یکپارچگی نظام و یکپارچگی اجتماعی
نظام های اجتماعی ترکیبی از الگوهای روابط بین کنشگران و جمع هایی است که در راستای زمان و مکان بازتولید می شوند، بنابراین نظام های اجتماعی از فعالیت های موقعیت مند تشکیل می شود (گیدنز، 1981: 6)، گیدنز به جای پرسش جمع چیست؟ این پرسش را مطرح می کند که چگونه جمع ها به وسیله کردار و فعالیت های اجتماعی شکل گرفته و ساخته می شوند؟ چنین چرخشی در طرح این پرسش، به گیدنز امکان می دهد که از استعارات گمراه کننده ارگانیسم های زیستی و قیاس های تمثیلی با امور مادی اجتناب کند. چنین قیاس هایی، جمع گرایاتی چون دورکیم را بر آن می دارد که گروه های اجتماعی را موجودیت هایی مستقل با ویژگی های منحصر به خود فرض کنند (کوهن، 1379: 426).در نظریه ساختاری شدن، نظام ها و ساختارها مفاهیم نزدیک به هم هستند، اما گیدنز آنها را از هم متمایز می کند. در مدل او نظام ها از ساختارها پویاترند و ساختارها چارچوبی برای اعمال اجتماعی فراهم می کنند. از نظر گیدنز، نظام ها، الگوهای روابط در تمام انواع گروه ها هستند، از گروه های کوچک و گروه های دوستی گرفته تا سازمان های بزرگ ( سوسیولوژی 319، 2003: 3). گیدنز بین یکپارچگی نظام و یکپارچگی اجتماعی، تمایز قائل می شود. از نظر او یکپارچگی اجتماعی حاصل ارتباط متقابل افراد در موقعیت هایی است که رویاروی هم قرار می گیرند، ولی یکپارچگی نظام عبارت است از ارتباط متقابل گروه ها و جمع افراد که طی زمان و در پهنه مکان به وجود می آید (کرایب، 1378: 140). کوهن خاطرنشان می کند که اعمال ساختاریافته مورد نظر گیدنز واحدهای اولیه تحلیل اند و شاید بتوان آنها را معادل واحد کنش در نظریه پارسونز در مورد کنش اجتماعی دانست. در چارچوب نظریه ساختاری شدن، ساختارهای نظام ها از این حیث که چارچوب نظری فراگیری فراهم می کنند که می توانند برای تحلیل ابعاد مختلف سازمان اجتماعی و تغییر اجتماعی به کار رود، یادآور پارسونز هستند اما یک تفاوت اصلی این است که گیدنز بیش از پارسونز در تحلیل خود به توزیع نابرابر منابع و قدرت اهمیت می دهد. ساختارها و نظام های مورد نظر گیدنز پویاتر و بازتر از ساختارها و نظام های پارسونزی هستند، به طوری که پذیرای اشکال متعدد قدرت و تغییر اجتماعی اند (همان:4).
گیدنز تأکید می کند که یکپارچگی نظام های اجتماعی می تواند بر حسب وجود نظام مندی»(22) به عنوان یکپارچگی اجتماعی و یکپارچگی نظام، مورد تحلیل قرار گیرد. در اینجا یکپارچگی را باید به عنوان دوسویگی فعالیت مد نظر قرار داد نه صرفاً معادل «انسجام»(23) یا «اجماع»(24). چنان که گفته شد، یکپارچگی اجتماعی به نظام مندی موجود در تعامل چهره به چهره اشاره دارد که نمود اولیه حضور زمان - مکان در سازمان اجتماعی است. و یکپارچگی نظام مرتبط با نظام مندی موجود در روابط بین جمع هاست. و یکپارچگی اجتماعی را پیش فرض می گیرد ( گیدنز، 1981 : 29). گیدنز، 1981: 29). گیدنز متذکر می شود که مرزبندی گروه ها به معنی تعیین حدود بین موجودیت های خودکفا و مستقل و به لحاظ درونی منسجم نیست. در واقع عمق و استمرار روابط و پیوندهای طول زمان و مکان می تواند انواع مرزبندی و حدود را در یک گروه خاص مشخص سازد. از نظر گیدنز بسیاری از گروه ها در طول دوره های زمانی طولانی، دو خصوصیت ویژه را از خود نشان می دهند: 1) الگوهای پایه دار وضعیتی و رابطه ای؛ 2) خصوصیات ساختاری ویژه مانند اصول اخلاقی، نوع اقتدار و ساختارهای طبقاتی (کوهن، 1379: 427).
گیدنز شاخص ها را میانجی قواعد و نظام اجتماعی می داند. گیدنز انواع قواعد و مقررات را از طریق شاخصی که قبلاً ذکر شد، میانجی تعامل می داند. این سه شاخص برای ایجاد قدرتی که برخی کنشگران و قادر به کنترل برخی دیگر نمایند، تصریح هنجارهایی که به نوبه خود موجب می شوند کنشگران به خاطر همگونی یا ناهمگونی شان مجازات شوند، و ایجاد و به کارگیری طرح های تفسیری که کنشگران را قادر به ارتباط با یکدیگر می کند، به کار گرفته می شود.( ترنر، 2033: 480).
امنیت وجودی(25)
گیدنز در تلاش برای معرفی مجدد ناخودآگاه به نظریه اجتماعی، به اقتباس آراء روانکاوانه اریک اریکسون می پردازد. نیروی عمده در ورای بسیاری از کنش ها، مجموعه فرایندهای ناخودآگاه جهت دست یابی به حس اعتماد در تعامل با دیگران است. گیدنز این مجموعه فرایندها را تحت عنوان «نظام امنیت وجودی» صورتبندی می کند، بدین معنا که یکی از نیروهای برانگیزاننده اما به شدت مغشوش در ورای کنش، تمایل به حفظ امنیت وجودی یا حس اعتمادی است که از توانایی در کاهش اضطراب در روابط اجتماعی برمی خیزد. کنشگران نیاز دارند که این حس اعتماد را داشته باشند ( ترنر، 2003 : 484). امنیت وجودی به وضعیت ذهنی راحت و مناسبی اشاره دارد که در آن فرد به فعالیت های بدیهی، در محیطی آشنا و به همراه افراد دیگری که تهدیدی برای او به وجود نمی آورند، مشغول است. به عبارتی زمانی که فرد می داند چگونه به کار خود ادامه دهد، بدون آن که وقفه و مزاحمتی برای او به وجود آید، حالتی ذهنی و روانی در وی بروز می کند که همان امنیت وجودی است (کوهن، 1379: 430). امنیت وجودی یعنی معنا و مفهومی از عالم و آدم که در همه لحظات و همه روزها کم و بیش یکی است (کرایب، 1378: 138). این مفهوم اشاره به استمرار و پیوستگی و پیوستگی هویت شخصی در راستای زمان و مکان و اعتمادپذیری زندگی اجتماعی دارد. این احساس امنیت که ریشه در رابطه نوزاد با والدین دارد، بیشتر امری عاطفی است تا شناختی و زمینه آن ناخودآگاه است ( تاکر، 1998: 83). در مجموع گیدنز معتقد است که امنیت وجودی به طرق زیر حاصل می شود: رویه ای شدن مواجهات با دیگران، تفسیر موفقیت آمیز اعمال به صورت اموری عملی یا ذخیره معرفتی عقلانیتی که با خودآگاهی استدلال به دست می آید ( ترنر، 2003: 5- 484).گیدنز در اینجا متأثر از گافمن است. گافمن نشان می دهد که افراد چگونه با استفاده از نزاکت و آداب دانی، برای تضمین به حداقل رسیدن مخاطرات تهدیدکننده خود در جریان یک برخورد، همکاری و همیاری می کنند (کسل، 1383: 26). گیدنز معتقد است که برای انجام عمل به طرق خاص، فشارهای زیادی وجود دارد که یک کنشگر آنها را در نمی یابد، با این حال بسیاری از انگیزه ها ناخودآگاه است. به علاوه، انگیزه غالباً بسیار مغشوش تر از کنشی است که نظریه ها ترسیم می کنند. بدین معنا که رابطه یک به یک بین یک عمل و یک انگیزه، وجود ندارد کنشگران ممکن است از طریق ظرفیت خودآگاهی استدلالی شان قادر به عقلانی سازی باشند به گونه ای که تصور شود این ارتباط مستقیم و یک به یک، کنش را جهت می دهد. ولی بسیاری از چیزهایی که کنش را جهت می دهند در زیر خودآگاهی نهفته اند. به علاوه بسیاری از کنشها هرگز برانگیخته نمی شوند (ترنر، 2003: 484).
آگاهی عملی(26) و آگاهی استدلالی(27)
گیدنز تقسیم بندی فروید در مورد سازمان روانی فرد به «من»(28)، «خود»(29) و «فراخود»(30) را نمی پذیرد تقسیم بندی خود را ارائه می دهد: نظام امنیت بنیادی، آگاهی عملی و آگاهی استدلالی. البته گیدنز این مفاهیم به موازات و معادل مفاهیم سه گانه فروید نمی داند ( گیدنز، 1984: 41). نظام امنیت وجودی را بررسی کردیم؛ اما در مورد آگاهی باید گفت که گیدنز معرفت عاملین را به آگاهی استدلالی و آگاهی عملی تقسیم می کند. این تمایز از اهمیت زیادی برخوردار است، چرا که اگر چه گیدنز مفاهیمی چون قواعد و منابع را به کار می گیرد اما این مفاهیم بیشتر در زمینه بحث او از آگاهی عملی قابل درک است تا آگاهی استدلالی، آگاهی استدلالی هر چیزی است که کنشگران درک می کنند، می دانند و می توانند آن را بر زبان آورند. آگاهی عملی درک شناختی است که قابل بیان کردن نیست. قواعد در فعالیت های عملی زندگی روزانه نهفته اند، نه در آگاهی استدلالی. قواعد، رویه های کنش و شیوه های رفتاری اند که در آگاهی عملی رسوب یافته اند ( لسلی ویکسر 2004: 4- 23).گیدنز معتقد است که آگاهی استدلالی تنها بخش کوچکی از آگاهی و معرفت بیکرانی است که عاملان دارند. حتی قوی ترین کامپیوترها نیز نمی توانند کاری را انجام دهند که عاملان انسانی به طور عادی در هر لحظات از زندگی روزمره انجام می دهند. بدون قابلیت دانش اندوزی عاملین، ساختارها و نهادها وجود نخواهند داشت. زیرا معرفت، اصل اساسی بازتولید اجتماعی (پیرسون، 1384: 146). در خودآگاهی استدلالی، عاملین را تفکرات خود کاملاً آگاهی دارند و این وضعیتی است که موقعیت پیش آمده به هر دلیل، فاقد ویژگی بدیهی بودن است و حالت کاملاً جدیدی برای فرد دارد. نمونه این وضعیت، گستره وسیعی از حوادث را از بیماری و فاجعه طبیعی - که در رویه های روزمره اختلال ایجاد می کنند. تا مسایل و موضوعات ساختارمندی مانند حل یا خلاقیت هنری - که نیاز به ترکیب تفکر کاملاً آگاهانه و مهارت های به کار رفته در امور بدیهی دارد - در بر می گیرد. البته بازیگران عرصه اجتماعی اغلب رفتار خود را برای مدت طولانی با اتکا به خودآگاهی عملی، هدایت می کنند. تا زمانی که چنین است، فرد هیچ گونه توجهی به انگیزه و معنای رفتاری که انجام می دهد، ندارد. از این رو انگیزه و معنا به معنی کاملاً آگاهانه آن، در نظریه ساختاری شدن نسبت به دیگر نظریه های مربوط به رفتار فردی، بیشتر شکل گاهگاهی دارد و همیشه واقع نمی شود (کوهن، 1379: 430). همه ما می دانیم که چگونه به دوستان خود سلام کنیم و کجا و چه وقت این کار را انجام دهیم. بیشتر ما بدون آنکه درباره این مهارت ها تفکری بکنیم، آن را انجام می دهیم. در واقع ما روزانه رویه هایی را انجام می دهیم که به قدری زیاد است که آگاهی عملی ما تقریباً همیشه درگیر و فعال است. با این همه راز آگاهی عملی ما در آن است که بهترین کارکرد آن در زمانی است که هیچ گونه توجهی به آن نداریم (همان: 30- 429). گیدنز آگاهی عملی را اندیشه محوری خود می داند؛ زیرا قابلیت شعور و معرفت روزمره مردم را با ماهیت ساختاری نظام های اجتماعی ارتباط می دهد (پیرسون، 1384: 16).
بازاندیشی(31) و نظارت بازاندیشانه کنش
به اعتقاد گیدنز افراد بشر نه تنها قادر به مراقبت فعالیت های خود و دیگران در زندگی روزمره هستند، بلکه با آگاهی استدلالی شان قادر به مراقبت و نظارت بر این مراقبت هستند ( گیدنز، 1984: 28)، در هر کنش متقابل که متشکل از بازیگران و صحنه هایی است، نظارت بازاندیشانه بر کنش به صورت بسامان با نظارت بر محیط کنش متقابل همراه است. این پدیده برای حدس زدن مسیر آتی کنش در محدوده روابط زمانی - مکانی که گیدنز آن را «هم حضوری»(32) می نامد، بسیار اساسی است. عقلانی سازی کنش، شالوده اصلی قضاوت دیگران درباره صلاحیت عمومی کنشگران است. باید دانست که تعهدات هنجاری، فقط بخشی از عقلانی سازی کنش را تشکیل می دهد و نباید آن را با دلایل کنش یکسان گرفت (کسل، 1383: 129): بنابراین بازاندیشی نباید صرفاً به معنای خودآگاهی فهمیده شود، بلکه به معنای تحت نظارت بودن جریان مداوم زندگی اجتماعی است.همین شکل تأملی و بازاندیشانه هوشمندی عاملان انسانی است که ژرف ترین نقش را در نظم یابی بازخوردی اعمال اجتماعی به عهده دارد. تأملی بودن، پیش فرض استمرار اعمال است، اما خود نیز فقط به دلیل استمرار اعمالی امکان ناپذیر می شود که آنها را در طول زمان و مکان به صورت متمایز حفظ می کند. (همان: 127).
نظارت بازاندیشانه بر کنش به معنی آن است که کنشگران نه فقط جریان فعالیت های خود را فعالانه تحت نظارت قرار می دهند و همین کار را نیز از دیگران انتظار دارند، بلکه بر جنبه های اجتماعی و فیزیکی زمینه هایی که در آنها حرکت می کنند نیز به صورت بسامان نظارت دارند. منظور از عقلانی سازی کنش این است که کنشگران به صورتی بسامان، درک نظری و مداومی از دلایل کنش خویش داشته و برخورداری از چنین درکی لزوماً به معنای توانایی ارائه گفتمانی دلایل هر کردار معین نیست. گیدنز نظارت تأملی و عقلانی شدن کنش را از انگیزه کنش جدا می داند. اگر دلایل، حکایت از مبانی کنش داشته باشد، انگیزه ها نشانگر خواسته هایی است که کنش را بر می انگیزند اما انگیزش به اندازه نظارت بازاندیشانه یا عقلانی شدن کنش، پیوند مستقیم با کنش ندارد و بیشتر حاکی از وجود پتانسیلی برای کنش است نه شیوه ای که عامل، کنش را به طور زمان مند استمرار می دهد. انگیزه ها فقط در وضعیت های نسبتاً نامعمول، رابطه مستقیمی با کنش پیدا می کنند. بیشتر کردارهای روزمره ما مستقیماً دارای انگیزه مشخص نیست. (همان: 2- 131).
عادی شدن(33) و منطقه ای شدن(34) تعامل
چنان که گفته شد گیدنز استدلال می کند که از دوره نوزادی، نیازی ازلی برای احساس صمیمیت و کنترل عملی مشخصه های ثابت جهان اجتماعی وجود دارد. به موازات تکرار اعمال، روال هایی شکل می گیرد که این اضطراب را از بین می برد ( سوسیولوژی 319، 2003: 5). این رویه های زندگی روزمره، نقش مهمی در درک اشکال سازمان اجتماعی دارند. افراد در طی فعالیت های روزانه شان در زمینه های موقعیت مند تعامل با هم مواجه می شوند این تعامل با دیگرانی صورت می گیرد که حضور فیزیکی دارند. ویژگی های اجتماعی هم حضوری متکی به فضامندی بدن نسبت به دیگران و تجربه کردن خود است (گیدنز، 1984: 64).بنابراین هم امنیت وجودی عاملین و هم نهادسازی ساختارها در زمان و مکان، وابسته به تعامل عادی شده و منطقه ای شده در میان کنشگران است. عادی شدن (رویه ای شدن) الگوهای تعامل همان چیزی است که باعث استمرار آنها در زمان می شود و بدین وسیله ساختار ( قواعد و منابع) و نهادها را بازتولید می کند. در عین حال عادی شدن، کنش ها را پیش بینی پذیرتر می سازد. و در نتیجه حس امنیت وجودی را فراهم می سازد. بدین ترتیب رویه ها برای اساسی ترین بعد ساختار و عاملیت انسانی، امری حیاتی می شود. منطقه ای شدن نیز کنش ها را در مکان با استقرار کنشگران در فضاهایی نسبت به یکدیگر و نیز با تعیین این امر که آنها چگونه عمل خود را ابراز می نمایند، نظم می دهد. منطقه ای شدن، برای تغذیه الگوهای ساختاری گسترده تر و امنیت وجودی کنشگران، حیاتی است، زیرا تعاملات افراد را در مکان و زمان نظم می بخشد، که این امر نیز به نوبه خود ساختارها را بازتولید می کند و نیاز به امنیت وجودی عاملین را برآورده می سازد (ترنر، 2003: 485) منطقه ای شدن و عادی شدن، محصولات تعاملات گذشته عاملین است و از طریق کنش های حال و آینده عاملین حفظ می گردد. به منظور حفظ رویه ها و مناطق، کنشگران باید با تکیه بر ذخیره معرفتی و ظرفیت های استدلالی شان بر کنش های خود مراقبت داشته باشند. در این راه گیدنز الگوهای نهادی شده ای را در نظر می گیرد که در ماهیت بسیاری از عاملیت ها به کار می رود. نهادها و عاملین نمی توانند بدون یکدیگر وجود داشته باشند. برای نهادها، اعمال توسط عاملین بازتولید می شود، در حالی که پویش های خودآگاه و ناخودآگاه عاملیت، وابسته به رویه ها و مناطقی است که توسط الگوهای نهادی شده فراهم می شود ( همان: 485). گیدنز رویه ها را همچون کلید اتصال بین ویژگی مرحله ای (35) (شروع می شوند، ادامه می یابند، به پایان می رسند) از یک سو، و اعتماد و امنیت بنیادی از سوی دیگر، تلقی می کند. به علاوه عادی شدن مواجهات، اهمیت زیادی در انعقاد مواجهات گذرا برای بازتولید اجتماعی و از این رو تصور ثبات نهادها دارد.
نظریه ساختاری شدن نه فقط متوجه بازتولید روابط در طول زمان است، بلکه به بازتولید روابط در مکان نیز توجه دارد. با مفهوم منطقه ای شدن تعامل، گیدنز، محل تقاطع مکان و زمان را مشخص می سازد. با وامگیری مجدد از گافمن و نیز جغرافیای زمان و مکان، گیدنز مفهوم «موقعیت محلی»(36) را برای توضیح فضای فیزیکی که تعامل در آن اتفاق می افتد و نیز معرفت زمینه ای درباره ی آنچه در این فضا رخ می دهد، معرفی می کند. گیدنز موقعیت های محلی را با «شیوه ها»(37) ی آنها طبقه بندی می کند. موقعیت های محلی بر حسب 1) حدود فیزیکی و نمادینشان؛ 2) دوام آن ها در طول زمان؛ 3) گسترش آنها در فضای فیزیکی؛ و
4) ویژگی شان یا روش هایی که آنها به سایر موقعیت های محلی و الگوهای نهادی وسیع تر، متصل می شوند، متنوع اند. موقعیت های محلی به میزانی که مردم را وا می دارند تا حضور عمومی بالا (آنچه گافمن جلوی صحنه می نامد). داشته باشند، یا امکان می دهد که آن ها به پشت صحنه بروند، جایی که حضور عمومی کاهش می یابد، نیز تنوع می پذیرد. این موقعیت های محلی، در میزان نیاز به واگشایی خود (احساسات، نگرش ها، عواطف) نیز متنوع اند. برخی از موقعیت های محلی موجب امتناع خود می شوند و برخی مستلزم واگشایی حداقل برخی از جنبه های خود هستند. منطقه ای شدن تعامل از طریق ایجاد موقعیت های محلی، حفظ و نگهداشت رویه ها را تسهیل می کند. نگهداشت رویه ها در زمان و مکان نیز ساختارهای نهادی را حفظ می کند. بنابراین ظرفیت های تأملی عاملین، از طریق نظام تعاملات رویه ای شده و منطقه ای شده، الگوهای نهادی را بازتولید می کند.(همان: 7- 485).
هرمنوتیک مضاعف(38)
هرمنوتیک به عنوان نقطه آغاز نظریه ساختاری شدن پذیرفته می شود؛ زیرا تصدیق می کند که توصیف فعالیت های انسانی مستلزم انس و الفت با صورت هایی از زندگی است. که در این فعالیت ها تجلی یافته است. به اعتقاد گیدنز نظریه هرمنوتیک جایگاه اوماتیسمی است که ساختارگراها به شدت با آن مخالفند. در این تفکر شکاف میان ذهن سوژه و عین اجتماعی به وسیع ترین حد خود می رسد. ذهنیت، کانون بنیادین تجربه فرهنگ و تاریخ است. و بدین لحاظ شالوده اساسی علوم اجتماعی یا انسانی است. بیرون از قلمرو تجربه ذهنی، جهان مادی است که با قلمرو ذهن بیگانه است و تحت هدایت روابط علی غیر شخصی است. در نظریه های طبیعت گرا، ذهنیت رازآلود، فرعی و بی اهمیت است و در نظریه هرمنوتیکی، جهان طبیعت واجد این ویژگی هاست (کسل، 1383: 7- 126).مفهوم هرمنوتیک مضاعف در منطق علم اجتماعی از نظر گیدنز، اهمیت زیادی دارد. او نیز به پیروی از شوتس و هابرماس معتقد است که در علوم طبیعی با یک نوع هرمنوتیک مواجهیم و در علوم اجتماعی با هرمنوتیک مضاعف، به گونه ای که محققان اجتماعی، متکی به مفاهیم عامیانه مردم جهت ایجاد توصیف های خود از فرایندهای اجتماعی هستند و عاملین نیز مفاهیم و نظریه های حاصل از عالمان اجتماعی را وارد رفتار خود می کنند. بنابراین علم اجتماعی بالذات خصلت تغییردهندگی دارد (بلیکی، 1993: 183). مفهوم هرمنوتیک مضاعف بیانگر آن است که نه تنها کنشگران اجتماعی باز اندیشنده اند، بلکه محققان اجتماعی که آنها را بررسی می کنند نیز چنین خصلتی دارند. هر دو گروه از زبان استفاده می کنند. کنشگران برای توضیح کارهایشان و جامعه شناسان برای تبیین کنش های کنشگران. پس باید به رابطه میان زبان مردم عادی و زبان علمی توجه داشته باشیم. (ریتزر، 1377: 703). گیدنز معتقد است که معمترین تفاوت علوم اجتماعی و طبیعی در همین مفهوم هرمنوتیک مضاعف موجود در علوم اجتماعی نهفته است، به طوری که نظریه پرداز اجتماعی سایر مردم را مطالعه می کند و به تفسیر واقعیت اجتماعی می پردازد. که سرشار از معناست. یافته های عالم اجتماعی می تواند در دسترس مردم قرار گیرد و بخشی از زندگی روزمره آنها شود (تاکر، 1998: 59). بنابراین از نظر گیدنز همه پژوهش های اجتماعی ضرورتاً دارای جنبه قوم نگاشتی یا انسان شناختی هستند. و این در ذات علوم اجتماعی است که مفاهیم مرتبه دوم آن می توانند به واسطه به کار رفتن در خود زندگی اجتماعی تبدیل، به مفاهیم مرتبه اول شوند.
زمان - مکان و ساختاری شدن
یکی از پذیرفته شده ترین دستاوردهای گیدنز در نظریه اجتماعی، مطرح کردن قضیه زمان و مکان است. نظریه ساختاری شدن به جای تأکید بر جوامع بشری، بر سازماندهی نهادها در راستای زمان و مکان، تأکید دارد. بنابراین نظریه، محققان به شیوه های دخالت رهبران در نهادهای گوناگون و نقش آنها در دگرگون ساختن الگوهای اجتماعی، باید بسیار حساس باشند. (ریتزر، 1377: 707).گیدنز با تأکید بر نظر اشتراوس مبنی بر این که اغلب متفکران اجتماعی تمایل دارند تا زمان و تغییر را با هم برابر بگیرند، آن را اشتباهی تجربی و مفهومی می داند، چرا که برجسته ترین امر در طول تاریخ بشر ثبات است تا تغییر. تنها در دوره ای ویژه، یعنی دوره أخیر است که پویایی در تاریخ تزریق شده است و آن هم به رابطه جدید زمان، مکان و قدرت بستگی دارد. گیدنز اندیشه خود را در مورد فاصله گذاری زمان و مکان، وامدار لوی اشتراوس است(پیرسون، 1384: 8- 157).
بر طبق نظریه ساختاری شدن، ایجاد و ابقاء تعامل اجتماعی، در زمان و مکان اجتماعی رخ می دهد کارکردگرایان، زمان را با تغییر اجتماعی، مشخص می کنند و فرض را بر این می گیرند که ثبات اجتماعی و بی زمانی یکی است. پارسونز با مطرح کردن این ادعا که مسأله بنیادی نظریه اجتماعی، نظم است و با طرح این سؤال که چگونه می توان با وجود افراد در جستجوی منافع شخصی جامعه ای منسجم و منظم داشت، تلاش کرد تا زمان را از تحلیل ساختار اجتماعی حذف کند. اما گیدنز بر آن است که مسأله اصلی نظریه اجتماعی مرتبط با رابطه متقابل کنش های فردی است که در روابط اجتماعی جا گرفته اند. از نظر گیدنز، زمانمندی و مکانمندی زندگی روزانه، محور تمام ابعاد نظام های اجتماعی است. زمان و مکان در ماهیت امور عجین شده اند. آنها خارج از امور نیستند، چنان که بسیاری از تحلیل گران اجتماعی، آنها را صرفاً محیط کنش دانسته اند. گیدنز در توسعه اندیشه زمان و مکان، تحت تأثیر فلسفه هایدگر است و مانند او معتقد است که زمان و مکان، خارج از زندگی ما معنا ندارند و چیزی بیش از چهارچوب کنش های ما هستند. (تاکر، 1998: 86).
به طور خلاصه می توان گفت گیدنز در بحث از ساختار، قواعد و منابع، اندیشه هایی را از ساختار گرایی وام می گیرد. در بحث مجموعه های ساختاری، ویژگی های ساختاری و نهادها، تحت تأثیر نظریه کارکردی است. می توان رد پای تعامل گرایی و به ویژه تحلیل نمایشی را در مفاهیم عادی شدن و منطقه ای شدن پیدا کرد. مضامین و اندیشه های پدیدارشناسانه و روش شناسی مردمی، در صورتبندی گیدنز از خودآگاهی عملی و استدلالی به چشم می خورند و بالاخره عناصری از نظریه روانکاوی را در بحث گیدنز از انگیزه های ناخودآگاه و نیاز به امنیت وجودی می توان مشاهده کرد.
روش شناسی(39)
روش شناسی، مطالعه عام روش در حوزه های مختلف پژوهش مانند علم، تاریخ، ریاضیات، روانشناسی، فلسفه و اخلاق است (بلک برن، 1996: 242).در حقیقت این فلسفه علوم اجتماعی است که به مطالعه منطق و روش های علوم اجتماعی می پردازد. سؤالات محوری در اینجا عبارتند از: معیار یک تبیین اجتماعی مناسب چیست؟ آیا علوم اجتماعی از علوم طبیعی متمایزند؟ چگونه؟ آیا برای پژوهش اجتماعی روش متمایزی وجود دارد؟ از طریق چه فرایندهای تجربی می توان ادعاهای علوم اجتماعی را ارزیابی کرد؟ آیا قوانین اجتماعی تأویل ناپذیر وجود دارد؟ آیا بین پدیده های اجتماعی روابط علی موجود است؟ آیا نظم ها و موجودیت های اجتماعی باید به پدیده های فردی تقلیل یابند؟ نقش نظریه در تبیین اجتماعی چیست؟ (روبرت، 1999: 704). باید دانست که روش شناسی از روش های تحقیق، متمایز است، روش های تحقیق، تکنیک ها و رویه هایی هستند که برای جمع آوری و تحلیل داده ها در رابطه با فرضیه ها و سؤالات پژوهش به کار می روند، مانند مصاحبه، مشاهده و غیره (بلیکی، 1993: 7).
روش شناسی نظریه ساختاری شدن
گیدنز با بسیاری از مضامین رهیافت های تفسیر گرا، همدلی و همسویی دارد. پدیدارشناسی، علم اجتماعی زیان شناختی و روش شناسی مردمی، نشان می دهند که کنش اجتماعی روزانه، متضمن فرایند پیچیده ای از استدلال و خردورزی شبیه نظریه پردازی است. به عنوان مثال شوتس و وینچ به شیوه های متفاوت، اهمیت بازاندیشی را در رفتار بشر تشخیص داده اند. پدیدارشناسی شوتس، نقش فعال آگاهی را در تفسیر واقعیات اجتماعی مورد تأکید قرار می دهد. همچنین شوتس معتقد است که دانش افراد از جهان اجتماعی، اغلب ضمنی و ناگفته و بر اساس نوعی توانش فرهنگی آموخته شده است. وینچ نیز مانند ویتکنشتاین بر این باور است که افراد معرفتشان نسبت به خود و جامعه را فقط به واسطه مقوله های عام زیان شناختی که در دسترس همه است، شکل می دهند. به علاوه بازاندیشی ذاتی در زندگی اجتماعی به معنای آن است که تمام هنجارهای اجتماعی و روال ها، شکست پذیر و متغیرند (تاکر، 1998: 57).برای گیدنز پیچیدگی روش شناختی موجود در درک معنا، برای دوره پست پوزیتیویستی علم، که شاخصه زمان ماست، اساسی و محوری است علوم طبیعی و اجتماعی، هر دو بر آنند که نظریه ها به خاطر واقعیت ها، تعیین نداشته و نیز تمام مشاهدات، آغشته به نظریه اند. گیدنز استدلال می کند که علم اجتماعی از نظر وضوح منطقی در صورتبندی نظریه و تحقیق تجربی منظم، با علوم طبیعی وجه اشتراک دارد. با این حال گیدنز معتقد است که رابطه علوم طبیعی با موضوع مورد مطالعه اش، توسط معرفتی دو سویه، پیوند نمی یابد. اما این امر همان چیزی است که در مورد علوم اجتماعی صدق می کند. از نظر گیدنز هیچ گونه تمایز روش شناختی بین تاریخ و علم اجتماعی وجود ندارد، به گونه ای که تمام قوانین اجتماعی، تاریخ اند. آنها می توانند توسط کنش اجتماعی، تغییر یابند و برای مؤثر واقع شدن نیاز به شرایط خاصی دارند. به علت این که شاکله های جهان اجتماعی، عقاید روزمره است، علم اجتماعی رابطه پیچیده تری با موضوع مورد مطالعه اش، نسبت به علم طبیعی دارد. همین ویژگی های تفسیر گونه جهان اجتماعی موجب می شود که در علم اجتماعی نسبت به تعمیم ها، محتاط باشیم و این تعمیم ها متکی به زمینه اند (همان: 9- 58).
گیدنز در بحث از رهیافت های روش شناسانه در علم اجتماعی، شکاف بین رهیافت های کیفی و کمی را نوعی دوگانگی غیر مفید می داند. او استدلال می کند که جامعه شناسی عملی و انتقادی باید به فرانسوی چنین دوگانگی هایی حرکت کند تا بتواند پویایی های زندگی اجتماعی را درک کند. در همین راستاست که او ادعای قواعد جدید روش جامعه شناختی را مطرح می کند که به موجب آن نه تنها دوگانگی کمی / کیفی را یک مسأله می انگارد، بلکه جامعه شناسان را تشویق به بازاندیشی رابطه آنها با تحقیقشان می کند. و از آنها می خواهد به تأثیر متقابل علوم اجتماعی و زندگی اجتماعی مورد مطالعه این علم، حساس باشند. گیدنز معتقد است که فقط یک ارزیابی تمام عیار از مفاهیم اصلی جامعه شناختی، مثل عاملیت، ساختار و عینیت می تواند ابزاری برای رهیافت جدید فراهم آورد برای گیدنز دوگانگی کمی / کیفی، شکاف خرد و کلان را دامن زده و منجر به مباحث بیهوده زیادی شده است.(همان: 35).
گیدنز دو نوع تعمیم را در مورد رفتار قانون گونه در علوم اجتماعی تشخیص می دهد. اولی تعمیم های مبتنی بر قراردادهای اجتماعی در یک فرهنگ خاص است ( مثلاً تمام ساکنان آمریکای شمالی دندانهایشان را صبح مسواک می زنند) و دومی که مشابه قانون علوم طبیعی است، بر پیامدهای ناخواسته کنش اجتماعی مبتنی است. گیدنز چرخه فقری را که در بسیاری از کشورهای غربی رخ می دهد، فی نفسه یک تعمیم یا اصل کلی می داند. این تعمیم ها وابسته به زمینه های اجتماعی و تاریخی خاصی هستند. تبیین در علوم اجتماعی به معنای جستجوی قوانین لایتغیر نیست، اما می توان به تعبیر بهتر، آن را حل هر چه بهتر جدول و مسائل دانست. این رهیافت، دوگانگی توصیف / تبیین را در علوم اجتماعی به چالش می طلبد. وقتی یک توصیف، به وضوع یک مسأله کمک کند، نوعی تبیین هم محسوب می شود.
گیدنز مهم ترین تفاوت علوم اجتماعی و طبیعی را در هرمنوتیک مضاعف موجود در علوم اجتماعی می داند. به طوری که نظریه پرداز اجتماعی سایر افراد را مورد مطالعه قرار می دهد و به تفسیر واقعیت اجتماعی می پردازد که سرشار از معناست. یافته های عالم اجتماعی می توانید در دسترس مردم قرار گیرد و بخشی از موضوع مورد مطالعه شود (همان: 59).
بر اساس نظریه ساختاری شدن، در پژوهش های جامعه شناختی دو نوع تعلیق روش شناختی امکان پذیر است. در تحلیل نهادی، خواص ساختاری به مثابه ویژگی های دائم بازتولید شده نظام های اجتماعی، بررسی می شود؛ در تحلیل کردار استراتژیک؛ کانون توجه، شیوه هایی است که طی آنها کنشگران از خواص ساختاری بهره می گیرند تا روابط اجتماعی را بنا کنند. چون این تفاوت صرفاً تفاوتی در تأکید است، هیچ خط آشکاری بین این دو نمی توان کشید و هر دو باید با توجه به دوسویگی ساختار توضیح داده شوند. در تحلیل استراتژیک، این انگاره ها اهمیت دارند: پرهیز از کم بها دادن به دانسته های عاملان، شرح و تعبیری جامع و کامل درباره انگیزش، و تفسیری از دیالکتیک کنترل (کسل، 1383: 1- 220) به همین خاطر است که گیدنز متذکر می شود که مفاهیم حساسیت بخش نظریه ساختاری شدن، برای تفکر در مورد مسائل پژوهشی و تفسیر نتایج تحقیقات مفید است ( گیدنز، 1984: 326).
از بعد روش(40) پژوهش گیدنز معتقد است که محقق باید با شیوه زندگی مجموعه مورد مطالعه آشنا باشد. این همان بعد قوم شناختی و انسان شناسانه پژوهش اجتماعی است. اگر فرد جزء جامعه مورد مطالعه نباشد، باید فرهنگ و زبان آنها را فرا بگیرد. در درون یک جامعه نیز باید به خرده فرهنگ ها توجه داشت. تکنیک های نفوذ به شیوه زندگی مورد مطالعه، می تواند شامل این موارد باشد: مشاهده کردن و گوش دادن، پرسش کردن درباره رفتار مناسب و نامناسب و علت مناسب بودن و عدم آن، و مراقبت بازاندیشانه بر رفتار به صورت آزمایش و خطا (بلیکی، 1993 :188).
گیدنز در پاسخ به بسیاری از انتقادات بیان می کند که نظریه او یک نوع روش تحقیق یا حتی رهیافت روش شناختی نیست. او رهیافت خود را، رهیافتی ترکیبی و به گزینانه می داند و معتقد است که در تعیین روش ها باید زمینه و بافت پژوهش را مد نظر قرار داد، به طوری که برای برخی مقاصد، کار انسان شناختی جزئی و برای مقاصد دیگر تحقیق اسنادی و یا حتی تحلیل آماری دقیق از مواد دست دوم، می تواند مناسب باشد. او تأکید می کند که مفاهیم نظریه ساختاری شدن، مرتبط با تحقیق تجربی است و نسبت به نارسایی های موجود در برخی رویه های پژوهشی و تفسیرها هشداردهنده است.(همان: 121).
بنابراین از نظر گیدنز برنامه پژوهشی نظریه ساختاری شدن، باید این موارد را مد نظر داشته باشد: باید بر نظم یافتگی نهادها در راستای زمان و مکان تمرکز کند و نه بر جوامع انسانی؛ دوم، باید به تحلیل قاعده مندی های اعمال اجتماعی و شیوه تغییر آنها در طول زمان بپردازد؛ سوم، پیوسته نسبت به نفوذ بازاندیشانه معرفت به درو شرایط بازتولید اجتماعی حساس باشد؛ و چهارم، جهت گیری آن به سمت تأثیر پژوهش بر اعمال و اشکال سازمان اجتماعی مورد تحلیل باشد. گیدنز موارد فوق را در پاسخ به بسیاری از انتقادها به ویژه انتقادات مربوط به روش شناسی مطرح می کند.
فهرست منابع و مآخذ مقاله:
پیرسون، کریستوفر (1384): معنای مدرنیت، گفتگوی کریستوفر پیرستون با آنتونی گیدنز، ترجمه علی اصغر سعیدی تهران، انتشارات کویر.ریتزر، جورج ( 1377): نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، تهران، انتشارات علمی.
کرایب، یان (1378): نظریه های مدرن در جامعه شناسی، ترجمه محبوبه مهاجر، تهران، انتشارات سروش
کسل، فیلیپ (1383): چکیده آثار آنتونی گیدنز، ترجمه حسن چاوشیان، تهران، انتشارات ققنوس.
کوهن، ایراجی(1379): « آنتونی گیدنز» در متفکران بزرگ جامعه شناسی، ویراسته ی راب استونز، ترجمه مهرداد میردامادی تهران، نشر مرکز، صص 441- 422.
گیدنز، آنتونی ( 1378): سیاست، جامعه شناسی و نظریه اجتماعی، ترجمه منوچهر صبوری، تهران، نشرنی.
ویلیامز، رابین (1379): «اروینگ گافمن» در متفکران بزرگ جامعه شناسی، ویراسته ی راب استونز، ترجمه مهرداد میر دامادی تهران، نشر مرکز، صص 441- 422.
Audi, Robert(ed)(1999): The Cambridge Dictionary of Philosophy, London, Cambridge University Press
Blackburn, Simon (1996): Oxford Dictionary of Philosophy, London, Cambridge University Press.
Blaikie, Norman(1993): Apptoadres to Socia; Enquiry, London, Polity press.
Fuchs, Christina(2004): "Structutation Theory and Self- Oraganization " at : http://www.self- organization- org/ result/papers/pdf/hsicpaper 13 . pdf.
iddens, Anthony (1981): A Contemporary of Historical Materialism, USA, University of California Press.
---, (1984): The Constitution of Society, London, Polity.
Jayasinghe, Kelumk, (2003): "Structure and Agency in Entrepreneourship Reseach- An alternative research framework", in: Ninth Intermational; Conference on Srilanka Studies, Full Paper./ No. 075.
Layder, Derek (1997): Modern Social Theory: key debates and new direction. London: UCL press.
Leskiewicz, Max(2004): "Towards an Ontological Revival of Legal Theory, partII: Methldological Ethics , Bourdieu, Giddens and De Certeau", at: http://www . alpsa.net/ documents/ Leskiewics Ontology II-000.pdf.
Rose, Jeremy (2004):" Evaluating the Contribution of Structuration Theory to the Information Systems Discipline", at: htpp://wwwuregina. ca/~; .gingrich /319j2903 htm
Sociology 319(2003):" Structuration Theory", January 29-31, at: http://ww. uregina. ca/~gingricg/ f319. j2903. htm.
Toyoki, Sammy(2004):" Constructive Spatial; Criticism on Critical Spatial; Construction", E phemera, Vol4(4),pp376-384.
Tucker.Jr,Kenneth. H.(1998):Anthony Giddens and Modern Sociol Theory,London, Sage Pubilcation.
Turner, Jonathan H.(2003): The Structure of Sociological Theory, United States, Wadsworth.
پینوشتها:
* علی اصغر مقدس دارای درجه ی دکتری جامعه شناسی از دانشگاه تربیت مدرس و استادیار جامعه شناسی دانشگاه شیراز است. علایق پژوهشی او در زمینه ی نظریه سازی، جامعه شناسی صنعتی و تغییرات فرهنگی است.
آدرس: بخش جامعه شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه شیراز: moqadas@shirazu.ac.ir
**حسین قدرتی دانشجوی دکترای جامعه شناسی دانشگاه شیراز است.
22. systemness
23. cohesion
24. consensus
25. ontological security
26.practical consciousness
27. discursive consciousness
28.id
29. ago
30. super ego
31. reflexivity
32. co- presence
33. routinization
34. regionalization
35. episodic
36. local
37. modes
38. double hermeneutic
39.methodology
40.method
/ج