نویسنده: زهره روحی
جامعه شناسی آنتونی گیدنز به حیطههای فکری گسترده و متنوعی تعلق دارد. آنچنان که بررسی کامل آن در یک مقاله نمیگنجد. اما به دلیل اهمیتش در عصر حاضر و نیز در جامعة روشنفکری ایران، واجب است هرچند به طور اجمال به آن پرداخته شود. مسلماً آنچه بحث حاضر بر آن متمرکز است، مهمترین نظریة وی یعنی مقولة
ساختیابی (ساختارمندی) است. تلاش گیدنز در این نظریه، بازگرداندن فاعلیت مفهوم کنشگر اجتماعی است که در دورة اخیر، در بررسیهای نظری مبتنی بر ساختارگرایی، از دست رفته تلقی میشود. گیدنز برای دستیابی به چنین هدفی، از منابع فکری روش دیالکتیکِ هرمنوتیکی و نیز قواعد بازی زبانیِ ویتگنشتاین یاری میجوید. در ترکیب تعاملی این دو، جهانِ برخاستة اجتماعیِ انسانها، حاصل اعمال بازتولیدِ خودِ آنهاست. در این حالت، شکل و محتوای ساختی که در آن بسر میبرند و یا با آن به تعامل میپردازند، امری جدا و بیرون از معرفت عملی و ضمنی خود آنها (در درک متقابلی که از عرفها و قراردادهایی که به صورت کد یا رمز درآمدهاند) نیست.
شاید در نگاه اول، نحوة چنین پرداختی به نظر قانع کننده رسد، اما مسئله این است که در ساختیابی گیدنز، به دلیل نگرش ضمنیِ بر وفاقِ نهفته در آن، ویژگیهای پیچیده و به کلی مدرنیستیِ جدا کنندة یکپارچگیِ اجتماعی از نظام اجتماعی، به لحاظ ردیابیِ انباشت قدرت و سلطه از نظر دور میمانند و، در نتیجه، از این منظر قادر به دیدن ساختارهایی که نظامها برای سلطة اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی بر کنشگرِ اجتماعی تحمیل میکنند نمیشویم.
حال آنکه جامعهشناسیِ کلاسیک مارکس و وبر، بر خلاف نگرش یاد شده، بر چنین جدایی متمرکز است. اولی، از راه تبیینِ شیوة تولید سرمایهداری، و دومی از طریق تبیینِ قفس آهنینِ عقلانیت، این جدایی را با نگاهی انتقادی مطرح میکنند، و با پرداختن به ساختار سلطه و چیرگیِ درون ذات هریک (به مثابه امر جوهری) تحمیلات ساختاریِ محدودکنندة موقعیتِ زندگیِ کنشگر اجتماعی را برجسته میسازند.
اما ساختیابیِ گیدنز از آنجا که موجودیت ساختار را بهمثابه ابزار قدرت و سلطة نظام در نظر نمیگیرد، خود را عاری از وضعیت تبینی ـ انتقادی میکند. و به ناچار در سطح توصیف باقی میماند و در نتیجه، خواهی نخواهی به تأئید وضع موجود منجر میشود. گیدنز برای پرکردن خلاء ناشی از حذف بررسی موقعیتهای کاملاً عینی و مادیِ تحمیلیِ ساختارها بر فعالیت کنشگر اجتماعی، جامعهشناسیاش را در فضایی میگستراند که فقط پیامدهای آن وضعیت جدا شده و گسیخته را در بر میگیرد: از جا کندگیِ زمانی و مکانی، مکانیسمهای از جا کننده، بازاندیشی، بازجاگیری، و...
اگر بخواهیم این وضعیتِ دستاوردی گیدنز را به یاری واژگانِ وبر بررسیم، میتوان گفت که گیدنز خود را درگیر صورتهای برآمده از مناسبات تماماً انتراعیِ جهانِ عقلانیشدة قفس آهنین میکند، بیآنکه درصدد افشاء و آسیبشناسی آن باشد و یادی از فلاکت شخصیتزدایی کنشگر اجتماعی کند؛ و به زبان مارکس هم میتوان گفت که گیدنز، با نظریة ساختیابیِ خویش، ناچار میشود بحرانهای اقتصادی، فقر، بیکاری، و نیز خطرات ناشی از انباشت سرمایه یا تهدید و فرار سرمایه را، سادهدلانه به گردن تودههای تحت فشار اندازد؛ تنها به این دلیل که وی در وهلة نخست منکر جدایی ساختارهای مدرن از کنشگرانِ اجتماعی است و در وهلة بعد منکر انباشت و تمرکز قدرت ساختارهاست.
میتوان نظریة ساختیابی را آنگونه که گیدنز متصور میشود در نظام قبیلهای به جهت یگانگی و وحدت عملِ کنشهای اجتماعی و نظام ملاحظه کرد. اما در جوامعی که این یگانگی از دست رفته، کنشگرانِ تحت فشار و سلطه، جهانی را بازتولید میکنند که کمترین نقش آفرینندگی را در ساختن آن داشتهاند.
شاید تعبیر «افکندهشدگیِ» هایدگری، مناسبترین وصف حال موقعیتیِ این گروه کثیر کنشگران اجتماعی باشد. آنها احساس میکنند به جهانی پرتاب شدهاند که پیشاپیش ساخته و پرداخته شده است. جهانی که قادر به فهم و کنترل آن نیستند. در نظر آنان این جهان مناسباتی دارد که از آن سر در نمیآورند اما برای بقاء، بیآنکه درکی واقعی از آنچه میکنند داشته باشند، تسلیم وضعیتهایی کاملاً انتزاعی میشوند که هیچ منشاء برخاسته از زندگی عملی و شخصیِ آنها ندارد، بلکه ناشی از مناسبات اقتصادیِ بازارهای جهانی است که آنرا نمیفهمند. مناسباتی که فقط برای جهانِ سرمایهداری یا دستاندرکاران دنیای بورس قابل فهم است، زیرا متصل به نحوة عملیِ کنشهای اجتماعیشان است و از قواعدِ بازیِ موقعیتهای نقشیشان به خوبی مطلعاند.
بنابراین، در ساختارهای به کلی پیچیدة نظامهای اجتماعیِ مبتنی بر قواعد صورتهای انتزاعیِ مدرن، معرفتِ ضمنی و عملیِ کنشگران اجتماعی در مناسبات و روابط روزمره، بر خلاف آنچه گیدنز در ساختیابی به تصویر میکشد، به دلیل عدم توانایی در مشارکت، از دست رفته است. دانایی عملی و ضمنیِ چند و چون کارکردِ چیزها، رفته رفته از صحنة زندگی و تعاملات اجتماعیِ کنشگران مدرن، به دلیل نفوذ و قدرت سلطة صورتهای انتزاعیِ نظام اجتماعی به بیرون از حیطة معرفت عملی آنان رانده میشود.
با ذکر مثالی مسئله را به عین درخواهیم یافت: سکه طلایی را برای فروش به بازار میبریم و بیآنکه از وضعیت انتزاعیشدة ارزش بهای طلا در پائین و بالا رفتن قیمت سر در آوریم، دست به معامله میزینم. در اینجا به طور واضح معرفت عملی ما در زندگی روزمره دچار نقصان و آسیب از نوع ناکارآمدی میشود؛ زیرا به موقعیت مطلوب تعامل دست نیافته است. عین همین تقلیل یافتگیِ معرفت عملی را در حیطههای دیگر نظام اجتماعیِ مدرنیته نیز میتوان مشاهده کرد. باز به عنوان مثال: رفتن به ادارة بیمه و مواجه شدن با موقعیتی که اعمال ما را کنترل، نظارت، و هدایت میکند. موقعیتی که در آن دیگر از تعاملات خودانگیخته و خودجوشِ ناشی از فضای هرمنوتیکیِ قواعد بازیهای زبانی ویتگنشتاین خبری نیست. چرا که نمیدانیم به چه علت و به چه منظور فرمهای متنوع را پر میکنیم یا نمیدانیم چرا به جای دو قطعه عکس نباید سه یا چهار قطعه عکس ارائه دهیم.....
باز میگردیم به ادامة بحثِ پیچیدگیهای روابط انتزاعی و خارج از دسترسِ معرفت ضمنیِ کنشگر اجتماعی و پیامدهای ناشی از «به حاشیه راندهشدگیِ» وی از صحنة تعاملات اقتصادیِ زندگی روزمره. دولتها برای آنکه به انزوای اینچنینیِ معرفت عملی (چه به لحاظ حفاظت از اقتدار و چه به لحاظ سودآوری) دچار نشوند، توسط قدرتی سیاسی و گاه اقتصادی که مشروعیت حق استفاده از آنرا از ناحیة کنشگران اجتماعی در مقام ملت خویش در اختیار دارند، خود را وارد این بازی میکنند. اما از آنجا که سرمایهداری در عصر حاضر، بنا به پیشبینیِ اتفاق افتادة مارکس، سرمایة خود را به کل خارج از حیطه کنترل دولتها قرار داده، در این بازی باز آنچه نصیب بخش اعظم کنشگران اجتماعیِ طبقات محروم و متوسط جوامع میشود، فقر، کاستی گرفتن عدالت اجتماعی، و عمیقتر شدن فاصلههای طبقاتی است.
به موازات چنین رخدادی، که نتیجة عدم موفقیت و ناتوانیِ عملی دولتها در بازی صورت گرفته است، جدایی بین یکپارچگیِ اجتماعی و یکپارچگیِ نظام، افزونتر میشود. پیامد مستقیم چنین وضعیتی، از دست رفتن مشروعیت و اعتبار دولتها نزد کنشگران اجتماعی در مقام «شهروند» و نیز بروز بیاعتناییِ سیاسیِ هر چه بیشتر از سوی آنان است ـ که ثمرة آن برهمخوردنِ یکپارچگیِ اجتماعی است، آن هم به سبب فقدان منبع موقعیتسازِ هویتهای سیاسی ـ ملی که رفته رفته دچار نقصان انسجامی میشود و ما را شاهد گروههای اجتماعیِ کثیر و متنوعی میسازد که هر یک از قواعد و آیینهای خودساختة خویش پیروی میکنند.
اکنون این پرسش مطرح میشود که آیا ساختیابیِ گیدنز قادر به بررسی ریشهای این نوع گسیختگی در عصر حاضر هست؟ ـ مسلماً نه. زیرا این نظریه دست و پای نگرش های تبینگرایانه در سطح کلان را در جامعهشناسیِ وی میبندد.
این نوع جامعهشناسی (جامعهشناسیِ گیدنزی)، قادر نیست خود را به پسِ پردة پیامدهای مدرنیت برساند و علل چندگانة وابسته به سازوکارِ عقلانیتِ ابزاریِ قدرتیافته و رهاشدگیِ «سرمایه» از نفوذ و کنترل دولتها و نیز«تضعیف دولت» را مورد بررسی قرار دهد. حداکثر کاری که این جامعهشناسی قادر به انجام دادنش است، توصیفهای خُردِ جامعهشناسانه از کنشگر در کردارهای اجتماعیِ روزمرة او و نیز تبیینهای نه چندان عمیق و کاملاً محتاطانه از هستیشناسیِ کنشگر اجتماعی است. چرا که گیدنز به خوبی میداند اگر بنا باشد این تبیینها را عمیقتر ـ فرضاً آنگونه که هایدگرِ متقدم عمل کرده ـ انجام دهد، میبایست در مقام انکار جهان اجتماعیِ موجود برآید و آنرا «غیر اصیل» اعلام کند و موضعی به کلی سلبی نسبت به سازوکارِ ساختارمندیهایی بگیرد که آنچه تولید میکنند «انبوه» است. شبیه به راهی که به عنوان مثال، بنیانگذارانِ تبعیدیِ مکتب فرانکفورت در پیش گرفتند و در شرایط رونق و پیروزیِ اتحادیههای کارگری و جابهجاییِ موقعیتی ِ پرولتاریا به مصرفکننده، اضمحلال آگاهیِ طبقاتی را اعلام کردند.
اما جامعهشناسیِ گیدنز بر پایة هنجارها و ارزشهایی است که عقلانیت ابزاریِ جهانِ موجود را بنمایه است؛ اگر گیدنز با جامعهشناسیِ مارکسی و یا وبری دمخور نیست و تلاش میکند تا حد امکان از تأویلهای مبتنی بر بدگمانیِ نظریههای انتقادیِ آنان نسبت به جامعهسرمایهداری و عقلانیتِ برپا دارندة قفسِ آهنین دوری جوید، میتواند به این دلیل باشد که جامعهشناسی وی در اساس زادة همان شرایط جدایی و شکاف بین ساختار و کنشگر اجتماعی و محو روزافزون یکپارچگیهاست. پس طبیعی است که بدون نگرشی انتقادی، به توصیف «آنچه هست» بپردازد و جامعهشناسیاش را که حرفی برای تبیینهای علّی آنچه هست، در سطح کلانِ نظامهای اجتماعی و تنش برخاسته از رویکردهای ابزاری آن بین کنشگران اجتماعی و ساختارها ندارد، به سمت تبیینهای روانشناسانه سوق دهد و آنرا دلمشغول مباحثی از قبیل «امنیتِ هستیشناسیِ» فرد کند و متأسفانه حتا آنرا هم نه در فضا و موقعیتِ اجتماعیِ کنشگر بلکه در محدوده تنگ رابطة والد و کودک ببیند!
کلام آخر، آنتونی گیدنز در مقام جامعهشناسِ عصر حاضر در نظریة ساختیابی خویش نشان میدهد که خواهان بازگشت به شیوههای تحلیلی ـ نظریِ مبتنی بر وفاق پیشامارکسی است. اما این خواست با توجه به شرایط تنشآمیز جهان امروزِ تحت سلطة عقلانیت ابزاری، که از شدت پیچیدگی مشکلات و مسائلی که با آن روبروست به درهمآمیختگی معضلات و در نتیجه چند سویه کردن وضعیتهای علّی روی آورده، به نظر چندان معقول نمیآید. زیرا راز بقای نظامهای مبتنی بر عقلانیتِ ابزاریِ مدرنیستی در ایجاد گسست و تنش در یکپارچگیِ نظام اجتماعی (از طریق بازاندیشیهای تا بینهایت) و یکپارچگی اجتماعی (از طریق فرایندسازیِ گروههای اجتماعیِ متنوع و متکثر) است.
در چنین وضعیتِ مأجوج زبانی، که بیشباهت به تنبیه بابلیان نیست، آیا طرح ساختیابیِ آنتونی گیدنز، بیش از اندازه سادهدلانه به نظر نمیرسد!؟
منبع:
سایت اینترنتی « انسان شناسی و فرهنگ».
این مطلب نخست در مجله نقد و بررسی کتاب فرزان، شماره 7 ، اردیبهشت 1383، منتشر و برای باز انتشار به «سایت انسان شناسی و فرهنگ» ارائه شده است.
آدرس وبلاگ زهره روحی: zohrerrouhi.blogspot.com
ساختیابی (ساختارمندی) است. تلاش گیدنز در این نظریه، بازگرداندن فاعلیت مفهوم کنشگر اجتماعی است که در دورة اخیر، در بررسیهای نظری مبتنی بر ساختارگرایی، از دست رفته تلقی میشود. گیدنز برای دستیابی به چنین هدفی، از منابع فکری روش دیالکتیکِ هرمنوتیکی و نیز قواعد بازی زبانیِ ویتگنشتاین یاری میجوید. در ترکیب تعاملی این دو، جهانِ برخاستة اجتماعیِ انسانها، حاصل اعمال بازتولیدِ خودِ آنهاست. در این حالت، شکل و محتوای ساختی که در آن بسر میبرند و یا با آن به تعامل میپردازند، امری جدا و بیرون از معرفت عملی و ضمنی خود آنها (در درک متقابلی که از عرفها و قراردادهایی که به صورت کد یا رمز درآمدهاند) نیست.
شاید در نگاه اول، نحوة چنین پرداختی به نظر قانع کننده رسد، اما مسئله این است که در ساختیابی گیدنز، به دلیل نگرش ضمنیِ بر وفاقِ نهفته در آن، ویژگیهای پیچیده و به کلی مدرنیستیِ جدا کنندة یکپارچگیِ اجتماعی از نظام اجتماعی، به لحاظ ردیابیِ انباشت قدرت و سلطه از نظر دور میمانند و، در نتیجه، از این منظر قادر به دیدن ساختارهایی که نظامها برای سلطة اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی بر کنشگرِ اجتماعی تحمیل میکنند نمیشویم.
حال آنکه جامعهشناسیِ کلاسیک مارکس و وبر، بر خلاف نگرش یاد شده، بر چنین جدایی متمرکز است. اولی، از راه تبیینِ شیوة تولید سرمایهداری، و دومی از طریق تبیینِ قفس آهنینِ عقلانیت، این جدایی را با نگاهی انتقادی مطرح میکنند، و با پرداختن به ساختار سلطه و چیرگیِ درون ذات هریک (به مثابه امر جوهری) تحمیلات ساختاریِ محدودکنندة موقعیتِ زندگیِ کنشگر اجتماعی را برجسته میسازند.
اما ساختیابیِ گیدنز از آنجا که موجودیت ساختار را بهمثابه ابزار قدرت و سلطة نظام در نظر نمیگیرد، خود را عاری از وضعیت تبینی ـ انتقادی میکند. و به ناچار در سطح توصیف باقی میماند و در نتیجه، خواهی نخواهی به تأئید وضع موجود منجر میشود. گیدنز برای پرکردن خلاء ناشی از حذف بررسی موقعیتهای کاملاً عینی و مادیِ تحمیلیِ ساختارها بر فعالیت کنشگر اجتماعی، جامعهشناسیاش را در فضایی میگستراند که فقط پیامدهای آن وضعیت جدا شده و گسیخته را در بر میگیرد: از جا کندگیِ زمانی و مکانی، مکانیسمهای از جا کننده، بازاندیشی، بازجاگیری، و...
اگر بخواهیم این وضعیتِ دستاوردی گیدنز را به یاری واژگانِ وبر بررسیم، میتوان گفت که گیدنز خود را درگیر صورتهای برآمده از مناسبات تماماً انتراعیِ جهانِ عقلانیشدة قفس آهنین میکند، بیآنکه درصدد افشاء و آسیبشناسی آن باشد و یادی از فلاکت شخصیتزدایی کنشگر اجتماعی کند؛ و به زبان مارکس هم میتوان گفت که گیدنز، با نظریة ساختیابیِ خویش، ناچار میشود بحرانهای اقتصادی، فقر، بیکاری، و نیز خطرات ناشی از انباشت سرمایه یا تهدید و فرار سرمایه را، سادهدلانه به گردن تودههای تحت فشار اندازد؛ تنها به این دلیل که وی در وهلة نخست منکر جدایی ساختارهای مدرن از کنشگرانِ اجتماعی است و در وهلة بعد منکر انباشت و تمرکز قدرت ساختارهاست.
شاید تعبیر «افکندهشدگیِ» هایدگری، مناسبترین وصف حال موقعیتیِ این گروه کثیر کنشگران اجتماعی باشد. آنها احساس میکنند به جهانی پرتاب شدهاند که پیشاپیش ساخته و پرداخته شده است. جهانی که قادر به فهم و کنترل آن نیستند. در نظر آنان این جهان مناسباتی دارد که از آن سر در نمیآورند اما برای بقاء، بیآنکه درکی واقعی از آنچه میکنند داشته باشند، تسلیم وضعیتهایی کاملاً انتزاعی میشوند که هیچ منشاء برخاسته از زندگی عملی و شخصیِ آنها ندارد، بلکه ناشی از مناسبات اقتصادیِ بازارهای جهانی است که آنرا نمیفهمند. مناسباتی که فقط برای جهانِ سرمایهداری یا دستاندرکاران دنیای بورس قابل فهم است، زیرا متصل به نحوة عملیِ کنشهای اجتماعیشان است و از قواعدِ بازیِ موقعیتهای نقشیشان به خوبی مطلعاند.
بنابراین، در ساختارهای به کلی پیچیدة نظامهای اجتماعیِ مبتنی بر قواعد صورتهای انتزاعیِ مدرن، معرفتِ ضمنی و عملیِ کنشگران اجتماعی در مناسبات و روابط روزمره، بر خلاف آنچه گیدنز در ساختیابی به تصویر میکشد، به دلیل عدم توانایی در مشارکت، از دست رفته است. دانایی عملی و ضمنیِ چند و چون کارکردِ چیزها، رفته رفته از صحنة زندگی و تعاملات اجتماعیِ کنشگران مدرن، به دلیل نفوذ و قدرت سلطة صورتهای انتزاعیِ نظام اجتماعی به بیرون از حیطة معرفت عملی آنان رانده میشود.
با ذکر مثالی مسئله را به عین درخواهیم یافت: سکه طلایی را برای فروش به بازار میبریم و بیآنکه از وضعیت انتزاعیشدة ارزش بهای طلا در پائین و بالا رفتن قیمت سر در آوریم، دست به معامله میزینم. در اینجا به طور واضح معرفت عملی ما در زندگی روزمره دچار نقصان و آسیب از نوع ناکارآمدی میشود؛ زیرا به موقعیت مطلوب تعامل دست نیافته است. عین همین تقلیل یافتگیِ معرفت عملی را در حیطههای دیگر نظام اجتماعیِ مدرنیته نیز میتوان مشاهده کرد. باز به عنوان مثال: رفتن به ادارة بیمه و مواجه شدن با موقعیتی که اعمال ما را کنترل، نظارت، و هدایت میکند. موقعیتی که در آن دیگر از تعاملات خودانگیخته و خودجوشِ ناشی از فضای هرمنوتیکیِ قواعد بازیهای زبانی ویتگنشتاین خبری نیست. چرا که نمیدانیم به چه علت و به چه منظور فرمهای متنوع را پر میکنیم یا نمیدانیم چرا به جای دو قطعه عکس نباید سه یا چهار قطعه عکس ارائه دهیم.....
باز میگردیم به ادامة بحثِ پیچیدگیهای روابط انتزاعی و خارج از دسترسِ معرفت ضمنیِ کنشگر اجتماعی و پیامدهای ناشی از «به حاشیه راندهشدگیِ» وی از صحنة تعاملات اقتصادیِ زندگی روزمره. دولتها برای آنکه به انزوای اینچنینیِ معرفت عملی (چه به لحاظ حفاظت از اقتدار و چه به لحاظ سودآوری) دچار نشوند، توسط قدرتی سیاسی و گاه اقتصادی که مشروعیت حق استفاده از آنرا از ناحیة کنشگران اجتماعی در مقام ملت خویش در اختیار دارند، خود را وارد این بازی میکنند. اما از آنجا که سرمایهداری در عصر حاضر، بنا به پیشبینیِ اتفاق افتادة مارکس، سرمایة خود را به کل خارج از حیطه کنترل دولتها قرار داده، در این بازی باز آنچه نصیب بخش اعظم کنشگران اجتماعیِ طبقات محروم و متوسط جوامع میشود، فقر، کاستی گرفتن عدالت اجتماعی، و عمیقتر شدن فاصلههای طبقاتی است.
به موازات چنین رخدادی، که نتیجة عدم موفقیت و ناتوانیِ عملی دولتها در بازی صورت گرفته است، جدایی بین یکپارچگیِ اجتماعی و یکپارچگیِ نظام، افزونتر میشود. پیامد مستقیم چنین وضعیتی، از دست رفتن مشروعیت و اعتبار دولتها نزد کنشگران اجتماعی در مقام «شهروند» و نیز بروز بیاعتناییِ سیاسیِ هر چه بیشتر از سوی آنان است ـ که ثمرة آن برهمخوردنِ یکپارچگیِ اجتماعی است، آن هم به سبب فقدان منبع موقعیتسازِ هویتهای سیاسی ـ ملی که رفته رفته دچار نقصان انسجامی میشود و ما را شاهد گروههای اجتماعیِ کثیر و متنوعی میسازد که هر یک از قواعد و آیینهای خودساختة خویش پیروی میکنند.
اکنون این پرسش مطرح میشود که آیا ساختیابیِ گیدنز قادر به بررسی ریشهای این نوع گسیختگی در عصر حاضر هست؟ ـ مسلماً نه. زیرا این نظریه دست و پای نگرش های تبینگرایانه در سطح کلان را در جامعهشناسیِ وی میبندد.
این نوع جامعهشناسی (جامعهشناسیِ گیدنزی)، قادر نیست خود را به پسِ پردة پیامدهای مدرنیت برساند و علل چندگانة وابسته به سازوکارِ عقلانیتِ ابزاریِ قدرتیافته و رهاشدگیِ «سرمایه» از نفوذ و کنترل دولتها و نیز«تضعیف دولت» را مورد بررسی قرار دهد. حداکثر کاری که این جامعهشناسی قادر به انجام دادنش است، توصیفهای خُردِ جامعهشناسانه از کنشگر در کردارهای اجتماعیِ روزمرة او و نیز تبیینهای نه چندان عمیق و کاملاً محتاطانه از هستیشناسیِ کنشگر اجتماعی است. چرا که گیدنز به خوبی میداند اگر بنا باشد این تبیینها را عمیقتر ـ فرضاً آنگونه که هایدگرِ متقدم عمل کرده ـ انجام دهد، میبایست در مقام انکار جهان اجتماعیِ موجود برآید و آنرا «غیر اصیل» اعلام کند و موضعی به کلی سلبی نسبت به سازوکارِ ساختارمندیهایی بگیرد که آنچه تولید میکنند «انبوه» است. شبیه به راهی که به عنوان مثال، بنیانگذارانِ تبعیدیِ مکتب فرانکفورت در پیش گرفتند و در شرایط رونق و پیروزیِ اتحادیههای کارگری و جابهجاییِ موقعیتی ِ پرولتاریا به مصرفکننده، اضمحلال آگاهیِ طبقاتی را اعلام کردند.
اما جامعهشناسیِ گیدنز بر پایة هنجارها و ارزشهایی است که عقلانیت ابزاریِ جهانِ موجود را بنمایه است؛ اگر گیدنز با جامعهشناسیِ مارکسی و یا وبری دمخور نیست و تلاش میکند تا حد امکان از تأویلهای مبتنی بر بدگمانیِ نظریههای انتقادیِ آنان نسبت به جامعهسرمایهداری و عقلانیتِ برپا دارندة قفسِ آهنین دوری جوید، میتواند به این دلیل باشد که جامعهشناسی وی در اساس زادة همان شرایط جدایی و شکاف بین ساختار و کنشگر اجتماعی و محو روزافزون یکپارچگیهاست. پس طبیعی است که بدون نگرشی انتقادی، به توصیف «آنچه هست» بپردازد و جامعهشناسیاش را که حرفی برای تبیینهای علّی آنچه هست، در سطح کلانِ نظامهای اجتماعی و تنش برخاسته از رویکردهای ابزاری آن بین کنشگران اجتماعی و ساختارها ندارد، به سمت تبیینهای روانشناسانه سوق دهد و آنرا دلمشغول مباحثی از قبیل «امنیتِ هستیشناسیِ» فرد کند و متأسفانه حتا آنرا هم نه در فضا و موقعیتِ اجتماعیِ کنشگر بلکه در محدوده تنگ رابطة والد و کودک ببیند!
کلام آخر، آنتونی گیدنز در مقام جامعهشناسِ عصر حاضر در نظریة ساختیابی خویش نشان میدهد که خواهان بازگشت به شیوههای تحلیلی ـ نظریِ مبتنی بر وفاق پیشامارکسی است. اما این خواست با توجه به شرایط تنشآمیز جهان امروزِ تحت سلطة عقلانیت ابزاری، که از شدت پیچیدگی مشکلات و مسائلی که با آن روبروست به درهمآمیختگی معضلات و در نتیجه چند سویه کردن وضعیتهای علّی روی آورده، به نظر چندان معقول نمیآید. زیرا راز بقای نظامهای مبتنی بر عقلانیتِ ابزاریِ مدرنیستی در ایجاد گسست و تنش در یکپارچگیِ نظام اجتماعی (از طریق بازاندیشیهای تا بینهایت) و یکپارچگی اجتماعی (از طریق فرایندسازیِ گروههای اجتماعیِ متنوع و متکثر) است.
در چنین وضعیتِ مأجوج زبانی، که بیشباهت به تنبیه بابلیان نیست، آیا طرح ساختیابیِ آنتونی گیدنز، بیش از اندازه سادهدلانه به نظر نمیرسد!؟
منبع:
سایت اینترنتی « انسان شناسی و فرهنگ».
این مطلب نخست در مجله نقد و بررسی کتاب فرزان، شماره 7 ، اردیبهشت 1383، منتشر و برای باز انتشار به «سایت انسان شناسی و فرهنگ» ارائه شده است.
آدرس وبلاگ زهره روحی: zohrerrouhi.blogspot.com
/ج