شهید طیب حاج رضائی در قامت یک پدر (3)

مرحوم حاج اسماعیل بعضاً با مراجع آشنائی داشت، چون آدم دیگری بود، ولی مرحوم پدر من ارادت فوق العاده زیادی به آیت الله بروجردی داشت و همیشه قم که می رفت به منزل ایشان برای دست بوسی می رفت و حقیقتاً مثل بت ایشان
دوشنبه، 20 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهید طیب حاج رضائی در قامت یک پدر (3)
شهید طیب حاج رضائی در قامت یک پدر (3)






 

گفتگو با بیژن حاج رضائی

آیا مرحوم طیب با مراجع آشنائی داشت؟ مرحوم حاج اسماعیل چطور؟

مرحوم حاج اسماعیل بعضاً با مراجع آشنائی داشت، چون آدم دیگری بود، ولی مرحوم پدر من ارادت فوق العاده زیادی به آیت الله بروجردی داشت و همیشه قم که می رفت به منزل ایشان برای دست بوسی می رفت و حقیقتاً مثل بت ایشان را می پرستید. به قدری به ایشان علاقمند بود که کسی جرئت نداشت در حضور پدرم بگوید که آقای بروجردی به قد بلند است یا کوتاه. مرحوم آیت الله بروجردی واقعاً یکپارچه نور بود. من ایشان را دیده بودم. شخصیت خاصی داشتند. ما چندین بار در منزل ایشان خدمتشان رسیده بودیم و دست نوازشی هم به سر من کشیدند، کتابی هم به من دادند.
مرحوم پدرم حضرت امام را در داخل زندان دیده بود. پدرم وقتی به زندان رفت، یک آدم 135، 140کیلوئی بود و روزی که آخرین بار به دیدنش رفتیم، شاید 85 کیلو بود. طوری لاغر شده بود که توی ذوق می زد، به همین دلیل همین که چشمش به من و مادرم و بقیه افتاد گفت: «خیالتان راحت که مرا شکنجه نکرده اند»، درحالی که دلیلی نداشت این حرف را بزند، چون ظاهرش گواهی می داد که باید وضعیت خاصی پیش آمده باشد که آدمی در ظرف سه ماه، پنجاه کیلو وزن کم کند. بدیهی است که به خاطر فشارهائی بود که در داخل زندان به او آورده بودند، ولی پدرم با آن حالت قدّی که داشت گفت اصلاً مورد شکنجه قرار نگرفته ام، درحالی که زمانی که او به دادگاه رسیده بود و دستگاه هم مثلاً به ما محبت کرده و گفته بود به او غذا و لباس بدهید، هفته ای یک بار که لباس هایش می بردیم و لباس های قبلی را برای شستن برمی گرداندیم، پر از خون بودند.
در زندان به مرحوم پدرم گفته بودند تنها راه خلاصی تو این است که حاج آقا روح الله خمینی را از قم بیاوریم و با تو روبرو کنیم و تو هم توی روی خود ایشان بگوئی که بله پول گرفتی و این غائله را راه انداختی. فشار زیادی به مرحوم پدرم می آورند و راهی نمی ماند و می گوید: «باشد می گویم. شما ایشان را بیاورید. من توی روی ایشان می گویم که چرا پول دادید؟» دستگاه مطمئن می شود و قول آزادی هم به پدرم می دهد و می گوید که قدرتت را هم زیادتر می کنیم.
جلسه ای برای رویاروئی این دو نفر می گذارند. این ماجرائی است که عیناً از مرحوم پدرم شنیدم. مرحوم پدرم را در محلی در عشرت آباد یا جای دیگری می برند. پدرم می گفت به همراه مأمورین وارد اتاقی شدم، پرده ای را کنار زدم و دیدم یک مرد روحانی نورانی آنجا نشسته است. از در که وارد می شوند، مأمورین منتظر بوده اند که مرحوم پدرم به ایشان پرخاش کند و بگوید: «آخر مرد! پول دادی و چنین و چنان کردی»، اما همین که وارد می شود، فریاد می زند: «آقا! قربان جدتان بروم. شما کی به من پول دادید؟ اصلاً کجا مرا دیدید که پول بدهید؟ ما کی همدیگر را دیدیم؟ به این نامسلمان ها بگوئید که نه شما به من پول دادید، نه من از شما پول گرفته ام.» یعنی می گذارد در دهان آقا که من اقراری نداده ام و نگفته ام که پول گرفته ام و180 درجه برعکس چیزی که به او یاد داده بودند، می گوید. وقتی بیرون می آید، نصیری پشت در بوده و می گوید:
«طیب خان! خودت با دست های خودت گورت را کندی.» مرحوم پدرم جواب می دهد: «عیب ندارد تیمسار. من باید 20 سال قبل در زندان بندرعباس می مردم. نمردم که این 20 سال بگذرد و صاحب فرزندانی بشوم و امروز تکلیفم را ادا کنم و بمیرم. مردن برایم مهم نیست».
روزی که مرحوم پدرم این داستان را برای من و مادرم تعریف کرد، مادرم گفت: «ای مرد ! می گفتی پول گرفتی.» مرحوم پدرم گفت: «من افتخارم این است که هر سال عزاداری امام حسین (ع) را تدارک می بینم و خودم را فدائی امام حسین (ع) می دانم، بیایم و به فرزندش تهمت بزنم و بگویم به من پول دادی؟ مگر این دنیا چقدر ارزش دارد؟ این حرف ها می گذرد، دنیا به کسی نمی ماند. اینها هم هر ظلمی، بکنند به خودشان می کنند.» مادرم گفت: «آخر فکر من و این بچه ها را کردی؟» شش تا بچه بودیم که بزرگ ترینش من ده دوازده ساله بودم و کوچک ترینش خواهر 4 ماهه من بود. مرحوم پدرم گفت: «فکر اینها را آن خدای بالای سر ما کرده. شما فکر اینها را نکن.» و روی حرفی هم که گفت، ایستاد.
در اولین برخوردی هم که در سال 42 با امام داشتیم، خود ایشان این فرمایش را کردند که: «به راستی مرد بود. من در جلسه ای که ایشان را دیدم، ثابت کرد که هرچه درباره اش می گویند، حقیقت دارد».

امام در حصر بودند. چه شد که شما توانستید به ملاقات ایشان بروید؟

در خیابان پاسداران، در خیابان دولت، یک ساختمان آجری دو طبقه با یک حیاط 300، 400 متری را که متعلق به یکی از آقایان بازاری بود، برای سکونت مرحوم امام اختصاص داده بودند. مرحوم حاج مصطفی زنده بود، مرحوم سید احمد یک نوجوان سیزده چهارده ساله بود. ملبس بود، اما عمامه نداشت، اما حاج آقا مصطفی داشت.
عمو مسیح من گفت: «اگر برویم حضرت آقای خمینی را ببینیم می گویند که اگر ایشان از شاه بخواهد، شاه همه کار می کند. پس خوب است برویم با آقا صحبت کنیم و بخواهیم که ایشان واسطه شوند.» ما بعد از این در و آن در زدن زیاد و مسائل مختلف ساواک داخل آن خانه رفتیم. از در که وارد شدیم، یک حیاط کوچک بود و به داخل زیرزمین می رفت. یک پله هم در بغل بود که از آن رفتیم بالا و وارد یک دالان شدیم و چند اتاق بود که حضرت امام در ضلع غربی در جنوب خانه در اتاق بزرگی زیر رف بخاری نشسته بودند. ما وارد شدیم و سلام کردیم و امام خیلی التفات کردند. دستی به سر من کشیدند و لطف کردند و یک کتاب نهج البلاغه هم به من دادند. عموی من شروع کردند به صحبت و گفتند که ماجرا از چه قرار است. امام فرمودند که من آقای طیب را می شناسم و ایشان را با ما مواجه کردند و آنچه که حق بود کرد و قطعاً خدا ایشان را نجات می دهد و خدا راهگشاست و من از این مرتیکه (این لفظی بود که درباره شاه به کار بردند) تا الان هیچ چیزی نخواسته ام، ولی به خاطر
شخصیت آقای طیب، اگر مجال صحبتی باشد، از او خواهم خواست که کمک کند.
ما جلسه بعد که رفتیم از امام خبر بگیریم، ایشان را به ترکیه فرستاده بودند و اصلاً به ملاقات های بعدی نرسید تا ملاقات بعدی ما در سال 57 که در منزل ایشان در قم صورت گرفت.

در مورد نسبت ایشان با امام می گویند مرحوم طیب حداقل در این حد همکاری کرد که داد عکس امام را در تکیه یا روی علم ها بزنند. آیا این حرف صحت دارد؟

در آخرین تاسوعا و عاشورائی که مرحوم پدرم زنده بود و مقارن شد با سال 43، برخلاف سال های قبل، روی تمام بیرق ها، هزاران پرچم، کتل و علامت های مختلف، عکس نورانی حضرت امام، همان عکسی که ریش و موی سیاه دارند و جوان به نظر می آیند را حتی روی لوازم و آلات تکیه زدیم.
شهید طیب حاج رضائی در قامت یک پدر (3)

چرا؟ ایشان که رابطه خاصی با امام نداشت.

نه نداشت، ولی به مرحوم پدرم گفته بودند ایشان قرار است جای آقای بروجردی باشند و به دلیل احترام به آقای بروجردی و یکی هم اینکه گفته بودند آقا روح الله خیلی به شاه می پرد و مرحوم پدرم هم با شاه بد بود، استثنائاً دستور داد عکس ایشان را در همه جا بزنند و این یکی از دلائل بارزی بود که مرحوم پدرم را محکوم کردند که اگر تو می گوئی ارتباطی با ایشان نداری، چطور عکس ایشان را همه جا زده ای؟ هم در تاسوعا و هم در عاشورا میلیون ها عکس امام همه جا و از جمله در دست بچه های شرکت کننده در مراسم بود. این کار مرحوم پدرم به این خاطر بود که گفته بودند ایشان به جای حضرت آیت الله العظمی بروجردی خواهد آمد. من واقعاً در این سن 60 ساله ام مرجعیتی را به حریت آقای بروجردی ندیده ام. ایشان یکپارچه نور و وحدانیت و یگانگی بودند. عین همین تفکر بنده را هم مرحوم پدرم داشت.

بعد از قضیه 15 خرداد، مرحوم پدرتان چقدر احتمال می داد که به سراغش بیایند. خاطره آن روز را نقل کنید.

بعد از 15 خرداد تلفن های متعددی به ایشان می شد که فرار کن، تو را خواهند گرفت.

چه کسانی بودند؟

دوستان، رفقا، کسانی که در دستگاه شاغل بودند و اخباری به آنها رسیده بود، تلفن می زدند و می گفتند آقا برو. مرحوم پدرم حتی در شب 17 خرداد گفت: «من برای چه باید بروم؟ کسی باید برود که بترسد. من نمی ترسم و نمی روم.» حتی شب که آمد خانه ما، عموی من و مادرم گفتند: «حالا که این قدر می گویند برو، شما هم برو، احتیاط شرط عقل است.» اما صبح ساعت 3 به رغم قولی که داده بود به میدان رفت. ساعت 7 روز 18 خرداد دو تا جیپ از شهربانی می آیند. رئیس کلانتری منطقه بوده و چند نفر از شهربانی مرکز با حکم دستگیری مرحوم پدرم می آیند. پدرم می گوید مسئله ای نیست. شما تشریف ببرید و من با ماشین خودم می آیم. آنها جلو راه می افتند و پدرم با ماشین خودش می رود. رئیس شهربانی دم در می گوید: «راضی نشوید که ما را توبیخ کنند. اجازه بدهید یک دستبند به شما بزنیم و پدرم اجازه می دهد» چند قدم دیگر که می روند، می گوید: «این تیمسار آدم بدی است. بگذارید یک پابند هم به شما بزنیم، دستبند را باز می کنیم» پابند را می زنند و دستبند را هم باز نمی کنند. پدرم
را از پله ها بالا می برند تا می رسند پشت در اتاق نصیری. در آنجا پدرم مرحوم حسین آقا مهدی، یکی از مشدی های جنوب شرق تهران را می بیند. آدم بدی نبود. سلام و احوال پرسی می کنند و حسین آقا می پرسد: «آقا طیب! شما اینجا چه می کنید؟» می گوید: «این مرتیکه [نصیری] ما را خواسته».
نیم ساعتی آنجا پشت در معطلشان می کنند و بعد داخل اتاق می برند. مرحوم پدرم می بیند نصیری در آنجا پشت میزش نشسته است. این دو تا هم با دستبند و پابند ایستاده بودند. نصیری یک ربع ساعتی سرش پائین بوده و کار می کرده و نمی خواسته به اینها نگاه کند. بعد از یک ربع سرش را بلند می کند و به آقا مهدی فحش های رکیک می دهد. در میان مشدی ها رسم است که اگر کسی به رفیقشان فحش بدهد، انگار دارد به آنها فحش می دهد و او را می زنند. مرحوم پدرم سرش را بلند می کند و می گوید: «تیمسار! شما حق داری هر کاری دلت می خواهد بکنی، چون پشت میزت نشستی، ولی فکر نمی کنم اجازه داشته باشی به ما فحش بدهی.» تیمسار نصیری می گوید: «مثلاً اگر به تو فلان فلان شده فحش بدهم، چه غلطی می کنی؟» پدرم می گوید: «به گور پدرت می خندی» و به طرفش حمله می کند، صندلی نصیری می شکند و مرحوم پدرم روی او می افتد و دو سه تا چک و لگد حسابی به او می زند...

با دست بسته؟

با دست و پای بسته. مأموران می ریزند و پدرم را می گیرند که ببرند. نصیری از جا بلند می شود و لباسش را صاف می کند و می گوید: «مگر اینکه از حالا به بعد رنگ آزادی را در گور ببینی.» پدرم می گوید: «من باید سال ها پیش می مردم. اگر نمرده ام کار خدا بوده.» و چند فحش رکیک به او می دهد.
افسری بود به نام احمد طاهری که خدا رحمتش کند. آن روزها ستوان بود و بعد به سرهنگی رسید. از آن افسرهای صادق و سالم بود. بچه پائین شهر بود و پدر ما را می شناخت. وسط پله ها پدرم را می بیند. پدرم به او می گوید: «احمد! خودت را برسان خانه ما و بگو برایم پول بیاورند، چون این بی همه چیز، مرا به بندرعباس می فرستد.» این گرفتن همان بود و رفتن پدرمان همان تا چهار ماه که ما هیچ خبری از او نداشتیم.

در این چهار ماه چه کردید و بالاخره چگونه فهمیدید کجاست؟

دیگر جائی نبود که سر نزدیم. اولاً تمام کسانی که می شناختیم، خودشان را قایم کرده بودند. تمام کسانی که در دستگاه بودند و از صبح تا شب اگر پا می داد، شام مفت و مجانی و ران جوجه در دستگاه پدرم می خوردند، غیبشان زد! بالاخره بعد از گشتن های زیاد و دادستانی ارتش و این طرف و آن طرف، بعد از 4 ماه به ما اجازه ملاقات دادند و ما به هنگ 2 زرهی که الان پادگان قصر است، رفتیم. صبح ساعت 7 گفتند برویم و بعد از یک ساعت پیاده روی، ما را بردند و داخل حوضخانه ای نشاندند و حدود یک ساعت بعد پدرم را آوردند که به محض اینکه آمد گفت: «نترسید. مرا شکنجه نکرده اند.» این اولین دیدار ما بود. برادر کوچک من محمد خیلی خوش زبان بود و پدرم خیلی دوستش داشت. بعد از چهار ماه که پدرمان را دید، خیلی ترسید، پدرمان خیلی تغییر کرده بود. مرحوم پدرم آمد و با مادر و عمویم صحبت کرد و گفت نمی دانم کاری کردند یا نکردند و خلاصه به شرح و تفصیل نرسیدیم. ده روز بعد هم دادگاه شروع شد.

چون شما خودتان در دادگاه حضور داشتید، چه خاطراتی از آن دوره دارید؟

دادگاه نمایانگر دقیق صوری و نمایشی بودن کامل بود. دادگاهی را تصور کنید که از قبل کسی را محکوم کرده و یک شرایطی برایش گذاشته اند. بنده در قسمت خبرنگارها می نشستم و هیچ خبرنگاری هم نبود و همه صندلی ها خالی بود. دادگاه بسیار بدوی و خنده داری بود. یک پرونده ای برای خودشان ساخته بودند، کیفرخواستی را دادستان خواند و یک سری افراد را به عنوان شاهد آوردند.

چه کسانی را برای شاهد آوردند؟

اصلاً آنها را نمی شناختیم. یک عده ای را آورده بودند که درباره کل این 20 نفر دستگیر شده شهادت بدهند. وکلای اینها هم صرفاً در چهارچوبی که دادگاه برایشان تعیین کرده بود، حرکت می کردند و جرئت نداشتند بیشتر از این کاری بکنند.

وکیل تسخیری بودند؟

خیر، خود پدرم انتخاب کرده بود، ولی وکلائی بودند که سرسپرده نظام شاهنشاهی بودند، نه وکیل کسانی که دستگیر شده بودند. ابتدا دادگاه 5 نفر را به اعدام و بقیه را به زندان های طویل المدت و 2 نفر آخر را آزاد کرد. بعد هم که در صبح 11 آبان سال 42 ایشان در هنگ 2 زرهی تیرباران شدند و به رحمت خدا رفتند.

چند بار از ایشان خواستند که پشت تریبون برود و صحبت کند. در آنجا چه گفت؟

ایشان دادگاه را به مسخره گرفت و گفت اغلب این چیزهائی که ساخته اید تهمت است. حتی تهمتی ساخته بودند که حاج اسماعیل رضائی به آقای سرهنگ قانعی پول داده که پرونده اش را ببندد که داستان چیز دیگری بود و پولی را که از حاج اسماعیل رضائی گرفته بودند، ضمیمه پرونده کرده بودند که رشوه داده است. مرحوم پدرم بیشتر در زمینه خدمات خودش و مسائلی که مربوط به مردم بود صحبت می کرد و اینکه اصلاً در قضیه 15 خرداد 42 دخالت نداشته است.

عکس معروفی از ایشان هست که پیراهنش را بالا زده و عکس رضاشاه روی تنش خالکوبی شده، قصه این قضیه چه بود؟

به ایشان تهمت خیانتکار زدند. ایشان گفت در دورانی که مردم عکس استالین را به بدنشان خالکوبی می کردند، من عکس رضاشاه را روی بدنم خالکوبی کردم و این بیانگر ارادت من به رضاشاه است. کسی که درد سوزن را تحمل می کند و اجازه می دهد این نقش را به بدنش بزنند، حاضر نیست بپذیرد که به او لقب خیانتکار بدهند، ولی دادگاه گوش شنوا نداشت.

در لحظات تنفس چه حرف هائی به شما می زد؟

من بچه بودم و در سنی نبودم که طرف خطاب قرار بگیرم. بیشتر درباره محتوای مطالب عرضه شده در دادگاه صحبت می کرد.

خبر شهادت ایشان را چگونه دریافت کردید؟

آخرین بار به ما تلفن زدند و گفتند بیائید ایشان را ببینید. یک روز جمعه بود. صبح رفتیم هنگ 2 زرهی و پدرم را پشت پنجره ای آوردند و ما از زیر پنجره، او را دیدیم. من بودم و دو تا عیال پدرم و عموهایم. آنها با هم صحبت و الوداع و دیدار به قیامت کردند. پدرم از آنها کاغذ خواست و یک وصیت نامه خطی نوشت.

همان وصیت نامه ای که چاپ شد؟

خیر، این وصیت نامه چاپ نشد، چون دست هیچ کس نیست. آن وصیت نامه ای که در کتاب ها چاپ شده که نماز مرا بخوانید و روزه مرا بگیرید، اصلاً وجود خارجی ندارد.

اینکه وصیت کرد که مرا در شاه عبدالعظیم دفن کنید، واقعی است؟

خیر، همه اینها ساختگی است. در وصیت نامه ای که نوشت و داد و الان نزد من هست نوشت همه زندگیم را به خانمم فخرالسادات زنجانی واگذار می کنم و ایشان می تواند هر کاری صلاح می داند بکند. به پسر بزرگم این قدر، به دختر بزرگم این قدر بدهید. یک وصیت نامه را هم در حضور قاضی عسگر و در شب اعدام نوشته بود.
هیچ یک از این وصیت نامه ها چاپ نشدند و این آقای میرزائی که این چیزها را نوشته و چاپ کرده، مزخرفاتی را از قول خودش نوشته. ایشان در وصیت نامه اصلی خودش نوشته که من به هیچ وجه نماز و روزه یا پولی به کسی بدهکار نیستم. اگر کسی طلبش را داد، بگیرید، اگر هم کسی ادعای طلب کرد، به مادرم واگذار کرده بود که با صلاحدید خودش پرداخت کند. قاضی عسگر هم عین اینها را با الفاظ دیگری نوشته بود. ما آن روز رفتیم و پدرم را دیدیم و آمدیم.
بعدازظهر باز یک بار دیگر پدرمان درخواست کرده بود و مادرم و آن یکی عیال ایشان به دیدنش رفتند و ما هم بیرون پادگان منتظر ماندیم. شب شد و گفتند اینها را ساعت 4 صبح به میدان تیر می برند. صبح شد و ما هرچه منتظر ماندیم کسی را نیاوردند. ما خوشحال بودیم که وقتی هوا روشن می شود، دیگر کسی را برای تیرباران نمی برند، چون همیشه محکومین را در گرگ و میش هوا اعدام می کردند. ما با خوشحالی سوار ماشین شدیم و به میدان خراسان رفتیم که خوش خبری بدهیم. در این فاصله عمویم از خانه حرکت می کند و به طرف پادگان می رود و وقتی می رسد که سپیده سر زده و می بیند که کار تمام شده است. او با مردم می ایستد که جنازه را بگیرند، چون جنازه را نمی دادند. بالاخره با زور و صلوات و فشار مردم، جنازه را می گیرند و به مسگرآباد می برند.

آیا پس از انقلاب از کسانی که در آخرین صحنه حضور داشتند، با کسی برخورد نکردید که بگوید چه حال و هوائی داشته اند؟

هیچ کس الان زنده نیست. صبح می آیند و سوارشان می کنند و می برند. ظاهراً مرحوم حاج اسماعیل خیلی ناراحتی می کرده. پدرم می گوید: «حاجی بگذار کارشان را بکنند و زودتر خلاص بشویم و برویم.» حاج اسماعیل داد می زند: «دارند ما را می کشند. تو عجب دل سختی داری. فکر می کنی ما برگشتی هم داریم؟» پدرم می گوید: «چه داد بزنی، چه نزنی، راه برگشتی نیست.» آنها را که به چوب می بندند، حاج اسماعیل رضائی فریاد می زند که: «چشم های مرا ببندید. من نمی توانم بدون چشم بند تحمل کنم.» یک دستمال ابریشمی در جیب پدر من بود. آن را بیرون می آورند و از وسط پاره می کنند. یک قسمت را روی چشم پدرم و قسمت دیگر را روی چشم حاج اسماعیل می بندند و مراسم اعدام انجام می شود و تیر خلاص را می زنند. ما با زورِ مردمی که آنجا حاضر بودند، همان روز جنازه را گرفتیم و بردیم مسگرآباد. چون غسالخانه تهران و قبرستان مرکزی در مسگرآباد بود که الان تبدیل به پارک شده است.
ساعت 8 و 9 صبح بعد از چند شب که نخوابیده بودم، در هال منزل خوابیده بودم که دیدم صدای گریه می آید. ساعت 5/ 5، 6 از پادگان آمده بودم، با این امید که امروز پدرم را نمی کشند و با خیال راحت خوابیده بودم. با صدای گریه ای بیدار شدم و دیدم مرحوم مادربزرگم روی پله نشسته است و دارد گریه می کند. پرسیدم: «چرا گریه می کنید؟» گفت: «بلند شو مادر! بابات را کشتند.» من سراسیمه بلند شدم و از خیابان پاک خودم را رساندم به میدان خراسان و دیدم کربلاست. اولاً یک ماشین هم رد نمی شد و مردم پیاده و با دوچرخه داشتند به طرف میدان خراسان می رفتند تا به طرف مسگرآباد سرازیر شوند.

کسی جلوگیری نمی کرد؟

هزاران هزار مردم، به طور منظم و بدون هیچ شعاری حرکت می کردند که به مسگرآباد بروند. من خودم را به دل جمعیت زدم و دوان دوان به مسگرآباد رساندم. وقتی داخل غسالخانه رفتم، تازه جنازه ها را آورده بودند. مرحوم حاج اسماعیل رضائی جثه ضعیفی داشت و تیرهایی که خورده بود، جسد را پوکانده بود و دستش به پوستی آویزان بود. اما پدرم جثه درشت تری داشت و سوراخ هائی روی بدنش بود که از پشت باز شده بودند و خون می آمد. شاید ده ها بار او را شستند و کفن کردند، اما خونابه می زد، خلعتی چهارم و پنجم بود که از امام پیغام آوردند که شهید غسل ندارد و خلعتی دیگر را روی خلعتی قبل به تنش کردند. بدن پدر من خالکوبی بود و این نقش ها با خون روی کفن افتاده بود. قبل از اینکه او را ببرند و اعدام کنند به مادرم گفته بود که مرا ببرید و در باغچه علی جان شاه عبدالعظیم و در کنار قبر مادرم خاک کنید. رفتیم و دیدیم درست کنار قبر مادربزرگم جا نیست و کمی دورتر دفن کردیم.
آن روز یک گردان افسر گارد به آنجا آمده بودند و پس می رفتند و پیش می آمدند و می گفتند یک ارتشی را آورده اند که دفن کنند، ولی ما جنازه ای ندیدیم. معلوم می شد آمده اند تا اوضاع را کنترل کنند، چون جمعیت بسیار عظیمی برای تشییع و دفن مرحوم پدرم آمده بود. جنازه را نگذاشتند به تشییع برسد. تابوتی به اندازه مرحوم پدرم پیدا نکردند. دو تا تابوت پیدا کردند و آن را سر هم دادند و باز پاهایش بیرون بود.
بعد از دفن هم مکرر تلفن می زدند که مراسم نگیرید. ما هم مراسم خاصی در مسجدی یا جائی نگرفتیم، فقط در منزل تا 7 روز مراسم گرفتیم. اگر مردم خودشان مراسم گرفتند، نمی دانم، ولی ما منع مراسم داشتیم. حتی در مراسمی هم که در منزل برگزار می کردیم، مزاحمت هائی ایجاد می کردند که صدا کمتر باشد و این حرف ها. مراسم هفت را هم با خودی ها اجرا کردیم. از سالی که پدر به شهادت رسید تاکنون، یک بار نبوده که ما به زیارت مرقدش برویم و مردم مختلف را نبینیم که سر قبرش می آیند و فاتحه می خوانند و این جریان همچنان تداوم دارد.

کسانی که به قول خودشان مرحوم طیب خاری بود که از سر راهشان برداشته شد، پس از شهادت ایشان چه برخوردی با شما کردند؟

بعد از شهادت ایشان دیگر با میدان ارتباطی نداشتیم، چون بچه بودیم و بهائی به ما داده نمی شد. تشکیلات پدرم به تدریج توسط عده ای گرفته شد و افرادی در آنجا مستقر شدند که ادعا می کردند مستأجرند، درحالی که در فواصلی که ما درگیر مسائل زندان پدر بودیم، به نوعی در آنجا مستقر شده بودند و یکی از مشکلات ما در زمان شاه این بود که نمی توانستیم اینها را بیرون کنیم.

اجاره نمی دادند؟

چرا بعداً می آمدند و چیزی به عنوان اجاره به مادرمان می دادند و رسید می گرفتند، ولی ما مغازه ها را به آنها اجاره نداده بودیم و خودشان برای خودشان اجاره تعیین کرده بودند که یک هزارم ارزش آن دکان ها بود. بعد از انقلاب با پیگیری ما و مساعدت هائی که خوشبختانه شد، این چهار دکان را گرفتیم و امروز بخشی از زندگی پدری ماست که کلیدش دست شهرداری است و ما هم به خاطر وابستگی پدری نمی خواهیم با شهرداری وارد دعوا بشویم. اسباب شرمساری است که ما برویم و از نظامی شکایت کنیم که خون امثال پدرم در راه آن ریخته شده است. این مسئله از نظر ما ننگ آور است و تا این تاریخ شکایتی را مطرح نکرده ایم. البته مکاتباتی با مراجع و مقامات کشور داشته ایم، ولی اینکه برویم و شکایت و حق طلبی کنیم، چنین کاری نکرده ایم. ما تا این لحظه که در خدمت شما هستیم، حتی به بنیاد شهید هم مراجعه نکرده ایم، چون پدر من بر اساس اعتقادات خودش شهید شد. شهید نشد که من امروز بابت خون او بروم کباب پز و پلوپز و تلفن و خانه بگیرم، ولی همان حداقلی را هم که متعلق به ایشان بود و حق ماست، ناتوان از مطالبه اش هستیم، چون شهرداری روی آن دست گذاشته و با ما هم همان برخوردی می شود که با کسانی که می خواهند حقی را ناحق کنند، لذا فعلاً صبر پیشه کرده ایم تا خدا چه بخواهد.

بعد از شهادت پدر تا انقلاب زندگی بر شما چگونه گذشت؟

زندگی ما زندگی خاصی بود. ما با هیچ کس معاشرت نداشتیم و هیچ کس هم به آن معنا با ما معاشرت نمی کرد. مدرسه ای می رفتیم و بقیه را در خانه بودیم. همسایه ها که در سال های اول حتی جواب سلام ما را هم نمی دادند و می ترسیدند، ولی به تدریج اوضاع بهتر شد. ما به ناچار زندگی بسیار آرامی داشتیم، چون کافی بود دزدی کفش ما را بلند کند و دنبالش برویم و سر از کلانتری در بیاوریم و پسر طیب بودن اسباب دردسر ما می شد! با کوچک ترین چیزی به ما وصله می زدند که گفته ایم مرگ بر شاه یا این حرف ها، لذا تا روزی که انقلاب شد، درگیر این مسائل بودیم و بعد از انقلاب بود که خوشبختانه این داستان ها از بین رفت. چیزی که برای ما اهمیت داشت این بود که بسیار مورد لطف مردمی بودیم که پدر ما را خوب می شناختند. از سال 42 تا 57 واقعاً به قدری مورد لطف آنها بودیم که خجالت می کشیدیم بگوئیم که هستیم، یعنی اگر جائی مشکلی پیش می آمد، اگر لب تر می کردیم که چه کسی هستیم خیلی کمکمان می کردند.

در بحبوحه انقلاب با شما چه رفتاری شد؟

بخشی از آقایان انقلابیون ما را می شناختند، ولی متأسفانه انقلاب در شروعش به دست انقلابیونی که همفکر ما بودند، نبود. مدتی دست آقایان ملیون بود و بعد دست چپی ها و چریک های اقلیت و اکثریت. یادم می آید در زدوخوردهای قبل از پیروزی انقلاب در منزل آقای دکتر غلامحسین خان صدیقی جلسه ای بود که من هم حضور داشتم. من به خانه ایشان رفت و آمد داشتم و گاهی می رفتم. در آن جلسه عده ای شروع کردند به شعار دادن و یک نفر شروع کرد به فحش دادن به پدر ما.

می دانست شما پسر طیب هستید؟

نمی دانم می دانست یا نمی دانست، ولی تعداد زیادی بودند که فکر می کنم نمی دانستند. سعید فاطمی آمده بود و عده ای هم به هوای او آمده بودند. یکی شان بلند شد و گفت: «طیب فلان فلان شده فاطمی را گرفت و سرش را به باد داد.»، در حالی که وقتی حسین فاطمی دستگیر شد، پدر من در زندان بود و خودش انگ داشت. اصلاً حسین فاطمی ربطی به پدر من نداشت. ما حتی در منزل دکتر صدیقی هم که حمایت می کرد و گفت: «آقا! این حرف ها چیست؟ طیب حتی اگر این کار را هم کرده باشد که نکرده، رفتنش نشان داد که راهش چیست» از طرف آقایان ملیون احترام و امنیت نداشتیم.
می خواستم بگویم این آقایان حتی بعد از فوت مرحوم پدرم هم هنوز آن دلخوری را داشتند. چه فرقی می کند؟ چه چپ، چه راست آمده و در راه نظامی جانش را داده، نظام بعدی که غالب شده، خنده دار است که بخواهد به او توهین کند، اما این آقایان به دلیل سیاهی قلب یا تظاهرات ظاهری و یا به خاطر اینکه خودشان را عزیز کنند، این جور شعارهای احمقانه می دادند. یکی اش هم همین که ادعا می کردند حسین فاطمی را پدر من گرفته، درحالی که پدر من در زندان بود و آن کسی که کنار حسین فاطمی ایستاده، شعبان جعفری است که تکلیفش مشخص است و کتاب خاطراتش را هم حتماً خوانده اید که خانم سرشار چه مزخرفاتی را از جانب او نوشته و گفته که چون امتیاز واردات موز را از طیب گرفتند، مخالفت کرد. آن تجارت آزاد بود و هر کسی می توانست برود و میوه بیاورد، این کار را می کرد. بستگی به قدرتش داشت و تنها کسی که این قدرت را در میدان داشت، مرحوم پدر ما بود که به عنوان سلطان موز کشور هم شناخته می شد.

برخورد حضرت امام با شما چگونه بود؟ اولین خاطره برخوردتان با امام بعد از انقلاب چگونه بود؟

بسیار به ما محبت داشتند. برای ما ملاقات با ایشان غیرقابل تصور بود و ایشان با لحنی دوست داشتنی سراغ گرفتند و سئوال کردند پسری که من به او کتاب دادم کدامیک است که عرض کردم منم. امام خیلی به ما محبت کردند. مرحوم سید احمد آقا بسیار محبت داشتند و مثل یک پدر با ما صحبت می کرد و چه خواهد بود و چه خواهد شد. بعضی از لحظات قابل توصیف نیست.
ولی امروز که خدمت شما هستیم، حس می کنم من و خانواده ام همان دو تا مدادی را هم که داشتیم روی انقلاب دادیم و رفته، آن هم به کسانی که خودشان در راه ما بودند. نظام دیگری نیامده بگیرد که بگوئیم غضب کرده، اما چه کنیم که به خاطر علاقه و اراده و نزدیکی ای که به مسائل انقلاب دارم، خدا گواه است خجالت می کشیم که برویم شکایت کنیم، چون خیلی مسخره خواهد بود و اگر مورد سئوال قرار بگیریم چرا؟ مانده ایم که چه جوابی بدهیم.

رابطه تان با مقام معظم رهبری چگونه است؟

حضرت آیت الله خامنه ای چندین بار لطف کرده و در سخنرانی هایشان ذکر خیر از مرحوم طیب کرده اند، چون آن موقع ایشان در مشهد و کنار از جریان مرحوم پدرم بودند، ولی تا جائی که توانسته اند از التفات کوتاهی نکرده و ذکر خیر کرده اند. آن قدر لطف و التفات از سوی همه مسئولین از جمله آقای هاشمی، آقای ناطق و دیگران بوده که انسان درمی ماند چه باید بگوید.

هنوز خاطره دسته عزاداری مرحوم طیب در ذهن خیلی ها هست شما نمی خواهید آن دسته را راه بیندازید؟

چرا، این از آرزوهای من بود و پدرم هم همیشه به بنده اشاره می کرد و می گفت تنها کسی که بعد از من این دسته را راه می اندازد، توئی، ولی تا امروز این توفیق را به دست نیاورده ایم، ولی دنبال این هستیم که اگر خدا بخواهد در آینده نزدیکی این دسته را راه بیندازیم. یکی از مهم ترین مسائلی که هست این است که ما همه ادواتی را که برای عزاداری داشتیم، چون راکد مانده بود به هیئت های مختلف دادیم و تهیه مجدد آنها کار بسیار مشکلی است، ولی بالاخره باید کاری کرد.

برای شناخت مرحوم طیب اقدام درخوری نشده و مطالب فقط سینه به سینه نقل شده و راست و دروغ به هم آمیخته است. شما به فکر نگارش خاطرات نیستید؟

من هر وقت خواستم روی این مسئله کار کنم، متأسفانه به این مانع برخوردم که این انگ را به ما می زنند که اینها برای مطرح کردن خودشان این کار را می کنند. تصور می کنم این یکی از وظائف هیئت حاکمه است که به شکل شایسته ای از کسانی که در این راه خون داده اند، قدردانی شود که تاکنون دستگاه های فرهنگی در این زمینه خیلی کم لطفی کرده اند و این چهار تا سر و صدائی هم که راه افتاده، به همت ماها بوده، وگرنه دستگاه های فرهنگی تلاش چندانی نکرده اند.

سند و مدرک و عکسی از ایشان دارید؟

عکس ها و مدارک مربوط به پدرم را در سال 58 آقائی به نام جمشید صداقت نژاد آمد و از من گرفت که کتابی درباره ایشان بنویسد. قرار شد از آنها کپی تهیه کند و اصل ها را برگرداند که رفت و تا امروز خبری از او نیست. شنیدم مدتی زندان بوده. خیلی از حرف ها هستند که با استناد به آن مدارک قابل اثبات هستند، از جمله اینکه عده ای تصور می کنند پدر من بی سواد بوده است، در صورتی که ایشان مدرسه نظام را تکمیل کرد و نمرات بسیار بالائی هم داشت، منتهی به خاطر روحیه ظلم ستیزی و مخالفت با بعضی از مسائل، بیرون آمد و ادامه نداد و دنبال کار آزاد رفت. باید این مدارک را در اختیار داشته باشیم تا بتوانیم بسیاری از مطالب را اثبات کنیم.

با توجه به علاقه عمیق مردم نسبت به مرحوم طیب و نوستالژی خاصی که از شخصیت ایشان در اذهان هست، فرزند طیب بودن چه حال و هوائی دارد؟ واکنش مردم به شما چیست و از این واکنش ها چه خاطرات شیرینی دارید؟

این موضوع از دیدگاه های مختلف قابل بررسی است. پسر مرحوم طیب بودن به دلیل علاقه عمیق مردم به ایشان، بسیار مسئولیت سنگینی است. خیلی ها برای پدرم، بسیار فرزندتر از ما هستند، یادگارهایش را حفظ کرده اند، قصه هایش را حفظ کرده اند، شرح کارهائی را که کرده بهتر از من می دانند و حتی علت این را هم می دانند که چرا در فلان روز در فلان جا فلان لباس را پوشیده بود، بهتر از ما می دانند. به اعتقاد من حفظ نام مرحوم پدرم برای فرزندانش بسیار مشکل است و فرزند شهید بودن، آن هم چنین شهیدی، خیلی سخت است.
منبع: شاهد یاران، شماره 68

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.