انگلس کتابی دارد به نام سوسیالیسم علمی و سوسیالیسم یوتوپیاپی.(1) این کتاب را، اگر اشتباه نکنم، در حدود سال 1324 خسرو روزبه با نام سوسیالیسم علمی و سوسیالیسم تخیّلی به فارسی ترجمه کرد. از تجدید چاپ این کتاب بی خبرم، شاید از آن رو که مترجم فعالیّت علمی را بر کارهای فلسفی ترجیح داد.
منظور انگلس از نوشتن این کتاب دو چیز بود: نخست این که ثابت کند که مارکسیسم فلسفه ای است علمی و در نتیجه خلل ناپذیر. در حالی که اصولاً «فلسفه ی علمی» بی معنی است. فلسفه، فلسفه است و علم، علم؛ و نمی توان این دو را با هم ترکیب کرد. دیگر آن که نظریّه ی علمی نیز جاودانی و خلل ناپذیر نیست، چنان که از زمان انگلس تاکنون اثبات این موضوع مسئله ی پیش پا افتاده ای شده است (مثلاً در سالهای اخیر ثابت شده دیگر فرمول کامل آب H2O نیست!) منظور دوم انگلس این بود که بگوید سوسیالیست های پیش از مارکس، همه آب در هاون کوبیده اند و جز بر تخیّل خود اتکّا نکرده اند. در نظر انگلس، تخیّل در اینجا جنبه ای منفی دارد، و دامان او و مارکس از این آلودگی بَری است. در صورتی که در مقاله ی شماره ی گذشته این مجلّه دیدیم که اوّلاً قسمتی از آراء مارکس تخیّلی است و ثانیاً در جمع نوشته های سوسیالیست های پیش از مارکس (که نام آنها آمده است) می توان مجموعه ای از تقریباً همه چیزهایی که ملک اختصاصی «سوسیالیسم علمی» قلمداد می شود مشاهده کرد.(2)
این نکته را نیز بیفزاییم که واژه ی یونانی یوتوپیا (به فرانسه «اتوپی») را اخیراً به آرمانگرایی ترجمه می کنند، ولی این معادل زیاد دقیق نیست، زیرا آرمان در زبان فارسی بیشتر معادل واژه ی «ایدئال» اروپایی است، در حالی که اوتوپی دارای معانی زیر است:
1ــ (معنای قدیمی): کشوری خیالی (3) که در آن حکومتی آرمانی (ایدئال) بر مردمی خوشبخت فرمان می راند؛ 2ــ (معنایی که در زبان فرانسه از سال 1712 رایج شد): برنامه ی دولتی خیالی مانند جمهوری افلاطون؛ 3ــ (معنای جاری): آرمانی (ایدئال) نگرشی است سیاسی یا اجتماعی که توجّه به واقعیّت ندارد. و سرانجام «طرحی که اجرایش محال می نماید».(4)
هر چند در معنای سوم، کلمه ی «آرمانی» آمده، امّا بی درنگ اضافه شده است: «نگرشی که توجّه به واقعیّت ندارد». بنابراین با توجّه به این نکته و نیز به معنای دیگر کلمه، بهتر است آن را تخیّلی ترجمه کنیم که به اصل وفادارتر است.
آیا نگرش تخیّلی اصولاً مردود است؟ لزوماً نه. انسان با تخیّل زنده است و با تخیّل پیش می رود. اگر این استعداد در بشر نبود، امروز هم، چون دیروز، در جنگلها می زیست. هرگونه طرح و برنامه ای نخست در تخیّل بشر نقش می بندد و سپس به مرحله ی اجرا درمی آید. به گفته ی سارتر، آدمی با تخیّل خود «نیست را هست می کند». چنین است که به گفته ی ویکتور هوگو: «امور تخیّلی امروز، واقعیّات فردا هستند».
امّا باید انصاف داد که تخیّل داریم تا تخیّل. حقّ هر کسی است که بخواهد پزشک یا مهندس یا فیزیکدان شود و این طرح را ابتدا در تخیّل خود بپرورد و سپس به اجرایش همّت گمارد. امّا اگر من بخواهم اینشتاین یا اوپنهایمر شوم، یا اگر بخواهم دانش پزشکی را در ظرف شش ماه بیاموزم، اگر خودم را تلف نکنم، مسخره ی خاص و عام خواهم شد. در جهان فلسفه نیز کانت به درستی گفته است که امکانات بشر، هم از نظر دانایی و هم از نظر توانایی، محدود است. بنابراین پیش بینی هایی چون نابودی دولت و رفع کامل تعارضهای بشری را می توان با اطمینان، پندار صرف دانست، و این پندار اگر به صورت برنامه ای مطرح شود و مردمان به عملی کردن آن دعوت به مبارزه شوند موجب اتلاف جانها و نیروهای بسیار خواهد شد. چنان که دیدیم، در سالهای ملّی شدن نفت، که تب ملّت گرایی و تب مارکسیسم هر دو شدید بود، بیشتر جوانهای ساده دلی که با مصدّق در افتادند و معصومانه آلت دست سیاست امپریالیستی انگلیس و آمریکا شدند، نه خائن که آرمان پرستانی سودازده و گرفتار تخیّل و پندار بودند. اینان می پنداشتند که اگر دیکتاتوری پرولتاریا بر ایران مسلّط شود (یعنی ایران جزو شوروی گردد) درهای بهشت به روی مردم گشوده خواهد شد... و چنین بودند پندارگرایان سالهای 1356 و 1358 که نارنجک در دست و سیانور در جیب، آموختن درس و بحث را رها کردند و وارد نبردی شدند که با خوشبینانه ترین تفسیر، هیچ کس از آن سودی نبرد جز دشمن ما که می دید پرشورترین جوانانمان فدای حرفهای مفت و برنامه های غلط می شوند.
چنین است عظمت و مصیبت تخیّل.
پس حدّ تخیّل کجاست؟ تها خرد می تواند به این پرسش دشوار پاسخ بدهد. و البتّه دسترسی به آستان خرد کار آسانی نیست!
از افلاطون تا توماس مور و از رابله و کامپانلا و سیرانو و برژراک تا روسو، روزگار تخیّلی تقریباً رؤیا بود، امّا در قرن نوزدهم کسانی خواستند «همین جا و هم اکنون» این طرح را اجرا کنند.
خیالبافی درباره ی آینده آسان است، امّا آنجا که پای اجرا شدن طرح به میان می آید، دشواریها آغاز می شود. انسان خردمند برنامه های قابل اجرا را از برنامه های اجرا نشدنی تمیز می دهد ولی اگر شور و هیجان بر خرد مسلّط باشد آدمی به وادی خیالبافی درمی غلتد.
همه ی طرحهای تخیّلی قرن نوزدهم بر ضدّ سرمایه داری بود که آن را یکسره موجب شوربختی می دانستند. البتّه اغتشاش در امر تولید و ستم های سرمایه داری ایجاد واکنش می کرد. امّا این برخورد با سرمایه داری نه تحلیلی و نه عقلی که آمیخته با شور و احساسات بود. سرمایه داری دارای دو چهره است: چهره ای مولّد (که مورد تأیید مارکس نیز هست) و چهره ای مایه ی افزایش نابرابری و شر. قرن نوزدهم سیمای اوّل را می دید ولی خیالپردازان محض، سیمای دوم را نمی دیدند. این برخورد احساسی هنوز هم ادامه دارد. خاطراتی که از رهبران حزب توده انتشار یافته است نشان می دهد که بیشتر آنها از مارکس فقط چیزی شنیده بوده اند و اندیشه ی آنان از سرچشمه ی لنینیسم و استالینیسم آب می خورده است. این تلقّی در کشورهای غربی نیز تا حدّی هست یا بود، منتها بسیار کمتر از کشورهای عقب افتاده. مثلاً یک آمریکایی که در سال 1968 براساس تعلیمات فوریه، مؤسّسه ای ایجاد کرده بود می پرسند آیا چیزی از آثار این متفکّر خوانده است؟ پاسخ داده بود «چیزهایی درباره اش شنیده ام».
به اصل مطلب بپردازیم.
سوسیالیسم تخیّلی دوران جدید با گراکوس بابوف (6) (1797ــ1770) آغاز شد. وی سالها پیش از مارکس کمونیست بود و خواهان الغای مالکیّت خصوصی بطور کلّی و اشتراکی کردن زمین ها. چون عقاید خود را در گرماگرم انقلاب فرانسه در روزنامه ی خود به نام «تریبون خلق» تبلیغ می کرد، طرفدارانی یافت. حکومت آرمانی اش «جمهوری افراد برابر» بود. امّا ظاهراً بیشتر شیفته ی قهرمانی بود. از این رو نام یکی از قهرمانان رم قدیم (گراکوس) را بر خود نهاده بود. در سال 1796 یعنی همان زمان که جناح چپ انقلابی های فرانسه ــ ژاکوبن ها ــ در هم شکسته شده بود، بابوف و دوستانش جمعیّتی پنهانی برای سرنگونی حکومت «هیئت مدیران» (دیر کتوار) (7) تشکیل دادند، که در آن عدّه ای تروریست نیز شرکت داشتند. این جمعیّت در ارتش و پلیس نیز نفوذ کرد، امّا یکی از این افراد همکاران خود را لو داد. بابوف و سی نفر از یارانش اعدام شدند و ماجرا پایان یافت. بابوف در این هنگام 37 سال بیشتر نداشت.
سن سیمون (8) (1825 ــ1760)
این اندیشمند فرانسوی کنت بود و بازمانده ی اشراف. امّا به رغم وضع طبقاتی خود، سوسیالیستی آرمان پرور شد (این توضیح لازم است که گرچه انقلاب 1789 امتیازهای اشراف را لغو کرد ولی با برگشت سلطنت در سال 1815، طبقه ی مذکور تا سالها ادامه یافت). سفارش این بود که: «نه شاهی، نه شهبانویی و نه خدمتگزاری... نبوغ، آزادی و برابر به جای آنها... و قانون برتر از همه».(9)وی که خشونت انقلاب فرانسه را به چشم دیده بود، شیفته ی انقلاب باقی ماند، امّا مخالف سرسخت خشونت انقلابی بود. می خواست میان جنبه های مثبت سنّت و ره آورد صنعت تلفیقی ایجاد کند، بی آن که دستاوردهای انقلاب فراموش گردد. امّا مثل بیشتر سوسیالیست ها به آزادیهای سیاسی بی اعتنا بود. درباره ی اجتماع زنان خود می گفت که «ناشایست ها، شایستگان را به محاکمه می کشند».
به سال 1820 سیسموندی (10) کتاب «اصول جدید اقتصاد سیاسی» خود را منتشر کرد که در سن سیمون تأثیر بسیار کرد. چون سیسموندی در تکوین اندیشه ی اقتصادی مارکس نیز مؤثر بوده، بد نیست چند سطری نیز درباره ی او بنویسیم. وی سخت تحت تأثیر جان استوارت میل اقتصاددان معروف انگلیسی بود. امّا با توجّه به پیشرفت اقتصاد، رفته رفته دریافت که توجّه زیاد به انباشت ثروت اساس کار نیست. اشکال را در نقص توزیع ثروت میان مردم می دانست. معتقد بود که اقتصاد سیاسی باید به «دانش نیکوکاری» تبدیل شود (چیزی که سن سیمون را بسیار خوش آمد). نوشت: «آنچه مربوط به نیک بختی مردمان نیست باید از این دانش حذف شود.» سیسموندی اقتصاددانی لیبرال بود نه سوسیالیست. با این همه معتقد بود که جریان طبیعی ثروت منتهی به تمرکز سرمایه و در نتیجه ایجاد نابرابری می گردد. پس دولت باید «بی آن که در تولید ایجاد اختلال کند» به کمک کارگران بشتابد و قوانینی برای حمایت از آنان وضع کند. بدین گونه مارکس این نظریّه را مدیون اوست که: پیشرفت صنعت به تمرکز سرمایه و فقر فزاینده ی کارگران منتهی می گردد. مارکس در «بیانیه ی کمونیستی» و کتاب «سرمایه» از او یاد می کند. پیشنهاد دیگر سیسموندی که در زمان خود مورد بی اعتنایی قرار گرفت ولی در نیمه ی آخر قرن بیستم احیا گردید آن بود که ایجاد مؤسّسات اقتصادی بزرگ به زیان اجتماع است و باید به توسعه ی مؤسّسه های کوچک پرداخت. بدین گونه سیسموندی جلوتر از زمان خود بود.
سن سیمون با الهام از این نظریّات معتقد شد که باید مذهبی جدید، مسیحیّتی جدید، یعنی اخلاقی جدید ایجاد کرد و آن را با «پوزیتیویسم صنعتی» آشتی داد. امّا «این مذهب باید لائیک باشد». وی معتقد به وجود خداوندی عادل بود همراه با نظریّه ی «عالم همه ذرّات خداست». براین اساس کتاب «شرعیّات صنعتگران» را نوشت. امّا صنعتکار کیست؟ پاسخ، جمعی گسترده را در بر می گیرد: «هرکس که چیزی برای رفع نیاز مردمان بسازد». می شمارد: کشتکار، کفشگر، قفل ساز، کلاهدوز، بافنده (و همچنین) تاجر، ملوان و مانند اینها. سپس آنان را به سه طبقه: زارع، صنعتگر و بازرگان تقسیم می کند و می نویسد که اینها جمعاً در حدود 24 درصد جمعیّت کشور را تشکیل می دهند. در این سه طبقه برتری با کدام است؟ با طبقه ی دهقان؛ زیرا «هیچ کس بی وجود دهقان نمی تواند زندگی کند، ولی این طبقه از همه بی نیاز است».
دهقان به نیروی خود متکّی است: به عقیده او «دهقانان از نظر تفکّر نیز بر دیگران برتری دارند زیرا تدابیر ایشان است که بیش از هر چیز در پیشرفت عمومی مؤثّر است. و سرانجام، چون اینان شایسته ترین کسانی هستند که می توانند منافع مادّی ملّت را به بهترین وجه اداره کنند، بنابراین اخلاق بشری، و نیز اخلاق الهی، مهمترین ایشان را برای اداره ی ثروت کشور فرا می خواند.»
«بدین گونه صنعتگران دارای تمام استعدادهای لازم و تمام وسایل مقاومت ناپذیر هستند تا بتوانند انتقالی را که در سازمان اجتماعی باید صورت گیرد، تحقق بخشند و آن انتقال ایشان از مرتبه ی فرمانبرداری به مقام فرمانروایی است».
داستان شگفتی است این قدرت، قدرت فرمانروایی. با این که در یونان باستان آشکار بوده است که «قدرت فساد می آورد، و قدرت مطلق، فساد مطلق» و با این که عین همین مضمون در کتاب شرقی کلیله و دمنه نیز آمده است، جاذبه و شیرینی آن چنان است که هم افلاطون را می فریبد، هم سن سیمون را و هم مارکس را... همگی فایده و شکوه قدرت را می بینند ولی جنبه ی منفی آن را از یاد می برند. افلاطون آن را چون هدیه ای خوش بختی آفرین تقدیم فیلسوفان می کند، سن سیمون تقدیم صنعتگران و مارکس تقدیم پرولتاریا (و لنین تقدیم حزب کمونیست و استالین تقدیم خود!)
سن سیمون معتقد است که سیاست را باید به «علم تولید» کاهش داد.
سن سیمون را از نظری واضع جامعه شناسی دانسته اند. نظریّه های سن سیمون به زودی در همه جا نفوذ می کند. حتی به سال 1830 یکی از وزیران فرانسه به مکتب او می گراید. وی می نویسد:
«سن سیمونیسم وعده ی سعادتی را که ادیان پیشین به بشر داده اند، تحقّق می بخشد. این مکتب رهایی نهایی تمام کسانی است که هنوز هم زیر زنجیر قانون «حق با قوی است» می نالند. تمام کسانی که زیر بار انواع استثمار خم شده اند.(11)
یکی از پیروان مشهور سن سیمون، آنفانتن (12) است که چون بیش از استاد خود بر جنبه ی مذهبی مکتب تکیه می کند به «پدر آنفانتن» معروف است. وی در فرانسه و مصر به فعالیّت می پردازد. نقشه ی کندن کانال سوئز را می کشد امّا به علّت نقض پیمان حاکم مصر طرحش ناتمام می ماند. سپس طرح تأسیس دولت یهود را می کشد که آن هم به جایی نمی رسد. کتابی می نویسد به نام «زندگی جاویدان» که آمیزه ای است از سیاست و مذهب، از جنبه ی ایدئالی آنها. وی معتقد است که ماشین بخار «نخستین اصل پادشاهی» است. به گفته ی دزانتی، نویسنده ی شرح حال او، افکارش از دیدگاه امروزی «ملغمه ای است از هیپی گری و تکنوکراسی»!
پس از او چند تن دیگر نیز به آیین سن سیمون می پیوندند که بین آنان نام چند زن نیز هست. سخن مشترک آنان این است که: »تولید را جمعی (کلکتیو) کنید تا مصرف کالا ترقّی کند». یکی از زنان این مکتب درباره ی سن سیمون می نویسد که وی «قانون خدا را از روی زمین جاری کرد.» این مرید سن سیمون معتقد است که: «عشق باید امر حقیقی، امر مفید، امر آرمانی و امر واقعی را با هم تلفیق کند». تاریخ نشان داد که چنین کاری شاید برای عشق آسان باشد، امّا برای عقل، نه.
فوریه (13) (1837 ــ 1772)
تقریباً همه ی سوسیالیستها دشمن سرمایه اند ولی فوریه ی فرانسوی دشمن بازرگانی است. علّت، ظاهراً این است که متوجّه می شود قیمت سیب در باغستانهای فرانسه فلان قدر است ولی در رستورانهای پاریس چندین و چند برابر آن. می پندارد که با این «کشف» راز بازرگانی و واسطه گری را حل کرده است. از این رو، فروتنانه می نویسد که چهار سیب در دنیا معروف است: دو تا سیبی که آدم و حوا خوردند (شماره اش را او تعیین کرده است)، سومی سیب نیوتون و چهارمی سیب او. این فروتنی در زمینه های دیگر نیز ادامه می یابد. می نویسد: «نسل کنونی و نسل آینده نیک بختی سرشار خود را مدیون من اند» و از آن بالاتر:من که مالک کتاب سرنوشتها هستم تاریکی های سیاسی و اخلاقی را زدوده ام و بر ویرانه های علوم طبیعی نامطمئن، نظریّه ی «هماهنگی جهانی» را عرضه داشته ام.
در این نظریّه، از جهتی پیشگام فروید و پیرژانه (14) است. امّا در بنای این نظریّه ی «هماهنگی» آهنگی ناساز می نوازد که همه ی فلسفه ی سیاسی قرن نوزدهم اروپا و برداشت عملی کشورهای عقب مانده را در قرن بیستم تحت تأثیر قرا می دهد و آن واپس راندن خرد به سود شور و هیجان و احساسات است. می نویسد:
تنها بر پوسته ی خرد نیست که می توانیم شکفتگی خود را بنا کنیم، بلکه بر فراز عظمت صورتهای گوناگون شور و عاطفه است که چنین امری ممکن خواهد بود؛ چیزی که تاکنون ناشناخته مانده است. شورهای آدمی چون غرایز حیوانات ساده نیستند و حتّی غایتشان هم معلوم نیست، ولی ما باید آنها را بیابیم و ابداع کنیم.
(غایت این شورها معلوم نیست ولی ما باید اختیار خود را به دست آنها بدهیم و از «پوسته ی خرد» روبگردانیم).
فوریه بدین گونه «نظریّه شورهای آدمی» را عرضه می دارد. این شورها به 12 بخش تقسیم می شوند:
پنج شور، موازی با حواس پنجگانه؛ چهار شور شامل دوستی، عشق، جاه طلبی، مهر خانوادگی (در این جا هم «جاه طلبی» تا حدّ عشق ارتقا می یابد)؛ سه شور «توزیعی» که نتیجه اش ماجراطلبی است شامل نیاز به تغییر، آزادی، هیجان و غیرت, «امّا شور سیزدهم شور یگانگی است که ضدّ خودخواهی و سودطلبی است. در جای دیگر صریحاً می نویسد که: «شورها مقدّم بر خردند». و در دنباله ی سخن خود می افزاید که شورهای انسانی همه خواب اند. شاید به سائقه ی همین شور بود که در اواخر عمر جزوه ای در مخالفت با سن سیمون و «اوون» نوشت و آنان را «دو شارلاتان» نامید.
فوریه معتقد به سه اصل است: اوّل اصل جهش، دوم تغییر، «اصلی که هم ایجاد کننده ی گسیختگی و هم ایجاد کننده ی یگانی است» و سرانجام اصل پیشرفت که در نتیجه ی آن «روزگاری همه ی عواطف بشری ارضا می گردد».
ظاهراً مارکس قطعیّت پیشرفت و لزوم انقلاب را از این سه اصل فوریه به وام می گیرد.
امّا فوریه برعکس سن سیمون به آینده ی صنعت خوشبین نیست. «خداوند برای صنعت فقط یک چارم کار بشر را اختصاص داده است». این پیام و این رقم دقیق کی و کجا به او رسیده، معلوم نیست. ولی برای رفع مشکلات اقتصادی و اجتماعی پیشنهاد منجّز دارد: تشکیل دادن واحدهایی که آنها را «فالانستر» (15) می نامد:
هر فلانستر تشکیل می شود از 1500 تا 2000 نفر شرکت کننده که شامل 425 خانواده خواهد بود... در درون فالانستر «شورهاست که شوق کار می آفریند». پس با شور باید کار کرد.
پیش از این در دنیای آرمانی او «حاصلخیزی کویرها و شیرین شدن آب دریاها و رسیدن بهار جاویدان» هم پیش بینی شده بود، امّا حال که قرار است برنامه ای عملی عرضه شود طرح آنها به آینده موکول می گردد.
فوریه مراحل تمدّن را چنین تقسیم می کند: نخست مرحله ی بی نظمی کامل؛ دوم مرحله ی قبیله ای؛ سوم مرحله ی توحّش؛ چهارم مرحله ی صنعت؛ پنجم مرحله ی تمدّن. خواندنی است که مرحله ی تمدّن پس از مرحله ی صنعت می آید و این اگر درست تفسیر شود، امروز هم معتبر است.
در آمریکا و بلژیک به تشکیل فالانستر بیشتر علاقه نشان دادند تا در فرانسه. بعدها انگلس نوشت: «تشکیل فالانستر، اندیشه ای نبوغ آمیز است.» فوریه گذشته از بازرگانی با صنعت نیز مخالف بود. نوشت:
صنعت چه فرزانه است که در دل اقوام وحشی نفرتی عمیق از خود به ودیعه نهاده است... این صنعتی که جز برای عدّه ای انگشت شمار برای هیچ کس مفید نیست.
کُنسیدران (16) (1893ــ 1808)
ویکتور کُنسیدران، اهل فرانسه، از شاگردان شایسته ی فوریه بود. وی که ابتدا افسر ارتش بود کار خود را برای پیگیری مکتب خود رها کرد. با وجود او، افکار فوریه به راهی تازه افتاد: راه «رفرم اجتماعی»، در حالی که با وجود آنفانتن و شخص دیگری به نام «بازار» (17) سرانجام سر از هیپی گری و «انقلاب جنسی» درآورد. (فوریه کتابی به نام «دنیای جدید عاشقانه» نیز نوشت که تا مدّتها یعنی تا سال 1967 ناشری نیافت).کُنسیدران روزنامه ای داشت به نام «دموکراسی صلح جو». در آن نوشت که: «آزادیهای سیاسی بدون برابری اجتماعی هیچ نیستند»؛ عبارتی که بعد ورد زبان کمونیست ها شد و عبارتی خوش ظاهر ولی نادرست است. درست آن است که بگوییم: «آزادیهای سیاسی بدون برابری اجتماعی، امتیازی ناقص اند». همچنین کُنسیدران برای نخستین بار «حقّ کار» را برای عموم عرضه کرد که دست کم در تمام قوانین کار فرانسه منعکس شد و به موجب آن هر کس حق دارد از جامعه بخواهد که کاری درخور معلومات و استدادش برای او تدارک ببیند. وی لزوم دگرگونی در جامعه را می پذیرفت، ولی معتقد بود که این کار بدون اعمال خشونت هم ممکن است. این نظریّه در «شور» قرن نوزدهم گم شد ولی انگلس، پس از مرگ مارکس، به درستی آن پی برد. کُنسیدران معتقد به ایجاد حزب سیاسی و ایجاد «کمون» (واحدهای تولیدی) بود.
وی ابتدا انقلابی بود. نوشت: «کمونیسم مرحله ی پایانی، منطقی و ضروری سوسیالیسم است». سپس سوسیالیستی اصلاحگرا شد و در پایان کاتولیکی مؤمن. در دوره ی نخست در انقلاب سال 1848 شرکت جست و حکم به تبعیدش دادند. به تگزاس گریخت و در آنجا به ایجاد کمون پرداخت، امّا شاید به مصلحتی آن را «کلنی» نامید. یک آمریکایی پولدار با او هم عقیده و همکار شد (پیش از آن در فرانسه هم دو تاجر ثروتمند با او همکاری داشتند). در عرض دوازده سالی که در آمریکا بود پنجاه تایی «کلنی» تأسیس کرد. جنگ انفصال آمریکا کمونهای او را به آتش کشید.
پس از مرگ نامش فراموش شد. نویسندگان زندگی نامه اش، این را ستمی در حقّ او می دانند.
فوریه جز کُنسیدران پیروان دیگری هم داشت. یکی از آنان آرتور آنگلمون (18) بود که آرمانش ایجاد «جامعه ای همگون براساس علم عشق برادرانه» بود. شاید به گوشش نرسیده بوده «که علم عشق در دفتر نباشد». دیگری آندرو (19) که به کاری ساده پرداخت: با کمک یک نفر تبعیدی سیاسی و با مشارکت 800 نفر چند دکان نانوایی ایجاد کرد که نان را به قیمت تمام شده به بینوایان و بویژه به کارگران می فروختند. شرکت تعاونی برای نُه سال پیش بینی شده بود، امّا بیش از سه سال دوام نکرد.
پِکوز (20) (1887 ــ 1801)
باز هم فرانسوی. اندیشه ی او همنهادی از افکار سن سیمون و فوریه بود. وی را «اقتصاددان ماتریالیست» نامیده اند. وی شاید تنها کسی است که مسئله ی مهمّ قدرت را در قرن نوزدهم به درستی تعریف می کند: «قدرت طلبی با اصول آزادی ناسازگار است». می گوید درست نیست که به امید بنا کردن دنیایی نو (و نامطمئن) جهان موجود را به هم بزنیم: «باید جامعه ی جدید را پیش از خراب کردن جامعه ی کهن بنا کرد [و دست کم] موازی با آن». این فریاد در شور و ولوله ی قرن نوزدهم گم می شود. پکوز، نظریّه ی عدم خشونت، اعتقاد مشترک سن سیمون و فوریه را، بسط داد. امّا نوشت: «باید جامعه ای پدید آورد که رهبران آن صنعتگران و دانشمندان و کشیشان باشند». ظاهراً سخن سعدی که «دو پادشاه در اقلیمی نگنجند» به گوش او نرسیده بوده و از آن مهمتر همدستی کشیشان را با اشراف در ستمهای پیش از انقلاب از یاد برده بوده است. می نویسد: «مالکان، امانت دار ابزار کارند». فراموش می کند بیفزاید که گاهی رسم امانتداری را از یاد می برند. می نویسد: «حقّ مالکیت پیچ و خم ها و نقطه های عطف بسیار دارد. پس، از حقّ الهی و تغییر ناپذیر مالکیّت سخن نگوییم «(چنین چیزی در «اعلامیّه ی حقوق بشر و شهروند»انقلابیهای پیروز 1789 قید شده بود).نظریّه ی او را درباره ی مالکیّت در «نیمه راهی که سن سیمون را به مارکس می پیوندد» دانسته اند. می نویسد: «خلع ید از دارندگان وسایل تولید لازم است، امّا نه به کمک انقلاب». طرفداران سینه چاک خشونت به این سخن می خندند، امّا بد نیست بدانیم که طرفداران گاندی در هند، بی آنکه ظاهراً پیام پکور را شنیده باشند، صرفاً از راه توضیح دادن و روشنگری هکتارها زمین از مالکان به سود دهقانان گرفتند.
نو کردن جامعه در اندیشه ی پکور همه جا با عدم خشونت همراه است: «اجتماعی کردن وسایل تولیدی آری، مبارزه ی طبقاتی نه». و مهمتر از آن: «این که ستمدیدگان را بر تخت قدرت بنشانیم بی معنی است». مسلّماً، ولی نشستن بر سریر قدرت به نام ستمدیدگان معنای بسیار مفیدی دارد که دهها سال چه جانها و نیروها که در راه آن تباه نمی گردد. پکور اصلاحگرایی مؤمن است. معتقد است که «پیشرفت راه طبیعی تاریخ است». و «تغییرات اجتماعی نباید با ایجاد اغتشاش همراه باشد». امّا هنگامی که می نویسد: در آینده «مالکیّت به صورت نمایندگی و کارکرد (21) درخواهد آمد» یا «مالکیّت اجتماعی تابع اوضاع و احوال خواهد بود» منظورش چندان روشن نیست.
دزانتی درباره ی اندیشه های او می نویسد:
اگر مارکسیستها این اصلاحگرا را که جزو نخستین کسانی است که اهمیّت زیربنای اقتصاد را در برابر روبنای سیاست مطرح می کند، خیالپرور می خوانند از آن روست که وی موفّق نمی شود این تضاد را در اندیشه ی خود حل کند: از طرفی معتقد است که: کار به سود دیگری، سرچشمه ی بدیهاست» و از طرف دیگر می نویسد که الهام بخش او «بُن مایه ی مذهب است و اندیشه ای رادیکال، نه فکری ایجاد کننده ی حریق».
با این همه به گفته ی شارل آدلر، بیانیه ی کمونیستی» مارکس و انگلس با الهام از اندیشه های او نوشته شده است. به عقیده ی او وضع کار و چگونگی روابط بشری را می توان بهبود بخشید. پکور به تدریج وحشتش از کاربرد زور و خشونت بیشتر می شد. به ماتریالیسم اعتقادی راسخ داشت و از نخستین کسانی بود که «پیشرفت مادّی» را «نیروی محرّکه ی تعالی اخلاقی و اجتماعی» می دانست. در این باره توضیحی لازم است: مسلّماً تعالی اخلاقی در کشوری فقیر امکان پذیر نیست. ممکن است عدّه ای معدود، با وجود شرایط نامساعد انسانی، اخلاقی بشوند امّا نمی توان با موعظه و اندرز گرسنگان را دارای فرهنگی متعالی کرد. پس پیشرفت مادّی برای پیشرفت فرهنگ و اخلاق لازم است امّا کافی نیست. در جامعه ای مرفّه، همچون زمینی مساعد، می توان بذر فرهنگ افشاند، امّا همچنان که زمین بی کشت بی حاصل است جامعه ی مرفّهی که در پیشبرد اخلاق و فرهنگ نکوشد، ناچار جامعه ای نازا خواهد ماند. رشد مادّی زمینه و وسیله ی رشد معنوی است. به عبارت دیگر پیشرفت معنوی نیز همچون پیشرفت مادّی، نیازمند وجود کارشناسان و برنامه ریزی و شناختن هدف و کوشش در راه رسیدن بدان است.
پکور در بعضی از نوشته هایش به همین نتیجه می رسد. دزانتی می نویسد:
با این همه، پکور «رهایی توده ها» را تنها از راه... ترقّی تکنیک ممکن نمی داند و بنیادهای اقتصادی را تعیین کننده ی رشد اخلاق نمی شناسد، بلکه اصولاً پیشرفت را تحت تأثیر عواملی معنوی نیز می داند. به عبارت دیگر به عقیده ی او امر معنوی فقط روبنا نیست [هر دو تأکید در اصل]. امّا پس از ذکر چندین شرط و امّا و اگر می نویسد: «ما نمی توانیم فراموش کنیم که اروپا ساخته ی اخلاق مسیحی است» شاید مارکس، به همین گناه، پکور راه هم در میان پندارگرایان جای می دهد.
پکور نیز همچون مارکس تمرکز یافتن کارگران را در کارخانه ها می بیند و نتیجه می گیرد که همین گردهمایی در آنان ایجاد آگاهی می کند، و این آگاهی به نظر او منجر به ایجاد روحیّه ی برابری و برادری خاصّی، بسیار نزدیک به «عشق و همبستگی مسیحی» می گردد. این انعکاسی است از اندیشه ی خود متفکّر، وگرنه تمرکز کارگران در کارخانه فقط آنان را متوجّه نیروی جمعی می کند که البتّه به خودی خود مهمّ است، امّا این توجّه منجر به آگاهی دیگری نمی گردد. کارگران با توجّه به نیروی جمعی خود، ابتدا در بعضی کارخانه ها به تخریب ماشینها دست زدند که کاری نادرست بود، سپس متوجّه نیروی اعتصابی خود شدند که همچنان وسیله ی کارآمدی است برای احقاق حقّ آنان. امّا ایجاد آگاهی سیاسی و فرهنگی امر دیگری است و تابع عوامل متعدّد و پیچیده. کارگران به همه ی حزبها، چه چپ، چه راست، چه فاشیست (22)، چه مذهبی، چه میانه رو پیوسته اند و می پیوندند. احزاب چپ در میان کارگران آمریکایی هیج توفیقی نیافته اند. کارگران انگلستان (جز معدودی) همواره میانه روی را پسندیده اند.
در فرانسه و ایتالیا توفیق احزاب کمونیست و سوسیالیست کم و بیش به یک اندازه بوده است. در فرانسه هنگامی که حزب کمونیست در اوج عظمت خود بود، نیمی از کارگران در سندیکاهای غیرکمونیستی، از جمله سندیکای کارگران مسیحی عضو بودند.(23)
به سال 1842 که پکور «جامعه ی اخلاقی مسیحی» را تشکیل می دهد، افکارش به گونه ای شگفت انگیز آمیخته با ساده انگاری است. می نویسد:
تمام افراد بشر دارای طبیعت و ماهیّتی واحدند و استعدادها و توانمندیهای همانندی دارند که عبارت است از خرد، احساس، اراده و اخلاق. همه ی آدمیان در نهایت یک پدر دارند. پس موردی برای تمایز ملّت ها و گوناگونی زبانها و اختلاف نظام های گمرکی و مشاجره های خونین باقی نمی ماند.
نویسنده ی شرح حال او این ساده نگری را در کنار تحلیل های دقیق اقتصادی او «به راستی ناراحت کننده» می خواند و از پکوز نقل می کند که معنویّت، این «ته مانده ی توحّش» را جارو می کند.
بدین گونه پکوز نیز چون فوریه وجود ملیّت های مختلف و احزاب گوناگون را مانعی در راه یگانگی بشر می داند و این در مرحله ی سخن ساده انگاری و در مرحله ی عمل خطرناک و موجد دیکتاتوری است. به نوشته ی آلن تورن (24) جامعه شناس معروف، باید «از راه کثرت به وحدت» رسید یا به عبارت دقیق تر این دو را با هم سازگار کرد: باید هم وطن دوست بود و هم بشردوست. باید این دو را مکمّل هم دانست نه متناقض!
پکوز باز هم ساده دلانه ابداع زبانی مشترک برای بشر را پیشنهاد می کند و در کنار آن وحدت وزنها و مقیاسها را نیز از یاد نمی برد. نظریّه ی او درباره ی تشکیل دادگاههای بین المللی و یک کنگره ی بین المللی، شایسته احترام و توجّه است و راهگشای یگانگی بشر.
آرمان و تخیّل در آلمان
در سال 1834 دو کشیش آلمانی همراه یک پزشک بیست ساله تحت تأثیر سوسیالیست های تخیّلی فرانسه، جمعیّتی به نام «انجمن حقوق بشر» در این کشور تشکیل می دهند. دولت آنان را تحت تعقیب قرار می دهد. یک نفر موفّق به فرار می شود، دیگری محکوم به چهار سال زندان می گردد و چون از او می خواهند که همه ی یاران خود را معرفی کند زیر شکنجه جان می سپارد و همسر باوفایش به فاصله ی کمی از غم دق می کند. گناه بزرگ آنها انتشار نوشته ی زیر بود با لحن ساده و خودمانی:در سال 1789 ملّت فرانسه از سواری دادن به شاه خسته شد. از جا بلند شد. مردانی را که مورد اعتمادش بودند به کمک خواست. این مردان جمع شدند و گفتند که پادشاه هم آدمی است مثل دیگر آدمها، و وظیفه اش این است که اوّلین خدمتگزار دولت (کذا) باشد و اگر وظایفش را بد انجام دهد، باید مجازات شود... .
و پس از نوشتن مطالبی دیگر در این زمینه، چنین ادامه می دهند:
امّا شاهان دیگر با این پیشامد از قدرت ملّت فرانسه به وحشت افتادند. با خود گفتند که با دیده شدن اوّلین جسد شاهانه چه بسا که همه ی امتیازها از دست برود و رعایای ستمدیده ممکن است با شنیدن فریاد آزادی از فرانسه، بیدار شوند. آزادی جوان در خون شاهان ستمگر رشد می کند و فریادش تخت را می لرزاند و ملّت ها را به هیجان می آورد.
و سرانجام،
در واقع نهادهای سیاسی آلمان کدامهاست؟ فقط توده های کاه که شاهزادگان از آنها دانه هایی به سود خود بیرون می آورند. و «دیت» ها [مجلس های سیاسی] چیستند؟ هیچ چیز جز ارابه هایی فرسوده که شاید گاهگاهی سر راه حرص شاهزادگان و وزیرانشان قرار گیرند امّا هیچ گاه استحکاماتی برای آزادیهای مردم آلمان به شمار نمی روند.(25)
در سال 1841 یک آلمانی دیگر جزوه ی کوچکی منتشر می کند، به شعر و به نثر، تحت عنوان «بشریّت چنان که هست و چنان که باید باشد».
در آن، از جمله می خوانیم:
نامهای جمهوری و قانون اساسی
هر چند زیبایند، امّا بس نیستند
توده ی ملّت شکمش خالی است.
برهنه است و پی در پی رنج می کشد
از این رو انقلاب آینده،
برای بهبود او، باید انقلابی اجتماعی باشد.
تا انتشار «بیانیه ی کمونیستی» چند سالی بیشتر فاصله نداریم، امّا این نوشته و امثال آن دعوت به قیام نیست؛ برعکس، برمبنای نوع دوستی مسیحیّت استوار است.
چندسال پیش، در سال 1833 بکر (26)، دانشجوی رشته ی الهیّات، معروف به «بکر سرخ» که در هر حال آرمانگرا و خیالپرداز است، پیش از مارکس به تلفیق «کار و سرمایه ی» مورد نظر سین سیمون و فوریه به سختی حمله می کند:
مخالفان شعبه باز ما می گویند که سفته باز و رییس مؤسسّه ی اقتصادی و سرمایه دار هم کارگرند. ادّعا می کنند که اینان با مغز و با پول خود کار می کنند، درست چنان که کارگر با دست و با ابزار خود کار می کند، و مانند دانشمند که با قلم و با مغز خود به انجام وظیفه می پردازد. [در صورتی که] سرمایه بتخانه ای است برفراز استخوانهای خشکیده ی تولیدکنندگان که هر روز قربانی های تازه ای از افراد بشر می طلبد. کاری که باید با رنج فراوان برای تأمین هزنیه های سرمایه دار ــ این بُت بزرگ ــ به انجام برسد، هزار بار بیشتر از آن است که برای شاهان و شاهزادگان کهن لازم بود.
سرمایه دار به کارگر رحم نکرده و اینک حمله ی متقابل آغاز می شود. این طبیعی است، امّا آنچه تأسّف آور است این که دلسوزان جامعه، به جرم هم عقیده نبودن با این متفکّر، اوّلاً «مخالف» نامیده می شوند و ثانیاً «شعبه باز». این حمله که ظاهراً برای نخستین بار از آلمان شروع می شود و سپس سخت مورد پسند روسیان قرار می گیرد، میان مخالفان سرمایه داری شکافی ژرف ایجاد می کند که به همه جا سرایت می کند و هنوز هم باقی است. و در این میان سرمایه داری، که به اصلاح خود پرداخته، هر روز فربه تر و نیرومندتر گردیده و همواره به حکم اعدام خود خندیده است.
«بکرسرخ» پس از نوشتن این عبارات، تعاونی ها و سازمانهای حرفه ای را سخت محکوم می کند و به مسخره می گیرد:
بروید! به جنگلهای آمریکا بروید، به دیدار گرگ و خرس. بروید، زیرا کار و کوشش هزارساله، آلمان را به باغی بزرگ تبدیل کرده و به شما نیازی ندارد.
به عقیده ی بکر تنها راه خروج از بن بست، لغو مالکیّت خصوصی و اعلام رژیم کمونیستی است.
می نویسد:
افلاطون و توماس مور تشکیل کشورهای خیالی کمونیستی را در مغز خود پرورانیده اند، امّا هیچ گاه ملّت به گونه ای علمی به فکر تشکیل و تأسیس کمونیسم نیفتاده است.
بدین گونه برای نخستین بار اصطلاح «کمونیسم علمی» پیش از مارکس وارد اصطلاحات سیاسی و اقتصادی می گردد ولی هنوز مؤسّس آن «ملّت» است.
به سال 1842، شش سال پیش از انتشار «بیانیه...»، یک آلمانی دیگر به نام ویت لینگ (27) کتابی به نام «تضمین های هماهنگی و آزادی» منتشر می کند و در آن از جمله می نویسد:
زیر بار هستید امّا چاره ی کار را نمی دانید. هنگامی که جانوران به مزارع شما حمله می کنند، از روزی خود دفاع می کنید. پس چرا در برابر جانورانی که حاصل کار شما را غارت می کنند، ساکت نشسته اید؟
مقصّر اصلی کیست؟ به عقیده ی ویت لینگ، پول «به صورتی که امروز کاربرد دارد.» به عقیده ی او در آینده کارگر در انتخاب شیوه ی کار و ساعات کار آزاد خواهد بود، همچنان که در «دسترسی به دارایی ها و ساعات فراغت». به تقلید از فوریه می گوید که «کار، دیگر بیگاری نخواهد بود، بلکه زمان کوتاه و تنوّعش آن را به صورت سرگرمی درخواهد آورد».
«حذر از اصطلاحاتی که توسّط سرمایه و به دست سرمایه دار صورت می گیرد». باید اصل برابری را اجرا کرد، «براساس عشق مسیحی و شوق اتّحاد بشر و تشکیل فدراسیونی از خانواده ها، همراه با محو اصول حقیرانه ی ملیّت و فرقه گرایی». «باید کار و دارایی ها به گونه ای برابر تقسیم گردد، و قانون ارث و مالکیّت خصوصی لغو شود.»
امّا در این میان درسی می دهد که از روسو و دو انقلاب فرانسه آموخته است (و سرمشق انقلابی های 1848 قرار می گیرد) امّا متأسّفانه مارکس نسبت به آن کاملاً بی اعتنا می ماند: «انتخاب کلیّه مقامات از راه انتخابات همگانی... آزادی عمل و بیان نباید مرزی داشته باشد جز آزادی دیگران». وی که برعکس مارکس به علم حقوق هم گوشه ی چشمی دارد، می نویسد: «مجرم را می توان فقط از حقّ آزادی محروم کرد، ولی از حقّ حیات، هرگز». مبارزه ی طبقاتی که ویت لینگ بر آن تأکید دارد، در درون چنین مرزهایی است. امّا «گمان نکنید که در مصالحه با دشمنان خود چیزی به دست خواهید آورد. امید شما بسته به شمشیر شماست. هر گونه مصالحه بین آنان و شما جز به زیان شما نخواهد بود. شما این نکته را بسیار آزموده اید. اکنون آن لحظه ی بزرگ فرارسیده است که از تجربه های مکرّر خود نتایج لازم را بگیرید.
با این همه، مانند همه ی کسانی که از سن سیمون و فوریه الهام گرفته اند، تعصّب را محکوم می داند و رواداری و تساهل را توصیه می کند.
معلوم نیست چگونه باید میان لغو مجازات اعدام و «امید به شمشیر» و مبارزه ی طبقاتی و لزوم رواداری تلفیقی ایجاد کرد، امّا در هر حال، سفارشش به مدارا و احترام به اندیشه ی دیگران شنیدنی است:
زنهار! کسی را که افکاری متفاوت با افکار شما دارد، دشمن محسوب ندارید، زیرا حتّی شما هم پیش از پالایش، از همین شبکه ی اشتباهها گذشته اید. بنابراین به چیزی که برای دیگران مقدّس است بی حرمتی نکنید. از همه چیز گذشته [با این کارها] اسلحه برای دشمن مشترک تدارک نبینید.
پیشنهادهای نهایی خود را که «قانون اساسی» می نامد، چنین خلاصه می کند:
باید ثروتمندان را متقاعد کنید. سلب مالکیّت به زور درست نیست. امر بر این دایر نیست که پیشنهادهای خود را آرمان نهایی اصلاحات اجتماعی بدانیم. زیرا در موقعیّت کنونی، باید متقاعد شده باشیم که سرچشمه ی معرفت خشک شدنی است [؟]. هر نسلی و هر فردی، از کمال، برداشت خاصّ خود را دارد. در این زندگی، کمال هرگز حاصل نخواهد شد.
کلامی منطقی و متین که در تب و تاب قرن نوزدهم، و بیداد آن گم می شود. با توجّه به آنچه گذشت به نکته ی منطقی دیگری اشاره دارد: «قانون اساسی جامعه های گوناگون ناچار مختلف خواهد بود. الگویی واحد برای همه ی کشورها وجود ندارد. همچنین قوانین اساسی یک کشور در زمانهای مختلف یکی نیست. با اینهمه، ناگهان به پیشگویی شگفت انگیزی دست می زند:
نسل سوم ما با اشتراک دارایی ها زندگی خواهد کرد، به یک زبان سخن خواهد گفت و با آداب و رسومی یکسان زندگی خواهد کرد، و صورتبندی علمی یگانه ای خواهد داشت. کارگر و کشاورز ما در عین حال روشنفکر خواهند بود و معلّمان در عین حال کارگر و کشاورز... .
او مورد تعقیب قرار می گیرد و به زندان می افتد. سپس به جدال با مارکس می پردازد و برای اثبات عملی بودن نظریّه های خود به تشکیل واحدهایی می پردازد که آنها را «کمونیا» می خواند. پیروزی مارکس در مجمع «بین الملل اوّل» او را از سیاست دور می کند و پیش از ایجاد زبان اسپرانتو به فکر ابداع زبانی بین المللی می افتد. ضمناً به اختراع ماشین هایی نیز می پردازد که پس از درگذشتش نصیب کسانی می شود که وی آنها را نفی کرده بوده است.
پندارگرایی در روسیه
هرتسن (28) معروف را باید در جمع کسانی نام برد که در این بخش از آنان یاد کرده ایم. زندگی او بین سالهای 1812 تا 1870 بود. در جوانی پس از تبعید از وطن به پاریس آمد و با پرودن و مارکس آشنا شد. در لندن چاپخانه ای تأسیس کرد و به نشر جزوه هایی در مخالفت با تزار پرداخت. معتقد بود که روسیه می تواند بی گذشتن از مرحله ی سرمایه داری، از راه واحدهای دهقانی موجود مستقیماً به سوسیالیسم برسد. وی متفکّری شایسته بود و ادیبی توانا. می گفت «درسهای انقلاب فرانسه، کافی نیست. عدالت بیشتر لازم است و اخلاقیّات بیشتر و فرهنگی نیرومندتر». باز هم این سخن درست در هیاهوی انقلاب و سخن های انقلابی فراموش شد و زیانهای بسیار به بار آورد.وی شاعر نیز بود:
فرزندان «دسامبریست» (29) ها،
طرفداران جهانی نو،
شاگردان فوریه و سن سیمون،
ما، سوگند یاد کرده ایم که زندگی خود را
وقف ملّت و رستگاری او کنیم
پایگاه ما سوسیالیسم است
و برای رسیدن به هدف مقدسّمان،
باید جمعیّتی پنهانی تشکیل دهیم.
امّا جمعیّت پنهانی لو می رود و همه ی اعضا بازداشت می شوند. هرتسن تبعید می گردد. بیشتر عمرش به خلق آثار ادبی می گذرد. انقلابهای 1848 که وی آنها را «پیشرس» می خواند، روحیّه ی شاعرانه اش را قرین نومیدی می سازد. به عرفان پناه می برد و به امید کاری کارستان از جانب دهقانهای وطنش.
پس از او در قلمرو مورد بحث باید از پتروشفسکی رُمان نویس معروف روس یاد کرد که نابغه ای، دور از افکار انقلابی، به نام داستایوسکی او را مردی «شریف و درستکار» می خواند. وی را باید از طرفداران فوریه شمرد. از «سرف» های زیردست خود یک «فالانستر» با چهل عضو می سازد. امّا روز گشایش، پلیس آن را به آتش می کشد و 23 نفر که شایستگی آن را داشته اند که نامشان در تاریخ ثبت شود در این ماجرا بازداشت می گردند. سه نفر از آنان محکوم به اعدام می شوند که در آخرین لحظه بخشوده می گردند. نویسنده ی ما به هفت سال کار در معدنهای سیبری محکوم می شود و سپس نیز تحت نظر می ماند. زندگی اش از 1800 تا 1861 است (سالها پیش رمان قطور «چه باید کرد؟» از او به فارسی منتشر شد).
در انگلیس:
رابرت اوون (30) (1818 ــ 1771)
مانند همه ی انگلیسی ها اهل عمل است. به جای آن که مانند دیگر هم مسلکانش به جنگل های نامکشوف و «به دیدار گرگ و خرس» برود، در خود انگلستان ــ وطنش ــ دست به ایجاد «کلنی» می زند و باز مثل بیشتر هموطنانش سود مادّی هم می برد. صاحب کارگاهی است که 500 نفر مزدبگیر دارد. می خواهد وضع «مسکن و زندگی و مؤسّسه» را اصلاح کند و در این راه می کوشد. نام کتابش: «نگرشی نو درباره ی جامعه ــ تحقیق در اصول تکوین خصلت بشری» است. می نویسد: «بشر در محیطی مستقل از اراده اش پرورش می یابد. هم ستایش جهان بیهوده است و هم نکوهش آن. تربیت باید از نخستین سالهای زندگی آغاز گردد، گرچه محیطی مساعد ممکن است خصلت آدمی را تغییر دهد.» در نتیجه: «فقط با دگرگون کردن محیط می توان بر فرد اثر گذاشت».به سال 1818 نامه ی سرگشاده ای به مجلس نمایندگان می فرستد و در آن تذکر می دهد:
علّت بحران انگلستان، جنگهای ناپلئون نیست، بلکه رقابت ماشین با کار است. باید تکنیک جدید را در راه آسایش مردم به کار انداخت و باید «کمون» هایی با شرکت 1200 عضو تأسیس کرد. زندگی افراد باید در «مسکنی مربّع شکل» باشد با آشپزخانه و تالار غذاخوری مشترک برای همه ی اعضا. کودکان را باید از سه سالگی به محیط آموزش و پرورش مشترک برد. هر خانواده باید در یک اتاق زندگی کند. کار و تفریح، هر دو، در محیط مشترک خواهد بود.
شنیدنی است که چند تن از بزرگان سیاست با او هماواز می شوند، تا این که اوون روزی در یک اجتماع عمومی «جنگ همه جانبه با کلیّه مذاهب» را اعلام می دارد. بزرگان ــ شاید به مصلحت ــ از او روی می گردانند. هر گونه کمکی به «کمون» او قطع می شود. متفکّر ما ناچار عازم آمریکا می گردد، و در ایالت ایندیانا به تأسیس یک کمون می پردازد که سه سال دوام می آورد. به انگلستان برمی گردد و این بار متوجّه فعالیّت های سیاسی می شود. دست به کار تشکیل جمعیّتی می زند با هدفی بسیار دور و آرمانی: «انجمن تمام طبقات و تمام ملّت ها». بدیهی است که در این طرح جاه طلبانه شکست می خورد در پی شکست پیری می رسد و سوسیالیست انگلیسی را به قلمرو «اصالت روح» می کشاند.
هدف اجتماعی اوون، ایجاد «روحیّه ای نو و اراده ای نو در همه ی انسانها» است؛ هدفی مقدّس ولی متأسّفانه دور از دسترس. ایجاد خصلتی نو تا همگان بتوانند «بر مبنای خرد» و «براساس منطق» بیندیشند. باید «علم طبیعت بشری» را پی افکند. ظاهراً نمی گوید همه ی اینها را چگونه باید عملی ساخت.
هنگامی که مارکس کار انتقاد از فلسفه ی هگل را آغاز می کند او نیز کتابی می نویسد با نام «جهان نواخلاقی» و فصلی از این کتاب به «حکومت و قوانین» اختصاص دارد. باز هم پرداختن به کلیّات.
می نویسد:
حکومت متکی به خرد، فقط به خوشبختی افراد خواهد اندیشید. این حکومت، ماهیّت بشری را ژرف تر خواهد ساخت.
درباره قوانین و سازمانها و لزوم وجود آنها تحقیق خواهد کرد، و از آنچه برای انسان «نو» ضروری است سود خواهد جست، و بهترین راه برای رسیدن به این هدف را انتخاب خواهد کرد، و تمام وسایل برای خوشبختی همگان را تدارک خواهد دید.
معتقد است که همه ی نظامهای اجتماعی که تا امروز در این راه کوشیده اند بر اصولی نادرست متکّی بوده اند. «سپس، سازماندهی نوی در اجتماع ضروری است». امّا چگونه می توان از برنامه ای چنین بی مرز انتقاد کرد یا آن را درست دانست: «اگر بشر باید موجودی متکّی به خرد، خوب و خوشبخت شود، باید تمام نهادها را تغییر داد و مسیر تازه ای برای احساسات، اندیشه ها و رفتار مردمان در نظر گرفت.»
«این تنظیم امور بشر و جامعه، اگر متکّی به اصولی همواره حقیقی نباشد و اگر نتایجش بلافاصله برای همگان سودمند نباشد، کاری خواهد بود ناممکن و دست کم بسیار دشوار».
مجموعه ی این سخنان را می توان با اطمینان، آرمانی و یکسر خیالی دانست که در اصلاح اجتماعی که نیازمند پیشنهادهای عملی است، باد هواست. اینجاست که انگلس، هموطن او حق دارد چنین سوسیالیسمی را «تخیّلی» بخواند، امّا در مورد سایرین باید اندیشید.
سرانجام، اوون خلاصه ی سخنان خود را تحت عنوان «اصول کلّی» می آورد. این اصول شامل 29 اصل است که چندتایی از آنها را در اینجا می آوریم. (خود او نیز متوجّه می شود که بیشتر این اصول «کلّی» هستند)
ــ بشر، ضعیف و نادان و بی تجربه زاده می شود، امّا این شایستگی در او هست، که با بودن موقعیّت مساعد، به راه خرد کشیده شود. موقعیّت نامساعد او را به بی خردی خواهد کشانید.
ــ به سود نوع بشر است که موقعیّت های نامساعد را تحمّل نکند، و جامعه ی متّحد دارای آن چنان قدرت نامحدودی هست که این موقعیّت های نامساعد را از بین ببرد و ماهیّت خلاف آن را به جایش بنشاند.
ــ بدون ایجاد برابری در زمینه ی آموزش و پرورش و ایجاد محیطی مساعد برای همگان، نه فضیلتی وجود خواهد داشت، نه صلحی و نه سعادتی برای عموم. دانشهای مکانیکی و شیمیایی استقرار و نگهداری این برابری لازم را تسهیل خواهند کرد.
ــ همه ی کسانی که در محیطی سالم و بهره مند از سازمانی سالم زاده می شوند، می توانند به تعالی و پروش شایسته دست یابند و با خدمت به جامعه، عضوی مفید و گرانقدر شوند. کسانی که بیمارگونه به دنیا می آیند، حق دارند که مورد مهر و مراقبت های دلسوزانه ی جامعه قرار گیرند تا عیب هایشان درمان شود.
ــ اگر همگان بدین گونه تربیت شوند و به جامعه خدمت کنند، تولید ثروت سرشار، همراه با شادی، به سود همگان آسان خواهد بود و دیگر به مبارزه و احساسات ناسالم و اعمال ناصواب نیازی نخواهد بود.
ــ امروزه جنگ به صورت شرّی مطلق درآمده است.
ــ امروزه می توان با تجدید سازمان اجتماعی و استوار ساختن آن بر اصول اساسی حقیقی، از نادانی، بدبختی، تفرقه، شورهای زیانمند، عیب، جنایت و رنج، در بین تمام ملّت ها، جلوگیری کرد.
ــ هیچ گاه نمی توان میان دانش، اخلاق، عدالت و خوشبختی از یک سو، و جنگ و خشونت و تخریب ثروتها از سوی دیگر، آشتی برقرار کرد.
پیش از آن که این انگلیسی آرمان پرست را رها کنیم، باید در حقّ او انصاف بدهیم که وی شاید تنها متفکّری باشد که در قرن «شور و التهاب» متوجّه زیانهای آن نیز هست و با هر گونه خشونت، که چهره ی دو قرن تاریخ معاصر را به خون می کشد، سخت مخالف است.
کابه (31) (1856 ــ 1788)
به فرانسه باز گردیم. سن ژوست (32) انقلابی معروف می گفت: «مالکیّت حقّی است که هر شهروند باید بخشی از آن را، که قانون تعیین می کند، تملّک کند». کابه این نظر را می پسندد و رواج می دهد. او نیز طرفدار تأسیس «کمون» است و هواخواه رأی همگان و دموکراسی. و این در زمینه ی سوسیالیسم گام مهمّی است: هم اصلاحات اجتماعی و هم دموکراسی و آزادی مطبوعات. باید توجّه داشت که وی از خانواده ای کارگری است و وجود چنین بینش گسترده ای از او ــ در مسیر آزادی ــ شایسته ی احترام و توجّه بسیار است بویژه که بعدها ادّعا می شود که کارگران نسبت به آزادیهای سیاسی بی اعتنا هستند. می نویسد:دموکراسی از نظر من یعنی تمام توده ی ملّت. آنچه من از دموکراسی می فهمم بهبود وضع مادّی، فکری و اخلاقی محروم ترین طبقه های اجتماعی است و ایجاد شایسته ترین و مساعدترین نظام اجتماعی و سیاسی به منظور ایجاد شایستگی بشری و خوشبختی همه ی شهروندان.
به یاد داشتنی است که چنین بینش وسیعی از جانب سوسیالیست نسبتاً گمنامی عرضه می شود: اصلاحات عمیق اقتصادی همراه با رشد دموکراسی و مخصوصاً توجّه به اعتلای اخلاقی محرومان. آنگاه فیلسوفی، با عظمت مارکس، بخشی از این نظریّه را فراموش می کند و قشر محروم جامعه را به استناد رنج او (که آفریننده ی ذلّت و خواری است) صاحب رسالتی برین می شناسد در حدّ نجات نهایی بشر.
کابه با سوسیالیست دیگری به نام «تست» (33) آشنا می شود که همعقیده ی اوست. می خواهند افکار بابوف را به شیوه ای نو عرضه کنند. به نظر هر دو: «تولید، برابری را همراه با فراوانی، تحقّق می بخشد». ولی تارخی ثابت می کند که تولید سرمایه داری، برعکس، نابرابری را افزایش می هد و تولید به شیوه ای دیگر شکست می خورد. کابه می خواهد میان اندیشه های بابوف و آرمانهای اوون و پندارهای توماس مور و آزادی خواهی توکویل و روشنفکری ناب کندرسه، تلفیقی به وجود آورد، که البته در آن زمان به سبب گستردگی طرح ناکام می ماند. ولی خوشبختی آینده ی بشر بسته به تحقّق آن است.
پس کتاب «سفر به ایکاری» را انتشار می دهد. ایکاری آرمانشهری است که در آن نخستین حق، زیستن است و نخستین وظیفه کار کردن. و سپس شعار «از هرکس به اندازه ی نیروهایش، به هرکس به اندازه ی نیازش» و این تأکید که: «ایکاری آرمانی برای آینده نیست، برنامه ی زمان حال است».
کابه می خواهد بر این اساس جامعه را دوباره سازمان دهد. به برتری آموزش و پرورش و «تکامل نهایت ناپذیر» بشر اعتقاد دارد. کمونیسم او «پناهگاه نهایی» است.
ایجاد «کمونوته» (34) سنگ زیربناست و این کمونوته اجتماعی است مبنی بر همدلی. خیال پردازان، جامعه ی کامل و بی عیبی در مغز خود می پرورانند. انواع کمالات خیالی را در آن می گنجانند؛ سپس این جامعه را بر خلق خدا مسلّط می کنند. امّا در جریان عمل، آن کمالات باد هوا می شود، ولی تسلّط و استبداد آن می ماند. جامعه ی آرمانی کابه هم که همدلی در آن فرض است (ولی عملی شدنش موکول به آینده ای بسیار دور می گردد)، «کلیّه ی اعمال و تمام اراده ها را تحت اطاعت خود درمی آورد» و هنگامی که مصلحت جامعه از راه «داوری ملّی» اقتضا کند باید در تمام موارد آزادیها محدود گردد. بنابراین، آزادی یعنی حقّ انجام دادن «هر کاری که طبیعت و خرد و جامعه منع نکرده باشد». «به عقیده ی ما اطاعت از اراده ی عمومی و عشق به میهن و انسانیت، پسندیده ترین آیینی است که خداوند می پسندد».
آمدیم بر سر جزئیّات: «ایکاری باید بزرگتر از نیویورک باشد. و آن عبارت است از یک جمهوری دولتی که حکم خانواده را دارد. سخن آخر با رأی گیری همگانی است و ده هزار کمون، دو هزار نماینده برای مدّت دو سال انتخاب می کنند. ارتش به پلیس ملّی کاهش می یابد. «دولت، مالک وسایل تولید است». شنیدنی است که «حقّ آوازخوانی فردی و جمعی در کارگاهها» نیز پیش بینی شده است «که خاطر را بود دفع ملالی». «مجرم باید بیمار تلقّی شود». حتّی انواع جنایت هایی را که ممکن است در ایکاری اتّفاق افتد می شمارد: هتک ناموس، ایجاد حریق و قتل. شایان توجّه است که از دزدی و کلاهبرداری نشانی نیست و جنایات دیگر ظاهراً ممنوع تلقّی می شود. و سرانجام: «ریکاری مسیحی باقی می ماند».
در حدود سالهای 1848 چند کمون بر این اساس تشکیل می شود. برای اجرای این مرام یک رشته تظاهرات عمومی نیز صورت می گیرد. پیوستگان به این آیین را حدود 200000 نفر نوشته اند.
و دیگران
تاریخ، نام چند زن سوسیالیست را نیز ذکر کرده است که از همه مهمتر فلوراتریستن (35) است. این زن، که بعدها نواده ی هنرمندی به نام گوگن به جامعه ی بشری عرضه می دارد، در آن هیاهو حقوق زنان را از یاد نمی برد. می نویسد: «کارگران که از لحاظ شماره بزرگترین طبقه را تشکیل می دهند، باید برای نوسازی جامعه با زنان همدست شوند.»پدرش فئودالی از مردم پرو و مادرش زنی فرانسوی است که به اسپانیا مهاجرت کرده است. از معدود کسانی است که در قرن گذشته متوجّه می شود که: «قدرت فساد می آورد» و وفاداری به این معنی را عملاً ثابت می کند: در پرو مقامی مهم به او پیشنهاد می شود که به همین سبب نمی پذیرد. کتابی می نویسد با عنوان «اتّحاد کارگری». برحقّ طلاق زنان و کسب حقّ رأی همگانی پای می فشارد. پیشنهاد عشق را رد می کند زیرا سخت عاشق کار خود است. شهر به شهر و کوی به کوی می رود تا به محرومان بفهماند که «استثمارشدگان، کارگران و زنان» باید متّحد شوند. برای این کار به کارگاهها می رود و مرام خود و آرزوی خود را توضیح می دهد. امّا واکنش کارگران شنیدنی است: بیشتر بهت و سکوت، گاهی سرزنش و گاهی نیز بدبختانه «هو»! (36)
کُنسیدران درباره ی او می نویسد که: افکارش «عالی، امّا تخیّلی» است. سوسیالیست دیگری می نویسد: «این زن، زیادی شجاع است».
در یکی از سفرهایش برای دعوت محرومان به اتّحاد، از فرط خستگی به زمین می افتد و دیگر بلند نمی شود. تازه 41 سال داشت. او را باید «عاشق ترین سوسیالیست ها» نامید.
گذشته از این زن فداکار، مردی به نام گودن (37) نیز بر اساس نظریّات فوریه واحدی با نام «جمعیّت تولیدکنندگان» در سال 1846 تشکیل می دهد که تا قرن بیستم، آن هم تا سال 1970 دوام می آورد. سپس، شاید، در موج «خصوصی سازی» غرق می شود.
این بود نظر بسیار کوتاهی به جهان سوسیالیستهای نخستین که در ایجاد مارکسیسم سهمی شایسته دارند امّا از سوی مارکس و انگلس بی رحمانه «آنارشیستهای خرده بورژوا» قلمداد می گردند. امّا گورویچ، جامعه شناس معاصر، مارکس را مدیون سن سیمون می داند و یک محقّق روسی مدّعی است که «بیانیه ی کمونیستی» الهام یافته از اندیشه های کُنسیدران است. امّا این نکته نیز هست که هیچ یک از اینان موفّق نشدند چون مارکس جامعه ی سرمایه داری را درست تحلیل کنند. تقریباً وجه مشترک همه ی ایشان مخالفت با خشونت طبقاتی است. برعکس رمانتیک ها، هیچ یک نظر به گذشته ندارند و همه به حال و آینده می نگرند. همه چون مارکسیست ها خوشبین اند و باز همگی همچون مارکسیستها متوجّه نیستند که انسان «طراز نو» یک شبه به دنیا نمی آید.
تا اینجا سخن از سوسیالیستهایی بود که عقایدشان کم و بیش با تخیّل و آرمان آمیخته است ولی پیش از مارکس دو نفر سوسیالیست دیگر هستند که فاقد این خصوصیّت اند و هر کدام به مناسبتی نامشان در تاریخ مانده است.
لویی بلان (38) (1882 ــ 1811)
روزنامه نگاری شایسته و قویدست بود. در انقلاب 1848 بر اثر فشار کارگران انقلابی به عضویّت هیئت دولت درآمد. کتابی دارد به نام سازمان کار که پیش از مارکس به این مهم می پردازد. در این کتاب می نویسد که هر کس حق دارد از جامعه ی خود بخواهد که کاری درخور استعداد و صلاحیّتش برای او تأمین کند. این نکته از آن پس تقریباً در کلّیه ی قوانین اساسی کشورها قید می شود. جمله ی معروف «به هر کس به اندازه ی نیازش، از هر کس بر حسب توانایی اش» از اوست.لویی بلان در زمان حکومت کمون 1871، چپ افراطی و مخالف آن حکومت بود. در جهان اقتصاد از مسئله ی رقابت که استوارت میل و ریکاردو آن را ستوده بودند، انتقاد می کند و طرفدار نوعی «جمع گرایی» در کار تولید است. شاید وی تنها سوسیالیستی در زمان خود باشد که درباره ی دولت نظری اعتدالی دارد. می گوید: «دولت در کار اصلاح اجتماعی، وسیله ی لازمی است». معتقد است که تمام اموال کشور متعلّق به ملّت است و تنها او حقّ توزیعش را دارد.
بلانکی (39) (1881 ــ 1805)
وی بیش از آن که سوسیالیست باشد انقلابی حرفه ای بود. 34 سال از 55 سال زندگی سیاسی اش در زندانها گذشت. از رهبران انقلاب 1848 بود. تحصیلاتش در رشته های حقوق و پزشکی بود. چاره ی کار بشر را در ایجاد انجمن های مخفی می دانست و طرّاح انواع توطئه بود. در سال 1848 عقایدش طرفداران نسبتاً زیادی یافت. روزنامه ای را اداره می کرد با مرام چپ افراطی. طرفدار قدرت کارگری و دیکتاتوری آنان بود و شعار معروف «دیکتاتوری پرولتاریا» از اوست. امّا تفاوتی میان شورش و انقلاب قائل نبود و هر گونه اقدامی در این زمینه را «امری نه فقط انقلابی که ابداعی فنّی» می دانست. می گفت «انقلابی حرفه ای باشیم با انضباط نظامی».مارکس روش بلانکی را محکوم می دانست، ولی لنین بسیاری از روشها و شعارهای او را پذیرفت.
این بخش را با گفته ای از هالوی (40) پایان می دهیم:
تمام نظریّه های سوسیالیستی واکنشهایی هستند در برابر زیاده رویها و سوءاستفاده های صنعت گرایی [بهتر بود گفته شود: سرمایه داری. م. ر] که رفتارش مطلقاً مستبدّانه بوده است. در تمام این نظریّه ها گمان بر این است که می توان هماهنگی اجتماعی را در این است که می توان هماهنگی اجتماعی را در زمینه ی تولید و توزیع ثروت، جایگزین اقدامات پراکنده ی فردی کرد.(41)
این گمان در مارکسیسم نیز ادامه می یابد.
******
ــ نگرش تخیّلی لزوماً مردود نیست. انسان با تخیّل زنده است و با تخیّل پیش می رود. به گفته ی ژان پل سارتر، آدمی با تخیّل خود «نیست راه هست می کند». ویکتور هوگو نیز سخنی تقریباً با همین مضمون دارد: «امور تخیّلی امروز، واقعیّات فردا هستند».
ــ سن سیمون شیفته ی انقلاب 1789 باقی ماند، امّا مخالف سرسخت خشونت انقلابی بود. می خواست میان جنبه های مثبت سنّت و ره آورد صنعت تلفیقی ایجاد کند، بی آنکه دستاوردهای انقلاب فراموش گردد. امّا مانند بیشتر سوسیالیستها به آزادیهای سیاسی بی اعتنا بود. درباره ی اجتماع زمان خود می گفت: «ناشایست ها، شایستگان را به محاکمه می کشند».
ــ جاذبه و شیرینی قدرت چنان است که هم افلاطون را می فریبد، هم سن سیمون را و هم مارکس را. همگی فایده و شکوه قدرت را می بینند ولی جنبه های منفی آن را از یاد می برند. افلاطون آن را چون هدیه ای خوشبختی آفرین تقدیم فیلسوفان می کند، سن سیمون تقدیم صنعتگران و مارکس تقدیم پرولتاریا (و لنین تقدیم حزب کمونیست و استالین تقدیم خود!).
ــ پکور شاید تنها کسی است که مسئله ی مهمّ قدرت را در سده ی نوزدهم به درستی تعریف می کند: قدرت طلبی با اصول آزادی ناسازگار است. درست نیست که به امید بنا کردن دنیایی نو (و نامطمئن) جهان موجود را به هم بزنیم. باید جامعه ی نو را پیش از خراب کردن جامعه ی کهن بنا کرد و دستکم همزمان با آن.
ــ پکور: خلع ید از دارندگان وسایل تولید لازم است، امّا نه به کمک انقلاب. هواداران گاندی در هند، بی آنکه ظاهراً پیام پکور را شنیده باشند، صرفاً از راه توضیح دادن و روشنگری هکتارها زمین از مالکان به سود دهقانان گرفتند.
ــ پکوز: پیشرفت مادّی برای پیشرفت فرهنگی و اخلاقی لازم است امّا کافی نیست. جامعه ی مرفّهی که در پیشبرد اخلاق و فرهنگ نکوشد، ناگزیر جامعه ای نازا خواهد ماند.
ــ فوریه وجود ملیّت های مختلف و احزاب گوناگون را مانعی در راه یگانگی بشر می داند. امّا این، در مرحله ی سخن ساده انگاری و در مرحله ی عمل خطرناک و موجد دیکتاتوری است. به گفته ی آلن تورن باید هم وطن دوست بود و هم بشردوست. باید این دو را مکمّل هم دانست نه متناقض.
ــ ویت لینگ: زنهار! کسی را که افکاری متفاوت با افکار شما دارد دشمن نشمارید، زیرا حتّی شما هم پیش از پالایش از همین شبکه ی اشتباهها گذشته اید. به چیزی که برای دیگران مقدّس است بی حرمتی نکنید. از همه چیز گذشته، با این کارها اسلحه برای دشمن مشترک تدارک نبینید.
ــ رابرت اوون شاید تنها متفکّری باشد که در قرن شور و التهاب (قرن نوزده)، متوجّه زیانهای آن نیز هست و با هرگونه خشونت که چهره ی دو قرن تاریخ معاصر را به خون می کشد، سخت مخالف است.
ــ کابه: دموکراسی از نظر من، یعنی تمام توده ی ملّت. آنچه من از دموکراسی می فهمم، بهبود وضع مادّی، فکری و اخلاقی محروم ترین طبقه های اجتماعی است و مساعدترین و شایسته ترین نظام اجتماعی و سیاسی به منظور ایجاد شایستگی بشری و خوشبختی همه ی شهروندان.
ــ کابه می خواست میان اندیشه های مشخّص بافوف، آرمانهای اوون، پندارهای توماس مور، آزادی خواهی توکویل و روشنفکری ناب کُندرسه تلفیقی به وجود آورد.
ــ گورویچ جامعه شناس معاصر، مارکس را مدیون سن سیمون می داند و یک پژوهشگر روسی مدّعی است که «بیانیه ی کمونیستی» الهام یافته از اندیشه های کُنسیدران است. امّا باید گفت که هیچ یک از اینان نتوانسته اند چون مارکس جامعه ی سرمایه داری را درست تحلیل کنند.
ــ همه ی نظریّه های سوسیالیستی واکنشهایی بوده است در برابر زیاده روی ها و سوءاستفاده های سرمایه داری که رفتاری یکسره مستبدّانه داشته است. در تمام این نظریّه ها گمان بر این است که می توان هماهنگی اجتماعی را در زمینه ی تولید و توزیع ثروت، جایگزین اقدامات پراکنده ی فردی کرد؛ گمانی که در مارکسیسم نیز ادامه می یابد.
پی نوشت ها :
1.در این مقاله هم به لحاظ دور از ذهن بودن کلمه ی یوتوپیا و هم از نظر تطبیق این مفهوم با ترجمه ی آن در کتاب مذکور، به جای این کلمه ی یونانی، از کلمه ی «تخیّلی» استفاده شده است.
2.اطلّاعات سیاسی ــ اقتصادی، شماره ی 172 ــ 171، آذر و دی 1380، ص 127.
3.Imaginaire.
4.فرهنگ روبر.
5. Dominique Desanti, Les socialistes de I'utopie, Payot, Paris, 1970, p.8.
مأخذ این مقاله همین کتاب است.
6.Babeuf.
7. Directoire ــ هیئتی مرکّب از پنج نفر که به موجب قانون اساسی سال سوم انقلاب از 1795 تا 1799 به کمک دو مجلس بر فرانسه حکومت می کرد و به دست ناپلئون برافتاد.
8.کلودهاتری Saint-Simon.
9.اطلّاعات این بخش از دائرة المعارف لاروس و کتاب خانم دزانتی یاد شده گرفته شده است.
10. Sismondi ــ مورّخ و اقتصاددان سویسی (1824 ــ 1773).
11.از کتاب دزانتی یاد شده، ص 106، نام این وزیر فورنل (Fournel) است.
12.Enfantin.
13.شارل فوریه (Fourier).
14. P.Janet.
15.Falanstere.
16.Considerant.
17.Bazard.
18.A.Anglemont.
19.Androh.
20.کنستانتن پکور (C.Pecqueur).
21.Fonction.
22.پولانتزاس متفکّر مارکسیست در کتاب فاشیسم و دیکتاتوری می نویسد که فاشیست شدن کارگران آلمانی «هم جنبه ی اجبار داشت و هم جنبه ی نفوذ ایدئولوژیک» (ص 177 متن فرانسه). گفتنی است که کمینترن در سال 1928 حتّی «جناح چپ حزب سوسیال دموکرات آلمان را خطرناک تر از فاشیسم می دانست». (ص 170 همان کتاب).
23.مجلّه ی «اکسپرس»، مورّخ 4 اکتبر 1960.
24. A.Touraine.
25.در این زمان آلمان مرکّب از شاهزاده نشین های رقیب یکدیگر است. مجلس ها قدرتی ندارند و قانون اساسی بعدها به وجود می آید.
26.Becher.
27.Weitling.
28.السکاندر هرتسن Herzen.
29.به روسی «دکابریستها». توطئه ای که از طرف چند جمعیّت سرّی بر ضدّ سلطنت نیکولای اوّل که مستبّد شناخته شده بود و به سود برادرش «کنستانتین« که از سلطنت صرف نظر کرده بود طرح ریزی شد و عدّه ی زیادی از روشنفکران در آن شرکت داشتند. آنان موفّق شدند در ارتش نیز نفوذ کنند و عدّه ای از سربازان را به قیام وادارند. به سربازان یاد داده بودند که با شعار «زنده باد کنستانتین، زنده باد کنستی توسیون [قانون اساسی]» به خیابانها بریزند. امّا سربازان گمان می کردند کنستی توسیون همسر کنستانتین است که لابد کمالاتی دارد. قیام که ناشیانه طرح ریزی شده بود شکست خورد. چند نفر اعدام گردیدند و عدّه ای به سیبری تبعید شدند.
30. R.Owen.
31.اتین کابه (E.Cabet).
32.Saint-Juste.
33.Teste.
34.Communaute.
35.F.Tristan.
36.تاریخ یک بار دیگر نیز این مراجعه ی مستقیم به کارگران را ثبت می کند. منتها این بار به گونه ای اندک خنده آور. کامنوف و زینوویف که بر اثر بالا گرفتن جنون آدمکشی استالین مرگ خود را نزدیک می بینند شکایت به کارگران در کارخانه ها می برند و سخت هو می شوند. البتّه این بار هوکنندگان مأموریان پلیس مخفی استالین اند که این کار را احتمال داده بود.
37.Godam.
38.L..Blance ــ سوسیالیست فرانسوی.
39.لویی اوگوست بلانکی Blanqui ــ اهل فرانسه.
40.Halevy.
41.هالوی، تاریخ سوسیالیسم اروپایی، ترجمه ی جمشید نبوی، انتشارات دانشگاه تهران، 1345، ص 7.