گفتگو با بیژن حاج رضائی
از دسته عزاداری ایشان برای امام حسین (ع) سخن بسیار گفته اند. خود شما از شکوه و جلال آن دسته چه چیزی را به یاد دارید؟
این قضیه به سال ها قبل برمی گردد. در میدان مولوی یک درگیری شدیدی پیش می آید و پدرم تا دم مرگ می رود. صبح اولین روزی که بهبود پیدا می کند و به هوش می آید، برای مادرم تعریف می کند که سیدی آمد و گفت: «بلند شو! چند روز دیگر ماه محرم است و باید شروع کنی و هنوز تکیه ات را نبسته ای». پدرم به مراسم ماه محرم علاقمند بود و در خانه عزاداری می کرد، اما از آن تاریخ به بعد مصرّ شد و مراسم ماه محرم برای او حکم واجب را پیدا کرد. می گفت هرچه را که درمی آورم، نصفش مال امام حسین (ع) و یاران ایشان است و نصفش هم هر جور که صلاح باشد، خرج می کنم. از آن تاریخ به طور جدی مراسم ماه محرم را دنبال کرد. مدتی در منزل تکیه می بست و بعد از آن در انبار بسیار بزرگی در شرق میدان میوه و تره بار که در دهه اول محرم آن را سیاه پوش می کردند و علامات و کتل و پرچم و استکان و نعلبکی و سماور می آوردند و پدرم ده شب کامل در آنجا مراسم داشت و هر ده شب به عزاداران شام می داد. روزها هم برای خدمه ای که در آنجا کار می کردند، ناهار می داد و آن گوسفندهائی را که گفتم در میدان نگه می داشت، هرشب چند تائی را برای شام ذبح می کردند و بقیه را هم کلاً برای ناهار روز عاشورا نگه می داشتند.جمعیتی که برای دسته ایشان می آمد، تقریباً چند نفر بود؟
سرِ دسته ایشان جلوی رادیو در میدان ارک بود و ته دسته هنوز از میدان قیام (شاه) بیرون نیامده بود. پنج شش موزیک کامل هم داخل دسته نوازندگی می کرد. اینها مربوط به ارتش و شهربانی و افراد خاصی بودند.درباره راه انداختن دسته و بستن تکیه چه چیزهائی را برای دیگران نقل کرده بود؟
نمی دانم، ولی می توانم بگویم که با وجد و شور و حال خاصی ماه محرم و صفر و رمضان را سپری می کرد. حالی که نمی توانم برای شما توصیف کنم. پدر من در غیر این سه ماه گاه مشروب هم می خورد، ولی در این سه ماه ابداً طرف این مسائل نمی رفت و از یک هفته قبل همه چیز را آب می کشید. یکی از موارد اختلاف مادرم با پدرم این بود که: «چرا جواب سلام فلانی را ندادی؟» پدرم می گفت: «من فلان خانم را نمی شناسم، چه سلام و علیکی دارم بکنم؟» مادرم می گفت: «چطور نمی شناسی؟ سال هاست به خانه ما می آید.» یعنی پدرم در حد اینکه حتی یک نگاه بیندازد و طرف را بشناسد، به زن نامحرم نگاه نمی کرد و بسیار مقید به این مسائل بود. اینها مسائلی هستند که باید به تفصیل درباره شان صحبت کرد.از نگاه پدرتان به ورزش و مخصوصاً نگاهش به محیط ورزشگاه های سنتی و زورخانه ها کمی برایمان صحبت کنید.
در آن روزگاران در تهران ورزش های مدرن امروزی را زیاد نمی شناختند. فوتبال و والیبال و دو و میدانی بود، ولی معمولاً مردم جنوب تهران به زورخانه ها و سالن های کشتی می رفتند. گود زورخانه و تشک کشتی احترام خاصی داشت و پهلوان کشور هر سال در زورخانه ها تعیین می شد. مرحوم پدرم ورزش سنتی و زورخانه را خوب می دانست. یکی از رسومی که در ورزش باستانی رایج بود، مراسم گلریزان بود. برای کسی که گرفتار می شد و نمی توانست به هر جائی رجوع کند، مردان زورخانه ی محل، جشنی به نام گلریزان می گرفتند و همه کسانی را که دستشان به دهانشان می رسید دعوت می کردند. بعد یک سری حرکات ورزشی را نمایش می دادند و تک تک افرادی که حاضر بودند، مقداری پول می دادند و مشکل آن فرد حل می شد. مرحوم پدر ما سالیانه حداقل 80 تا 100 بار برای گلریزان به زورخانه ها دعوت می شد، چون آن موقع تنوع کار این همه نبود و هر کسی که می خواست کاری را شروع کند، برای تأمین سرمایه، اولین چیزی که به خاطرش می رسید این بود که بیاید و درخواست گلریزان کند. معمولاً سرمایه اولیه افراد از این گلریزان ها تأمین می شد و فرد در بازار آزاد به کار می پرداخت. استخدام و کار دولتی چندان نبود.مرحوم پدرم زورخانه را جای خوبی می دانست و ورزش باستانی هم می کرد. به ورزش کشتی هم خیلی علاقمند بود و یک سری کشتی گیران قدیم را می شناخت و به آنها احترام خاصی می گذاشت، اما ورزش های دیگر را نه می دانست و نه حتی فکرش را خسته می کرد که دنبال آنها برود. فرصت و زمان این کارها را هم داشت. به زورخانه مرتباً برای نرمش و تمرین می رفت و یا برای گلریزان و مسائل دیگر دعوت می شد. آدم فعالی بود. از ساعت 2 و 3 شب سرِ کار می رفت و یک و دو بعدازظهر به منزل می آمد و ناهاری می خورد و یکی دو ساعتی می خوابید و باز مجدداً سر کار می رفت و تا 6 و 7 کار می کرد. بعد هم سری به رفقا می زد و 8 و 9 شب برمی گشت به خانه. پدرم دو تا زن داشت. تا ساعت 10، 11 شب پیش ما بود. اگر تصمیم داشت شب بماند که می ماند، وگرنه به منزل خانم دیگرش می رفت. اگر می ماند، ساعت 2 و 3 شب سرِ کار می رفت. فاصله بین منزل ما و همسر دیگرش زیاد نبود. شاید حدود یک کیلومتر می شد. ما در خیابان لرزاده، خیابان پاک، در کوچه فروتن می نشستیم و آن عیال پدرمان درست در میدان خراسان روبروی مسجد و گرمابه فروتن می نشست.
آیا پدرتان با مرحوم تختی هم رابطه داشت؟
مرحوم تختی و پدر من از نظر سنی با هم بسیار متفاوت بودند، اما چون مرحوم پدرم به کشتی علاقه داشت، طبیعتاً به مرحوم تختی هم علاقه داشت، اما از لحاظ مسلک سیاسی با هم فرق داشتند. مرحوم تختی یک مقدار به ملّیون تمایل و با آنها رفت و آمد داشت و این مسلک با تفکرات مرحوم پدرم تفاوت داشت، چون با ملّیون رابطه خوبی نداشت. با چپی ها و کمونیست ها که مطلقاً میانه نداشت. تختی یک مقداری تمایلات ملی گرائی و با آنها رفت و آمد داشت. پدرم به دلیل اینکه مرحوم تختی قهرمان ملی بود به او احترام می گذاشت. یا مثلاً مرحوم نامجو را می شناخت. پهلوانان و قهرمانان آن روز انگشت شمار بودند و مردم هم نظر خوبی به ورزش نداشتند، چون می گفتند عاقبت یک ورزشکار این است که با ویلچر جلوی سازمان تربیت بدنی بنشیند و گدائی کند، چون آنها تا جوان و پهلوان بودند و استفاده هائی از آنها می شد و خودشان هم کم و بیش استفاده می بردند، ولی وقتی دیگر نمی توانستند پهلوان باشند، از یادها می رفتند و گرفتار می شدند.آیا پدر شما هیچ وقت به دنبال کسب عنوان پهلوانی یا قهرمانی بود؟
خیر، اساساً در این وادی ها نبود و فقط تمرین و نرمش می کرد. در چهارچوب پهلوانی و قهرمانی فعالیت نمی کرد، چون به قدری سرش شلوغ و گرفتار بود که دیگر نمی توانست به این کارها برسد. ده ها کار به او رجوع می شد که دست کم یکی از آنها فوریت داشت و مجبور بود آن را پیگیری کند.در مورد تحول فکر مرحوم طیب در فاصله 28 مرداد 32 تا خرداد 42 حرف و حدیث های زیادی هست. اخیراً یکی از آقایان ملیون گفته که مرحوم طبیب در اثر تماسی که آقای زنجانی از جبهه ملی با او گرفت، به تفکر آنها نزدیک شد و همان تفکر مبنای تحول و برخورد وی در جریان 15 خرداد شد. شما اشاره کردید که اساساً مرحوم طیب از تفکر ملیون بدش می آمد و با آنها میانه ای نداشت و تماس چندانی هم با آنها نداشت. اولاً آیا این تحلیل درست هست یا نه و ثانیاً خود شما ریشه این حرکت فکری و رسیدن به نقطه پایانی را در چه می دانید؟
مرحوم پدر من از ملی گرائی و تمایلات ملی بدش نمی آمد، بلکه بعضی از این آقایان را واجد آن شرایط نمی دانست و بعضاً چیزهائی را می دید که در چهارچوب شعارهائی که این آقایان می دادند، نمی گنجید و در اینجا بود که این سئوال برایش پیش می آمد که این ملی بازی هم دکانی پیش نیست، لذا با آقایان ملیون به هیچ عنوان در رابطه و رفت و آمد نبود و من حتی اسم آقای زنجانی را هم از مرحوم پدرم نشنیده بودم. معروفیت و شهرت پدر من کلاً به خاطر عزاداری هائی بود که به خاطر آل عبا برگزار می کرد. سه ماه از سال مانند اسمش طیب و طاهر بود. در طول مدتی هم که در 15 خرداد 42 در زندان بود، کلاً همه مسائل خلاف گذشته را ترک کرده بود و به جرئت می توانم بگویم پدرم در 7، 8 ماهی که بعد از 15 خرداد در زندان بود، لااقل ده بار قرآن و نهج البلاغه را خوانده و دوره کرده بود.عده ای به نقش پدرم در 28 مرداد 32 اشاره می کنند. بله، ایشان در آن زمان دستجاتی را به طرفداری از شاه به راه انداخت و جلوی کودتای کمونیست ها را گرفت، ولی این دلیل دارد. مرحوم آیت الله کاشانی پدرم را می خواهند و به او می گویند که: «اگر شاه نباشد، چپی ها و ملیون کشور را به باد می دهند و اگر اینها مسلط شوند، نوامیس مردم هم به باد می رود. ما آمده ایم که نگذاریم این اتفاق پیش بیاید». یعنی پدر من با این ذهنیت که مملکت که هیچ، دین و ناموس مردم هم از بین می رود، آمد و در 28 مرداد شرکت کرد و باعث شد که شاه برگردد. در این بازی خیلی ها منتفع شدند، ولی نفعی که پدر من برد، زندانی شدن در 28 مرداد بود! او پس از آنکه شاه را برگرداند، 9 ماه در زندان بود! وقتی حسین فاطمی را گرفتند و اعدام کردند، پدر ما در زندان بود، طوری که حتی یک روز شاه به زندان می رود و با دیدن پدرم در آنجا تعجب می کند و می پرسد: «طیب خان! شما در زندان چه می کنی؟» پدرم می گوید: «زنده باد شاه گفتیم و در زندان هستیم».
علت زندانی کردن مرحوم طیب چه بود؟
به خاطر مسائلی که حول و حوش منزل مصدق پیش آمد و بند و بست های بعد از آن. می خواستند به نوعی مسائل داخلی را گردن این و آن بیندازند و او را در پشت سر بکوبند. مرحوم پدرم و عده ای دیگر در زندان بودند، یعنی در دورانی که فاطمی اعدام شد، پدرم ده یازده ماه به خاطر جاوید شاه گفتن زندانی بود. وقتی شاه او را در زندان می بیند، می دهد قضیه را بررسی کنند و یک دادگاه صوری تشکیل می دهند و قلم بر قضیه می کشند و مرحوم پدرم آزاد می شود. پدرم حتی بعد از اولین دیداری که بعد از 28 مرداد با شاه دارد و شاه می پرسد چه می خواهی؟ می گوید من کاسب هستم و هیچ چیزی نمی خواهم. دربار در آن زمان همه چیز را از او گرفته و حتی یک پاپاسی هم به او نداده بود، ولی خوشبختانه توانست خودش را جمع و جور کند.خدای نکرده توهین به ملیون نشود، چون تا زمانی که در چهارچوب قوانین حکومتی حرکت می کنند، قابل احترام هستند، ولی مرحوم پدرم در مجموع دل خوشی از آنها نداشت و در مورد چپی ها که مطلقاً با آنها مخالف بود. آن روزها توده ای ها بودند و گروه های کوچک چپ، وگرنه فدائیان خلق و گروه های بعدی که ایجاد شدند آن روزها نبودند و ملیون و چند نفری که با اسماء مختلف وابسته به آنها بودند، فعالیت می کردند. ما ماه ها توسط توده ای ها تهدید می شدیم، نامه های بدون امضا برای پدرم می آمد که می زنیم و می کشیم. چندین بار هم به او سوءقصد شد. یک بار در برنامه ای که در مجلس شورای ملی بود و آقایان ملیون هم حضور داشتند، به او سوءقصد شد که خوشبختانه مسئله ای برایش پیش نیامد.
اما موضوع جهش فکری و تغییراتی که در پدرم پیش آمد، این بود که بعد از 28 مرداد و برگرداندن شاه، تغییراتی اساسی در کشور پیش آمد، یعنی شاه برعکس سابق روش دیگری را در پیش گرفت و از نظر سیاسی، با به کار گماردن بعضی ها و زیاد کردن فشار روی مردم شیوه جدیدی را آغاز کرد. مرحوم پدرم هم در میان مردم بود و مردم به او علاقه داشتند و او هم از صبح تا شب سعی داشت که کار عده ای را راه بیندازد و این مشکلات و مسائل را می دید. او اطرافیان شاه، مخصوصاً نصیری را قبول نداشت و مخصوصاً این یکی دو سال آخر اگر در جائی وارد می شد که به نصیری فحش می دادند، مثلاً اگر کافه ای بود که هزار نفر هم آنجا بودند، پول میز همه شان را به همین دلیل که به نصیری فحش داده اند، می داد.
علت این همه کینه نسبت به نصیری چه بود؟
در سال 38، 39 که ولیعهد به دنیا آمد، پسر پهلوان اکبر خراسانی به شاه پیشنهاد کرد که اعلیحضرت اجازه بدهد که پسرش در جنوب شهر تهران و بین مشدی ها به دنیا بیاید، لذا پسر پهلوان اکبر و مرحوم پدر ما برای شاه پیغام فرستادند که می خواهیم ملکه به جنوب شهر بیاید. نظر شما چیست؟ شاه قبول کرد و آنها هم شرط گذاشتند که هیچ مأموری حق مداخله نداشته باشد و حفاظت و همه کارها به عهده اینها باشد. در میدان مولوی بیمارستانی بود که بعداً تبدیل به زایشگاه فرح پهلوی شد. آنجا را گرفتند و دیگر در خانه هیچ کس فرشی نماند و همه خیابان ها را فرش کردند و خیلی زحمت کشیدند. روزی که شاه برای دیدن زن و بچه اش به بیمارستان آمد، مرحوم پدرم با نصیری برخورد پیدا می کند و به او بد و بیراه می گوید و این ریشه کینه ای شد. گویا ماشین مرحوم پدرم در کنار بیمارستان پارک بود و سرهنگ نصیری که فرمانده گارد بوده، می آید و می گوید ماشین مال چه کسی است و می گویند مال طیب خان است. می گوید طیب خان کیست؟ ماشین را بردارید. مرحوم پدرم تا این را می شنود، برانگیخته می شود و شروع می کند به فحش دادن به نصیری و داد می زند که طاق نصرتها را پائین بیاورید و فرش ها را هم جمع کنید و برویم. علم که وزیر دربار و تشریفات بوده می آید و دخالت می کند و می پرسد موضوع چیست؟ پدرم می گوید ما قبول کردیم که شاه همسرش را به اینجا بیاورد و حفاظت اینجا را قبول کردیم و حالا هر ..... دخالت می کند و فحش های بدی می دهد که توی ذوق نصیری می خورد و کینه عمیقی را از مرحوم پدرم به دل می گیرد. در سنوات بعدی که نصیری بالا می آید و پست های مهمی را می گیرد، به هر صورت ممکن سعی می کرد نیشی به مرحوم پدرم بزند.به چه شکل؟
ایرادهای مختلفی که از میدان می گرفتند، گماردن شهردار و مأمورین خاص خودش در جنوب شهر که مزاحمت و آزار ایجاد کنند. تا اینکه در سال 41 همان طور که اشاره کردم شهرداری به نام بختیار آمد که دائماً اسباب مزاحمت فراهم می کرد و نهایتاً هم پدرم دو سه تا سیلی به او زد و همان ماجرائی که شرح مفصلش را دادم پیش آمد و همان روز برای دستگاه معلوم شد که طیب دارای چه جایگاه قوی و محکمی است و هر لحظه که اراده کند، می تواند صدها نفر را علیه رژیم بسیج کند و به نظر من همین راه پیمائی باعث قتلش شد.مسلماً دلخوری مرحوم طیب منحصراً به درگیری با نصیری محدود نمی شد.
قطعاً همین طور است. مرحوم پدر پس از جریانات 28 مرداد 32 سعی می کرد کمتر در اجتماعات ظاهر شود. پدرم با بختیار دوست بود. وقتی او فراری و بعد هم کشته شد، قطعاً برای پدرم سئوالات زیادی مطرح شدند و به طور کلی از رژیم برگشت. نصیری فقط پنج درصد از دلایل برگشت مرحوم پدرم بود، 95 درصد مسائل دیگری بودند که در اجتماع می دید. هر سال در دهه اول محرم که میدان را می بستیم و خود را برای برگزاری مراسم سیدالشهداء (ع) آماده می کردیم، پدرم به همه آقایانی که منبر می رفتند می گفت در مسائل سیاسی و اجتماعی هرچه دلتان می خواهد بگوئید و نترسید. من اینجا هستم. زمانی هم که به مرحوم پدرم پیغام می دادند که مثلاً این آقای نهاوندی را نگذارید منبر برود، پدرم می گفت به منبر برو و هرچه هم دلت می خواهد بگو، من اینجا هستم.مرحوم طیب با کدام یک از وعاظ بیشتر رفیق بود؟
تمام آقایان وعاظ و نوحه خوان را از کودکی می شناخت. مرحوم آقای شمشیری بود که خیلی جوان بود.رابطه اش با آقای فلسفی چطور بود؟
پدرم از نظر سیاسی بیشتر با آقای کاشانی و بهبهانی در ارتباط بود. در آن برهه آقای فلسفی وزنه خاصی نبود. واعظی بود که منبر می رفت و صحبت می کرد، ولی با علما در ارتباط بود، ولی آقای نهاوندی وقتی در دهه اول محرم منبر می رفت، همیشه 50 تا ساواکی پای منبر می نشستند و حرف های ایشان را ضبط می کردند. به قدری حرف های پر رمز و رازی می زد که افراد عادی هم که آنجا نشسته بودند، از ترس تکان می خوردند.دستگیر هم می شد؟
بله، دائماً دستگیرش می کردند. مرحوم پدرم به آنها می گفت هرچه دلتان می خواهد بگوئید. درباره حضرت امام هم که چندین بار با او صحبت کرده بودند، گفته بود ایشان پسر امام حسین (ع) است، من با امام حسین (ع) نمی توانم برخوردی داشته باشم. ده روز تمام از زن و بچه و کار و زندگی می گذشت و با اخلاص تمام حسین، حسین می کرد. مسئله تظاهر و نمایش نبود، چون در آن موقع بالاتر از او کسی نبود. می خواست چه کار کند و چه پستی بگیرد که حسین حسین می کرد؟ لذا ده سال آخر را به طورکلی از تشکیلات زده شده بود. یا مسائل اینها را می دید یا از دور مراقب بود و می دید و زیاد روی خوشی به دستگاه نشان نمی داد و دهه محرم برای او دهه تسویه حساب با دستگاه بود، یعنی آقایانی که منبر می رفتند، هرچه دلشان می خواست می گفتند و کسی اجازه و جرئت نداشت به اینها چپ نگاه کند. حتی دسته ای که در شب تاسوعا و عاشورا راه می افتاد، موزیک های مختلف از ارتش در شهربانی و جاهای مختلف می گرفتند و لباس سیاه تنشان می کردند و اینها داخل دسته ای که حرکت می کرد، موزیک می زدند.عده ای معتقدند مرحوم طیب در 15 خرداد نقش اساسی نداشت و دستگاه که از مدت ها قبل در صدد بود با او تسویه حساب کند، کاسه کوزه ها را بر سرش شکست. عده ای هم می گویند نقش داشت، منتهی دستگاه بزرگ نمائی کرد تا بتواند عوامل اصلی را پوشیده نگه دارد، چون آشکار کردن آنها به ضررش بود و وی را جلو انداخت. با توجه به اطلاعات دست اولی که شما دارید، میزان و درصد شرکت پدرتان در 15 خرداد را چقدر می دانید؟
ایشان در 15 خرداد 42 به هیچ وجه مداخله ای در جهت منکوب مردم نداشت، ولی به هیچ عنوان از اعتراض دیگران جلوگیری نکرد و دخالتش در همین حد بود. اتهام مرحوم پدرم این بود که یک عربی از طرف عبدالناصر پول به ایران آورده و به حاج اسماعیل رضائی و یک نفر دیگر داده و او هم به مرحوم پدرم داده و پدرم هم بین عده ای پخش کرده و این شورش ها را در تهران و شهرستان ها به راه انداخته. اتهام اصلی و اولیه پدرم این بود که مسلماً دروغ بود، چون نه پولی آورده شده بود، نه حاج اسماعیل پولی دریافت کرده بود و نه کسانی که آمده بودند، پولی گرفته بودند. کاملاً واضح بود که موضوع از جای دیگری آب می خورد.مرحوم پدرم قطعاً در 15 خرداد 42 جزو دستجاتی نبود که شعار می دادند و به نوعی پس پرده بود و شما به هیچ عنوان در هیچ یک از مراسم، مرحوم پدرم را نمی دیدید که با عده ای باشد و این را در دادگاه هم گفت، ولی دادگاه از او نپذیرفت. تمام افرادی را که گرفته بودند، از مرحوم پدرم حرف شنوی داشتند و از جای جای محلات تهران جمع آوری شده بودند. اتهام شرکت در جریانات 15 خرداد 42 را خود شاه به پدرم زده بود و علت اساسی آن جریانات سال 41 بود. آن تظاهرات و اعتراضات گسترده سال 41 عاملی شد که جریانات سال 42 را به ایشان ببندند و با ایشان تسویه حساب کنند. هدف دستگاه این بود که اساساً با همه مردم یک تسویه حساب کلی کند و نقاط قوتی را که در جای جای تهران و سایر شهرها وجود داشتند و به قول این آقایان، می توانستند سد راه نظام حکومتی شاه بشوند، از بین ببرند. همان حرکت پدر ما در سال 41 که در ظرف چند ساعت 100 هزار نفر را جمع کرد و به راه انداخت و به طرف نخست وزیری رفت، عاملی شد که رژیم در خرداد 42 با او تسویه حساب کند.
در خاطرات شهید عراقی آمده که از قول مرحوم طیب گفته که اینها برای جریان مدرسه فیضیه به سراغ ما هم آمدند، ولی ما نرفتیم. از این جریان چه خاطراتی دارید؟
حاج آقا مهدی عراقی بسیاری از مطالبش وفق واقعیات است، اما شما این مطلب را به من بفرمائید که کسی که می آید و همه زندگیش را در راه امام حسین (ع) می گذارد و از او که سئوال می کنند می گوید من هرچه دارم، دو قسمت است. یک قسمت مال امام حسین (ع) است و یک قسمت مال خودم، کسی جرئت می کند به او بگوید که آقا بلند شو و برو مدرسه فیضیه و چند طلبه بیچاره را بکش و از بالای پشت بام بینداز پائین؟ پدرم به هیچ عنوان در این زمینه طرف مشورت هم قرار نگرفته بود، چون اگر قرار می گرفت از خودش عکس العمل نشان می داد.اگر مأموران به تکیه می آمدند و می گفتند یک پرچم را آن بالا نزن، فردا صبح عمداً چهار تا پرچم را آن بالا می زد. لج می کرد، لذا اگر می گفتند بیا برو فیضیه و چنین کاری بکن، تحت هیچ شرایطی نمی رفت. حاج آقای عراقی که خدا رحمتشان کند و انسان بسیار خوب و زحمتکشی هم بودند، این را فرمایش کرده اند، ولی مرحوم پدرم در این زمینه حتی طرف مشورت هم قرار نگرفت که به قم برود و در آنجا مدرسه فیضیه را به هم بریزد. او زندگیش را در راه ائمه گذاشته بود و آن وقت بیاید و برود و بچه طلبه های بیچاره ای را که در آن نظام منفور با هزار بدبختی درس دینی می خواندند، از بالای پشت بام بیندازد پائین؟ این حرف کاملاً غیرعقلائی است، ولی گفته می شود. خیلی ها می گویند مرحوم طیب سواد نداشته، در صورتی که سواد داشته، خوب هم می نوشته، حساب و کتابش هم خوب بوده. حتی وصیت نامه و همه چیزهائی که نوشته با دستخط خودش است که روز آخر به من داد و گفت نگه دار تا بعد ببینیم چه می شود.
منبع: شاهد یاران، شماره 68