نظریه ی ساختاری شدن آنتونی گیدنز و مبانی روش شناختی آن (1)

آنتونی گیدنز از نظریه پردازان اجتماعی معاصر، تلاش نظری گسترده ای را در سه دهه اخیر صورت داده است. در مرکز بحث های نظری این اندیشمند انگلیسی که اینک ریاست مدرسه سیاسی - اقتصادی لندن را عهده دار است، نظریه
دوشنبه، 13 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نظریه ی ساختاری شدن آنتونی گیدنز و مبانی روش شناختی آن (1)
نظریه ی ساختاری شدن آنتونی گیدنز و مبانی روش شناختی آن (1)

 

نویسندگان:* علی اصغر مقدس،
حسین قدرتی**




 

چکیده

آنتونی گیدنز از نظریه پردازان اجتماعی معاصر، تلاش نظری گسترده ای را در سه دهه اخیر صورت داده است. در مرکز بحث های نظری این اندیشمند انگلیسی که اینک ریاست مدرسه سیاسی - اقتصادی لندن را عهده دار است، نظریه ساختاری شدن قرار دارد که شرح و بسط کامل آن نخستین بار در کتاب تأسیس جامعه (1984) آمد. نظریه ساختاری شدن با هدف پایان دادن به سلطه نظریه های هرمنوتیکی از یک سو و ساختارگرایی و کارکردگرایی از سوی دیگر، به طرز پیچیده ای به تلفیق عناصری از این رهیافت ها و رهیافت های پیشین دیگر، می پردازد. هدف گیدنز از به کارگیری اصطلاح ساختاری شدن که از زبان فرانسه گرفته است، تأکید بر جریان فعال زندگی اجتماعی و پرهیز از مفهوم ساختار به معنای امری بیرونی و صرفاً الزام آور است که مد نظر ساختارگرایان بود. در این مقاله ابتدا به بررسی نظریه ساختاری شدن و آن گاه به مبانی روش شناختی این نظریه می پردازیم.
کلیدواژه ها: آنتونی گیدنز، نظریه ساختاری شدن، روش شناختی.

مقدمه

آنتونی گیدنز نظریه پرداز اجتماعی معاصر، یکی از معدود کسانی است که نظریه هایش در دوره معاصر با اقبال جهانی مواجه شده است. در مرکز تلاش های گیدنز، نظریه ساختاری شدن قرار دارد که محور بحث های بعدی گیدنز را تشکیل می دهد. در حقیقت نظریه ساختاری شدن، شالوده اصلی نظریه های گیدنز بوده و تلاشی است که عکس العمل های گسترده ای را از- انتقادات تند گرفته تا پذیرش و تحسین - برانگیخته است.
یکی از بلندپروازی های اصلی گیدنز در نظریه ساختاری شدن به اعتقاد خود وی «پایان دادن به امپراطوری خواهی، نظریه های هرمنوتیکی از یک سو و ساختارگرایی و کارکردگرایی از سوی دیگر است (کسل، 1383: 127). گیدنز در نظریه ساختاری شدن به طرز پیچیده ای عناصری از رهیافت های مختلف نظری پیشین را تلفیق می کند. او معتقد است این نظریه برای نخستین بار حاصل بررسی و تعالی بخشی سه سنت فکری برجسته در نظریه اجتماعی و فلسفی- بدون اینکه بخواهد آنها را کاملاً کنار بگذارد- بوده است هرمنوتیک یا جامعه شناسی تفسیری، کارکردگرایی و ساختارگرایی (گیدنز، 1981: 26).
گیدنز همیشه به این نکته واقف بوده است که تفاوت های بین جامعه شناسی های فردگرا و تفسیری جامعه شناسی های کارکردی و ساختارگرا صرفاً یک تفاوت معرفت شناختی نیست، بلکه تفاوتی هستی شناختی نیز هست. مسأله ای که اینجا مطرح می شود این است که چگونه مفاهیم کنش، معنا و سوژه باید تعریف، مشخص شود و چگونه این مفاهیم باید به مفاهیم ساختار و محدودیت پیوند یابد (لسکی ویکس، 2004: 24). از نظر گیدنز، مسأله عاملیت وساختار، برای کوچک ترین مسأله مانند ذهنیت فرد تا نظام های جهانی قابل کاربست است (پیرسون، 1384: 135). در نظریه ساختاری شدن، حیطه اصلی مطالعه علم اجتماعی نه تجربه ی فرد کنشگرا نه وجود هیچ شکلی از کلیت اجتماعی است، بلکه اعمال اجتماعی است که در طول زمان و مکان نظم یافته اند گیدنز بر خلاف اندیشمندانی چون جان دیویی که نظریات خود را در قالب مباحث فلسفی ارائه کردند چارچوب تفکرات خود را بر حسب مسائل جامعه شناختی پی ریزی نمود. همین شالوده جامعه شناختی، او را از بسیاری نظریه پردازان اروپایی که سعی دارند مسائل فلسفی را به وسیله ابزارهای جامعه شناختی حل کنند، متمایز می گرداند. (کوهن، 1379: 424).
نظریه ساختاری شدن را آن گونه که کلارک خلاصه کرده، می توان به صورت ذیل درآورد:
1. موضوع اصلی نظریه اجتماعی نه کنش فرد و تجربه او (فردگرایی روش شناختی) و نه کلیت های اجتماعی، بلکه اعمال اجتماعی است.
2. اعمال اجتماعی توسط عاملان انسانی که معرفت پذیرند، انجام می شود. عاملان انسانی را نمی توان به سادگی محصول فرهنگ و نیروهای طبقاتی پنداشت. آنها واجد قابلیت بازاندیشی در تعامل روزانه و دارای نوعی آگاهی ضمنی در مورد کنش خود هستند.
3. اعمال اجتماعی خود به خودی و کاملاً ارادی هم نیستند، بلکه در راستای زمان و مکان نظم یافته اند. عبارتی آنها قاعده مند و باز خوردی اند. در ایجاد اعمال اجتماعی که سازنده الگوهای قابل مشاهده اند و آنها نیز سازنده و شکل دهنده جامعه اند، کنشگران بر اساس خواص ساختاری عمل می کنند که این خواص ساختاری، ویژگی های نهادینه شده جوامع هستند.
4. بنابراین، ساختار متکی و وابسته به فعالیت است، ساختار، هم میانجی و هم پیامد فرایند ساختاری شدن تولید و بازتولید اعمال در راستای زمان و مکان است. این فرایند را گیدنز «هرمنوتیک مضاعف» می نامد که درگیری دو سویه افراد و نهادهاست. به طور خلاصه می توان گفت که ما جامعه را خلق می کنیم در همان حال که توسط آن خلق می شویم (رز، 2004: 7- 6).
یان کرایب با آن که منظم ترین و کوبنده ترین نقدها را به نظریه ساختاری شدن گیدنز وارد کرده است، می گوید: « به زحمت می توانم نظریه ای اجتماعی بیابم که چیزی در کار گیدنز برای مایه گرفتن پیدا نکند. به هر روی در حال حاضر، نظریه ساختاری شدن خوارک اصلی جامعه شناسی را فراهم می سازد. (ریتزر، 1377: 709).
در این مقاله ابتدا نظریه ساختاری شدن گیدنز را به تفصیل مورد بررسی قرار می دهیم سپس به مبانی روش شناختی این نظریه می پردازیم.

نظریه ساختاری شدن(1)

گیدنز با به کارگیری اصطلاح ساختاری شدن که به گفته خودش آن را از زبان فرانسه گرفته است، قصدش تأکید بر جریان فعال زندگی اجتماعی است. او همچنین به دنبال پرهیز از مفهوم ساختار به معنای انگلوساکسونی آن است که در آن ساختار یک نوع شکل از پیش معلوم و مرئی است، و نیز پرهیز از آن نوع تلقی از عاملیت که ساختار را منحصر به کنش فرد می بیند (همان: 3- 132). منظور از ساختاری شدن که مفهوم کلیدی نظریه گیدنز است، ارتباط دوگانگی ساختار می باشد و این به معنی آن است که ساختار اجتماعی به وسیله کنشگران فعال مورد استفاده قرار می گیرد و با استفاده از مشخصه های ساختار، همین ساختار به وسیله آنها متحول می شود. بنابراین، فرایند ساختاری مستلزم موارد زیر است: نوعی مفهوم سازی از ماهیت ساختار، عاملینی(2) که از ساختار استفاده می کنند و شیوه هایی که این موارد برای ایجاد انواع الگوهای سازمان انسانی، متقابلاً در یکدیگر به کار گرفته می شوند. (ترنر، 2003: 477).

ساختار، عاملیت(3) و دوگانگی ساختار(4)

به اعتقاد گیدنز ساختار در نظر کارکردگرایان چیزی شبیه اسکلت ساختمان یا ستون اصلی آن است که نسبت به کنشگر انسانی، امری خارجی محسوب می شود. ساختار از نظر ساختارگرایان و پساساختارگرایان کدهای زیر بنایی است که از تظاهرات و نمودهای آن بدان پی می بریم(گیدنز، 1984: 16).
به نظر گیدنز ساختار فقط در کنش و بر اثر کنش انسانی وجود دارد. او این گونه کنش ها را شیوه های کنش اجتماعی» می خواند و معتقد است اگر همین شیوه های کنش اجتماعی را موضوع مطالعه جامعه شناسی قرار دهیم، می توانیم بر دوگانه بینی رایج کنشگر و ساختار غلبه کنیم (کرایب، 1378: 97). گیدنز ساختار و متشکل از قواعد (5) و منابع(6) در نظر می گیرد. قواعد به صورت دو نوع اساسی از فرایندهای میانجی در می آیند:
1. هنجاری یا ایجاد حقوق و تعهدات در یک زمینه؛
2. تفسیری یا پیدایش طرح های یا ذخایر معرفتی مفروض در یک زمینه.
منابع به صورت دو نوع عمده از تسهیلات در می آید که می تواند میانجی روابط اجتماعی قرار گیرد:
1. منابع اقتداری یا ظرفیت سازمانی برای کنترل و جهت دهی به الگوهای تعاملات در یک زمینه؛
2. منابع تخصیصی یا استفاده از خصوصیات، مصنوعات و کالاها برای کنترل و جهت دهی تعاملات در یک زمینه ( ترنر، 2003: 479).
گیدنز تأکید می کند که قواعد و منابع با یکدیگر مرتبطند و شاخص ها و استفاده از آنها، صرفاً به لحاظ تحلیلی تفکیک شده اند و در جهان تجربی واقعی با هم هستند. از این رو قدرت، مجازات و وسایط ارتباطی متصل به یکدیگرند، همانگونه که قواعد و منابع ساختار اجتماعی این گونه اند. بنابراین گیدنز ساختار اجتماعی و مواردی می داند که به وسیله ی کنشگران مورد استفاده قرار می گیرد، نه واقعیت های خارجی که کنشگران را به هر سویی بکشاند و براند. از این رو، ساختار نه نظام اسرارآمیزی از کدهاست، آن گونه که کلودلوی اشتراوس و دیگر ساختارگراهای ایده آلیست به کار می برند و نه مجموعه پارامترهای تعیین کننده و قیود خارجی بر کنشگران، آن گونه که پیتربلاو و دیگر ساختارگرایان کلان می پندارند. در مفهوم سازی گیدنز ساختار اجتماعی، گشتاری و انعطاف پذیر و جزیی از کنشگران در موقعیت های واقعی است. و برای ایجاد الگوهای روابط اجتماعی در پهنه مکان و طول زمان توسط آنها مورد استفاده قرار می گیرد. در نگاه گیدنز تعامل اجتماعی و ساختار اجتماعی متضمن یکدیگرند. بنابراین ساختاری شدن، فرایند دوگانه ای است که در قواعد و منابع جهت سازماندهی تعامل در فضا و زمان مورد استفاده قرار می گیرند و در اثر این استفاده، بازتولید یا دگرگون می شوند. (همان: 480).
گیدنز استدلال می کند که افراد از قواعدی پیروی می کنند که در ساختار اجتماعی جای دارد و معرفت جمعی در مورد قواعد اجتماعی شرط تعامل اجتماعی است، به اعتقاد او افراد هم تابع قاعده اند و هم خالق آن (تاکر، 1998: 81). گیدنز قواعد و منابع را به عنوان اموری گشتاری و واسطه ای در نظر می گیرد، بدین معنا که می توانند به صورت الگوها و نهادهای بسیار متفاوت تغییر یابند. قواعد و منابع، واسطه هایی اند که در آنها روابط اجتماعی با یکدیگر اتصال می یابند. کنشگران برای ایجاد، حفظ یا تغییر روابط در پهنه زمان و فضا از آنها استفاده می کنند و چون قواعد و منابع اموری گشتاری اند، یعنی موجد ترکیبات گوناگونند، می توانند الگوهای بسیار متفاوت روابط اجتماعی را در زمان و فضا به هم پیوند دهند ( ترنر، 2003: 478). گیدنز معتقد است که ساختار را می توان به عنوان قواعد و منابع مفهوم سازی کرد که کنشگران آنها را در زمینه های تعامل به کار می گیرند و در پهنه فضا و زمان حفظ یا بازتولید می کنند.
قواعد رویه های تعمیم پذیری هستند که کنشگران آنها را درک کرده و در شرایط متفاوتی به کار می برند. یک قاعده عبارت است از یک روش شناسی یا تکنیک که فرمول مناسبی برای کنش فراهم می سازد و کنشگران درباره ی آن، غالباً فقط به طور ضمنی آگاهی دارند. از دیدگاه جامعه شناختی، مهم ترین قواعد آنهایی هستند که عاملین در بازتولید روابط اجتماعی در طول یا پهنه مشخصی از زمان یا فضا مورد استفاده قرار می دهند. این قواعد، ویژگی های خاصی را بیان می کنند: 1) مکرراً در محاوره ها، مناسک تعامل و روال ها مورد استفاده قرار می گیرند؛ 2) به طور تلویحی درک می شوند و جزئی از ذخیره معرفتی کنشگران اند؛ 3) غیر رسمی، نانوشته و غیر صریح اند؛ و 4) از طریق تکنیک های بین شخصی مجازات خفیفی در مورد آنها اعمال می شود(همان).
قواعد مورد نظر گیدنز از نوع قواعد بازی هایی چون شطرنج و غیره نیست که غالباً مد نظر است. آنها در جمع و در ارتباط با اجتماع معنی می یابند، نه در رفتارهای منفرد و مجزا. این قواعد را نمی توان جدا از منابع مفهوم سازی کرد. منابعی که اشاره به شیوه هایی دارد که به وسیله ی آنها روابط گشتاوری عمیقاً در تولید و بازتولید عملکردهای اجتماعی جای گیر می شوند. قواعد متضمین رویه های روشمند تعامل اجتماعی است، چنان که گاوفینگل بدان پرداخته است. قواعد از یک سو مرتبط با شکل گیری معنی و از سوی دیگر منوط به تأیید شیوه های رفتار اجتماعی است (گیدنز، 1984 : 18- 17).
مفهوم «قواعد» اشاره به چیزی بسیار نزدیک به معنای قاعده از نظر پیتر وینچ و روش شناسان مردمی دارد. از نظر گیدنز اساسی ترین قواعد، شبیه به همان قواعد حاکم بر مجموعه های ریاضی است، بنابراین مشابه با روش شناسان مردمی، گیدنز نظم اجتماعی را حاصل فعالیت های روزمره مردم می داند. (کرایب، 1378: 137). نکته مهم اینجاست که قواعد جزئی از قابلیت معرفتی کنشگران است. برخی از این قواعد هنجارین اند که توسط کنشگران قابل بیان اند و می توانند به آنها رجوع نمایند، اما بسیاری دیگر از قواعد به طور ضمنی درک می شوند و برای هدایت جریان تعامل بکار گرفته می شوند و به آسانی به کلام در نمی آیند. بعلاوه کنشگران در مورد مواجهات خود می توانند قواعد را به صورت ترکیبات جدیدی درآورند (ترنر، 2003، 478).
منابع، تسهیلاتی هستند که کنشگران جهت انجام امور از آنها استفاده می کند. گیدنز منابع را شامل چیزهایی می داند که قدرت را به وجود می آورد. قدرت آن گونه که بسیاری از نظریه های اجتماعی تلقی می کنند، یک منبع نیست، بلکه بیشتر دیگر منابع است که به کنشگران قدرت انگام امور را می دهد. بنابراین قدرت لازمه وجود بسیاری از ساختارهاست؛ وقتی کنشگران تعامل می کنند از منابع استفاده می کند، و وقتی از منابع استفاده می کنند، کنش دیگران را شکل می دهند ( همان).
گیدنز نوعی سنخ شناسی از قواعد و منابع به دست می دهد که در آن سه مفهوم سلطه، مشروعیت و دلالت(7) را به عنوان «اولیات تئوریک»(8) در نظر می گیرد. ایده اصلی این است که منابع خمیر سلطه اند زیرا مستلزم بسیج تسهیلات مادی و سازمانی برای انجام امورند. بعضی قواعد به صورت ابزارهای مشروعیت در می آیند، قواعد دیگر نیز ایجاد دلالت یا نظام های نمادین معنی دار مورد استفاده قرار می گیرند، زیرا شیوه هایی را برای افراد فراهم می کنند که وقایع را بنگرند و تفسیر کنند.(همان).

دوگانگی ساختار

گیدنز این واقعیت را انکار نمی کند که ساختار می تواند کنش را تحت الزام قرار دهد، اما چنین احساس می کند که جامعه شناسان درباره ی اهمیت این الزام غلو کرده اند از این گذشته آنها بر این واقعیت تأکید نکرده اند که ساختار همیشه از یک سوالزام آور است و از سوی دیگر توانایی بخش. ساختارها غالباً به عوامل انسانی اجازه می دهند اعمالی را انجام دهند که بدون وجود این ساختارها نمی توانستند انجام دهند. هر چند گیدنز تأکید بیش از حد بر الزام ساختاری را رد می کند، اما این را نیز می پذیرد که کنشگران در راستای زمان و مکان ممکن است نظارت بر ویژگی های ساختاری نظام های اجتماعی را از دست بدهند (ریتزر، 1377: 705).
دوگانگی ساختار اساساً به ماهیت بازگشتی اعمال اجتماعی راجع است. ساختار هم واسطه و هم پیامد عملکردهایی است که نظام های اجتماعی را شکل می دهد. مفهوم دوگانگی ساختار، تولید تعامل اجتماعی را به بازتولید نظام های اجتماعی در راستای زمان و مکان پیوند می دهد (گیدنز، 1981: 27).
بنابراین مفاهیم ساختار و عاملیت به هم وابسته اند. وجوه دوگانگی ساختار را می توان در شکل زیر مشاهده کرد:
ساختار اجتماعی و تعامل انسانی به سه بعد تقسیم می شوند (فقط به منظور تحلیل) و ماهیت بازگشتی این ابعاد با شاخص های پیوندی تشریح می شوند. بنابراین به موازات ارتباط کنشگران با هم، شماهای تفسیری برای معنادار بخشی تعاملات شکل می گیرد. همزمان این تعاملات، شماهای تفسیری را بازتولید کرده و تعدیل می کنند، شماهایی که در ساختار اجتماعی به عنوان معنا و دلالت عجین شده اند. به همین صورت، تسهیلات جهت تخصیص منابع در اعمال قدرت به کار می رود و ساختارهای سلطه را تولید و بازتولید می کند. هنجارهای اخلاقی نیز تعیین می کنند که چه چیزی در تعامل انسانی قابل مجازات است و به این ترتیب ساختارهای مشروعیت را تولید و بازتولید می کنند (رز، 2004، 27).
دوگانگی ساختار همیشه پایه اصلی پیوستگی در بازتولید اجتماعی در راستای زمان و مکان است، این امر کنترل گری بازاندیشانه عاملین را در تدام روال های روزمره اعمال، مفروض می گیرد. جریان کنش به طور مستمر پیامدهایی به دنبال دارد که ناخواسته اند. و ممکن است موجب شکل گیری شرایط ناشناخته به گونه ای بازخوردی شوند (گیدنز، 1984:27).

عاملیت

گیدنز معتقد است که در رهیافت های جامعه شناختی خرد مانند تعامل گرایی نمادین، سوژه و عاملیت دقیقاً مورد بررسی قرار نمی گیرند، چرا که در این نظریات پیش فرض گرفته می شوند. در مقابل، مدل کارکردی در مورد کنش اجتماعی فرد، فردی را مد نظر دارد که به واسطه درونی کردن ارزش ها، به کنش می پردازد. این دو دسته نظریه ها هر دو به خطا می روند( تاکر، 1998: 80) از نظر گیدنز عاملیت به معنای نیات و مقاصدی نیست که افراد در انجام دادن کارها دارند، بلکه در درجه اول به معنای توانایی آنها برای انجام دادن این اعمال است (کسل، 1383: 136).
به نظر گیدنز نباید مفهوم منطقی عاملیت را با مفهوم جامعه شناختی اجتماعی شد،(9) اشتباه گرفت. اولی بخشی از این تفسیر است که بشر در وهله نخست چیست، در حالی که دومی چیزی بسیار بیش از این تفسیر است که برای برخی اشخاص در برخی موقعیت ها و در نتیجه نفوذ و تأثیرات اجتماعی اطراف آنها چه رخ داده است. تأثیرات اجتماعی ماهیتاً روابط علّی نیستند. (پیرسون، 1384: 139). غالباً تصور بر این بوده است که عاملیت انسانی را می توان فقط بر حسب مقاصد تعریف کرد. این دیدگاه تا حدی معقول است، شاید به این دلیل که برخی از کنش ها واقع نمی شوند مگر اینکه عامل قصد انجام دادن آنها را داشته باشد. خودکشی یکی از این موارد است (کسل ، 1383: 139).
گیدنز منکر آن دسته از اثرات اجتماعی که بر رفتار مردم تأثیر می گذارند، نیست، اما معتقد است که مردم بر اساس طرز تلقی و دیدگاه هایی که دارند به گونه خاصی عمل می کنند. به اعتقاد گیدنز عاملیت، محدودیت را مسلم فرض می گیرد، اما آنچه فهمش دشوارتر است، این است که محدودیت نیز عاملیت را مسلم فرض می کند (پیرسون ، 1385: 148 و 139). به نظر گیدنز «تنها عاملان واقعی در تاریخ، افراد انسانی هستند». اگر چه می توان گاهی اوقات درباره ی جماعت ها به گونه ای صحبت کرد که گویی آنها نیز عامل اند، اما این تنها یک بیان استعاری است و کیفیات خاصی را مفروض می گیرد. (همان: 152).
همچنین گیدنز عاملیت را یک جریان در نظر می گیرد، نه فقط انبوهه ای از کنش های فردی، بنابراین، زمانمندی با عاملیت انسانی گره خورده و لذا با فضا و مکان در ارتباط است؛ زیرا عامل انسانی بدون کالبد نمی تواند وجود داشته باشد(همان: 157). تأکید گیدنز بر عاملیت انسانی در ساختن جامعه و بازسازی آن منکر هر نوع تبیین ساختاری و هر تصوری است که جامعه را دارای موجودیتی علاوه بر افراد بداند. بر طبق این نظر، تبیین کارکردگرایانه و نظریه های تکاملی نیز در نهایت مردود شناخته می شوند و گیدنز هر دو را نه تنها به پارسونز، بلکه به مارکسیسم نیز منتسب می داند.(کرایب ، 1378: 136).
چنان که گفتیم گیدنز به شدت می کوشد تا عاملیت را از نیت ها جدا سازد؛ زیرا می خواهد تأکید کند که کنش ها غالباً به نتایجی می انجامند که با آنچه نیت کرده ایم، تفاوت دارد. به عبارتی کنش های قصد شده، غالباً پیامدهای ناخواسته ای دارند. مفهوم پیامدهای ناخواسته نقش مهمی در نظریه گیدنز دارد و به ویژه در هدایت ما از سطح عاملیت به سطح نظام اجتماعی بسیار اهمیت دارد (ریتزر، 1377: 704)

نیّت مندی(10) و پیامدهای ناخواسته (11) کنش

از نظر گیدنز واژه هایی مانند «نیت»، «دلیل» و «انگیزه» را باید با احتیاط به کار برد؛ زیرا کاربرد آنها در متون فلسفی غالباً به اراده گرایی هرمنوتیکی مربوط بوده است و نیز بدان جهت که این مفاهیم، کنش انسان را از زمینه های زمانی - مکانی آن می گسلند ( کسل، 1383: 128). بنابراین گیدنز مفهوم نیت مندی را به عنوان مشخصه عملی یی تعریف می کند که فاعل آن عمل می داند یا معتقد است که نتیجه خاصی خواهد داشت و چنین دانشی مورد استفاده عامل قرار می گیرد تا به این نتیجه دست یابد. (همان: 138).
کنشگرانی تحلیل شود که ویژگی های ساختاری سلطه را بازتولید می کنند (گیدنز، 1981: 28). قدرت در سطح ساختاری، از تقاطع منابع اقتداری و تخصیصی تولید می شود اولی از طریق گسترش کنترل اجتماعی در راستای زمان - مکان، و دومی از طریق کنترل طبیعت، توسعه می یابد.(همان: 105).
گیدنز بر خلاف مارکس و همسو با فوکو، بر آن است که روابط اجتماعی هیچ گاه از قدرت خالی نخواهد بود و جستجوی جامعه بی طبقه و بدون تضاد، نوعی آرمانگرایی است که می توان خطرناک باشد ( تاکر، 1998: 5).
قدرت را همچنین باید در رابطه با قواعد درک کرد. در حالی که به اعتقاد گیدنز، رفتار تابع قاعده، از کنش اجتماعی معنادار جدایی ناپذیر است، او همچنین بر این نظر است که قواعد زندگی اجتماعی، اهداف دیگری را نیز برآورده می سازند. قواعد، قابل تفکیک از اعمال قدرت اجتماعی نیستند. گیدنز دو وجه قواعد را ذکر می کند، آنها که مرتبط به ایجاد معنا هستند و قواعدی که با مجازات ها در رفتار اجتماعی مرتبط اند. قواعد آمیخته به جرایم جهت رفتارهای نامناسب اند که به نوبه ی خود، موجب شیوه های سلطه می شوند که در نظام های اجتماعی ساخت یافته است. بنابراین، تعامل اجتماعی چیزی بیش از تابعیت از قواعد رفتاری است، چرا که پیامد آن حاصل تفاوت های موجود در قدرت و منابع افراد نیز هست (همان: 82). به نظر گیدنز قدرت بر ذهنیت تقدم منطقی دارد؛ زیرا کنش مستلزم قدرت یا توانایی تغییر شکل موقعیت است. بنابراین نظریه ساختاری شدن با قائل شدن قدرت برای کنشگر، با نظریه هایی که تمایلی به چنین جهت گیری ندارند و در عوض به نیت کنشگر (پدیده شناسی) و یا ساختار بیرونی( کارکردگرایی ساختاری) اهمیت زیاد می دهند، مخالف است (ریتزر، 1377: 704).
البته باید دانست که گیدنز در بررسی قدرت در درون ساختارهای اجتماعی، این واژه را در دو مفهوم به کار می برد. یکی در معنای وسیع و دیگری در معنایی محدود در مفهوم وسیع، گیدنز، تحلیل قدرت را به طرز تفکیک ناپذیری با کنش های افراد پیوند می دهد (مثلاً قدرت انجام یک کار). در همین مفهوم است که گیدنز از «قابلیت تغییردهندگی کنش انسانی «سخن می گوید، اما در مفهوم محدود آن، گیدنز واژه قدرت را به معنای «قدرت بر» در نظرمی گیرد؛ به عبارت دیگر قدرت را به مثابه سلطه برخی از افراد بر دیگران، بررسی می کند (جایا سینگه، 2003، 9).
گیدنز در انتقاد به فوکو معتقد است که نباید قدرت را مانند پدیده ای اسرارآمیز در نظر گرفت که همه جا حاضر است و اساس هر چیزی را تشکیل می دهد. قدرت برتری منطقی بر حقیقت ندارد؛ معانی و هنجارها را نمی توان تنها به عنوان قدرت جا افتاده یا مرموز در نظر گرفت، تقلیل گرایی قدرت به همان اندازه نادرست است که تقلیل گرایی اقتصادی یا هنجاری (گیدنز، 1378: 295).
اگر چه اقتدار و در نتیجه اطاعت، واقعیت های گریزناپذیر زندگی اجتماعی است، اما روابط قدرت نیز قدرتمندان و محرمان از قدرت پیوسته در برگیرنده ترکیبی از آزادی عمل و وابستگی است. با این همه قدرتمندان برای اجرای اعمال و روال های مشخص، به محرومان از قدرت متکی اند. اتکاء صاحبان قدرت با محرومان از آن، به هر میزانی که باشد، فرمانبرداران و زیردستان می توانند به شکلی ماهرانه از آن به مثابه اهرمی برای آزادی عمل در برخی زمینه ها بهره برداری کنند اعتصاب، نافرمانی های مدنی، تحریم و شرکت در انتخابات و رأی دادن به صورتی استراتژیک، همگی تاکتیک های کارآیی است که محرومان قدرت در آنچه گیدنز دیالکتیک کنترل می نامد، به کار می گیرند (کوهن، 1379: 435). گیدنز در دیالکتیک کنترل بر آن است که مجموع قدرت در جامعه صفر نیست و همیشه زیردستان قابلیت دگرگون سازی شرایط را دارند. او در تأیید این مطلب، زندانی را مثال می زند که با اعتصاب غذا می تواند شرایط را به نفع خود تغییر دهد ( لیدر، 1997: 167).
لیدر در انتقاد به اندیشه قدرت در نزد گیدنز، معتقد است از آن جا که گیدنز ایده جهان خارجی را به خاطر رد عینیت گرایی نمی پذیرد، نمی تواند برخی از ابعاد جهان اجتماعی را بطور نظری منسجم کند. از یک طرف اصرار او بر این نکته که قدرت منطقاً و ذاتاً با عاملیت بسته است، بدین معناست که او نمی تواند قدرت را با عنوان یک ویژگی تا حدی مستقل مفهوم سازی کند، از طرف دیگر دیدگاه او مبنی بر این که قدرت متکی بر قابلیت گشتاری موجود شرایط اجتماعی است، ابعاد ذهنی تر قدرت را نادیده می گیرد(همان: 7- 166).

خواص(13)، اصول(14)، مجموعه ها(15) و تناقض ساختاری(16)

یکی از موضوعات کلاسیک درباره ی ساختارها این است که آنها باید واقعیت داشته باشند، به این معنی که اگر قابل لمس نیستند، حداقل باید درک شدنی باشند، اما گیدنز علاقمند به خواص ساختاری است؛ زیرا آنها مانند عینیاتی در جهان خارج نیستند که فیزیکی و محسوس باشند ( پیرسون، 1384: 2- 151). خواص ساختاری جوامع و نظام های اجتماعی، خواص واقعی اند، اما در عین حال موجودیت فیزیکی ندارند. واقعی اند، به این معنا که به کیفیات معمولی کنش های مردم وابسته اند و می توانند خیلی ثابت یا سخت باشند ( همان: 5- 134).
اثرات علّی خواص ساختاری نهادهای انسانی فقط به این دلیل ساده وجود دارند که آنها در کنش های روزانه تولید و بازتولید می شوند. در نهایت این تأثیرات ساختاری بستگی به قرارداد و عرف دارند که هم ابزار و هم نتیجه این کنش ها هستند و عرف آن چیز است که مردم در زندگی روزمره انجام می دهند. (همان: 144).
گسترش و شکل گیری نهادسازی در جوامع، به اصول ساختاری مربوط می شود اینها عمومی ترین اصولی اند که سازمان کلیت های اجتماعی را هدایت می کنند. این اصول ساختاری هستند که سازمانها را در زمان و مکان استمرار می بخشد و امکان انسجام نظام یا حفظ روابط متقابل در بین واحدها را در یک جامعه می دهند. اصول ساختاری را می توان اصول سازمانی دانست که به وضوح امکان اشکال ثابت تمایز و فاصله گذاری زمان - مکان را بر مبنای مکانیزم های معین انسجام اجتماعی می دهد. قواعد و منابع به وسیله عاملین فعال در ارتباط با اصول اساسی سازمان مورد استفاده قرار می گیرد. چنین اصولی، چگونگی دگردیسی قواعد و منابع و به کارگیری آنها را به عنوان میانجی روابط اجتماعی هدایت می کنند( ترنر، 2003: 481).
شناسایی اصول ساختاری و پیوندهای آن در نظام های بین جامعه ای، نشان دهنده فراگیرترین سطح تحلیل نهادی است. یعنی تحلیل اصول ساختاری متوجه شیوه های تمایزیابی و مفصل بندی نهادها در طول دورترین دامنه های دسترسی زمانی - مکانی است (کسل، 1383: 179).
اصول ساختاری در تولید و بازتولید ساختارها یا «مجموعه های ساختاری» به کار می روند، این مجموعه های ساختاری، بسته های قواعد و منابع یا ترکیبات و آرایش های قواعد و منابع اند که برای تولید و بازتولید انواع و اشکال خاص روابط اجتماعی در زمان و مکان مورد استفاده قرار می گیرد. گیدنز نمونه ای را مطرح می کند که چگونه اصول ساختاری جوامع طبقاتی (تمایز یافتگی و تفکیک روشن اقتصاد و سیاست) استفاده از مجموعه ساختاری ذیل را هدایت می کند: مالکیت خصوصی - پول- سرمایه- کار- قرارداد- سود جزئیات تحلیل وی در مقایسه با این عقیده کلی که اصول ساختاری جوامع طبقاتی، به صورت مجموعه قواعد و منابع خاص تری دگرگون می شود که عاملین به عنوان واسط روابط اجتماعی استفاده می کنند، از اهمیت کمتری برخوردار است. این مجموعه ساختاری در جوامع سرمایه داری مورد استفاده قرار می گیرد. و نتیجتاً بازتولید می شود. این بازتولید مجموعه ساختاری به نوبه خود اصول ساختاری انتزاعی تر جوامع طبقاتی را مجد تثبیت می کند (ترنر، 2003: 482).
گیدنز بسیار شبیه به مارکس، استدلال می کند که نوعی اصل ساختاری متمایز در سرمایه داری موجب جداسازی کارگران از تولید می شود. سرمایه داری فقط هنگامی به وجود می آید که توده های کارگران کنترل ابزار تولیدشان محروم شوند و آنگاه سرمایه و کار قابل تبدیل به یکدیگر گردند که این امر در تقسیم کردن سرمایه داری محقق می شود. اما گیدنز معتقد است که مارکس نتوانست درک کند که چگونه تقسیم کار کارفرما را به کارگر و نیز به محصولات صنعت پیوند می دهد. مارکس اهمیت فرد تأمل گر و بازاندیش را در تحلیلش از تقسیم کار، به درستی درک نکرد. به علاوه او از اصول ساختاری متمایزی که شکل دهنده جوامع مدرن اند، مانند رابطه بین دولت و نهادهای اقتصادی غفلت ورزید.(تاکر، 1998 : 8- 87).
شناسایی مجموعه های ساختاری، ابزار بسیار سودمندی برای مفهوم سازی برخی از ویژگی های اصلی نظم نهادی معین است (کسل، 1383: 242).
تناقض ساختاری به ویژگی های شاکله جوامع بشری اشاره دارد. پتانسیل گشتاری ذاتی قواعد و منابع باعث می شود که اصول ساختاری برحسب یکدیگر عمل کرده و با این حال همدیگر را نقض کنند (گیدنز، 1984 :193). به عبارت دیگر آن ها تناقضاتی را آشکار می کنند که می توانند اولیه یا ثانویه باشند. «تناقض اولیه»(17) تناقض بین اصول ساختاری است که شکل دهنده و ایجاد کننده یک جامعه است، در حالی که «تناقض ثانویه»(18) تناقضی است که به وسیله تناقضات اولیه به وجود می آید. مثلاً بین اصول ساختاری که واسط نهادسازی منافع خصوصی اند از یک طرف، و اصول ساختاری که واسط تولید اجتماعی اند از طرف دیگر، تناقض وجود دارد. اگر کارگران کارشان را برای تولید کالاها و خدمات یک کاسه کنند، تناقض در اینجاست که فقط به برخی امکان برخورداری از منافع این کار اجتماعی داده می شود( ترنر، 2003: 482). گیدنز تأکید دارد که تناقض با تضاد یکسان نیست. تناقض، گسست اصول ساختاری سازمان نظام است، در حالی که تضاد، تناقض واقعی بین کنشگران در اعمال اجتماعی معین است. بنابراین تناقض بین منافع خصوصی و کار اجتماعی، فی نفسه تضاد محسوب نمی شود این تناقض می تواند شرایط تضاد را پدید آورد، مانند تنازع بین مدیریت و کار در زمان و مکان خاص، اما این گونه تضادها با تناقض یکسان نیست.(همان: 483).

سنخ شناسی جوامع و نهادها

به نظر گیدنز جامعه می تواند به مثابه ترکیبی از اعمال مکرری درک شود که نهادها را شکل می دهند. این اعمال به عادات و اشکالی از زندگی بستگی دارد که افراد با آن اخت شده اند. افراد صرفاً اینها را در فعالیت هایشان به کار نمی گیرند، بلکه این اعمال زندگی است که چیستی آن فعالیت را تعیین می کند ( پیرسون، 1384: 134). در اینجا نهاد به نظر گیدنز به معنای سازمانی نظیر کلیسا یا دانشگاه نیست، بلکه به همان معنایی است که از ازدواج مراد می کنیم، یعنی رسم و رویه ای که در خلال زمان و در همه مکان ها عمیقاً ریشه دوانده است (کرایب، 1378: 139).
گیدنز معتقد است که نهادها، نظام های تعامل در جوامع اند که در طول زمان استمرار می یابند و افراد را در فضا توزیع می کنند. وقتی قواعد و منابع طی دوره های طولانی زمان و نواحی مشخص مکان باز تولید می شوند، می توانیم بگوییم که در جامعه نهادهایی وجود دارد. گیدنز نوعی سنخ شناسی از نهادها عرضه می کند و ترتیبات و ترکیبات قواعد و منابع را که در تعامل به کار گرفته می شوند، نشان می دهد. اگر دلالت (قواعد تفسیری) ابتدائاً وجود داشته باشد و سلطه (منابع تخصیصی و اقتداری) بعد از آن و آن گاه مشروعیت (قواعد هنجاری) بیاید، یک نظم نمادین به وجود می آید. اگر سلطه اقتداری، دلالت و مشروعیت به طور متوالی ترکیب شوند، نهادسازی سیاسی اتفاق می افتد. اگر سلطه تخصیصی دلالت بر مشروعیت ترتیب یابند، نهاد سازی اقتصادی غالب می شود (ترنر، 2003: 480). در مفهوم سازی نهادها گیدنز می خواهد از ارائه یک دیده مکانیکی نیست به نهادسازی از چند نظر اجتناب ورزد؛ نخست اینکه نظام های تعامل در زمینه های تجربی، ملغمه ای از فرایندهای نهادی هستند. نظام های سیاسی، اقتصادی، حقوقی و نمادین، به سادگی تفکیک نمی شوند و معمولاً در هر زمینه نظام اجتماعی، عنصری از هر کدام وجود دارد. دوم اینکه نهادها به قواعد و منابعی که عاملین به کار می گیرند بدین وسیله آنها را بازتولید می کنند، پیوند دارند. آنها برای افراد اموری خارجی نیستند، چرا که با استفاده از انواع قواعد و منابع در روابط اجتماعی واقعی شکل می یابند. سوم اینکه اساسی ترین بعد هم قواعد و منابع- دلالت سلطه و مشروعیت - همگی درگیر نهادسازی اند؛ فقط اهمیت نسبی آنها برای کنشگران است که ثبات روابط در زمان و مکان را به ویژگی نهادی جداگانه آن پیوند می دهد (همان: 481).
گیدنز جوامع را نیز بر مبنای اصول ساختاری بنیادین تقسیم بندی می کند: 1) جوامع قبیله ای»(19) که با اصول ساختاری سازمان می یابد که بر خویشاوندی و سنت به عنوان نیروی واسط ورای روابط اجتماعی در زمان و مکان تأکید دارد؛ 2) جوامع منقسم به طبقات»(20) که با نوعی تمایز یافتگی شهری/ روستایی سازمان می یابد در حوزه های شهری نیز نهادهای سیاسی از نهادهای اقتصادی، کدهای رسمی قانون یا نهادهای حقوقی و شیوه های ترتیب یا تنظیمی که از طریق متون و اسناد مکتوب انجام می شود، تفکیک می گردد؛ 3) «جوامع طبقاتی»(21) که مستلزم اصول ساختاری است که چهار حوزه نهادی به ویژه اقتصادی و سیاسی را تفکیک و نیز به یکدیگر متصل می کند(همان: 482).
جوامع قبیله ای نزدیک ترین ارتباط را با طبیعت دارند و این امر ربطی به توسعه تکنولوژیکی آنها ندارد در این جوامع افراد بشر در شرایط هم حضور، نزدیک به هم زندگی می کنند. آنها جهان طبیعت را به گونه ای شناختی با فعالیت های خود یکپارچه می کنند (گیدنز، 1984 : 194). جوامع قبیله ای بیشتر بر پایه مبادله رویارو قرار دارند با توجه به دو مفهوم یکپارچگی اجتماعی و یکپارچگی نظام، گیدنز، جوامع قبیله ای را جوامعی می داند که این دو نوع یکپارچگی در آنها یکی است. در جوامع منقسم به طبقات، یکپارچگی اجتماعی و یکپارچگی نظام از هم جداست؛ ولی میزان یکپارچگی در آنها بالنسیه کمتر است. او این نوع جامعه را «تمدن» هم می خواند و به ظاهر این نوع جوامع شامل همه آن هایی است که بین جوامع قبیله ای و جوامع صنعتی قرار دارند. گیدنز اصطلاح «منقسم به طبقات» را به کار می برد تا نشان دهد که طبقات اجتماعی در این جوامع وجود داشته اند، ولی محور اصلی جامعه نبوده اند. شاخص طبقاتی نیز جدایی یکپارچگی اجتماعی و یکپارچگی نظام و وجود این دو ویژگی در حدی بسیار بالاست و صحبت از تفکیک شهر و روستا در این جوامع بی معنی است. توسعه شهرها در این مقطع مهم است و گیدنز گاهی استدلال می کند که جامعه شناسی شهری کانون اصلی جامعه شناسی است( کرایپ، 1378: 144).

ادامه دارد...

پی‌نوشت‌ها:

* علی اصغر مقدس دارای درجه ی دکتری جامعه شناسی از دانشگاه تربیت مدرس و استادیار جامعه شناسی دانشگاه شیراز است. علایق پژوهشی او در زمینه ی نظریه سازی، جامعه شناسی صنعتی و تغییرات فرهنگی است.
آدرس: بخش جامعه شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه شیراز: moqadas@shirazu.ac.ir
** حسین قدرتی دانشجوی دکترای جامعه شناسی دانشگاه شیراز است.
1. Structuration theory
2. agents
3. agency
4.duality of structure
5.rules
6.resources
7.signification
8. theoretical primitives
9.socialization
10.intentionality
11. unintended consequences
12. dialectic of control
13. properties
14.principles
15. sets
16. contradiction
17. Primary contradiction
18.secondary contradiction
19. tribal societies
20. class divided societies
21. class societies

منبع:مجله ی علوم اجتماعی دانشکده ادبیاات و علوم انسانی دانشگاه فردوسیِ مشهد، زمستان 1383، شماره 4، صص 31-1.



 

 



مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.