک هگلی از دیدگاه ماتریالیستی یعنی دیالکتیکی که مارکس عملاً در سرمایه و آثار تاریخی و سیاسی اش به کار برد 2) با مبنا قرار دادن روش مارکس در کاربرد دیالکتیک هگلی که به شیوه ی ماتریالیستی درک شده بود، می توانیم و باید با دیالکتیک هگل از همه ی جهات برخورد کنیم، و گزیده هایی را از آثار اصلی هگل انتشار دهیم... 3) به عقیده ی من گروه سردبیران و نویسندگان مجله ی زیر پرچم مارکسیسم باید یک نوع «انجمن دوستداران ماتریالیست دیالکتیک هگلی» باشند (57).
همه ی اینها در 1922 روی داد یعنی سالی که بیشترین فعالیت ذهنی را داشت و به ماه های نخست 1923 و آخرین نبرد بزرگش با صدر رهبری گسترش یافت. این مبارزه بیش از هر چیز علیه اَعمال خشن، گستاخانه و عهدشکنانه ی استالین، عمدتاً علیه گرجی ها یعنی بار دیگر در زمینه ی مسائل ملی بود - «یک کمونیست را بخارانید، با یک شوینیست کبیر روسی مواجه خواهید شد» (58). تصادفی نیست که بوخارین نیز همین موضع را در مسئله ای ملی داشت.
لنین از رنج و عذاب در بستر بیماری به خود می پیچید - نه تنها رنج و عذاب جسمی بلکه رنج و عذاب از مشاهده ی دیوان سالاری زودرس دولت کارگری و گرایش آن به «پسرفت به سوی سرمایه داری» - و در همان حال در وصیتنامه ی خود به ارزیابی رهبران و همکاران خود پرداخت. آنچه در این جا به کار می آید، نکاتی است که درباره ی بوخارین می گوید:
بوخارین نه تنها ارزشمندترین و بزرگ ترین تئوریسین حزب است بلکه همچنین شاید به درستی بتوان او را در تمامی حزب محبوب دانست؛ اما در این که بتوان نظرات تئوریک وی را کاملاً مارکسیستی دانست، تردید بسیار وجود دارد زیرا در وی چیزی مَدرَسی وجود دارد. (او هرگز دیالکتیک را نیاموخت و من فکر می کنم هرگز به طور کامل آن را درک نکرد) (59).
«درک دیالکتیک» برای لنین آشکارا به خط مرزبندی (pons asini) تبدیل شده بود. هنگامی که تئوریسین عمده ی حزب چنین توصیف می شد، دیگر موضوع انتزاعی نبود. «درک نکردن دیالکتیک» آشکارا به امری تعیین کننده تبدیل شده بود. لنین، رهبر نخستین دولت کارگری در تاریخ، با مشاهده ی ظهور دیوان سالاری و شوینیسم ملی، نفوذ ذهنیّت ریاست طلب (administrative mentality) در بلشویسم و غیر بلشویسم تا آن حد که دستور دولتی شدن اتحادیه های کارگری داده شود، و اینکه نظرات تئوریسین عمده ی حزب، دیالکتیکی و بنابراین «کاملاً مارکسیستی» نبود، به این برداشت رسید که تمام این ویژگی ها در حال گسترش و مشکل آفرینی است زیرا در تمامیت خود به جای آزاد کردن قدرت های خلاقانه ی توده ها، آنها را سرکوب می کند. احساس وقوع خطر، لنین را برانگیخت تا نسبت به کسانی که بزرگ ترین انقلاب پرولتری را در تاریخ رهبری کردند به چنین ارزیابی های تندی بپردازد.
به گفته ی هگل ماهیت حقیقت این است که «با فرارسیدن زمان آن» خود را به زور آشکار می کند. او باید به این جمله اضافه می کرد که «حتی اگر این آشکار شدن صرفاً به شکلی مبهم باشد». اما هگل نمی دانست که عصر سرمایه داری دولتی چنان گندابی ایجاد می کند که دیدن حقیقت حتی هنگامی که پدیدار می شود نیز ناممکن خواهد شد. نیازی به توطئه ی «شرق» و «غرب» نبود تا دفترچه های فلسفی خارج از دسترس توده ها بماند - و بعد کوشیده شود آن دست نوشته ها را «فراتر» از درک توده ها جلوه دهند. این در سرشت ذهنیّت ریاست طلب عصر سرمایه داری دولتی و خودکار ماست که فلسفه ی هگلی را قلمرو خصوصی «مطلعان» می داند و در همان حال اجازه می دهد تا برای نامتخصصان چون «حرف هایی یاوه و بی سروته» جلوه کند. و اگرچه در «شرق» در برابر بنیانگذار کشور خود سر خم می کنند و در «غرب» جایگاه غیر تخصصی لنین را به عنوان فیلسوف به ریشخند می گیرند، دست آخر هر دو قطب جدا کردنِ هگل و مارکس، هگل و لنین، یعنی آنچه تاریخ به هم پیوند زده، را شیوه ی مناسبی می دانند. با مرگ لنین، آن دام دوگانه و وحشتناک بر سر راه بود: از یک سو خلا تئوریک که رهبران آماده ی پر کردن آن با "بدیل ها"ی دیگر بودند و از سوی دیگر راه نجات جدید سرمایه داری با دولت سالاری.

پی نوشت ها :

1. روایت های قدیمی تر این مقاله در مجله ی تلوس (بهار 1971) و نیز به زبان صربی - کرواتی در مجله ی پراکسیس (بوداپست) شماره 5-6 در 1970 انتشار یافته بود.
2. این عبارت در نامه ی لنین به کولنتای آمده است: «شمار تأکید می کنید که "ما باید شعاری مطرح کنیم که همه را متحد سازد!!" صادقانه به شما می گویم که چیزی که بیش از همه در حال حاضر از آن می ترسم وحدت بی تمایز است که اعتقاد دارم برای پرولتاریا از همه چیز خطرناک تر و زیان بارتر است" (نقل قول در یادها، جلد دوم، ص. 160، ان. کی. کروپسکایا، نیویورک، International، 1930 [؟]).
3. لنین عملاً دو سال، 1914-1916، را در کتابخانه گذراند. وی مطالعات خود را درباره ی هگل در 1915 کامل کرد و سپس شروع به گردآوری داده ها برای اثر خود به نام امپریالیسم کرد.
4. من از ترجمه ی خودم استفاده می کنم که به عنوان ضمیمه ی «ب» در نخستین چاپ (1958) مارکسیسم و آزادی انتشار یافت. شماره ی صفحات داخل پرانتز به آن اثر اشاره دارد در حالی که ارجاعات متن زیرنویس ها، به جلد 38 مجموعه ی آثار لنین (مسکو) مربوط است که در آن ترجمه ی کتابچه های فلسفی یافت می شود.
5. مانیفست کمونیست
6. منشأ انواع.
7. در اینجا منظور لنین این است که مفهوم حرکت ابتدا در علم منطق (1812-1816) تدوین شد و سپس این مفهوم در مورد جامعه با انتشار مانیفست کمونیست (پایان سال 1847) به کار برده شد و سومین مرحله توسط داروین در اثر معروف وی به نام منشأ انواع (1859) به کار رفت. - م.
8. به خاطر داشته باشیم که در فلسفه ی هگل، ایده آل فقط ذهنی نیست بلکه عینی نیز هست. -م.
9. جلد 38، ص. 176.
10. همان منبع، ص. 143.
11. همان منبع، ص. 159.
12. همان منبع، ص. 153.
13. این جمله در متن لنین به زبان انگلیسی است.
14. «برای نوابغ، در سراسر دنیا، که دست در دست هم حلقه ای را می سازند، شوک ناشی از بازشناسی تمام حلقه را در می نوردد» (هرمان ملویل).
15. جلد 38، ص. 190.
16. همان منبع، ص. 164.
17. همان منبع، ص. 212.
18. بی. ام. کدروف، «در مورد مشخصات متمایز کتابچه های فلسفی لنین»، مطالعات شوروی در فلسفه، تابستان 1970.
19. همان منبع.
20. نامه های لنین (نیویورک، Harcourt, Brace، 1937)، ص. 336.
21. جلد 38، ص. 349.
22. همان منبع، ص. 180.
23. پروفسور دیوید یاروسکی احساس می کند که تفاسیر لنین از علم منطق هگل، «به نحو وسوسه انگیزی مبین چرخش جدیدی در اندیشه اش است» (مارکسیسم شوروی و علوم طبیعی، 1917-1932، نیویورک، انتشارات دانشگاه کلمبیا، 1961، ص. 20). وی دگرگونی ادعای استالینی در مورد «حزبی گرایی» لنین را در قلمرو فلسفه به یکپارچگی استالینیستی به طور کامل نشان می دهد. با این همه، پروفسور یاروسکی با عدم تحلیل جدی از دفترچه های فلسفی لنین در اثر خود، در را به روی محققان کم اهمیت تری می گشاید تا چنین بنویسند که گویی خط مستقیمی از لنین به استالین کشیده شده است نه دگرگونی [نظرات لنین] به ضد خود.
24. علم منطق، جلد دوم، ص. 477.
25. جلد 38، ص. 277.
26. تاریخ دو نامه ی انگلس به کنراد اشمیت در ارتباط با آنچه انگلس «تشابه خوب» میان تکامل وجود به ذات در هگل و تکامل کالا به سرمایه در مارکس می نامد، اول نوامبر 1891 و 4 فوریه 1892 است. نقد لنین از انگلس چنین است: «از هم گسیختن یک کلیت و شناخت از اجزای متضاد آن... ذات... دیالکتیک... است. معمولاً به این جنبه از دیالکتیک (مثلاً در آثار پلخانوف) توجه کافی نشده است: همسانی اضداد به عنوان مجموع مثال ها تلقی می شود، "مثلاً یک دانه"، "مثلاً کمونیسم بدوی". همین موضوع نیز در مورد انگلس صادق است اما در مورد او "این امر در جهت ساده سازی بوده است..."».
27. هنگامی که این مقاله برای نخستین بار در 1927 به عنوان «ضمیمه ی» [کذا!] ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم انتشار یافت (منتخب آثار، جلد 13)، تاریخ نگارش آن را به نادرست «حدود 1912 تا 1914» اعلام کردند.
28. رجوع کنید به پاسخ 1951 من به تحلیل تروتسکیستی این موضوع، «شورش کارگران و برنامه ی روشنفکران» در مجموعه ی رایا دونایفسکایا.
29. جلد 38، ص. 320.
30. یادداشت های لنین در مورد پدیدارشناسی ذهن هرگز انتشار نیافت اما دفترچه های مربوط به امپریالیسم نشان می دهد که در حالی که مشغول آماده کردن جزوه ی مربوط به امپریالیسم بود، آن را می خواند. دفترچه ها شامل 739 صفحه ی بزرگ بودند در حالی که عملاً جزوه ی خلاصه شده ی آن انتشار یافت.
31. مجموعه آثار، جلد 19، ص. 303. این مجلد شامل نوشته های عمده درباره ی حق تعیین سرنوشت ملی است.
32. گانکین و فیشر، بلشویک ها و جنگ جهانی، همچنین در اینجا تزهای بوخارین نقل می شود (به ویژه رجوع کنید به صص. 219-223). اما آخرین و بهترین بحث ها درباره ی مبارزه با شوینیسم ملی در دوران پس از تصاحب قدرت توسط بلشویک ها را می توان در آخرین پیکار لنین اثر موشه لوین یافت.
33. وصیت نامه ی لنین را ابتدا تروتسکی در 1935 با عنوان وصیتنامه ی سرپوش گذاشته شده ی لنین (Pioneer Publishers) منتشر کرد. خروشچف برای نخستین بار در سخنرانی معروف 1956 خود درباره ی استالین زدایی از آن نقل کرد. سپس در 1966 برای نخستین بار در مجموعه آثار لنین، جلد 36، صص. 593-611، با عنوان «نامه ای به کنگره» انتشار یافت. این مجلد جدید مطالب دیگری را غیر از وصیتنامه شامل است. پیکارهای نهایی لنین با استالین درباره ی مسئله ی اقوام و «خودمختاری» یعنی ساختار دولت از آن جمله است. همچنین تفاوت هایی در ترجمه ها به چشم می خورد.
34. مجموعه آثار، جلد 19، ص. 303.
35. همان منبع، ص. 248.
36. الکساندر هرتسن، منتخب آثار فلسفی (مسکو، 1960)، ص. 524.
37. هگل در پیشگفتار پدیدارشناسی ذهن، ایده ی مطلق را نه یک «جوهر» ثابت بلکه «سوژه» یعنی رشد و تکامل ایده ای می داند که در پدیدارشناسی ذهن پرورش یافته است. - م.
38. Easter Rebellion، شورش مسلحانه ی ناسیونالیست های ایرلندی علیه بریتانیا در 24 آوریل 1916 که عمدتاً در دوبلین متمرکز بود. اهداف سیاسی شورشیان آزادی سیاسی و تأسیس جمهوری ایرلند بود. این شورش توسط ارتش بریتانیا بشدت سرکوب شد. اکثر رهبران آن به جوخه ی اعدام سپرده و بقیه شرکت کنندگان به زندان های درازمدت محکوم شدند. - م.
39. لنین در پاسخ خود به بوخارین چنین نوشت: «من اهمیتی برای چسبیدن به واژه ی «بلشویسم» قائل نیستم. زیرا "بلشویک های قدیمی" ای را می شناسم که خدا مرا از شرشان نجات دهد». (گانکین و فیشر، بلشویک ها و جنگ جهانی، ص. 235).
40. Hottentots مردم بومی و کوچنده ی جنوب آفریقا که خود را Khoikhoi می نامیدند. هوتن توت نامی بود که استعمارگرایان به آنها داده بودند. - م.
41. Bushmen مردم بومی صحرای Kalahari که خود را Sahn می نامیدند. -م.
42. لنین، منتخب آثار (نیویورک، International، 1943)، جلد هشتم، ص. 342. کل بخش چهارم، «برنامه ی حزب (1918-1919)، برای نکات تئوریک مورد بحث پرارزش است، و این امتیاز را دارد که در قالب تئوریک مطرح شده است و نه در طعنه های جناحی مشاجره ی اتحادیه های کارگری که در جلد چهارم یافت می شود.
43. برگرفته از گزارش درباره ی بازنگری برنامه و نام حزب، 8 مارس 1918. - م.
44. علم منطق، جلد دوم، ص. 477.
45. همان منبع، ص. 460.
46. به هیچ وجه تصادفی نبود که استالین دستور داد تا دقیقاً فصل اول سرمایه آموزش داده نشود. نادیده گرفتن گسست در ساختار دیالکتیکی سرمایه از سوی مارکسیست های «غربی»، پس از گذشت یک ربع قرن، اهمیت ویژه ای داشت چرا که فقط همین فصل است که بیشترین حمله به آن شده است. مقایسه کنید «مقدمه به سرمایه، جلد اول» اثر آلتوسر در لنین و فلسفه و سایر مقالات او (لندن، New Left Books، 1971) را با نقد پروفسور پل آ. باران بر مقاله ام با عنوان «تجدیدنظر طلبی جدید در اقتصاد مارکسی» در American Economic Review، مجلد 34، شماره ی 3، سپتامبر 1944 و نیز با موضع جدید روسیه. مقاله ی باران، «گرایش های جدید در اندیشه ی اقتصادی روسی»، در مجلد 35، شماره 4، 1945؛ دیدگاه روسی در مجلد 35، شماره ی 1، مارس 1945 و پاسخ من در مجلد 35، شماره ی 4، سپتامبر 1945 انتشار یافت.
47. سرمایه، جلد سوم، ص. 954.
48. منتخب آثار، جلد نهم، ص. 346.
49. پیش نویس برنامه ی CI، در «مجموعه ی مقالات تئوریک ان. بوخارین»، Ataka، مه 1924، ص. 121، مسکو (به زبان روسی). به تازگی اقتصاد دوره ی گذار به زبان انگلیسی انتشار یافته است (نیویورک، Bergman، 1971). برخی از آثار دیگر بوخارین که به زبان انگلیسی در دسترس است، عبارتند از اقتصاد جهانی و امپریالیسم، ماتریالیسم تاریخی، الفبای کمونیسم و مقالاتی که در سایر نوشته ها آمده، همانند مقالاتش بر ضد حق تعیین سرنوشت که در کتاب گانکین و فیشر، بلشویک ها و جنگ جهانی و کتاب های دیگر انتشار یافته است.
50. منتخب آثار، جلد هشتم، ص. 320.
51. partyness یا partiinost به زبان روسی. استالین آن را برای تقلیل فلسفه به خط حزبی به کار برد. لنین در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیم، partiinost را به معنی مسئولیت فیلسوفان در دفاع از مارکسیسم گرفته بود. - م.
52. Bertram Wolfe یکی از بنیانگذاران حزب کمونیست آمریکا در 1919 که در سال 1929 علیه استالین موضع گرفت و سپس آثاری را درباره ی شوروی به رشته تحریر درآورد. - م.
53. دیوید یورافسکی، مارکسیسم شوروی و علوم طبیعی، 1917-1932، ص. 34. دوبخشی که بیش از همه به موضوع ما مربوط هستند، شامل «لنین و حزبی گرایی فلسفه»، صص. 24-44 و «انقلاب فرهنگی و فیلسوفان مارکسیستی»، صص. 76-89 است. شاید عجیب به نظر رسد اما بازنویسی تاریخ چنان به ویژگی عصر سرمایه داری دولتی ما تبدیل شده که حتی بر کسانی نیز که در انقلاب بر ضد نظام سرمایه داری دولتی و اربابی روسیه در اروپای شرقی مشارکت داشتند، اثر گذاشته است. پروفسور لِشک کولاکفسکی که نقش برجسته ای در «اکتبر لهستان» (1956) و در تجدید حیات جوش و خروش فکری دهه ی بعد (1966) ایفا کرده و به خاطر آن از حزب کمونیست اخراج شده بود، مقاله ی بسیار بحث انگیزی را برای اسلاویک ریویو در ژوئن 1970 نوشت. وی در «سرنوشت مارکسیسم در اروپای شرقی» حتی اشاره ای به دفترچه های فلسفی لنین نمی کند، گرچه نظرات فلسفی لنین که همواره بر ذهنش سنگینی می کرد، برای او که اکنون مهاجری در «غرب» است، آشکارا به واهمه ای واقعی تبدیل شده است. کولاکفسکی همراه با آن فراموشی، سیر رویدادها را به این صورت نقض می کند که «مقولات ژدانفی» (چه رسد به مقولات استالینی که با «لنینیسم» معادل گرفته می شود) را در این ادعای خود می گنجاند که «سادگی مقدس (sancta simplicitas) مقولات لنینیستی و ژدانفی در آنجا [روسیه] بی چالش باقی مانده است» (ص. 177).
از آنجا که حتی مجاز نیستیم خاطر خود را با این واقعیت مکدر کنیم که تضادی کامل میان بازگشت 1914 لنین به دیالکتیک هگلی و فرمان 1947 ژدانف به تئوریسین های روسی وجود دارد که «یک بار برای همیشه» دیالکتیک را به خاک بسپارند، هنوز نمی دانیم که کولاکفسکی حالا که خود را از «حبس در ترسی نوکرمآبانه» رها ساخته، به کجا رهسپار است (ص. 176). وی که اکنون در سرزمین هایی زندگی می کند که «مجتمع های فکری بزرگ تری» در آنها به وفور یافت می شود، آنجا که فیلسوفان زنده به «تلاش یکنواخت و ملال آور تحلیل مفهومی خو گرفته اند»، تنها نکته ای که از شجاعت و فلسفه ی بسیار منسجم وی آشکار می شود این تز است: «ویژگی های شاخص نوشته های فلسفی لنین - بی اعتنایی به استدلال ها و تحلیل ها، محدود کردن علاقه ی فلسفی به آنچه که از لحاظ سیاسی مناسب است و می تواند در خدمت وحدت جزمی حزب باشد، و فقدان تلاش برای درک محتوای اندیشه ی مخالفان... (ص. 176). «گریز» وی از «محدوده های ارتدوکسی لنینیستی» به هر کجا که او را از لحاظ فلسفی کشانده باشد، یقیناً زمانی که موضوع به گسست فلسفی لنین می رسد، به حقیقت نیانجامیده است.
54. نیکلای والنتینوف، رویارویی ها با لنین، ترجمه ی پل روستا و برایان پرس (لندن، انتشارات دانشگاه آکسفورد، 11968)، ص. 256.
55. مؤسسه ی لنین در 1920 مدارکی دارد که لنین خواستار ترجمه های روسی علم منطق و پدیدارشناسی ذهن هگل و نیز آثار لابریولا و فلسفه ی هگل به عنوان دکترین مشخص بودن خدا و انسان اثر ایلین شده بود. دبورین، در مقدمه ی خود بر دفترچه ها که سرانجام در 1929 انتشار یافت (IX, Leninski Sbornik) و آدوراتسکی در پیشگفتار خود بر چاپ 1933 آن (IIX, Leninski Sbornik)، هر دو به مدارک مؤسسه ی لنین اشاره می کنند و سپس بدون آنکه به چیزی درباره ی توطئه ی مربوط به تأخیر در انتشار آنها اشاره کنند، شروع به دادن شعارهای ستایش آمیزی می کنند که هیچ موضوع مشخصی را مطرح نمی کند؛ آنها «اهمیتی سترگ» دارند، «جالب اند» و «نشانه های راهنمایی دارند که سمت و سوی آتی ساخت و پرداخت دیالکتیک ماتریالیستی را مشخص می کنند».
56. در این مورد، کارهای ایلین روشنگرتر است زیرا می توان دریافت که چرا تحلیل هگل از مشخص بر لنین چنین تأثیر عمیقی گذاشت: «نخستین و بنیادی ترین نکته برای علاقه مندان به درک و تسلط بر آموزه های فلسفی هگل این است که باید رابطه ی خود را با جهان تجربی مشخص توضیح دهند... اصطلاح «مشخص» از واژه ی لاتینی "concrescere" می آید. "Crescere" به معنای "رشد کردن" است: "concrescere" به معنای درهم ادغام شدن و برآمدن از طریق رشد است... بنابراین مشخص از نظر هگل یعنی با هم رشد کردن... امر تجربی مشخص چیزی است در ردیف هستی (Sein)، چیزی واقعی (Realitat)، فعلیّت (Wirklichkeit)، چیزی موجود (Existenz)، چیز Dasein. این واقعیت در تمامیت خود جهانی را شکل می دهد، جهان کاملی از چیزها (Dinge, Sachen)، وجود (Existenzen)، واقعیات - جهان «عینی» قلمرو «عینیّت». این جهان واقعی، عینی جهان مشخص نیز هست اما تنها یک جهان مشخص تجربی».
57. منتخب آثار، جلد 11، صص. 77، 78. این نکته را با نظر لویی آلتوسر، فیلسوف کمونیست فرانسوی، مقایسه کنید که مدعی است: «امروزه یک شبح به ویژه تعیین کننده تر از اشباح دیگر است؛ شبح هگل. برای بازگرداندن این شبح به تاریکی شب... «لنین و فلسفه و سایر مقالات».
58. همچنین به شیوه ای که لنین نظرات خود را جمع بندی کرد توجه کنید «دقت شود: مسئله ی ملیّت ها» توجه کنید: «دستگاهی که از آن خود می دانیم، در حقیقت هنوز با ما بیگانه است؛ معجونی بورژوایی و تزاری است و امکان خلاصی از آن در طی پنج سال گذشته وجود نداشته است... و قادر به دفاع از غیر روس ها در مقابل تاخت و تازهای آن مرد واقعاً روسی، شوینیست کبیر روسی نبوده است، شوینیستی که در ذات خود مانند بوروکرات های شاخص روسی، حقه باز و مستبد است.» (مجموعه ی آثار، جلد 36، ص. 606).
59. من از وصیتنامه ی سرپوش گذاشته شده ی لنین که توسط تروتسکی انتشار یافت، نقل قول می کنم. لطفاً آن را با ترجمه ی کنونی (مسکو، 1966) مقایسه کنید: «بوخارین نه تنها ارزشمندترین و عمده ترین تئوریسین حزب است بلکه به درستی محبوب کل حزب تلقی می شود؛ اما نظرات او را با شک و تردید می توان کاملاً مارکسیستی تلقی کرد زیرا چیزی مَدرَسی در او وجود دارد (او هرگز به مطالعه ی دیالکتیک نپرداخت و فکر می کنم که هرگز به طور کامل آن را درک نکرد)» (جلد 36، ص. 595). آنتونیو گرامشی که از وصیتنامه ی لنین اطلاعی نداشت، عمیق ترین نقد را از ماتریالیسم تاریخی بوخارین نوشت و توجه را به نبود کامل «رویکرد دیالکتیکی» در آن جلب کرد. در «یادداشت های انتقادی بر تلاش بوخارین برای ارائه ی عامه پسند مارکسیسم» همچنین مقاله ی «تئوری و عمل از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی» بوخارین نقد شده بود. این مقاله ی آخر را بوخارین به کنگره ی بین المللی تاریخ علم و تکنولوژی که در 1931 در لندن برگزار شد، ارائه کرده بود. گرامشی معتقد بود که در این مقاله، دیالکتیک «از دکترین آگاهی و جوهر درونی تاریخ و علم سیاست به زیرگونه های (subspecies) منطق صوری و حکمت مدرسی ابتدایی تقلیل یافته است».

منبع: دوپره، لویی، (1382)، فلسفه و انقلاب از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو، حسن مرتضوی و فریدا آفاری، تهران، انتشارات خجسته، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط