شهید طیب حاج رضائی در قامت یک پدر (1)

شنیدن خاطرات شهدا از زبان نزدیکان آنها غالباً مشحون از نکات بدیعی است که در سایر گفتگوها ممکن نیست. بیژن حاج رضائی با وجود آنکه در زمان شهادت پدر نوجوانی بیش نبوده، لیکن از وی خاطرات فراوان دارد که در این
دوشنبه، 20 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهید طیب حاج رضائی در قامت یک پدر (1)
شهید طیب حاج رضائی در قامت یک پدر (1)






 

گفتگو با بیژن حاج رضائی

شنیدن خاطرات شهدا از زبان نزدیکان آنها غالباً مشحون از نکات بدیعی است که در سایر گفتگوها ممکن نیست. بیژن حاج رضائی با وجود آنکه در زمان شهادت پدر نوجوانی بیش نبوده، لیکن از وی خاطرات فراوان دارد که در این گفتگوی مفصل به بخش هائی از آنها اشاره کرده است. آنچه در این مجال بیان شده، بی نیاز از توضیح بیشتر و نمایانگر سیمای شهیدی است که آوازه نام نیک او همچنان به گوش ها می رسد.

بهترین خاطره ای که از واکنش مردم بعد از اینکه متوجه می شوند شما فرزند مرحوم طیب هستید، چه بوده است؟

قبل از انقلاب وحشت داشتیم از اینکه خودمان را در جائی معرفی کنیم، نه به دلیل اینکه به ما توهین می شد، بلکه برعکس مردم به قدری لطف و محبت می کردند که باعث می شد ما از اینکه در جائی بگوئیم که هستیم، خجالت می کشیدیم. اگر در اداره ای یا جائی مشکلی برایمان پیش می آمد، به محض اینکه می گفتیم که هستیم، مشکل ما مرتفع می شد و فرقی هم نمی کرد که دولتی باشد یا خصوصی. به دلیل این احترام و عزتی که به ما می گذاشتند، یک مقدار زیادی خود ما وحشت داشتیم که خود را معرفی کنیم و بیشتر خجالت می کشیدیم.
بعد از انقلاب این موضوع مقدار زیادی مضاعف شد و امروز که خدمت شما هستم، از سال 42 که مرحوم پدرم از دنیا رفته، نزدیک به نیم قرن می گذرد و ما در طول این مدت حتی یک بار هم نشده که از طرف مردم و حتی مسئولین گذشته، اسائه ادب یا کم لطفی ای نسبت به مرحوم پدرم یا خودمان ببینیم و همواره مورد لطف مردم بوده ایم. امیدواریم با لطف خدا این روند تا آخر عمرمان ادامه داشته باشد. علاقه و لطف مردم نسبت به مرحوم پدرم از حد گفتن خارج است و اگر بخواهم بیشتر از این درباره این موضوع صحبت کنم، شاید این تصور ایجاد شود که چون پسرش هستم، می خواهم غلو کنم، ولی واقعاً این طور نیست. مردم به قدری به ایشان علاقه دارند که خود ما واقعاً خجالت می کشیم و شاید در مقام مقایسه، آنها از ما فرزندتر باشند.
خاطره خوبی که به یاد دارم و بارها برایم یادآوری می شود این است که حدود سال 38، 39 بود که از خیابان ری به طرف میدان قیام فعلی (میدان شاه سابق) می آمدیم. من عقب ماشین نشسته بودم و یکی از دوستان پدرم هم کنارم نشسته بود و پدرم و راننده جلو بودند. اینها صحبت هائی می کردند که به من مربوط نبود. یک بار پدرم برگشت و به دوستش که عقب نشسته بود گفت: «حاجی! خدا لعنت کند سرشناسی را.» و شروع کرد مقدار زیادی از سرشناس بودن و شناخته شدن توسط مردم گلایه کردن که این چه بدبختی ای است که گریبان ما را گرفته و هرجا می رویم فلان و بهمان است.
من در عالم بچگی به خودم می گفتم: «پدرم دیوانه شده؟ مگر سرشناسی بد است؟ مگر بد است که آدم را بشناسند و سلام و احترام و پذیرائی کنند؟» تا سال های اول نوجوانی، این خاطره و این سئوال در مغز من می آمد و می رفت. در 18، 19 سالگی که به تدریج درس را شروع کردم و وارد زندگی شدم، تازه امروز می فهمم حرفی که پدرم آن روز زد، چقدر درست بود و برای خیلی ها سرشناسی عامل مخربی است و خیلی ها را فاسد می کند.
من از پدرم خاطرات زیادی دارم، چون تمام مدت با او بودم و در تمام جلسات دادگاه های او در سال 42 هم حضور داشتم. من رابط خانواده با مرحوم پدرم بودم، غذا برایش می بردم و از زندان اخبار را می آوردم. این روزها همه چیز فرق کرده. آن روزها فاصله میدان خراسان تا عشرت آباد یک فاصله بعید و بسیار دوری بود. شاید پنجاه تا تاکسی باید عبور می کرد تا یکی از آنها ما را از میدان خراسان تا عشرت آباد می برد. اغلب هم باید سه چهار کورس ماشین عوض می کردیم، ولی حالا از میدان عشرت آباد هنوز دنده یک به دو نکرده اید که می رسید میدان شاه و بعد هم میدان خراسان.
شب های دادگاه اول، من و عده ای از طرفداران پدر، جلوی زندان عشرت آباد روی خاک ها کنار کیوسک تلفن که در ضلع جنوب شرقی میدان بود، نشسته بودیم. قرار بود اگر خبری گرفتیم با همان تلفن به خانواده خبر بدهیم. تا آخرین روزی که حکم نهائی را دادند، ما هر روز آنجا بودیم. در دادگاه اول 5 نفر به اعدام و بقیه به زندان های طویل المدت محکوم و دو نفر هم آزاد شدند. در دادگاه دوم این 5 نفر به 2 نفر تبدیل شدند که یکی پدرم بود و یکی مرحوم حاج اسماعیل رضایی. بقیه هم به زندان در شهر محل تولدشان یا بیرون از آن محکوم شدند.
شب جمعه ای بود و من و مادرم ناهار درست کرده بودیم. پدرم بدغذا بود و به غذائی غیر از غذای خانه لب نمی زد، لذا باید در خانه برایش غذا می پختند. در مدتی که در زندان بود، با توجه به اینکه مشکلاتی را هم برایش درست کرده بودند، تکیده و لاغر شده بود، به همین دلیل مادرمان در منزل غذا تهیه می کرد. ایشان از اول عمرش آدمی نبود که بتواند تنهائی غذا بخورد، برای همین ما هر روز چند قابلمه بزرگ غذا را برمی داشتیم و به زندان می بردیم. پدرم خصلت های خاصی داشت و همیشه باید همه غذا می خوردند تا او هم بتواند بخورد.
آن روز هم قابلمه های غذا را آماده کردیم و همراه مادر و خواهرم که آن موقع سه چهار ماهه بود، با تاکسی از میدان خراسان تا عشرت آباد رفتیم. زندان پدرم نزدیک به انتهای خیابان غربی عشرت آباد و در جائی بود که الان زندان مواد مخدر است. آمدیم و جلوی در بزرگ آهنی ایستادیم و به سربازی که آنجا ایستاده بود گفتیم: «آقا! خبر بده که برای زندانی ها ناهار آورده ایم.» سرباز اعتنا نکرد و حرف نزد. من از داخل ماشین مرحوم پدرم را دیدم که عقب یک جیپ نشسته بود و دو تا سرباز هم کنارش نشسته بودند. جرئت نمی کردم به مادرم بگویم که پدرم عقب آن جیپ نشسته، اما پدرم را می دیدم که با دست به ما اشاره می کند. من به سرباز التماس کردم که: «تو رو خدا به جناب سروان بگو که ما این غذا را تحویل بدهیم.» سرباز گفت: «به ما مربوط نیست. به مأموران امنیتی بگوئید.» یک مرد با لباس شخصی آمد و به سرباز پرید که تو غلط کردی و یک دعوای صوری راه انداخت. بالاخره از اتاقک داخل زندان پیام دادند که بگذارید بیایند داخل. من
و مادرم و خواهرم که بغل مادرم بود رفتیم داخل.
رسیدیم جلوی در زندان و می خواستیم داخل برویم که دیدم پدرم دستش را گذاشت روی سینه سربازها و از عقب جیپ ارتشی پیاده شد و رو به من و مادرم کرد و گفت: «کجائید؟ دو ساعت است که اینها می خواهند مرا ببرند و لطف کرده اند و نگهم داشته اند تا شما را ببینم.» نگو آن شب، شب آخری بود که می خواستند پدرم را از عشرت آباد به هنگ یک زرهی در پادگان قصر در چهارراه قصر، در جاده قدیم شمیران منتقل کنند. این ساختمان بعدها ساختمان شهید قدوسی و دادستانی سابق ارتش شد. در آنجا پادگان بسیار وسیعی بود به نام هنگ زرهی که درِ جنوبی آن در خیابان عباس آباد و درِ شمالی آن در نزدیکی میدان رسالت بود.
مادرم هول شد و در جواب پدرم گفت: «توی راه ماندیم». ما را به اتاقی بردند. پدرم خواهرم را از مادرم گرفت و نوازش کرد و مرا بوسید و دست کرد توی جیبش و ده بیست تا شکلات کف دستم گذاشت. من این شکلات ها را تا ده پانزده سال پیش به عنوان یادگاری داشتم و پشت عکس پدرم قایم کرده بودم و هر سال می رفتم و به آنها سر می زدم. یک سال رفتم دیدم فقط کاغذهایش مانده و شکلات ها از بین رفته اند. این هم عالم بچگی است. شکلات ها را کف دستم ریخت و گفت: «مواظب مادرت و خانواده ات باش.» من ده دوازده سال بیشتر نداشتم.
شهید طیب حاج رضائی در قامت یک پدر (1)

خبر هم نداشتید که قرار است اعدام بشوند.

چرا داشتم، چون در تمام مراحل بودم، ولی اینکه بخواهم از کسی مواظبت کنم، در ذهنم جا نمی افتاد، چون خودم درست در مقطعی بودم که باید یکی از من مراقبت و حمایت می کرد. پدرم خواهرم را بوسید و به مادرم گفت: «دیدار به قیامت». مادرم شروع کرد به گریه کردن و بعد هم غش کرد و افتاد. پدرم دوباره سر مرا بوسید و گفت: «مواظب مادرت باش.» و یک سری نصیحت هائی کرد و رفت.
من الان نزدیک 60 سال دارم و حرف هائی را که آن روز به من زد و گفت که چه کار بکنیم و چه کار نکنیم، همین طور توی ذهنم می آیند و می روند. در ملاقات آخر پدرم خیلی از مسائل را مجدداً بازگو کرد که چه کار بکنیم، چقدر بدهکار است، چقدر طلبکار است، از چه کسی بگیریم و مسائلی از این دست.
خاطرات دیگر هم برمی گردد به دنیای خاص آن زمان. دنیائی که مردانه بود و کمتر خانم ها و دخترخانم ها را به بازی می گرفتند و پسربچه ها در خانواده ها حرف اول و آخر را می زدند، به خصوص پسرهائی که ارشدیت داشتند. مرحوم پدرم دو تا عیال داشت. یکی خانم اولش که به رحمت خدا رفته و خدابیامرزدش و ما خواهر و برادری از آن خانم پدرم داشتیم و خانم دومش که من پسر بزرگ تر بودم و پنج شش تا خواهر و برادر که به تناوب هر یکی دو سال بعد از من آمده بود تا سال 42 که آخرین خواهرم به دنیا آمد.

مادر شما فوت کرده اند؟

خیر، در قید حیات هستند، ولی متأسفانه دچار آلزایمر و فراموشی هستند.

اشاره کردید که به دلیل نام و آوازه ای که از ویژگی های انسانی و جوانمردی های مرحوم طیب در یاد و خاطره مردم مانده است، مورد علاقه مردم هستید. به نظر شما چه ویژگی هایی در پدرتان هست که تا این حد موجب محبوبیت ایشان شده است؟

برای خود من هم بیان علل این محبوبیت بسیار مشکل است، چون پدرم نه آدمی بود که زیاد حرف بزند یا اهل مماشات با کسی باشد یا کسی نبود که حق را نگوید. یک سری خصائل خاص خودش را داشت. زندگی و خاطرات نقل شده درباره او کم کم دارند رنگ و بوی افسانه به خود می گیرند و بعضاً خود ما هم به شک می افتیم که شاید چنین چیزهائی واقعیت نداشته باشند. علت بارزش شاید علاقه به مردم و در میان آنها زندگی کردن و دل نازکی او نسبت به مردم و علاقمندی زیادش به رفع مشکلات مردم بود.
خانه ما خودش یک دارالحکومه یا کلانتری بود. ساعت 1 که پدرم به خانه می رسید، یک صف طویل از مردم مختلف جلوی در خانه ما تشکیل شده بود. یکی بچه اش سربازی رفته بود و می خواست به جای نزدیک تری منتقل شود، یکی بی اجازه همسر اول، همسر دوم اختیار کرده بود، یکی شوهرش یا پسرش در زندان بود و انواع و اقسام مسائل. پدر وقتی به منزل می رسید، قبل از اینکه وارد خانه شود، حدود یکی دو ساعت می ایستاد و به حرف های اینها گوش می داد. نکته مهم این است که اغلب مشکلات مردم را هم حل می کرد. مثلاً پیرزنی بود که نمی خواست پسرش را به سربازی ببرند. پدرم از میدان دو تا کامیون سبزی برای پادگان می فرستاد تا او را نبرند. این خاطره ها را که بعضی از آنها را خود من شاهد بوده ام، وقتی کنار هم قرار می دهیم، علت علاقه مردم مشخص می شود.
در آن روزگار مشکلات مردم خیلی بیشتر از حالا بود. مردم کار نداشتند، بی پول و مسکین بودند و زندگی اغلب مردم فقیرانه بود. مرحوم پدر بسیار در حل مشکلات مالی مردم یار و یاور آنها بود. باور کنید خود من هم علت حقیقی و اصلی این همه علاقه مردم به مرحوم پدرم را نمی دانم. بعضی ها قصه هائی را از ایشان نقل می کنند که دهان انسان باز می ماند و مطمئنم که طرف دست کم 80 درصدش را دارد راست می گوید. بعضی مواقع هم هست که بعضی ها قصه هائی را می گویند که من می دانم دارد 200 درصدش را دروغ می گوید. این روزها هر کس می رسد با ایشان رفیق بوده، به خانه اش می رفته، پدرم به خانه اش می آمده. سنش را که می پرسی، می بینی این آقا 30 سال دارد، در حالی که پدر من50 سال پیش فوت شده و هیچ تناسبی وجود ندارد که اینها رفیق بوده باشند.
به هر صورت چه گذشته، چه حالا و چه در آینده احساس می کنم این جریان ادامه خواهد داشت. مادربزرگ پدری من، یعنی مادر مرحوم پدرم هم هشت نه قدم بالاتر از ایشان دفن است و اصلاً یکی از دلائلی که پدرم وصیت کرد ایشان را در شاه عبدالعظیم دفن کنند همین بود که ایشان به مادرش علاقه عجیبی داشت و ما با چه بدبختی ای جنازه را گرفتیم و به باغچه علی جان در شاه عبدالعظیم رفتیم، ولی درست دیوار به دیوار قبر مادربزرگمان جای خالی نبود و در نزدیک ترین فاصله جائی را پیدا و ایشان را دفن کردیم. شب های جمعه که برای زیارت مرقد پدر می رویم و فاتحه ای می خوانیم و ده بیست دقیقه ای می نشینیم، باورتان نمی شود که کسی از آن پله ها بالا نیاید و فاتحه ای نخواند و برای برادرش، بچه اش و همراهش، با خلوص مسائلی را از پدرم برایش نگوید. بعضاً از اطلاعاتی که بین اینها رد و بدل می شود، دهان خود ما بازمی ماند.

مرحوم طیب یکی از نمادهای عیارهای تهران محسوب می شد و جایگاه و نفوذ اجتماعی خاصی داشت، عده زیادی به فرمانش بودند و به حرفش گوش می دادند. نسبت ایشان را با سه طایفه زیردستان و کسانی که به هر ترتیبی جذب ایشان شده بودند و اصطلاحاً به نوچه مشهور هستند، کسانی که همطراز ایشان بودند و کسانی که ادعای بزرگ تر بودن و قلدری می کردند، بسنجید، چون قطعاً رفتارهای ایشان با این سه گروه متفاوت بود.

خدا لعنت کند فیلم فارسی ها را که مشدی بازی ها و لوتی گری ها را در ذهن مردم خراب کرده و تغییر داده. تا آنجا که من یادم هست پدرم کسی به اسم نوچه نداشت. هواخواهان و دوستدارانی داشت که نوعاً همراهش بودند. آن روزها رسم نبود که یک آدم سرشناس، تنها به ختم، عزا و یا عروسی برود و باید حتماً صد نفری را همراه خودش می برد. این یکی از نشانه های بزرگی در آن زمان بود، ولی تا آنجا که من یادم می آید چیزی به اسم نوچه و این حرف ها نداشتیم، غیر از کسانی که دوستان قدیمی پدرم بودند یا به او علاقه داشتند و یا برایش کار می کردند. پدرم با آنها خیلی راحت بود و آن هم قاعدتاً تا برایشان صرف نمی کرد، نمی آمدند با او کار کنند، چون به هر حال جماعت دست به دهانی بودند.

چقدر برایشان صرف می کرد؟

به هرحال زندگی شان خوب اداره می شد. خانه داشتند، زندگی داشتند. آن موقع رسم نبود که همه ماشین داشته باشند و تعداد ماشین دارها انگشت شمار بود و حتی به فاصله یک ساعت می شد شمرد که چه کسی در تهران ماشین دارد، ولی خانه و زندگی و بچه داشتند و مسائلشان توسط پدرم حل می شد. علاقه مرحوم پدرم به اینها بسیار زیاد بود و بسیار هم به آنها اعتقاد داشت. جوری نبود که چیزی را از اینها پنهان کند.

اینها چقدر روی نیاز و چقدر روی علاقه می آمدند؟

بسیاری از اینها بدواً به خاطر مسائل مالی نمی آمدند، چون کسانی که برای مسائل مالی می آمدند، نیازشان که رفع می شد و جذب بازار کار که می شدند، با این علاقه و شدت نمی آمدند، ولی کسانی که همواره در اطراف پدرم بودند، بسیار به او علاقمند بودند و حرمت می گذاشتند و زندگیشان هم به طرز خوب و بالاتر از متوسطی اداره می شد.
افراد دیگری با ایشان دوست و همطراز و همسن بودند. اینها هم دو دسته بودند. یک دسته واقعاً دوستدار و رفیق بودند و یک عده هم به زبان اظهار دوستی می کردند، اما پشت سر، دنبال دسیسه بودند و بسیاری از مسائل را هم اینها به وجود می آوردند و زد و خوردهائی که پیش می آمد، معمولاً به خاطر عملکرد اینها بود.

آیا مرحوم طیب اینها را می شناختند؟

نه، مرحوم پدر من آدم سیّاسی نبود که بخواهد روی سیاست و تعاریف مترتب بر آن با کسی برخورد کند. همه را به یک چشم نگاه می کرد و فکر می کرد همه آدم های خوبی هستند. آنها مسائلشان را هم با او مطرح می کردند، ولی پدرم با این طایفه زیاد راحت نبود و با آنها زیاد رفت و آمد نمی کرد، مگر در مواقع خاص و در جائی یا محلی همدیگر را می دیدند. مثلاً بعد از 28 مرداد مهمانی ای را ترتیب داده بودند و شاه، پدرم را خواسته بود و مرحوم پدرم هم رفت و تبریک گفت. شاه رو می کند به پدرم و می گوید: «چه می خواهی به تو بدهم؟» پدرم می گوید: «چیزی نمی خواهم. من کاسبم و دارم کارم را می کنم. اگر هم کاری کردم روی علاقه خودم بود.» مرحوم آقای کاشانی بروبچه های پائین شهر و مخصوصاً پدرم را خواسته و گفته بودند اگر شاه از کشور برود، ناموس همه بر باد می رود.

اتفاقاً یک نکته مهم همین است. تا به حال عده ای که عمدتاً وابسته به جبهه ملی هم هستند، این طور بین مردم جا انداخته اند که عده ای از طیف الوات تهران در 28 مرداد جمع شدند و به خاطر پول این کار را کردند، اما وقتی در احوال کسانی مثل مرحوم طیب مطالعه می کنیم، می بینیم که کاملاً با انگیزه دینی آمدند، یعنی احساس می کردند توده ای ها دارند مملکت را می گیرند. در این مورد توضیح بیشتری بدهید.

در 15 خرداد 42 هم گفتند مرحوم پدرم پول گرفته. پدرم در هیچ یک از این رویدادها نه تنها پول نگرفته بود که پول هم داده بود. در 28 مرداد آیت الله کاشانی آنها را می خواهند و می گویند اگر شاه برود، ناموس مملکت به باد می رود. پدرم و اطرافیان ایشان به شدت از کمونیسم و از توده ای ها وحشت داشتند و اینها را سمبل اعمال کثیف و شیطانی می دانستند. می گفتند اینها حتی به ناموس خودشان هم رحم نمی کنند. این طور برای اینها جا افتاده بود که توده ای ها سمبل کارهای پست و زشت هستند، به خاطر این مرحوم پدرم بی نهایت از چپ و چپی ها متنفر بود. شاید صدها بار سوءقصدی که به جان ایشان شد، از جانب همین آقایان چپی ها بود. ماه ها خانه ما از ساعتی تا ساعتی سنگ باران می شد، ساعت ها چاقو باران می شد و مرحوم پدرم هم در خانه بود. می آمد، دم در می آمد و گشتی می زد و آنها درمی رفتند. می آمد می نشست شام بخورد، یکمرتبه می دیدید ده ها چاقو می افتد وسط سفره. خانه های آن موقع همگی به هم راه داشتند. کافی بود روی پشت بام یک خانه می رفتید تا هفتاد تا خانه آن طرف روی پشت بام ها می توانستید بروید، لذا مسئله مهم این است که مرحوم پدرم از توده ای ها و چپی ها به شدت وحشت داشت و آقایان ملّیون را چیزی شبیه توده ای ها می دانست و به هیچ عنوان با آنها حشر و نشر و سر و کاری نداشت. حضرت آیت الله کاشانی هم در چنین مواقعی از پدر کمک می گرفت.
شعبان جعفری زائده احمقانه ای بود، اول با چپی ها بود، بعد با راستی ها همراه شد و مدتی هم محافظ ملّیون بود. آخر سر هم زیر پرچم شاه رفت. دیوانه ای بود که کسی به او بها نمی داد. مشدی های تهران و کسانی که برای خودشان کسی بودند، اصلاً شعبان جعفری و امثال او را آدم حساب نمی کردند.

پدرتان با شعبان جعفری چه رابطه ای داشت؟

رابطه خاصی نداشت، فقط در 28 مرداد شعبان جعفری هم خودش را به نحوی قاتی این جریان کرد. بعد که هم پدرم و هم شعبان جعفری در زندان بودند، هیچ رابطه ای و رفاقتی و نشست و برخاستی با شعبان جعفری و امثال او نداشت. کار شعبان جعفری کارچاق کنی بود. خودش به خودش می گفت من شعبان بی مخ هستم! از چنین آدمی چه توقعی می شود داشت؟ او در مقاطعی با گرفتن پول، همه کار می کرد. هم نمره برای بچه های مردم می گرفت، هم کسانی را از سربازی معاف می کرد و 24 ساعته هم در تشکیلات ورزشی و باشگاهی که درست کرده بود، می نشست. امثال اینها ورزش باستانی را بدنام کردند. مردم در گذشته اجازه نمی دادند بچه هایشان به باشگاه های ورزش های سنتی بروند، چون می ترسیدند برای این بچه ها دامی گسترده شود و پدر من به شدت با این مسئله برخورد می کرد. شعبان جعفری را در چهارچوب خودش می شناخت و آنها بعضاً می آمدند و سلامی می کردند. مطلقاً با او رابطه، رفت و آمد و داد و ستد نداشت. شعبان جعفری هم به دفعات این را گفته بود. او کسی نبود که حتی طرف شور و مشورت قرار بگیرد. مرحوم پدرم به اندازه کافی سرشناس بود که نیاز نداشته باشد امثال شعبان جعفری ها پارتی او شوند.

در خاطرات شعبان جعفری نوعی حسادت نسبت به مرحوم طیب مشاهده می شود.

شعبان در آنجا مطالب مزخرف زیاد گفته. از او سئوال می کنند: «علت برخورد مرحوم طیب با شاه چه بود؟» جواب می دهد: «اجازه موز را از طیب گرفتند و ناراحت شد.» در آن زمان برای وارد کردن میوه نیاز به کسب مجوز نبود. آن موقع پرتقال و سیب به این شکل که الان می بینید، در بازار وجود نداشت و از طریق لبنان به کشور وارد می شد. تنها واردکننده موز و سیب و پرتقال هم مرحوم پدرم بود. به هیچ عنوان ممنوع نکردند که ایشان برود اعتراض کند که چرا ممنوع کردید، لذا اطلاعاتی که شعبان جعفری در خاطراتش داده، اطلاعات بسیار بدوی و احمقانه و پوچی است.
مرحوم پدرم به دلیل درگیری با نصیری که به زمان تولد رضا پهلوی در نزدیکی زایشگاه فرح مربوط می شود، گرفتار شد. این درگیری بعداً در نصیری تبدیل به عقده حقارت عجیبی شد و او در به در دنبال فرصت و بهانه ای می گشت تا با پدر من تسویه حساب کند، ولی شعبان جعفری نه برای پدرم که در میان مشدی های تهران هم محلی از اعراب نداشت. در میان کسانی که در تهران سرشناس بودند و خیلی ها آنها را می شناختند، شعبان جعفری کسی نبود که بشود به حرفش استناد کند، چون نه اهل پول خرج کردن بود، نه رفیق باز بود، نه در خانه اش به روی کسی باز بود. لاشخوری بود که در به در می گشت که کسی به او شام یا ناهار مجانی بدهد.
در مورد شهادت هائی که ادعا می کنند شعبان جعفری برای پدر من داده، تا آنجا که ما می دانیم شعبان جعفری حتی به آن دادگاه احضار هم نشد، ولی خودش حرف ها و بی پایه زیادی زده است. درگیری با شاه هم مربوط به موز و غیرموز نبود. بعد از 28 مرداد و تولد ولیعهد و درگیری با نصیری، خود پدرم از دستگاه برگشته بود و هرجا که می نشست، به دستگاه فحش می داد و مردم هم می دانستند خوشش می آید و شروع می کردند به فحش دادن به شاه و دربار و نصیری. پدرم هم پول میزشان را حساب می کرد و خوشش می آمد که مردم به دستگاه فحش بدهند. دستگاه هم می دانست، کما اینکه قبل از 15 خرداد آمدند و گفتند آقای نهاوندی واعظ را نگذار منبر برود، چون ایشان به منبر می رفت و به شاه و خواهر و برادرها و کسانش بد و بیراه می گفت. مرحوم پدرم گفت: «به من چه ربطی دارد؟ بروید به خودش بگوئید منبر نرود. وقتی منبر می رود که من نمی توانم به او بگویم چه بگو، چه نگو»، لذا می شد کاملاً فهمید که پدرم از تشکیلات برگشته بود. البته او قبل از خرداد، 42 در سال 41 هم با دستگاه درگیری پیدا کرد.

جریان از چه قرار بود؟

پدرم هر سال تعداد زیادی گوسفند می گرفت و برای دهه اول محرم ذبح می کرد و غذا می داد. این گوسفندها حدود 300، 400 تا بودند و وسط میدان رها می شدند و همه هم می دانستند که این گوسفندها متعلق به چه کسانی هستند و برای چه کاری وسط میدان نگهداری می شود. میدان هم که محل انواع و اقسام گیاه و میوه است. اینها آن قدر پروار می شدند که بعضی هایشان شاید باورتان نشود که هم هیکل یک الاغ بودند و من بعضاً در روزهای تعطیل یا عادی که به میدان می رفتم، سوار اینها می شدم. یک روز اوایل تابستان آقائی به اسم بختیار که شهردار منطقه بود، با چند نفر می آید و با پدرم درگیر می شوند و پدرم چند تا سیلی به او می زند و ملت می ریزند جیپ ها را چپه می کنند و آتش می زنند. پدرم به میدانی ها فحش بدی می دهد و می گوید کار را تعطیل کنید. ده دوازده هزار نفری از میدان حرکت می کنند. به میدان قیام (شاه سابق) که می رسند، حدود 25، 26 هزار نفری می شوند. به طرف خیابان ری حرکت می کنند و میادین اعدام، طاهری و شفیعی را می بندند و یک جمعیت 100 هزار نفری راه می افتند و از کنار رادیو به خیابان پاستور می روند که به کاخ شاه بروند.
در آنجا جمعیتی باورنکردنی جمع می شود. اینها پیغام می دهند که می خواهند شاه را ببینند. شاه نبود و نخست وزیر که آن موقع علم بود، پیغام داد: حرفتان چیست؟ یکی تان بیاید داخل» پدرم گفت: «صدهزار نفر آمده اند، چرا فقط من بفرمایم داخل؟» گفتند: «نمی شود با همه آنها صحبت کرد. شما به عنوان نماینده بیا». پدرم گفت: «اینها خودشان نماینده دارند.» چند نفر را انتخاب کردند. به آنها گفته شد: «شما چند نفر بیائید داخل ناهار بخورید، بعد بروید حضور نخست وزیر» پدرم گفت: «من نمی آیم. من بیایم ناهار بخورم و این صدهزار نفر گرسنه بمانند؟ باید اینها را غذا بدهید تا من بیایم.»
از پادگان های ارتش دیگ های برنج و خورشت با نان های مخصوص سربازی را در یقلاوی های سربازی ریختند و بین مردم تقسیم کردند، طوری که مردم از ابتدا تا انتهای خیابان کاخ (فلسطین فعلی) غذا خوردند. بعد پدرم با آن چهار پنج نفر رفتند داخل و با نخست وزیر درباره مشکلات و شهردار و رئیس کلانتری منطقه صحبت کردند. فردا صبح همه آنها عوض شدند. این یک انقلاب حقیقی بود و همان موقع بود که دستگاه فهمید که اگر طیب بخواهد علیه نظام حرکتی بکند، به راحتی می تواند. آن حرکت سال 41 حکم اعدام مرحوم پدرم را امضا کرد، نه 15 خرداد 42 .

با کسانی که از بالادستی ها می خواستند با او برخورد کنند، چگونه رفتار می کرد؟

بالادستی ها اگر از جنبه مسائل مردمی نگاه کنید، خیلی ها برایش محترم بودند و به خاطر پیشکسوتی و سن بالایشان، پدرم به آنها بسیار احترام می گذاشت، ولی آن طور نبود که به خاطر مسائل دنیائی یا مثلاً به خاطر اینکه طرف می توانست صنار سی شاهی را جابه جا کند، به کسی احترام بگذارد. مطلقاً این مسئله برایش مهم نبود. در واقع مقامات کشوری و لشکری بودند که حسب مورد به سراغ مرحوم پدرم می آمدند و پدرم کاری به آنها نداشت. با آنها می نشست و پذیرائی هم می کرد، ولی جوری نبود که به خاطر آنها کاری کند یا مردمی را بیازارد. اصلاً در این خط و خطوط نبود و تمایل چندانی هم به رفت و آمد با این طبقه نداشت.
بعدها هم تاریخ نشان داد که این طبقه هم هیچ تمایلی به کمک به پدرم نداشتند و ایستادند و تماشا کردند و حتی عده ای از آنها نذر و نیاز هم کردند که پدرم زودتر کشته شود که به قول بعضی ها خار از سر راهشان برداشته شود، چون بعضی از آقایان میدانی ها بعد از سال 42 از اعلیحضرت همایونی قدردانی کردند که با کشتن طیب، خار از سر راه میدانی ها برداشته شد! بسیاری از کسانی که بعد از سال 42 و حتی اوایل انقلاب، ادعای انقلابی گری هم می کردند، متأسفانه اسم و امضاهایشان پائین این اعلامیه هست. به هر صورت کس خاصی نبود که مرحوم پدرم به خاطر مسائل دنیائی و یا به خاطر نفوذی که او داشت، به او علاقمند باشد.

دائره نفوذ مرحوم طیب در میدان از کجا شروع شد و تا کجا ادامه پیدا کرد؟

در میدان تقریباً ایشان حرف اول و آخر را می زد. نمی دانم تا چه حد با حال و هوای بازارها و میادین آشنا هستید. در این مکان ها فرد باید جمع اضداد باشد تا مورد قبول همه قرار بگیرد. فقط این طور نیست که حساب و کتاب طرف درست باشد، بلکه باید در عین حال آدم دست به خیری هم باشد و خلاصه خیلی از بایدها در کنار هم قرار بگیرند تا چنین فردی ساخته و پرداخته شود. در میدان هم مرحوم پدرم همین وجهه را داشت، چون نه حق و مال کسی را برده یا زیر و رو کرده بود و تعریف یک کاسب تمام و کمال در مورد او مصداق داشت، لذا تقریباً مورد قبول تمام کسانی بود که در این صنف بودند، ولی به هرحال در هر صنفی زشت و زیبا و بد و خوب هست و بعضاً آن افراد بد وجود داشتند که بعد از کشته شدنش از شاه تشکر کردند.

همطرازهای مرحوم طیب چقدر به وی حسادت می کردند؟

همطرازی وجود نداشت، چون اگر وجود داشت، او را هم در سال 42 می کشتند. اینکه بگوئیم کسی همطراز ایشان و سرشناس و مورد قبول عامه بود، وجود نداشت. حاج اسماعیل رضائی را به خاطر پولش و مرحوم پدرم را به خاطر اسم و رسمش کشتند. حاج اسماعیل رضائی پنج شش ساله بود که همراه مادرش از خمین به تهران آمد. بچه یتیم بود و در میدان شوش با سیگارفروشی کارش را شروع کرد. در سال 42 که 36، 37 سال داشت، نصف میدان شوش مال او بود. می شود گفت که از میلیاردرها بود و ما هیچ مطلب بدی درباره اش نشنیده بودیم. پول زیادی داشت و دستگاه هم این را می دانست و به خاطر پولش مورد اتهام بود. مرحوم پدرم هم به خاطر اینکه مورد علاقه و احترام خیلی ها و سرشناس بود و در مقاطع خاص سیاسی توانست تغییراتی را به وجود آورد و اینها می دانستند بالاخره در یک جای کار، با طیب برخورد پیدا خواهند کرد، مترصد فرصتی بودند تا او را از سر راه بردارند.

عده ای به این شبهه دامن می زنند که مرحوم طیب سواد کافی نداشته است. از نظر میزان تحصیلات، در چه پایه ای بود؟

مرحوم پدر من در مدرسه نظام درس خوانده و لذا آدمی نبود که نسبت به مسائلی که در پیرامون او می گذشت، ناآگاه باشد. به هیچ وجه به هیچ یک از جریانات سیاسی گرایش نداشت و همان راهی را که فکر می کرد خدا و پیغمبر و ائمه اطهار گفته اند می رفت و جز این راهی را نمی شناخت.

روزنامه و کتاب مطالعه می کرد؟

نه فقط نگاه می کرد، ولی نهج البلاغه را می خواند. در ماه های محرم، صفر و رمضان آنچه را که از واجبات بود انجام می داد. یک هفته زودتر از ماه رمضان به پیشواز ماه رمضان می رفت. مفاتیح و قرآن را می خواند، ولی اینکه مثلاً روزنامه اطلاعات را بگیرد و بخواند و در جریان وقایع سیاسی باشد، این طور نبود. اگر روزنامه ای دم دستش می آمد ورق می زد، ولی در کوران این مسائل نبود.
منبع: شاهد یاران، شماره 68

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.