نظريه ي ساخت يابي (1)، از نظريه هاي جديد است که با کارهاي آنتوني گيدنز، جامعه شناس معاصر انگليسي در جهان مطرح شده است. ايده و خطوط اصلي اين نظريه در کتاب وي به نام ساختمان جامعه آمده است. کتاب هاي ديگر وي چون مشکلات اصلي در نظريه ي اجتماعي، قواعد جديد جامعه شناسي ، نظريه اجتماعي در فهم اصول و مباني نظريه ي ساخت يابي سودمند است.
در اين مقاله قصد اصلي روشن سازي ابعاد مختلف نظريه ي ساخت يابي با توجه به مطالب گيدنز در کتاب هاي فوق مي باشد. ابتدا ديدگاه گيدنز در مورد نظريه ي اجتماعي و فلسفه ي اجتماعي بيان مي شود، آن گاه عوامل مؤثر در شکل دهي نظريه ي گيدنز بررسي مي شود و در نهايت عناصر اصلي اين نظريه مورد بحث و بررسي قرار مي گيرد.
الف- جامعه شناسي از نظر گيدنز
آنتوني گيدنز در کتاب هاي متعددش به طرح اصول و مباني جامعه شناسي پرداخته است که در ادامه به بعضي از آنها اشاره مي گردد.1- تلقي خاص او از نظريه
نظريه از ديدگاه گيدنز متفاوت از معاني مصطلح در جامعه شناسي اثباتي است. از نظر او نظريه متفاوت از « قواعد علمي » و « سوگيري به سوي تحليل اطلاعات و وقايع اجتماعي » است. او هم چنين نظريه را متمايز از روش شناسي و مفاهيم اصلي در جامعه شناسي مي داند.گيدنز بين نظريه ي جامعه شناختي و نظريه ي اجتماعي تقاوت قائل شده است. از نظر او نظريه ي اجتماعي در بردارنده ي مواردي است که مربوط به همه ي علوم اجتماعي است. اين امور با طبيعت کنش انساني ( خود کنش با چگونگي کنش متقابل ) مرتبط است که در قالب نظري بيان مي شود ولي جامعه شناسي در مقابل براي بيان نظريه ي جامعه شناختي متوجه مسائل طرح در علم جامعه شناسي است. از نظر گيدنز جامعه شناسي علم مطالعه ي کليت حيات اجتماعي نيست، بلکه به تحليل بخشي از حيات جمعي که همان جوامع مدرن يا پيشرفته است، مرتبط مي باشد. او معتقد است به لحاظ اين که تفکيک بين حوزه هاي گوناگون در علوم اجتماعي موجب تمايز فکري مي شود نظريه ي جامعه شناختي به عنوان حوزه ي فکري متمايز از نظريه ي اجتماعي قلمداد مي گردد. در مجموع، تأکيد گيدنز بر قبول مفهوم نظريه ي اجتماعي به جاي نظريه ي جامعه شناختي به منزله ي قبول و تأييد هر معني و مفهوم اجتماعي، برداشتي فلسفي عام و تبعيت از سنت مکتب فرانکفورت ( خصوصاً مباحث هابرماس ) نيست، بلکه دست يابي به ديدگاهي مفيد براي روشن سازي جريان هاي واقعي زندگي اجتماعي است. بدين لحاظ گيدنز بيشتر خود را نظريه پرداز اجتماعي تا نظريه پرداز جامعه شناختي مي داند و مفاهيم و مباحث مورد نظر او مأخوذ از مجموعه ي علوم اجتماعي است.
2- تلقي جديد از جامعه شناسي
گيدنز سعي دارد تا از جامعه شناسي تعريف مجدد به عمل آورد. او اين کار را با بازبيني عناصر و رابطه ي آن با حوزه هاي معرفتي و جامعه انجام مي دهد. عمده ترين مطالبي که در سوگيري جامعه شناسي او مورد نظر است، عبارت اند از:1- 2- جامعه شناسي علم انتقادي اجتماعي است:
بر اين ادعايم که جامعه شناسي، آن گونه که در اين جا درک شده و بنا به ضرورت، پيوندي مستقيم با نقد اجتماعي دارد. جامعه شناسي نمي تواند تلاش ذهني خنثي باشد که در برابر پيامدهاي علمي واکاوي آن براي کساني بي تفاوت باشد که سلوک آنان، هدف مطالعه را تشکيل مي دهد. ( گيدنز، 1371، ص 1 )جامعه شناسي اي که او مطرح کرده است، چندين ويژگي دارد: 1- از انحصارگري رها مي باشد. به عبارتي ديگر، رويکرد مسلط بر علوم اجتماعي نيست. 2- با « تاريخ » پيوند دارد. او منتقد جدايي جامعه شناسي از تاريخ است:
جامعه شناسي و تاريخ ممکن است به گونه اي تدريس شوند که گويي دو ميدان مطالعه ي متفاوت هستند، اما من اين ديدگاه را درست نمي دانم. ( همان، ص 3 )
3- جامعه شناسي رويکرد صرفاً علمي و بي هدف نيست، بلکه جامعه شناسي هدف دار است و به تعبير گيدنز داراي کيفيتي درون واژگوني است:
جامعه شناسي به گونه اي که من آن را تشريح خواهم کرد، ضروتاً داراي کيفيتي درون واژگوني است. ( همان، ص 3 )
4- جامعه شناسي مرتبط با پرسش هاي واقعي جهان امروز مي باشد:
جامعه شناسان، به طور مستقيم، گاهي دهنده هستند چرا که مطالعه ي جامعه شناختي، در صورت برداشت مناسب، به ناچار نشان دهنده ي اساسي بودن پرسش هايي اجتماعي است که در جهان امروز بايد با آنها رو به رو شد. هرکسي، تا اندازه اي، از اين گونه پرسش ها آگاه است، اما مطالعه ي جامعه شناسي، آنان را براي تمرکز دقيق تر بر موضوع ياري مي دهد. ( همان، ص 3 )
5- جامعه شناسي با مسائل واقعي زندگي شهروندان در جامعه ي جديد ( جامعه ي صنعتي توسعه يافته ) ارتباط دارد. از اين رو گيدنز اين علم را مختص جامعه ي جديد مي داند.
2-2- جامعه شناسي حوزه فکري خاص است
گيدنز تعبير خاصي از علم جامعه شناسي دارد که به نظر مي آيد قبل از او، ديگر جامعه شناسان به آن توجه کمتري داشته اند. او جامعه شناسي را حوزه ي فکري و انديشه اي تا ابزاري مي داند. در پيروي از بحث سي رايت ميلز در کتاب بينش هاي جامعه شناختي معتقد است، جامعه شناسي علم نقد و بررسي و حوزه ي فکري و روشنفکري است. شايد حساسيت او در اين زمينه وابسته به تأثير پذيري اش از مارکس و مارکسيسم تا ديدگاه هاي اثباتي باشد.3- 2- جامعه شناسي علم دوران معاصر است
مي توان گفت که گيدتر تفسيري خاص از جامعه شناسي دارد. او مدعي است که علم جامعه شناسي مربوط به دوران معاصر يعني « مدرنيته » است. به عبارت ديگر، جامعه شناسي با دوران معاصر ملازم است:چگونه بايد جامعه شناسي را تعريف کرد؟ در اين جا کار خود را با تعريفي پيش پا افتاده آغاز مي کنيم. جامعه شناسي با مطالعه ي جوامع بشري سروکار دارد. هم اکنون پنداره ي جامعه فقط مي تواند به گونه اي کلي مشکل بندي شود، زيرا برآنيم که نه تنها ما کشورهاي صنعتي، بلکه دولت هاي امپراتوري کشاورزي ( مانند امپراتوري روم و يا چين سنتي ) و در انتهاي ديگر مقياس، جوامع قبيله اي کوچک در بردارنده ي تعداد اندکي از افراد را زير پوشش دسته بندي کلي « جوامع » قرار دهيم. ( همان، صص 8-7 )
گيدنز در تعريف فوق، با وجود اين که جوامع بشري را موضوع مشترک همه ي رشته هاي علوم اجتماعي مي داند، ولي معتقد است جامعه شناسي نگاه خاص تري به جامعه دارد:
چهره ي متفاوت جامعه شناسي در ارتباط برجسته ي آن با آن دسته از شکل هاي جامعه است که در پي « دو انقلاب بزرگ » پديد شده است. اين گونه مشکل هاي جامعه، جوامعي را در برمي گيرند که از نظر صنعتي، پيشرفته مي باشند. ( همان، ص 8 )
او نتيجه گيري مي کند:
جامعه شناسي، يکي از علوم اجتماعي است که کانون اصلي آن، مطالعه ي نهادهاي اجتماعي زاييده ي دگرگوني هاي صنعتي در 2 و يا 3 سده ي پيشين است. ( همان، ص 9 )
4- 2- جامعه شناسي در حال دگرگوني
گيدنز معتقد است که جامعه شناسي در دو دهه 1980 و 1970 دچار تغييرات اساسي شده است، عمده ترين دگر گوني در جهت نظريه سازي است که به روابط بين فلسفه ي انگليسي- امريکايي با سنت هاي قاره اي معطوف است. کساني که با نظريه ي اجتماعي در جهان انگليسي زبان مرتبط اند، از گذشته عادت داشته اند تا مارکس، دورکيم و وبر را هم چون سه متفکر کلاسيک در ميان جامعه شناسي بدانند. در اين صورت نظريه ي اجتماعي را مرتبط با اقتصاد سياسي و سودگرايي مي دانند.تا اوايل دهه ي 1970 علوم اجتماعي به واسطه ي اين ديدگاه که منطق علوم اجتماعي الگوبرداري شده از علوم طبيعي بود غلبه داشت ولي سنت هرمنوتيکي در ميان جامعه شناسان از اهميت کمي برخوردار بود. سلطه ي علوم طبيعي توأم با تفکر اثبات گرايي بود.
بعد از جنگ جهاني دوم، جامعه شناسي براساس رويکرد دوگانه بيني امور جهت گيري شده بود. در دهه ي 1960 با وجود وقايع سياسي و اجتماعي و شکل گيري نهضت هاي فکري، جامعه شناسي به شاخه هاي متعددي تقسيم گرديد و اين خود زمينه ي بي ميلي جامعه شناسان به فهم تعارض و تضاد و دوگانه گرايي شد. يکي از شاخص ترين اين تحولات، نقد ديدگاه هاي دوگانه گرايي چون تقابل و وفاق، فرد و جامعه، در سطوح خرد و کلان، کنشگر و ساختارها و ذهني و عيني مي باشد. گيدنز اين نوع رويکرد را اسطوره گرايي جامعه شناسي مي داند.
شروع جامعه شناسي کلاسيک، از نظر گيدنز، به رسميت شناختن دوگانگي هاي متعدد و قبول دوره ي انتقال از جامعه ي سنتي به مدرن مي باشد. از نظر او، اگر نظريه پردازان اجتماعي از قبيل مارکس، وبر، دورکيم، زيمل، اسپنسر و... از دوره ي انتقال ( از جامعه ي سنتي به جامعه ي جديد، سرمايه داري ) بحث مي کنند. در حالي که گيدنز معتقد است، دوران انتقال به پايان رسيده است و ما در جامعه ي جديد، جامعه ي پيشرفته صنعتي، قرار داريم. با ملاحظه ي اين بحث به يک اصل عمده دست يافته است که وجود جامعه جديد با ضرورت طراحي جامعه شناسي جديد توأم است.
5- 2- آينده ي جامعه شناسي
گيدنز براي آينده ي جامعه شناسي نُه مسير پيش بيني کرده است: 1- جامعه شناسي به طور روزافزوني، تفکر اجتماعي قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم را به دور مي ريزد، 2- ترکيب تئوريکي موجب پيدايش انسجامي جديد در بحث هاي جامعه شناسان خواهد شد، 3- اهداف مسلط تحليل جامعه شناسي به طور ذاتي بازنگري مي شود، 4- جامعه شناسي با مطالعه ي سيستم جهاني ارتباط خواهد يافت، 5- با تقليل حوزه ها و رشته هاي درون علوم اجتماعي در مقايسه با گذشته مواجه خواهيم شد، 6- جامعه شناسان در پي تحليل پديده هاي چون تحولات اجتماعي در مقياس بزرگ خواهند بود، 7- جامعه شناسي با سياست هاي اجتماعي درگير خواهد شد، 8- جنبش هاي اجتماعي اهميتي اساسي در بينش جامعه شناسان خواهد داشت، و 9- جامعه شناسي هم چنان که علمي مباحثه برانگيز بوده است، هم چنان مباحثه برانگيز باقي خواهد ماند. ( Gilden, 1987, pp. 25-51 )ب- نقد اثبات گرايي
گيدنز منتقد ديدگاهي است که علمي بودن جامعه شناسي را در الگوپذيري از علوم طبيعي مي داند:" آنان مي خواهند که جامعه شناسي، همانند علوم طبيعي باشد و ابزاري همانند قانون جهاني را براي کساني به وجود آورد که علوم طبيعي را علوم معتبر و کاشف مي دانند. اما براساس ديدگاهي که به گونه اي فشرده در اين کتاب ارائه خواهيم داد، اين فرض که علوم طبيعي اجتماعي. ممکن و يا مطلوب هستند، فرضي اشتباه خواهد بود. براي روشن کردن اين موضوع، بايد تأکيد کنم که اين ديدگاه، بدان معني نيست که علوم طبيعي، به طور کلي، به مطالعه ي رفتار اجتماعي انسان ارتباط ندارند. جامعه شناسي، با موضوع واقعي مشاهده پذيري سروکار دارد که بر پايه ي پژوهش تجربي استوار است و نيازمند تلاش هايي براي تنظيم نگره ها و نتايجي کلي است که واقعيت ها را معني مي بخشد. اما بشر، همانند اشياي مادي طبيعت نيست، زيرا مطالعه ي رفتار ما، ضرورتاً تفاوت هاي بسياري با مطالعه ي پديده هاي طبيعي دارد. (2) "
گيدنز مدعي است جامعه شناسي و ديگر علوم اجتماعي با علوم طبيعي دو تفاوت اساسي دارند: 1- فرد و جامعه در تعامل با يکديگر هستند و دلايل تعيين آنها متفاوت از امور و رويدادهاي طبيعي است. زيرا جامعه آفريده و بازآفريده ي کنش هاي کنشگران به عنوان بشر هستند:
" در نگره ي اجتماعي، نمي توانيم به گونه اي با فعاليت هاي بشر سروکار داشته باشيم که گويي دلايل تعيين آنها همان گونه است که رويدادهاي طبيعي تعيين مي شوند. ما ناگزير از درک نکته اي هستيم که من آن را مداخله ي دوگانه ي افراد و نهادها مي نامم: همزمان با به وجود آوردن جامعه. به وسيله ي آن به وجود مي آييم. نهادها، انگاره هاي فعاليت اجتماعي بازتوليد شده در زمان و مکان هستند. سخن از « بازتوليدي » سلوک اجتماعي و يا نظام هاي اجتماعي، همان سخن از تکرار انگاره هاي همانند فعاليت ها، به وسيله ي کنشگران جدا از يکديگر، در زمان و مکان است. ( گيدنز، 1371، ص 11 ) "
2- رابطه ي ميان جامعه شناس و موضوع مورد مطالعه اش با رابطه ي عالم علوم طبيعي و موضوعش متفاوت است. امور اجتماعي مانند امور طبيعي و مکانيکي نيست و به واسطه ي قانون هاي طبيعي تبيين نمي شود. ( گيدنز، 1371، ص 12 )
ج- نقد ديدگاه مارکس
از متفکران معاصر در جامعه شناسي است که از مارکسيسم تأثير بسياري پذيرفته ولي به دلايل نظري و تجربي به نقد جامعه شناسي مارکس پرداخته است. از نظر گيدنز، مارکس يکي از جامعه شناسان بزرگ و اصلي در دوران کلاسيک است که هنوز نيز بعضي از آرا و نظريه هايش مورد توجه مي باشد. بنابراين از نظر او انديشه ي مارکس هنوز قابل مراجعه مي باشد. گيدنز نقدهايي بر نظريه ي مارکس و مارکسيسم وارد نموده است. به عنوان نمونه او مارکسيسم را تنها راه حل در مقابل سؤالات از قبيل اين که: « چه نوع تغييرات اجتماعي، ممکن و يا بهينه است و چگونه بايد براي دست يابي به آنها تلاش کنيم؟ » ( گيدنز، 1371، ص 148 ) نمي داند:" افرادي وجود دارندکه ادعا مي کنند مارکسيسم براي اين گونه مقوله ها [ منظور سؤالات فوق است ] راه حل هاي آماده اي را ارائه مي دهد و کساني هستند که به سادگي در پي جايگزين کردن « مارکسيسم » به جاي « جامعه شناسي » هستند. اين موضوع، به دو دليل، ديدگاه من نيست. نخست آن که آن گونه که اين ديدگاه مي پندارد، ميان مارکسيسم و جامعه شناسي، انشعاب دو شاخه اي وجود ندارد. انديشه ي جامعه شناختي بايد از بينش مارکسيسم بهره جويد بدون اين که در آن حل شود. دليل دوم من، منطقي را براي اين ديدگاه ارائه مي دهد: يعني در انديشه ي مارکسيستي،کاستي ها و نابسندگي هاي بسيار زيادي وجود دارد و نمي تواند زمينه اي کلي براي واکاوي جامعه شناختي ارائه دهد. ( همان، ص 148 ) "
از طرف ديگر، گيدنز به اهميت و نقش مارکس در شکل گيري جامعه شناسي اشاره نموده است: " " نوشتارهاي مارکس براي جامعه شناسي، در رابطه با آن چه که تلاش کردم در بحث مقايسه ي انديشه ي مارکسيستي و نگره ي جامعه صنعتي نشان دهم، داراي اهميتي اساسي است. ( همان، ص 83 )
او در بررسي نقش مارکسيسم اين گونه اشاره نموده است:
" البته مارکسيسم، از آغاز سده ي بيستم، به گونه اي جدا نشدني، با اين پديده [ دو انقلاب بزرگ اکتبر و کبير ] پيوند داشته است. بسياري از انقلاب هاي اجتماعي سده ي بيستم در غرب به گونه اي از افکار مارکسيسم تأثيرپذيري داشته و يا الهام گرفته اند. در اين رابطه مارکسيسم، بدون همانندي با هر نوع چشم انداز نظري ديگري در علوم اجتماعي، به عنوان ميانجي تغييرات پياپي [ در ] مقياسي بزرگ به کارگرفته شده است که از راه شکل گيري جنبش هاي اجتماعي به دست آمده است. ( همان، ص 150 )
از نظر گيدنز، اشکالات و محدوديت هاي نظري مارکسيسم در عمل روشن گر ديده است:
" انديشه هاي مارکس، از هنگام نگارش آنها تاکنون، به شيوه هاي گوناگوني گسترش يافته است. مارکسيسم، به هر شکلي، به يک نظام ايده اي اداري تبديل شده است که دولت ها براي چيرگي بر بخش هايي واقعي از جهان، از آن پيروي کرده اند. اما در زمان کاميابي سياسي آن، محدوديت هاي آن، به عنوان پيکري از نگره و فعاليت، به گونه ي فزاينده اي آشکار شده است. همان گونه که هر کسي مي داند، انقلاب هاي سوسياليستي، درکشورهايي با مسلک سرمايه داري روي داده تا در کشورهاي پيشرفته ي صنعتي مستقر در دل غرب. ( همان، ص 149 )
گيدنز مدعي است:
" بيشترين انتقادها بر مارکس، از نوع نگره ها و يا باورهاي سياسي محافظه کارانه و يا ليبرال مي باشد: اما با توجه به کار اين گونه نويسندگان، چنين مي پندارم که در نگره ي اجتماعي انتقادي، مهم آن است که از جناح چپ به مارکس حمله شود. فزون بر مقوله ي اساسي ر يشه هاي کنترل سياسي خودکامگي، به نظر من، چهار مجموعه ي پرسش درباره ي رستگاري و رهايي انسان مطرح است که هم در نوشتارهاي مارکس و هم در آثار بسياري از مارکسيست هاي پس از وي، به گونه اي ناپسنديده واکاوي شده اند.
چهار پرسش عبارت اند از: 1- رابطه ي بشر با طبيعت و منابعي که طبيعت براي پايايي زندگي انسان ارائه مي دهد، 2- مسئله ي بيدادگري و تجاوز نژادي و قومي، 3- سرکوبگري چيست، 4- مسئله ي قدرت دولت و پيوستگي آن با خشونت. ( همان، صص 155-152 )
د- ديدگاه خرد و کلان
جامعه شناسي در جهان تا دهه ي 1970 با دو نوع نظريه با سطوح خرد ( از قبيل نظريه ي کنش متقابل، نظريه ي مبادله ) و نظريه ي کلان ( از قبيل نظريه ي کارکردگرايي ساختي، ساخت گرايي و تقابل ) روبه رو بوده است. از دهه ي 70 به بعد به لحاظ تمايل نظري در ترکيب تئوري ها، افزون بر تئوري هاي پيشين، تئوري هاي جديدي در جامعه شناسي طرح گرديده که در تئوري هاي پيشين و شرايط جديد ريشه داشته است. شايد بتوان ادعا نمود که اکثر تئوري هاي جديد به شکلي از دو تئوري کنش متقابل نمادي و کارکردگرايي ساختي متأثر مي باشند. زيرا اين دو تئوري در امريکا در دوراني طولاني، به عنوان تئوري هاي مسلط جامعه شناسي مطرح بود و ديگر نظريه ها از آنها تأثير پذيرفته اند. بسياري از تئوري هاي جديد براساس نقادي و يا ترکيب تئوري خرد و کلان با توجه به شرايط جديدي خصوصاً رشد جامعه شناختي حاصل شده است. گيدنز معتقد است جامعه شناسي در دهه ي گذشته از فلسفه نيز تأثير پذيرفته است. فلسفه ي اجتماعي در انگليس و امريکا به صورت گوناگون در ساخت دهي به جامعه شناسي مؤثر بوده اند. ( گيدنز، 1987 )گيدنز در کتاب تأسيس جامعه ( 1984 )، به بيان ريشه هاي اساسي تئوري اش که در نقد و بررسي تئوري هايي در دو سطح خرد و کلان ريشه دارد، پرداخته است. به عنوان مثال تئوري تقابل از ترکيب مارکسيسم و تئوري کارکردگرايي ساختي، تئوري کارگردگرايي جديد از ترکيب تئوري کارکردگرايي ساختي و تئوري تقابل و مارکسيسم با توجه به شرايط جديد شکل گرفته است. يکي از تلاش هاي اساسي در اين زمينه تحت عنوان « فراساخت گرايي » ، « فرانوگرايي » و تئوري « ساخت يابي » مي باشد.
گيدنز ديدگاه هاي طرح در علوم اجتماعي را در چارچوب معرفت شناختي و وجود شناسانه قابل بحث مي داند. زيرا سؤال اساسي اين است که چگونه کنش، معني و ذهنيت تحقق مي يابد؟ و چگونه آنها با ساخت و سيستم اجتماعي که مبتني بر محدوديت هاست، مرتبط مي شوند؟ به نظرگيدنز هر يک از دو تيپ تئوري ( کارکردگرايي ساخت گرايي و جامعه شناسي تفسيري ) بر کنش يا ساخت، واقعيت و يا ذهنيت تأکيد دارند.
او مي خواهد تا اين دوگانه بيني را به پايان رساند و ديدگاه ترکيبي جديد خود را مطرح کند. به نظر گيدنز براساس تئوري ساخت يابي مسئله ي اساسي بيان اعمال اجتماعي نظم يافته در طول مکان و زمان است.
به نظر مي آيد بدون درک از نقادي گيدنز از تئوري هاي پيشين فهم تئوري جديد او امکان پذير نيست. از اين رو مي توان ادعا نمود مفهوم اساسي تئوري ساخت يابي، تمايز بين کارکردگرايي ( مشتمل بر تئوري سيستم ها و ساخت گرايي ) از هرمنوتيک و اشکال گوناگون آن به نام جامعه شناسي تفسيري است.
در بدو امر او شباهت هايي بين کارکردگرايي و ساخت گرايي برشمرده است: 1- هر دو نظريه يک برداشت طبيعي گرايانه را بيان مي کنند، 2- هر دو مدعي اند که برداشت واقع گرايي دارند، 3- هر دو ديدگاه جهت کل گرايانه ( نقدکل بر جزء ) دارند، 3- مفهوم ساخت در اين دو ديدگاه اساسي است و مسلط بر کنش فردي مي باشد و 5- مدل تحليل از علوم زيستي اخذ شده و جريان تکامل از طريق مکانيسم انطباق پذيري صورت گرفته است.
از نظر او ديدگاه تفسيري و جامعه شناسي تفسيري با مشخصاتي متفاوت از ديدگاه فوق قابل است: 1- تأکيد اساسي و اصلي بر انسانيت گرايي دارد، 2- فاصله بين موضوع اجتماعي و ذهني بسيار است و 3- تأکيد بيشتري بر ذهنيت گرايي است.
از نظر گيدنز دو نوع نظريه در جامعه شناسي موجب شکاف و نارسايي تحليلي شده اند، از اين رو طراحي تئوري جديد که جهت ترکيبي داشته باشد، ضرورت دارد. زيرا هر دو نوع نظريه هاي مطرح شده ي فوق ديدگاه هاي ناتمام در جامعه شناسي اند. از اين رو مي توان ناتمام بودن اين نظريه ها را مدعي شد.
نظريه ي ساخت گرايي
نظريه ي ساخت يابي را با توجه به سؤال اصلي، ويژگي هاي آن و مفاهيم مرکزي توضيح مي دهيم.الف- سؤال اصلي نظريه ساخت يابي
سؤال اساسي گيدنز در جامعه شناختي اش بيان چگونگي جامعه سازي در قالب ساخت جامعه است. منظور از ساخت يابي، شرايط سازمان دادن مستمر يا تغيير شکل ساخت هاست که به بازتوليد سيستم هاي اجتماعي مي انجامد. ( گيدنز، 1371 ، ص 25 )براي اولين بار گيدنز در کتاب ساختار طبقه در جوامع پيشرفته ( 1973 ) مفهوم روابط ساختاريابي را مطرح کرد. او در روابط طبقاتي به ساخت يابي طبقاتي توجه کرد، اين مفهوم سپس درکتاب قواعد جديد دانش جامعه شناختي بيشتر مورد توجه او قرار گرفت. تأکيد گيدنز در کتاب ساختمان جامعه بر نظريه ي ساخت يابي است.
گيدنز جهت و اساس نظريه اش را با حرکت از معرفت شناسي به وجودشناسي معين کرد. موقعيت وجود شناسنامه، قرار دادن نظريه در متن، نه در کنش و ساخت، بلکه فرد و جامعه است:
" قلمرو اصلي مطالعه ي علوم اجتماعي، مطابق با نظريه ي ساخت يابي، نه تجربه ي کنشگر فردي است، نه موجوديت هر شکلي از کليت اجتماعي است، بلکه اعمال اجتماعي سامان يافته ( نظم يافته ) در زمان و مکان است. ( گيدنز، 1984 ، ص 2 ) "
گيدنز نظريه ي ساخت يابي عنواني را در رد دوگانگي کارگزار ساخت و جريان که ديگر نظريه پردازان به آنها معتقد بودند، طراحي کرده است. با اين نوع تلقي به تعريف نظريه پرداخته است. تئوري ساخت يابي به بيان جريان توليد، بازتوليد و انتقال ساخت ها مي پردازد. در اين تعريف به پيدايش و توليد ساخت تحت شرايط گوناگون و به جريان بازتوليد و تبديل و تغيير ساخت ها اشاره نموده است. به عبارت ديگر گيدنز جامعه سازي را تحت عنوان ساخت يابي، ساخت سازي، بازتوليد ساخت با به کارگيري مفهوم « ساخت دوتايي » که مفهوم مرکزي تئوري اش مي باشد، بيان مي کند. به نظر وي بازتوليد ساختي به واسطه ي کنش انساني به عنوان کارگزار و واسط صورت مي گيرد. به نظر مي آيد آن چه گيدنز به عنوان مسئله ي محوري تئوري اجتماعي تحت عنوان بازسازي ساختي مطرح کرده است، مسئله و سؤال مورد نظر همه ي جامعه شناسان بوده است. با مروري بر ادبيات جامعه شناسي و فلسفه ي اجتماعي چگونگي رابطه ي بين فرد يا کنش و ساخت اجتماعي به عنوان سؤال اساسي مطرح بوده است و بسياري از جامعه شناسان کلاسيک از قبيل فارابي، ارسطو و ابن خلدون در بيان تئوري شان در آغاز به بررسي و تحليل اين مسئله پرداخته اند. جامعه شناسان کلاسيک از قبيل وبر، زيمل، مارکس و دورکيم ضمن تشکيل جامع از ارتباط افراد، به بيان نحوه ي توسعه ي جامعه در قالب کنش متقابل فرد و جمع پرداخته اند.
دورکيم مسئله ي فوق را به صورت زير مطرح ساخته و مسئله ي اصلي جامعه شناس دانسته است: « مسئله ي روابط و مناسبات موجود ميان شخصيت فردي و هم بستگي اجتماعي با آن که فرد خودمختارتر مي گردد، چه طور مي شود که صميمانه تر به جامعه وابسته و پيوسته مي گردد؟ » از اين عبارت به دست مي آيد که دورکيم هنوز نحوه ي تبديل و رابطه ي بين فرد و جمع را در شکل دهي جامعه گام آغازين تفکرجامعه شناسانه مي داند.
هومنز نيز معتقد است که مسئله ي اساسي مطرح در جامعه شناسي بيان رابطه ي فرد و گروه و جامعه است. از اين نظر او چگونگي تبديل رفتار فردي به کنش جمعي را مسئله ي اساسي جامعه شناس دانسته است. او تبديل رفتار فردي به رفتار جمعي را فرايند اجتماعي و فهم آن را انديشه ي جامعه شناختي قلمداد کرده است.
هر دو جامعه شناس، دورکيم و هومنز، در جهت حل مشکل محوري جامعه شناسي، در دوران طرح و تأسيس آن رابطه ي بين فرد و جامعه تلاش مي کنند. دورکيم سعي دارد تا مشکل را از دريچه ي جامعه مطرح و سپس حل نمايد، در حالي که هومنز قصد دارد تا توسعه ي جامعه را از سوي توسعه ي رفتارهاي فردي توضيح دهد.
بعضي از جامعه شناسان دوره ي جديد نيز هم چنان درگير اين مسئله بوده اند، از دهه هفتاد قرن بيستم به بعد مسئله ي فرد و جامعه، بخشي از طرح نظري خرد و کلان را تشکيل داده است. عده اي تلاش نمودند تا به ديدگاهي در جهت ترکيب بين تئوري هاي خرد و کلان در حل مشکل محوري جامعه شناس بپردازند. جامعه شناسان اروپايي در دوران جديد به خصوص آنتوني گيدنز به جاي طرح بحث در چارچوب جامعه شناسي و تئوري هاي خرد و کلان و يا فرد و جمع به طرح « مفهوم کارگزاري ساخت » پرداخته اند.
گيدنز سعي کرد تا با توجه به سؤال محوري جامعه شناسان به تبيين رابطه ي کارگزاري و ساخت در توضيح چگونگي ساخت يابي بپردازد. گيدنز برخلاف دو متفکر فوق، شکل گيري ساخت و تغيير و تحولات دروني آن را مورد بررسي و کاوش قرار داده است.
ب- ويژگي هاي نظريه ي ساخت يابي
گيدنز جهت توضيح نظريه اش و تمايزگذاري با آن چه نظريه پردازان اجتماعي و جامعه شناسان مطرح کرده اند، به طور پراکنده به طرح مفاهيم، اصول و ويژگي هاي نظريه ي ساخت يابي پرداخته است که در ادامه به بعضي از آنها اشاره مي شود:1- او در پي توصيف به جاي تبيين جهان است:
" نظريه براي اين که بگويد چه اموري در جهان اتفاق مي افتد، نيست بلکه اين نظريه به ما ايده ي عمومي از آن چه ما ممکن است دنبال کنيم و بعضي از راه هاي انديشيدن در آن باره را ارائه مي دهد. ( Craib, 1992, p.6 ) "
2- نظريه ي او معطوف به بيان و توصيف عملکردهاي اجتماعي است. ديالکتيک بين فعاليت ها و شرايط است که در زمان و مکان رخ مي دهند.
3- مطالعه ي ساخت يابي تلاش براي تعريف شرايطي است که استمرار و فروپاشي ساخت ها يا انواع ساخت را سامان مي دهد.
4- ساخت يابي از ساخت گرايي و فلسفه کنش متمايز است. محدوديت ساخت گرايي، کارکردگرايي يا برداشت مارکسيسم مربوط به تبيين است که از بازتوليد روابط اجتماعي و اعمال است.
ساخت يابي فراتر از دو نگاه و تلقي فوق است و نشان مي دهد: چگونه ساختارهاي اجتماعي به واسطه کارگزاران انساني ساخته مي شوند و در ضمن آنها واسطه هاي فرايند ساخت يابي اند. اين همان مفهوم دوگانگي ساختي به عنوان عنصر اصلي و محوري نظريه ي اوست و متفاوت از دوگانه گرايي ساختي است و در جهت تبيين دوگانگي ساخته شدن ساخت ها از طريق کنش ها و بر عکس است.
5- ساختاريابي هم ميانجي و هم پيامد عملکردهايي است که همين خواص را به گونه اي واگشتي سازمان مي دهد. با اين تلقي که ساختار در بيرون از کنشگر نيست، بلکه در خاطرات و اعمال اجتماعي وجود دارد و وادارنده و توانمندساز مي باشد و نظام کنش را به گونه ي واگشتي سازمان مي دهد.
ساختار به صورت عملکردهاي بازتوليد شده کنشگران در بستر زمان و مکان در دو سطح خرد به صورت خاطره ها و در سطح کلان در نظام هاي اجتماعي اند. اين فرآيند متأثر از وجود منابع و قواعداند. منابع امکان بازتوليد نظام و سيستم اجتماعي را فراهم مي کنند.
6- در نظريه ي ساخت يابي بيان خاص از رابطه ي بين انگيزه، نيت، آگاهي، ساختارها و عمل ديگران از نظر او وجود دارد. گيدنز سعي دارد تا به نحوي اثرگذاري هر يک از عوامل اشاره شده ي فوق را نشان دهد. او در آغاز اجمالاً به بيان رابطه ي بين شرايط ناآگاهانه عمل و کنش اجتماعي و نتايج آن پرداخته است. اين مفاهيم در مدل زير نشان داده شده است. ( Gildens, 1984: p.5 )
1- گاهي نتايج ناخواسته مي توانند تبديل به شرايط ناآگاهانه ي کنش شوند: مثل چرخه ي فقر که در نمودار زير نشان داده شده است:
2- گاهي نتايج ناخواسته، مي توانند در آينده تبديل به شرايطي شوند که بازتوليد ساختاري شرايط کنش را فراهم آورند و تداوم کنش را در آينده موجب شوند. شرايط حاصل از کنش انساني در نتيجه دربردارد: 1- شرايط حاصل از کنش بعدي است يا 2- تقويت کننده ي کنش بعدي است.
ج- مفاهيم نظريه او
کنش، کنشگران، کارگزار، کارگزاري، ساخت يابي، توليد، بازتوليد، عمل اجتماعي، سيستم اجتماعي، اصول ساختي، مجموعه ي ساختي و ويژگي هاي ساختي، انسجام ساختي و انسجام سيستمي مفاهيم اصلي نظريه ي ساخت يابي مي باشند که به بيان بعضي از آنها مي پردازيم.1- کارگزاري:
کوهن ( Kohen ) ( 1989 ) بيان روشني از تعريف گيدنز در مورد و کارگزاري ارائه داده است. به نظر او گيدنز در بررسي کنش و کارگزار تقدم را به ساختن تاريخ و کارگزاران سازنده ي تاريخ و جامعه داده است. از اين رو گيدنز نظريه ي کنش متقابل، ساخت گرايي و مابعد ساخت گرايي را مورد نقد قرار داده است. کنشگر گيدنز در جريان عمل و به واسطه ي عمل ساخته مي شود. از اين رو کنشگر امري حاشيه اي و زائد بر جريان عمل نيست بلکه در محور عمل اجتماعي قرار دارد.گيدنز از به کارگيري مفهوم کنشگر ( Actor ) به لحاظ اين که ممکن است صرفاً به کنش يک کنشگر اطلاق شود، اجتناب نموده و در مقابل از کارگزار اعم ازکنشگر در سطح فردي سطح گروهي و جمعي بهره گرفته است. از نظر گيدنز کارگزار توأم با کارگزاري ( Agency ) يک جريان است.
اولين مسئله از نظر او « مشکل کنش » است. او هم مثل بقيه ي جامعه شناسان، نظريه شان را براساس ارائه ي تصوير مشخص ازکنش- نظريه ي کنش- و کنشگر ارائه داده است. از نظر او، از ديدگاه جامعه شناسان طبيعت کنش انساني بايد در متن تقسيم بندي سنتي در نظريه ي اجتماعي که اشاره به دوگانگي بين: 1- عينيت گرايي و 2- ذهنيت گرايي دارد، فهميده شود. منظور گيدنز از کنترل و مراقبت مستمر، انتشار فعاليت هاي کارگزاران و انتظار فعاليت هاي ديگران براي انجام فعاليت مثل خودشان، است.
از طرف ديگر منظور گيدنز از کنترل انديشيده کنش، به تأکيد بر تمايز انساني و واقعي کنش انساني است. منظور گيدنز از عقلانيت کنش، درک مستمر زمينه هاي نظري و فکري کنشگران است. عقلانيت به معناي بيان معيارهاي انجام کنش است.
انگيزش به طيفي از تمايل کنشگر به انجام کنش تا شيوه ي عمل به کنش نسبت داده مي شود. اگر دلايل به زمينه هاي کنش نسبت داده مي شود، انگيزه ها به خواسته هايي که تشويق کننده ي عمل مي باشند، نسبت داده مي شود. انگيزه ها و محرک ها مانند خواسته هاي کنشگران و به منزله ي استعداد براي انجام دادن عمل است و بيشتر ناظر به کنشگر است نه خود کنش. به عبارت ديگر محرّک ها، طرح ها يا برنامه هايي از طرف کارگزاران براي عمل است.
گيدنز کنش را جرياني مي داند که مستمراً کنترل مي شد و براساس عقلانيت و انگيزه بازسازي مي شود، مي داند. از نظر او کارگزاران داراي آگاهي مي باشند از اين رو استعداد بازانديشي و محاسبه براي عملشان را دارند. کارگزاران اجتماعي حمايت کنندگان صرف روابط اجتماعي نيستند بلکه کنشگران داراي مهارت و آگاهي هستند که منشأ عمل آنها در دنيايي که مي خواهند در آن عمل کنند مي باشند.
2- آگاهي:
فهميدن از نظر گيدنز به منزله ي موقعيت وجودي جامعه انساني است. گيدنز آگاهي را به لحاظ اين که کنشگر عمل آگاهانه دارد طرح کرده است. گيدنز آگاهي را به طور خاصي به سه قسمت: 1- آگاهي پراکنده ( Discursive Conciousness ) 2- آگاهي عملي ( Practical consciousness ) و 3- ناخودآگاهي ( Unconsciousness ) تقسيم نموده است. آگاهي پراکنده از نظر گيدنز به آن چه کنشگر مي تواند بگويد اطلاق مي شود. آگاهي عملي به آگاهي اي اطلاق مي شود که مي تواند به عمل برسد و انجام پذيرد و توانايي ما با عکس العمل براساس کنش ها و توصيف ها، کنترل و محاسبه ي عقلاني کنش ديگران نيز اطلاق مي شود. افزون بر اين دو نوع آگاهي- آگاهي پراکنده و آگاهي عملي- نوع سومي نيز وجود دارد که معطوف به انگيزه هاي غيرآگاهانه مي باشد.از نظر گيدنز نيز آگاهي عملي براي ساخت يابي اساسي و بنيادي است. اين ويژگي کارگزار انساني است که ساخت گرايان نسبت به آن به طور تجربي جاهل و کور مي باشند. گيدنز به طور مشخص تأکيد بسيار بر آگاهي عملي دارد. زيرا براساس آگاهي عملي تأکيد اصلي بر معرفت کنشگران است. او به طور ضمني به نقد اين نکته مي پردازد که نهادها يا جامعه تعيين کننده ي رفتار و ذهن مردم و آدميان نيستند، بلکه معرفت کنشگران تعيين کننده ي اين است که چه کار را کنشگر انجام دهد. کنشگران مي دانند چه انجام مي دهند يا شايد به طور دقيق تر مي دانند چه بايد انجام دهند.
در اين که طبيعت کارگزاري چيست؟ مدعي است کارگزاري را بايد مربوط به آن چه در آينده اتفاق مي افتد، دانست. از نظر گيدنز زندگي انساني به منزله ي انتشار کنش عمدي است. به هر حال کنش ها نتايج غيرارادي دارند و اين نتايج غيرعمدي ممکن است به طور سيستماتيک به نتايج غيرآگاهانه اعمال برگردند. او مثال مي زند که يکي از نتايج مستقيم و ارادي نوشتن و بحث به زبان انگليسي انتقال مطالب و رعايت زبان انگليسي است ولي نتيجه ي غيرعمدي آن بازتوليد زبان است. زيرا نويسنده ضمن ارائه ي مطالب در چارچوب الگوهاي زباني به طور غيرعمدي در جهت پالايش زباني و توليد مفاهيم جديدتر عمل مي کند.
3- قدرت:
گيدنز در طرح مفهوم کنش و نتايج خواسته و ناخواسته ي آن به طرح مفهوم قدرت پرداخته است. زيرا کنش هميشه خلاق و در حال تغيير نيست. گيدنز يک منظر مرکزي براي تئوري اش ساخته که همان تحليل مفهوم است. قدرت از نظر گيدنز شکل ذاتي و ضروري در رابطه ي انساني است که بيان کننده ي توان براي انجام يا به دست آوردن يا تغيير چيزهاست، هرگز نمي تواند به طور مطلق باشد و نمي تواند محو و ناپديد گردد. اين معني از قدرت در مقابل 1- مفاهيم کارکردي قدرت که هم چون توليد و حاصل نظام است، 2- در مقابل درک مارکسيستي از آن که مرتبط با اشکال قطعي مالکيت است، ديده شده است.4- نتايج ناخواسته ي کنش:
گيدنز نتايج ناخواسته ي کنش را چون نتايج خواسته کنش مي داند. اين مفاهيم اساسي متفاوت با مفاهيم کارکردگرايي است. زيرا رابرت مرتن ( 1968 ) از طراحان دو نوع نتيجه ( آشکار و پنهان و يا خواسته و ناخواسته ) است. او نتايج ناخواسته را نتايج کنش ندانسته بلکه نتيجه ي کارکردي سيستم اجتماعي دانسته است. تفاوت تحليل گيدنز با کارکردگرايان از قبيل مرتن در مثال زير روشن مي شود:" وقتي من کتاب مي نويسم از شستن لباس و يا ظروف در آشپزخانه باز مي مانم و همسرم آن را انجام مي دهد. گيدنز نوشتن کتاب را نتيجه ي تمايل وعدم شستن ظرف را نتيجه ناخواسته- شستشوي ظرف ها توسط همسر- مي داند. ولي کارکردگرايان دو نقش ياد شده را در چارچوب اين که هر کس نقش هايي در سيستم اجتماعي يا سيستم خانوادگي دارد، تحليل مي کنند.
5- ساخت:
گيدنز در بيان مفهوم ساخت، در آغاز به بيان اموري مي پردازد که اطلاق ساخت به آنها درست نيست:الف- ساخت نسبت به کنشگر و کنش، خارجي نيست. در صورتي که در تئوري هاي کارکردگرايي ساختي، ساخت گرايي و مارکسيسم که مبتني بر جبرگرايي است، ساخت نسبت به کنش وکنشگر امري خارجي است.
ب- برخلاف آن چه در مورد ساخت در تئوري کارکردگرايي ساختي طرح شده ساخت ها، الگوها و سيستم هاي کنش متقابل نيستند.
ج- ساخت ها، مدل هاي واقعيت نيستند که به واسطه ي مشاهده گر توليد شده باشند.
د- ساخت ها تنها عامل و ابزار عمل اجتماعي نيز نيستند.
در مقابل ساخت داراي ويژگي هاي زير است:
الف- نحوه ي نگاه رسمي به ساخت در جامعه شناسي ديدن آن چون بعضي اموري است که محدود کننده ي کنش يا حتي تعيين کننده ي آن هستند. ولي گيدنز در عين توجه به صورت ويژگي تعيين کننده بودن ساخت عنصر فراهم کردن امکانات عمل توسط ساخت را نيز مطرح کرده است.
ساخت مثل زبان است که ما را در عين حال که از گفتن بعضي از امور باز مي دارد، ما را قادر به گفتن بعضي از چيزها مي نمايد.
ب- تئوري هاي کنش در جامعه شناسي فرض مي کند که محدويت هايي براي کنش وجود ندارد در حالي که واقعيت ها حکايت از محدويت هاي بسياري براي عمل دارد.
ساخت و کنش ضمن اين که مانند هم نيستند دو چيز متفاوت و متضاد نيز نمي باشند. آنها ترجيحاً دو منظر متفاوت در نگاه کردن به امر واحدي اند ( عمل اجتماعي اند ). به عبارت ديگر: 1- ساخت و کنشي مثل هم نيستند، 2- هر کدام به طور مطلق نسبت به ديگري مقدم نيستند و 3- عمل اجتماعي است که هم سازنده ي ما در نظام کنشگر است و هم در بردارنده يا معرفي کننده ي ساخت ها مي باشد.
ج- از نظر گيدنز ساخت فقط مي تواند در جريان کنش اجتماعي و از طريق آن موجود باشد.
د- گيدنز در کنار طرح مفهوم ساخت به طرح دو مفهوم ديگر چون سيستم و « دوگانگي ساخت » نيز پرداخته است. ساخت يا ساخت اجتماعي در تئوري کارکردگرايي و ساخت گرايي معني خاصي دارد. در اين دو تئوري ساخت براساس قبول دوگانگي بين عينيت و ذهينيت تعريف شده است.آنها ساخت را براي کنش انساني خارجي، منبع فشار بر انديشه و رفتار فردي مي دانند. گيدنز با طرح مفاهيم اساسي اش به طرح تفاوت بين ساخت و سيستم دست يافته است. در ضمن تأکيد بر ضرورت وجود آگاهي الگوهاي روابط اجتماعي امتداد يافته در زمان و مکان که متضمن با بازتوليد عمل اجتماعي است، پرداخته است.
در تعريف گيدنز از ساخت دو عنصر: 1- قواعد ( Rules ) و 2- منابع ( Resources ) مطرح اند. از اين رو ساخت داراي قواعد و منابع، يا مجموعه ي روابط انتقالي سازمان داده شده اي مانند ويژگي هاي سيستم هاي اجتماعي است، به عبارت ديگر ساخت هم چون مجموعه ي سازمان يافته ي قواعد و منابع خارج از زمان و مکان است.
هـ- ساخت مانند مجموعه اي سازمان يافته و تکرارپذير است و سيستم هاي اجتماعي در بردارنده ي فعاليت هاي کارگزاران انساني بازتوليد شده در طول زمان و مکان هستند. مطابق با تصور دوگانه ساخت و سيستم هاي اجتماعي جريان و نتيجه ي اعمال هستند.
و- ساخت ها در زندگي اجتماعي، دربردارنده ي قواعد تغيير مي باشند. ساخت يک نظم واقعي ( Virtual order ) است که بر آگاهي، موجوديت: معرفت، اعمال اجتماعي و استعداد بازتوليد اين اعمال دلالت مي کند.
گيدنز سعي دارد تا خود را به شکلي از برداشت فلسفي زبان شناسي ساخت گرايي متمايز کند. تاکنون نيز ادعا نکرده است که جامعه مثل زبان است بلکه بهترين راه فهم رابطه بين کنش و ساخت مقايسه بين جامعه و زبان است. در زبان رابطه ي بين زبان و سخن مثل رابطه ي ساخت و کنش است.
از نظر گيدنز سه ساخت مرکزي که از ويژگي هاي کنش به دست مي آيد وجود دارد:
1- ساخت مهم که به واسطه ي مردم براي ارتباط با يکديگر توليد مي شود.
2- ساخت مسلط نوع دوم ساخت است که از ساخت مهم و استعداد ذاتي عمل براي انتقال قدرت اخذ مي شود.
3- مشروعيت که از منظر هنجارهاي ذاتي کنش پيدا مي شود و متکي بر هنجارهاي نمايي (3) جامعه است.
گيدنز اصول، ويژگي و مجموعه هاي ساختي را در قالب صورت هاي ساختي توضيح مي دهد. از نظر او اصول ساختي در انتزاعي ترين سطح ساخت متکي بر ويژگي هاي ساختي است که گيدنز آن را عوامل ساخت يابي ناميده است.
ويژگي هاي ساختي اشکال نهادي شده ي سيستم اجتماعي است که با دو عنصر زمان و مکان تعريف شده است. مثال گيدنز از ويژگي ساختي تقسيم کار در نظام سرمايه داري است. اصول ساختي در سرمايه داري از نظر گيدنز، رابطه ي بين نهادهاي دولتي و اقتصادي است. منظور گيدنز از مجموعه هاي ساختي پديده هايي چون مالکيت خصوصي، پول، سرمايه، برخورد کارکردي و سواد است. رابطه ي بين اين عناصر در مدل زير نشان داده شده است.
** شکل
زبان هم ابزار و هم محصول کنش اجتماعي است، بازتوليد نهادها و روابط اجتماعي است. اين بحث از نظر گيدنز، معطوف به بحث دوسوسور در مورد سيستم علائم و رفتار زباني و روابط جانشيني و هم نشيني زبان است.
زمان و مکان مفاهيم اصلي نظريه ي او هستند که از آراي ويتگنشتاين و قضاياي اتنومتدولوژي اخذ شده و ساخت هاي توليد و بازتوليد شده در متن خاص هستند. زمان و مکان عوامل خارجي نيستند عوامل دروني روابط اجتماعي اند. دو نوع زمان وجود دارد: زماني که روز به روز تجربه مي شود و دوره ي زماني طولاني. مکان به منزله ي مطالعه ي سطح کلان و محل استقرار است و استمرار به معناي خط سير و الگوي زمان و مکان است.
گيدنز به وساطت کنش متقابل و ساخت در جريان هاي توليد و بازتوليد اجتماعي مقوله ي ساخت يابي را توضيح داده است. از طرف ديگر، اصطلاح طرح تفسيري ( interpretative scheme ) امکانات و هنجار به معرفت و استعدادهايي که کنشگران را قادر به توليد کنش متقابل مي کنند، معطوف است.
وقتي اعمال نظم يافته که توسط قواعد و منابع ساخت يافته اند و در زمان و مکان جاي گرفته اند، طي سال ها و دوره ها ادامه پيدا مي کنند، نهادها ايجاد مي شوند. پس نهادها دسته اي از اعمال هستند شامل نظام اجتماعي که مي توان آنها را براساس سطحي که در ساخت يابي آنها مرکزي است، دسته بندي کرد.
نظم هاي سمبوليک شيوه هاي گفت و گو مشروعيت- تسلط- معنا- 1
نهادهاي سياسي مشروعيت- معنا- (اقتدار) تسلط- 2
نهادهاي اقتصادي مشروعيت- معنا- (اجبار) تسلط- 3
قانون/ شيوه هاي ضمانت اجرايي معنا- تسلط- مشروعيت- 4
گيدنز در طراحي نظريه ي جديدش ضمن نقد و يا رد اصول طرح در جامعه شناسي پيشين، به طرح اصول ويژگي هاي جديد پرداخته و تئوري اجتماعي اش را براساس آنها استوار نموده است:
1- هرگونه تحقيق و بررسي در علوم اجتماعي در صدد بيان رابطه ي بين دو عنصر کنش و ساخت است. از اين رو ديدگاه هايي که کنش را اصل و ساخت را فرع و يا بالعکس تلقي کرده اند، مورد نقد قرار مي گيرند. بنابراين دوگانگي بين ساخت و کنش به رابطه ي بين آنها تبديل مي شود.
2- اصل عمده و اساسي در تئوري اجتماعي، « اعمال يا کنش هاي اجتماعي » است. همه ي عناصر و اجزاي جامعه بايد در چارچوب کنش اجتماعي مورد ارزيابي و تحليل قرار گيرند.
3- توليد و بازسازي کارگزاران و ساخت ها دو مجموعه جدا و متمايز نيستند، بلکه يک امر واحد ولي داراي دو بعد مي باشند.
4- ساخت با وجود اين که عنصر اساسي کنش اجتماعي است ولي براي افراد خارجي است.
5- سيستم هاي اجتماعي با توجه به دو عنصر زمان و مکان وسيله و نتيجه ي عمل مي باشند.
پينوشتها:
1. structuration theory.
2. اين نوع تلقي که گيدنز در ضرورت و موقعيت جامعه شناس مطرح کرده است، حکايت از رابطه ي الزامي بين جامعه شناسي جديد و جامعه ي صنعتي توسعه يافته دارد. به طور ضمني اين ديدگاه، به نقد ديدگاه کساني مي پردازد که از جامعه شناسي بومي در کشورهاي جهان سوم که هنوز ساختار صنعتي را نيافته اند، بحث مي کنند.
3. Modal.
آزاد ارمکي، تقي؛ ( 1389 )، نظريه هاي جامعه شناسي، تهران: سروش ( انتشارات صدا و سيما )، چاپ ششم