طیب حاج رضائی، زمینه های تحول و نقش او در قیام 15 خرداد

شنیدن احوالات و ویژگی های شهید طیب از زبان کسی که خود از مبارزان قدیمی است و از دوران کودکی، طیب را می شناسد و از همه مهم تر از صراحت بیان خاصی برخوردار است، مغتنم است و در جهت شناخت شخصیت شهید
دوشنبه، 20 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
طیب حاج رضائی، زمینه های تحول و نقش او در قیام 15 خرداد
طیب حاج رضائی، زمینه های تحول و نقش او در قیام 15 خرداد






 

گفتگو با محسن رفیق دوست

شنیدن احوالات و ویژگی های شهید طیب از زبان کسی که خود از مبارزان قدیمی است و از دوران کودکی، طیب را می شناسد و از همه مهم تر از صراحت بیان خاصی برخوردار است، مغتنم است و در جهت شناخت شخصیت شهید طیب، بسیار کارگشا، از این روی در این گفتگو به نکاتی برمی خوریم که در کمتر مصاحبه ای آمده است و می تواند راهی باشد به شناخت دقیق و درست شخصیت طیب حاج رضائی و چگونگی به شهادت رسیدن او.

از چه مقطعی با مرحوم طیب آشنا شدید و او را چگونه انسانی یافتید؟

بعد از انقلاب شاید این پنجمین بار باشد که درباره مرحوم طیب از من سئوال می کنند. بعضی وقت ها توقع داشتند و دارند که من مطالبی را درباره ایشان بگویم که با واقعیت تطبیق نمی کند و من همیشه پاسخ داده ام: خب، از من سئوال نکنید! الان که با شما صحبت می کنم، تقریباً 46 سال از شهادت طیب می گذرد و من در این مدت همواره او را «حرّ» دانسته ام، حری که به یک فرمان امام، تمام نمازهایش را طلبه ها خواندند و روزه هایش را گرفتند! وقتی طیب به شهادت رسید، امام به طلبه های قم دستور دادند که همگی یک روز برایش روزه بگیرند و برایش نماز بخوانند. خود بنده شاید ده برابر روزه هایش، برای او روزه گرفتم.
من معتقدم که درباره طیب و تمام شخصیت ها باید واقعیت را گفت. البته آنچه را که نباید درشت نمائی کرد، نباید این کار را کرد و آنچه را که باید روی آن تأکید کرد، باید این کار را کرد. واقعیت این است که من طیب را از نوجوانی می شناختم، چون پدر من و طیب همکار بودند و هر دو در میدان تره بار، بارفروش بودند. حجره پدرم هم ده بیست حجره با حجره مرحوم طیب فاصله داشت. حجره طیب دم در میدان بود و ما هر وقت می خواستیم وارد میدان بشویم، ایشان را می دیدیم. دوست و رفیق نبودیم، ولی آشنا بودیم، چون پدر من از سنخ دیگری بود و مرحوم طیب از سنخ دیگری.

تفاوت سنخ آنها چه بود؟

در صنف ما تعداد کمی آدم مذهبی مطمئن که مردم به آنها رجوع می کردند، وجود داشت. پدر من مرید حاج شیخ علی اکبر برهان و سید جلال الدین دری بود. یادم هست هفت ساله که بودم بعدازظهرهای جمعه جلسه ای برگزار می شد و روحانی معروفی به نام سید جلال الدین دری می آمد و صحبت می کرد. معمولاً جوان ها و دانشجوها به آن جلسات می آمدند. در طول سال «هیئت بنی زهرا» و «انجمن نشر معارف علوی» که پدر مرحوم دکتر شریعتی در آن صحبت می کرد، گاهی در منزل ما تشکیل می شد. همین طور هم «انصارالحسین». شش هفت سال قبل از انقلاب هم که مرحوم دکتر بهشتی از آلمان برگشت، یکی از جلسات ثابت شنبه شب های ایشان، چهار هفته در سال در منزل پدر من و چند هفته در منزل خود ما بود.
البته امثال پدر ما هم بودند، اما عده ای هم اهل کافه و بزم و این حرف ها بودند. طیب آدم قوی جثه گردن کلفتی بود. او حتی دو دانگ باسکول دم در میدان را هم با گردن کلفتی گرفت. حاج محمد لطفی پور باسکول را در آنجا راه انداخت و طیب با ماشین شورلت قرمز رنگ شیکش آمد و جلوی باسکول ایستاد و گفت: «یا دو دانگ این را به من می دهی یا من ماشینم را برنمی دارم تا هیچ ماشینی نتواند عبور کند.» و دو دانگ از آن را گرفت. من خیلی نمی خواهم این بخش ها را باز کنم.
از آن دوران چه خاطراتی دارید، چون به هرحال باید همه جوانب زندگی یک فرد در تاریخ ثبت شود.
در جنوب تهران چند نفر از جمله طیب، حسین رمضان یخی، ناصر جگرکی، امیر انگوری، جلال مهدی قصاب و... گردن کلفت و سردمدار یک محله بودند و هر چند وقت یک بار با هم دعوا می کردند و کارد و کاردکشی داشتند و یکی مجروح می شد و سر از مریضخانه درمی آورد و یکی هم به زندان می رفت. از نظر سیاسی هم در کودتای 28 مرداد به طیب و شعبان بی مخ لقب تاج بخش دادند، چون این دو علیه مصدق اقدام و همه لات و لوتها را جمع و به نخست وزیری و این جور جاها حمله کردند.
تفسیری بر این قضیه وجود دارد و آن هم اینکه وقتی در جریان 15 خرداد طیب را دستگیر کردند، گفت در جریان 28 مرداد 32 شما گفتید توده ای ها دارند می آیند و من به خاطر دفاع از دین آمدم.
به تفصیل خواهم گفت. شعبان بی مخ قبل از اینکه شاهی بشود، محافظ آیت الله کاشانی بود. البته محافظ دکتر فاطمی هم بود و عکسش موجود است. آیت الله کاشانی خیلی ریزنقش بود و شعبان هیکل گنده ای داشت. من خودم یادم هست که آیت الله کاشانی از حرم حضرت عبدالعظیم (ع) بیرون آمده بود و پشت سر ایشان راه می رفت و از ایشان محافظت می کرد. البته چه این وضع و چه وضع بعدی او حاکی از شعور بالائی نبود. او در روز 28 مرداد سوار جیپی شده و از میدان خراسان راه افتاده بود و شعار می داد: «زنده باد شاه خائن، مرگ بر مصدق پیر خردمند!» ما بچه بودیم و من 13، 14 سال بیشتر نداشتم. یادم هست دنبال ماشین او می دویدیم و مسخره اش می کردیم. در انتخابات زمستانی و تابستانی سال 32 بعد از کودتا، مرا به خاطر مصدق از سال اول دبیرستان اخراج کردند.
حاج آقا صالحی که رئیس صنف بارفروش ها و آدمی متدین، ولی البته دستگاهی بود داد می زد؟ «شعبان خان! چی داری می گی؟ شاه خائن یعنی چه؟ مصدق خردمند یعنی چه؟ تو داری به او فحش می دهی و از این یکی تعریف می کنی؟» شعبان هم می گفت: «هر که حرف اضافی بزند، شکمش را پاره می کنم.» طیب هم در روز 28 مرداد و حتی تا سال ها بعد هنوز موضع سال 42 را نداشت. یادم هست که فتح الله فرود شهردار تهران بود. جبهه ملی در خیابان فخر آباد که الان اداره برق و یک خانه قدیمی است و آن روزها متعلق به یکی از طرفداران جبهه ملی و اسمش خانه 143 بود، میتینگ داشت. فتح الله فرود به طیب مأموریت داده بود که بیاید و این میتینگ را به هم بزند. من آن موقع از جوانان جبهه ملی بودم و در مقابلش عده ای را جمع کردم و نگذاشتیم این کار بشود. رفتم و طیب را آوردم به یک زیرزمین و در زیرزمین را بستیم تا میتینگ برگزار و تمام شود.

شما می پذیرید که طیب در 28 مرداد به دلیل انگیزه مذهبی آمده بود؟

انگیزه مذهبی مسئله دیگری است. بهتر است بگوئید شناخت طیبی، نه شناخت مخالفت با کمونیسم یا شناخت مذهبی و دینی. وضعیت طیب در 15 خرداد 42 را توضیح می دهم و می گویم که چگونه حرّ و بعد هم شهید شد. چون من تقریباً یکی از آخرین شاهدان آن روز هستم.
آن روز صبح زود حدود ساعت 5/ 5، 6 در حجره مان ایستاده بودم که تلفن حاجی زنگ خورد، یکی گوشی را برداشت و گفت تلفن تو را می خواهد، رفتم گوشی را برداشتم و دیدم آقائی که هنوز هم نمی دانم که بود، به اسم کوچک مرا صدا زد و گفت: «محسن! خبر داری آقا را گرفته اند؟» و قطع شد. همان موقع به خانه مرحوم آسید تقی خاموشی زنگ زدم. ایشان هم گفت: «آره، من هم شنیده ام که آقا را گرفته اند.» بعد معلوم شد آن کسی که به من زنگ زده، همین تلفن را هم به یکی دیگر از رفقا که مثل ما و از طرفداران امام و در میدان سبزی بود، زده بود.
پائین تر از انبار گندم، میدانی بود که به آن میدان سبزی می گفتند. به حاج علی حیدری هم تلفن شده بود که آقا را گرفته اند. خود من رفتم روی کامیونی ایستادم و فریاد زدم که: «آهای مردم! مرجع تقلید را گرفتند.» مردم راه افتادند. من آمدم با دوچرخه بروم که دیدم طیب به تیرک شیروانی تکیه داده است. فریاد زد: «پسر میرزا عبدالله! داری کجا می ری؟ دارن مردم رو می کشن. نرو.» او در روز 15 خرداد اصلاً کاری به قضیه نداشت و نه به عنوان موافق نه به عنوان مخالف کاری نکرد. از میدان عده ای راه افتادند و سید مجتبی طالاری، عباس کاردی، اسماعیل خلج و عده ای را که بعداً بازداشت کردند، در تظاهرات بودند که مشهورهای آنها را گرفتند و زندان های طویل المدت به آنها دادند، ولی طیب حاج رضائی و حاج اسماعیل رضائی اصلاً آن روز توی این قضیه نبودند.

کمی هم درباره حاج اسماعیل رضائی صحبت کنید.

وقتی دستگیرش کردند 38 سال داشت. یک دختر و یک پسر هم بیشتر نداشت. او یکی از بارفروش های متدین بود که توسط خود من و آقای شجونی، مقلد امام شده بود و اهل هیئت و از مریدان حاج شیخ جواد فومنی بود. اصلاً از روز 13 تا 17، 18 خرداد تهران نبود. ملک بزرگی در گرگان داشت و در آنجا زراعت می کرد و به آنجا رفته بود.
قیام 15 خرداد 42 که یک قیام ملی بود فرقش با قیام 22 بهمن این بود که رهبر نداشت. شبیه همان قیام بود و مردم هم به خیابان ها ریختند، اما کسی نبود که متشکل و هدایتشان کند. من خودم در روز 15 خرداد و 16 خرداد که قیام ادامه داشت، از میدان رفتم بیرون و مردم را دیدم که در خیابان ها بودند. از خیابان بوذرجمهوری و بیمارستان بازرگانان و بقیه جاها خاطراتی دارم که در کتاب خاطرات 15 خرداد 42 بنده چاپ شده و اگر مفصلش را خواستید به آنجا مراجعه کنید. بعد از آن چند روزی فرار کردم.

ظاهراً شهید عراقی با مرحوم طیب مذاکراتی کرده بود که در این قضیه چه کند و حتی طیب دستور داده بود عکس امام را هم روی پرچم های دسته عزاداریش بزنند.

طیب با هر وضعیتی که داشت، یک اعتقاد مخصوص به خودش داشت و آن هم این بود که قبل از محرم هر کار غیرموجهی را که داشت تعطیل می کرد و تکیه می بست. تا این اواخر در بنگاه حاج علی نوری تکیه می بست. این بنده خدا را هم در قضیه 15 خرداد گرفتند و 15 سال حبس به او دادند. او در قضیه 15 خرداد نقشی نداشت، ولی آدم متدینی بود. حاج علی توی زندان از پوست تنش یک کیسه جمع کرده بود! در جریان 15 خرداد یک عده را گرفتند که در آن جریان بودند و چند نفری از جمله طیب، حاج اسماعیل و حاج علی را هم گرفتند که در این قضیه نبودند. طیب در بنگاه او تکیه می بست و هر سال دسته راه می انداخت و خودش هم جلوی دسته حرکت می کرد. علم بسیار بزرگی هم داشت. این علم و کتل هم برای خودش قصه ای داشت. هر هیئتی علمی درست می کرد و سعی داشت از علم دسته دیگر بزرگ تر باشد و سر این قضیه رقابت می کردند. طیب در ماه های محرم و صفر و رمضان هیچ کار خلافی نمی کرد.
آن سال، سال به خصوصی بود که شهید عراقی با او ارتباط گرفت و طیب حتی به علم و در تکیه اش هم که بسته بود، عکس امام را زده بود. بعد هم عکس را برداشتند. طیب کسی نبود که به نفع شاه با روحانیت در بیفتد و من معتقدم ارادت او به امام حسین (ع) و اینکه هر سال در نزدیکی ایام محرم همه کارهای خلاف را تعطیل می کرد و تکیه می بست و سینه می زد و روضه می خواند و گل به سر خودش می مالید و پابرهنه حرکت می کرد. همین ارادت به امام حسین (ع) دری شد که طیب از آنجا وارد بهشت شد.
قیام 15 خرداد برای نظام تبدیل به مشکلی شده بود و بالاخره باید برایش چاره ای پیدا می کرد و جوابی می داد. رژیم می خواست هر جور که شده ثابت کند یک کسی به اسم خمینی از مصری ها پول گرفته و چند تا اسم الکی هم مثل حسن الجوجو و ...

عبدالقیس جوجو ...

بله، عبدالقیس جوجو درست کردند و طیب و حاج اسماعیل و حاج علی نوری و عده دیگری را به این بهانه گرفتند. البته آنها به اندازه این چند نفر سرشناس نبودند. بعد هم حسابی اینها را شکنجه کردند. اوج حر شدن طیب از اینجا شروع می شود که او را بی دلیل می گیرند و می گویند تو که تاج بخش هستی بیا و اعتراف کن که من از خمینی پول گرفته ام که 15 خرداد را راه بیندازم.
بعد از انقلاب یک روز به من خبر دادند که یکی از کسانی را که در میان افراد دستگاه بوده و از جریان دستگیری طیب و بازجوئی هایش خبر دارد، دستگیر کرده اند. رفتم به دیدنش. پیرمردی بود و نفهمیدم اعدام شد یا نشد. از وضعیت طیب از او پرسیدم، گفت: «ما هر چه طیب را می زدیم و شکنجه می دادیم، فقط یک کلمه می گفت که من با امام حسین (ع) در نمی افتم. ما باز کتکش می زدیم و می گفتیم صحبت از امام حسین (ع) نیست. این خمینی است که از اجانب پول گرفته، باز می گفت من با امام حسین (ع) در نمی افتم».
در خاطرات بستگان طیب هم آمده که روزهای آخر که به ملاقاتش می رفتند، گفته بود اگر هر 8، 9 بچه ام را بیاورید و جلوی من سر ببرید، من با امام حسین (ع) در نمی افتم. اینکه پیغمبر اکرم (ص) درباره امام حسین (ع) فرموده اند: «ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة»، طیب در کشتی امام حسین (ع) سوار بود و امام حسین (ع) هم نجاتش داد.
البته در همان دوره های مشدی گری هم من ندیدم طیب ضعیف کش باشد. اگر هم باج می گرفت از گردن کلفت ها می گرفت. داش مشدی و لوتی مسلک بود. مثل او هم زیاد داشتیم و خیلی از آنها هم عاقبت به خیر نشدند. شعبان بی مخ عاقبت به خیر نشد و اخیراً به بدبختی هم مرد، درحالی که طیب با احترام در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) دفن شد و خود بنده هر وقت به زیارت می روم، تقید دارم که حتماً سر قبر طیب بروم و فاتحه ای بخوانم و بگویم طوبی علیک. امام برای هر کسی نمی گفتند که همه طلبه ها برایش نماز بخوانند و روزه بگیرند.

بیرون از زندان برای آزادی طیب کاری نشد؟ شهید عراقی در خاطراتش می گوید اعضای خانواده طیب در آن روزهای آخر پنهانی نزد امام که خودشان در حصر بودند، رفتند و امام گفتند با اینکه دلم نمی خواهد از اینها تقاضائی بکنم، اما امروز آنها را می خواهم و می گویم که طیب را اعدام نکنند. البته آنها پشت گوش انداختند و بعد از اعدام طیب نزد امام آمدند. آیا کسی برای نجات طیب کاری کرد؟

کسی جرأت نمی کرد. جوّی که آن سال حاکم بود، به کسی این جرأت را نمی داد. بعد از سرکوب قیام خرداد تا 2 سال کسی نمی توانست نفس بکشد. امام که در رأس بودند، در زندان و بعد هم محصور بودند. بقیه هم نتوانستند کاری بکنند. حتی چند سال بعد از آن ما در مورد شهدای مؤتلفه هم خیلی این طرف و آن طرف رفتیم و نتوانستیم کاری بکنیم.

خبر اعدام طیب در میان بازار، مردم و علما چه بازتابی داشت؟

در طول بازجوئی ها، خبرها بیرون می آمد که طیب و حاج اسماعیل و حاج علی نوری دارند مقاومت می کنند. روزهای آخر که به ملاقات آنها رفته بودند، حاج اسماعیل گفته بود من 38 سال از خدا عمر گرفته ام، حالا فرض کنید 22 سال دیگر هم زنده باشم و در این 22 سال 20 تا حلب روغن و20 تا گونی برنج هم بخورم، کجا می توانم چنین مردنی گیر بیاورم؟ و لذا با شناخت پای چوبه دار رفته بود. ما می شنیدیم که اینها دارند مقاومت می کنند و حاضر نیستند به امام تهمت بزنند و دروغ بگویند و از همان روزها می گفتیم که اینها شهید می شوند.

مراسمی هم گرفته شد؟

چهلم طیب را بالای مزارش در شاه عبدالعظیم گرفتیم.

اجازه دادند یا خودجوش بود؟

یادم نیست که اجازه دادند یا ندادند. برادر ما کاظم کاوکتو که به او می گفتند کاظم دولابی و اخیراً فوت کرده، خیلی درشت هیکل بود. جمعیت زیاد بود و قرار شد من سخنرانی کنم و مردم شعار بدهند. حاج کاظم مرا قلمدوش کرد و من نیم خیز ایستادم و شروع کردم به شعار دادن که آجان ها ریختند. من پریدم پائین و از زیر پاهای حاج کاظم در رفتم و در گوشه ای پنهان شدم و دیدم چهار تا آجان حاج کاظم را گرفتند و بردند زندان. مراسم خیلی شلوغ شد. متدینین ختم های زیادی گرفتند. خود امام هم گفته بودند که از طیب و حاج اسماعیل تجلیل شود، لذا بعد از آن مقاومت ها باید درباره طیب به عنوان «حّر» انقلاب اسلامی گفت. واقعاً مردانگی کرد و شهید شد.

طیب از نظر شخصیتی چه جور آدمی بود؟ در این زمینه چه خاطراتی دارید؟

پدر من به دلیل همان تفاوت هائی که اشاره کردم، سعی داشت با طیب و خیلی ها تماس نداشته باشد و فقط با عده کمی محشور بود. به لطف خدا مورد احترام همه همکارانش هم بود و از او به عنوان فردی صالح یاد می کردند. از داستان هائی که درباره مرحوم طیب شنیده بودم یکی این بود که اگر مستحقی به او مراجعه می کرد و او می توانست برایش کاری کند، دریغ نمی کرد. اگر زورش می رسید از گردن کلفت ها می گرفت، ولی به ضعفا رسیدگی می کرد. مشهور به این بود که در مورد افراد زیردست، آدم منعطف و دست به خیری است، اما خود من مستقیماً چیزی را شاهد نبودم.
منبع: شاهد یاران، شماره 68

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.