سفری برای همیشه

در یکی از خیابانهای سنگفرش ورشو، نزدیک باروهای شهر قدیم و نه چندان دور از آبهای خروشان رود ویستولا، پلاک ساده ای در کنار درِ خانه ای نصب شده است. روی این پلاک نوشته شده است که ماریا اسکلودوسکا، که بعدها
شنبه، 26 مرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سفری برای همیشه
 سفری برای همیشه

نویسنده: برچ بِوِرلی
مترجم: محمدرضا افضلی



 

در یکی از خیابانهای سنگفرش ورشو، نزدیک باروهای شهر قدیم و نه چندان دور از آبهای خروشان رود ویستولا، پلاک ساده ای در کنار درِ خانه ای نصب شده است. روی این پلاک نوشته شده است که ماریا اسکلودوسکا، که بعدها ماری کوری نامیده شد، در 7 نوامبر سال 1867 به دنیا آمد. اعضای خانواده اش او را «مانیا» می نامیدند.
خواهرانش، سوفیای شش ساله، برونیای سه ساله و هِلای هجده ماهه، بی صبرانه و با سرو صدای زیاد، در انتظار تولد ماریا بودند. یوزف چهار ساله، به عنوان تنها برادر، نقش خود را با جدیت ایفا می کرد. مادرشان مدیر یک مدرسه شبانه روزی دخترانه بود و همه ی آنها در چند اتاق کوچک در طبقه ی دوم زندگی می کردند.
فضای خانه از سرو صدای شاگردان مدرسه شبانه روزی پر بود. دختر مدرسه ایها با سرو صدای فراوان از پله ها بالا و پایین می دویدند و تخته های کف اتاقهای طبقه بالا را به صدا در می آوردند. خانواده ماری در چنین محیطی زندگی می کرد.
اما باز هم ماری خانواده ی مهربان و سعادتمندی داشت. ماری، هم چنان که بزرگ می شد، دوستی صمیمانه ای با برادر و خواهرانش پیدا کرد که در تمام زندگی او ادامه یافت.
در حقیقت بیشتر اطلاعاتی که در مورد زندگی ماری کوری داریم، از نامه هایی که در طول سالها به برادر و خواهرانش نوشته، به دست آمده است.
دوران کودکی ماری دورانی بود که علاقه به یادگیری در او پدید آمد. خانواده ی اسکلودوسکا فرزندان خود را در محیط دانش و فرهنگ پرورش می دادند. آنها به بچه های خود می آموختند که نیروی فکری خود را به کار بگیرند تا بتوانند شهروندان مفیدی شوند. این هدف در همه ی فرزندان آنها ریشه عمیق داشت. به خصوص پدر ماری مردی خاص اما بسیار تحصیل کرده بود. او آرام و ملایم سخن می گفت و ذهنی دقیق داشت. او نه تنها به زبانهای لهستانی و روسی حرف می زد، بلکه زبانهای فرانسوی، آلمانی یونانی و لاتین را نیز به خوبی می دانست. او بعضی از آثار ادبی کلاسیک را از این زبانها به لهستانی ترجمه کرده بود تا فرزندانش بتوانند از همان آثاری لذت ببرند که او به آنها عشق می ورزید.
روزی ماری چهار ساله، جلو یک جعبه شیشه ای در اتاق کار پدرش، روی نوک پنجه بلند شد. در داخل جعبه مجموعه ای از لوله ها و بطریها به چشم می خورد. بشقابهایی کوچک، یک ترازو، قطعات کوچک سنگ و دستگاهی عجیب هم در داخل جعبه بود.
ماری از پدرش پرسید: «اینها چیست؟»
پدرش پاسخ داد: «دستگاههای مربوط به فیزیک.» این نخستین باری بود که ماری کوری با ابزارهای علم آشنا می شد.
ماری در پنج سالگی می توانست به خوبی بخوابد. او هر چیزی را که می توانست، از جمله داستان، شعر و تاریخ می خواند. وقتی کمی بزرگتر شد، خود را در کتابهای درسی و مقاله های فنی که از کتابخانه پدرش به امانت می گرفت، غرق کرد هرچند نمی توانست بخش عمده ی آنها را بفهمد.

فاجعه در خانواده

از زمان تولد ماری، مادرش به سل و نوعی بیماری عفونی ریوی مبتلا بود. وقتی ماری شش ساله بود، بیماری مادرش شدت گرفت. پدر ماری هر کاری از دستش بر می آمد انجام داد و همسرش را به مدت یک سال برای استراحت و درمان به یکی از آسایشگاه های گران قیمت فرانسه فرستاد.
نتیجه ی این کار فقط ایجاد امیدهای بیهوده بود. وقتی مادر ماری از فرانسه بازگشت، ضعیفتر و از پا افتاده تر به نظر می رسید. بیماریش اصلاً بهبود نیافته بود. با دیدن دستمالهایی که مادرشان در هنگام سرفه کردن جلو دهانش می گرفت و به لکه های خون آلوده بودند، ترس در دل بچه ها راه می یافت.
بعد چند تن از دانش آموزان مدیر مدرسه شدند. دکترها گفتند که آنها به تیفوس مبتلا شده اند؛ تیفوس نوعی بیماری خطرناک باکتریایی بود که تب شدیدی ایجاد می کرد. برونیا و سوفیا تیفوس گرفتند و هفته ها تن آنها در آتش تب سوخت. برونیا به تدریج بهبود یافت، اما سوفیا خوب نشد و در روز چهارشنبه سردی در سال 1876 جان سپرد. سوفیا در هنگام مرگ فقط سیزده سال داشت. دو سال بعد، وقتی ماریا ده ساله شد، مادرش سرانجام بر اثر بیماری سل از جهان رفت.

روزهای مدرسه

ماری با وجود از دست دادن مادر و خواهر خود، باز هم در مدرسه موفق بود. معلمان ماری او را به صورت کودکی فوق العاده باهوش به یاد می آورند که دست کم دو سال از همکلاسیهایش جلو بود. او حافظه ای قوی داشت و می توانست اطلاعات زیادی را به خاطر بسپارد. به گفته ی آنها ماری دختری خجول بود و علاقه ای به خودنمایی نداشت، مگر وقتی که مشتاق بود به نکته ای پی ببرد. در چنین مواقعی پافشاری و پشتکار او بر همه موانع غلبه می کرد.
در پایان قرن نوزدهم، لهستان تحت سلطه کشورهای دیگر بود. بیش از صد سال بود که این کشور به چند ناحیه تقسیم شده بود و کشورهای اتریش، پروس و روسیه این نواحی را اداره می کردند. در ناحیه ی مرکزی لهستان، که محل زندگی ماری بود، پادشاه لهستان، آلکساندر دوم، در حقیقت تزار روسیه بود.
مردم لهستان همواره در این خیال بودند که فاتحان روسی را بیرون برانند و اداره امور سرزمین مادری خود را در دست بگیرند. هر بار مردم لهستان قیام می کردند، سرکوب می شدند. در چنین مواقعی به شدت مجازات می شدند. شورشیها را از کشور تبعید و رهبران آنها را اعدام می کردند.
در دورانِ کودکیِ ماری، روس ها قوانین جدیدی را حاکم کردند که برای حفظ سلطه ی روسیه بر لهستان وضع شده بود. رهبران روسیه کوشیدند زبان و مذهب مردم لهستان را از بین ببردند. همه مقامهای مهم کشور به دست روسها افتاد. هر یک از مردم لهستان که شغل مهمی داشت، برکنار شد. آموزگاران اجازه نداشتند به زبان لهستانی حرف بزنند یا تاریخ و فرهنگ لهستان را به شاگردان خود بیاموزند.
در مقابل، تحصیلات ماری غنی و متنوع بود. هر شنبه شب اهل خانواده در اتاق کار پدر، زیر نور چراغ نفتی، دور هم جمع می شدند. پدر برایشان شعر، داستان و تاریخ می خواند و گاهی کتابهای بزرگ را، در حین خواندن به صدای بلند، برایشان ترجمه می کرد! به این ترتیب بود که ماری برای نخستین بار با کتاب دیوید کاپرفیلد اثر چارلز دیکنز آشنا شد.
در سال 1883، وقتی ماری پانزده ساله بود، در دبیرستان نشان طلا گرفت. حتی با وجود این، چشم انداز آینده تاریک بود. زنان لهستانی، بعد از پایان تحصیل در دبیرستان، نمی توانستند تحصیلات خود را ادامه دهند، زیرا مطالب لازم برای ورود به دانشگاهها یا مدارس فنی لهستان را به آنها نیاموخته بودند.
یوزف که پسر بود و مطالب لازم برای ورود به دانشگاه را آموخته بود. تصمیم گرفت درس بخواند و دکتر شود. برای دخترها، ماری، برونیا و هِلا فقط یک راه باقی مانده بود. اگر می خواستند تحصیلات خود را ادامه دهند، باید به دانشگاهی در یکی از کشورهای خارجی می رفتند.
اما آنها از خود می پرسیدند چگونه چنین چیزی ممکن است؟ پدرشان به زودی بازنشسته می شد. پس از آن تنها درآمد خانواده، حقوق بازنشستگی ناچیز پدر بود.تهیه ی گذرنامه ،خرید بلیت قطار، تهیه ی غذا و اجاره ی خانه بسیار پر هزینه بود. آنها هرگز نمی توانستند برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند. بنابراین تصمیم گرفتند دنبال کسب درآمد در لهستان باشند.

یک سال در روستا

درس خواندن و امتحانات نهایی همه ی قوای ماری را تحلیل برد. او با اندوهی درونی نیز دست و پنجه نرم می کرد؛ اندوه از دست دادن مادر در پنج سال قبل.
پدر ماری به خوبی می دانست که باید برای بهبود روحیه ی او کاری انجام دهد. بنابراین تصمیم گرفت دخترش را نزد بستگانشان در روستا بفرستد. او به ماری گفت: «تا می توانی استراحت کن، از زندگی لذت ببر و با نشاطی تازه برگرد.»
ماری عازم روستا شد. در روستا، از صبح تا شب کاری نداشت که انجام دهد. بازی می کرد، توت فرنگی وحشی می چید، شنا می کرد یا رمانهای نشاط آور می خواند. او در نامه ای به یکی از دوستان مدرسه ای نوشت: «ما دراینجا خیلی تاب می خوریم؛ حسابی تاب می خوریم و در آسمان بالا می رویم... میگو صید می کنیم ... گاه تنهایی با خودم می خندم و در مورد بلاهت کامل خودم با رضایت خاطر صادقانه ای فکر می کنم.»
ماری به گذر فصلها در روستا و گیاهان و جانوران گوناگون آن عشق می ورزید. او در ادامه زندگی، در اوقاتی که فشار زندگی امانش را می برید، به روستا باز می گشت تا آرامشی را که در آنجا یافته بود، بازیابد.
یک سال زندگی در روستا سپری شد. ماری که اکنون شانزده ساله بود به ورشو بازگشت. او و خواهرانش مصمم شدند راهی برای گذران زندگی پیدا کنند.
جای تعجب نداشت که به تدریس روی آوردند؛ این حرفه را از پدر و مادر خود خوب آموخته بودند. آنها در ازای دریافت دستمزدی ناچیز، تدریس به بچه های خانواده های ساکن ورشو را آغاز کردند.

«دانشگاه سیار»

در همین دوران ماری به «دانشگاه سیار» پیوست؛ دانشگاه سیار نامی بود که گروهی از مردان و زنان جوان ورشو، که تصمیم داشتند چیزهایی را فرابگیرند که فراگرفتن آنها ممنوع شده بود، برای خود انتخاب کرده بودند. جوانان روشن اندیش نسل ماری اشتیاق پرشوری برای تغییر آینده ی کشورشان و رهایی از سلطه روسیه داشتند. آنها قصد داشتند با مجهز کردن خود به دانش بیشتر، تا جایی که می توانند و به هر قیمتی که باشد، کار خود را شروع کنند. همیشه تعدادی از اعضای این گروه به دیده بانی می پرداختند تا حضور پلیس کنجکاو را هشدار دهند و زنان و مردان مشتاق علم در مخفیگاهی جمع می شدند تا به درس گوش بسپارند، نظر خود را شرح دهند و جزوه ها و کتابهای خود را مبادله کنند. این دانشمندان جوان می خواستند همه افکار و اندیشه های جدیدی را که در سرتاسر اروپا مطرح می شد، فرابگیرند. هر یک از اعضای این گروه می دانست که اگر به دام پلیس بیفتد ، همه ی آنها زندانی می شوند، اما «دانشگاه سیار» توسعه می یافت. ماری تحت تأثیر این گروه، اشتیاق شدیدی به حضور در یک دانشگاه واقعی پیدا کرد.
ماری و برونیا تصمیم مهمی گرفتند. آنها تصمیم گرفتند برای ادامه تحصیل به یک کشور خارجی بروند. سفر به کشورهای آلمان و روسیه منتفی بود، زیرا آلمان نیز تحت سلطه ی روسیه بود. بنابراین فرانسه را انتخاب کردند. دو خواهر به این این نتیجه رسیدند که آزادی لازم را در پاریس خواهند یافت.
تصمیم گرفتن برای سفر به فرانسه کار ساده ای بود، اما انجام این سفر به این سادگیها نبود. آنها از راه تدریس درآمد ناچیزی داشتند. سرانجام فکری به نظر ماری رسید. قرار شد ابتدا او و برونیا کار کنند تا خرج سفر برونیا فراهم شود و بتواند به پاریس برود. پس از آنکه برونیا در پاریس مستقر شد، به ماری کمک می کرد تا پول لازم برای سفر به پاریس را پس انداز کند.
ماری تصمیم مهم دیگری هم گرفت. او تصمیم گرفت به عنوان معلم سرخانه در خارج از شهر کار کند، هر چند برای عملی کردن این تصمیم می بایست از ورشو، خانواده و دوستان خود دور شود. درآمد این کار بیشتر بود و او می توانست پول بیشتری پس انداز کند. به این ترتیب دو خواهر می توانستند خیلی زودتر به دانشگاهی در پاریس راه پیدا کنند!
روز اول ژانویه سال 1886، ماری ورشو را ترک کرد تا کار جدید خود را شروع کند. خاطره رنجی که ماری در آن روز احساس کرد، تا پایان زندگی با او ماند. شغلی ناشناخته و خانواده ای بیگانه در انتظار بود؛ آن هم برای مدتی نامعلوم. ماری تنها و هراسان از گام بزرگی که برمی داشت، بر سر تصمیم خود ماند، زیرا می دانست که ارزش آن را دارد.
کار جدید ماری در اشچوکی بود؛ شهری در 100 کیلومتری شمال ورشو. وقتی به آنجا رسید دریافت که اصلاً به نواحی روستایی که قبلاً دیده بود و آنها را دوست داشت، شباهتی ندارد. مزارع چغندر قند شهر را در بر گرفته بود. پنجره اتاق خواب ماری به روی کارخانه قندی باز می شد که یکسره دود می کرد. همه جا منظره یکنواخت مزارع چغندر قند به چشم می خورد. در همان نزدیکی روستایی بود که در کلبه های کوچک آن روستاییان و کارگران کارخانه قند زندگی می کردند.

مدرسه ای در مزرعه ی چغندر

کارفرمای ماری مالک یک مزرعه چغندر قند بود و در مالکیت کارخانه ی قند نیز سهیم بود. او و خانواده اش در خانه ای وسیع و پوشیده از پیچک زندگی می کردند که در میان باغچه های پراکنده و نامرتب، باغهای میوه، کاهدانها و اصطبلها قرار داشت. وظیفه ماری تعلیم دختران کارفرما بود؛ آندزیای ده ساله و برونکای هجده ساله که هم سن ماری بود. ماری روزانه هفت ساعت به دخترها درس می داد. روزی یک ساعت هم به پسر یکی از کارگران درس می داد تا برای ورود به مدرسه آماده شود.
روزی ماری در یکی از کوچه های گل آلود روستا، با چند کودک روستایی روبه رو شد. این کودکان خواندن و نوشتن نمی دانستند. آنها به مدرسه هم نمی رفتند. ماری می دانست که درس دادن به آنها برخلاف قانون است، اما تصمیم به آموزش آنها گرفت: «آموزش حق مسلم آنهاست. این همان چیزی است که کشور ما نیاز دارد.»
برونکا هم مشتاق این کار بود و می خواست به ماری کمک کند. کارفرمای ماری هم با درخواست او موافقت کرد. دو دختر، مدرسه کوچکی در اتاق ماری راه انداختند. کودکان روستایی به تدریج خواندن آموختند.
ماری کار مهم دیگری را هم شروع کرد. در شبهای بلند زمستان، هنگامی که وظایف روزانه اش به پایان می رسید، مطالعه می کرد تا برای ورود به دانشگاه آماده شود. او در اتاق وسیع و دنج خود، که با بخاری بسیار بزرگی گرم می شد، به مطالعه کتاب می پرداخت؛ کتابهایی با هر موضوعی که می توانست پیدا کند: ادبیات، تاریخ، جامعه شناسی و علوم. ماری بیش از هر چیز شیفته ی فیزیک و موضوع مورد علاقه پدرش، یعنی ریاضیات بود. اگر در طول شب فرصت کافی برای مطالعه پیدا نمی کرد، ساعت شش صبح از خواب بر می خاست تا مطالعه را دنبال کند.

برونیا به پاریس می رود

با فرا رسیدن سال 1885، دو خواهر به نخستین هدف خود دست یافتند. آنها پول کافی پس انداز کرده بودند تا برونیا بتواند برای تحصیل در رشته ی پزشکی به پاریس برود. ماری تن به انتظاری طولانی داد. روزها و ماهها گذشت. ماری احساس تنهایی می کرد. درواقع اغلب اوقات غم غربت برای او طاقت فرسا بود. کم کم به این نتیجه می رسید که شاید هرگز نتواند به هدف خود، که سفر به پاریس بود، دست یابد. بارها این رؤیا رنگ باخت، از نو جانی تازه یافت و باز رنگ باخت.
او در اکتبر سال 1888 به برادرش نوشت: «فکرش را بکن، من از روی کتاب می خواهم شیمی بیاموزم. می توانی تصور کنی که چقدر کم دستگیرم می شود، اما چه می توان کرد وقتی جایی برای آزمایش یا کار عملی نیست؟»
**توضیح تصویر
در سال 1867، هنگامی که ماری به دنیا آمد، لهستان بین روسیه، اتریش و پروس تقسیم شده بود. خط سیاه، ناحیه ی تحت تسلط روسیه را نشان می دهد. خط چین آبی- سیاه جمهوری لهستان را پس از جنگ جهانی اول مشخص می کند. خط چین سرخ مرزهای لهستان را پس از جنگ جهانی دوم نشان می دهد.
سه سال طولانی گذشت و کار ماری در اشچوکی به پایان رسید. او برای ادامه تدریس به ورشو بازگشت و در آنجا فرصتی غیر منتظره برایش پیش آمد. یکی از پسر عمه هایش، به نام یوزف بوگوسکی مدیر موزه صنعت و کشاورزی بود. این نام که بسیار رسمی به نظر می رسید، در واقع پوششی برای یکی از مدارس مخفی لهستان بود. در داخل این موزه آزمایشگاه کوچکی ساخته بودند که همه دستگاه های مورد نیاز ماری در آن وجود داشت. پسر عمه ماری به او اجازه داد از این آزمایشگاه استفاده کند.
ماری روزهای یکشنبه و شبهایی که کاری نداشت، به آموختن روش کار با این دستگاه ها و انجام آزمایش های علمی ساده می پرداخت. او نحوه استفاده از دستگاه ها، انجام آزمایش های ساده، جابه جا کردن مقدارهای کمی از مواد جامد و مایع و نحوه اندازه گیری، توزین، گرم کردن، سرد کردن و مخلوط کردن این مواد را آموخت. او طرز کار آهنربا را مشاهده کرد و با استفاده از لوله های شیشه ای پیچیده، بالن و قیف به آزمایش پرداخت. سالها بعد درباره این آزمایشهای ابتدایی چنین نوشت: «گاه و بیگاه موفقیت کوچک و غیرمنتظره ای مرا دلگرم می کرد و در اوقات دیگر، به سبب حوادث مختلف یا ناکامی در آزمایشهای خود، غرق در نومیدی می شدم. اما روی هم رفته، دریافتم که پیشرفت سریع و آسان میسر نیست و در همین کوششهای اولیه تجربه خودم را برای تحقیق تجربی افزایش دادم.»
در بهار سال 1890، ماری نامه ای از برونیا دریافت کرد که مدتها در انتظار آن بود. خواهرش در پاریس کاملاً سرو سامان یافته بود و قرار بود با یکی از همکلاسیهایش در دانشکده پزشکی ازدواج کند. او در همه امتحانات قبول شده بود و فقط امتحان نهایی باقی مانده بود. وقت آن رسیده بود که ماری نیز تحصیل در دانشگاه را شروع کند. برونیا می توانست خواهر کوچکتر خود را در پاریس منزل دهد. او ماری را تشویق کرد که تدارک نهایی را ببیند.
در پایان سال بعد، ماری سرانجام سوار قطاری شد که عازم پاریس بود. در این زمان تقریباً بیست و چهار سال داشت. برای کاهش هزینه ی زندگی به توصیه برونیا عمل کرد. ماری رختخواب، پتوها، ملافه ها، حوله ها، چند دست لباس، کفشها و چند عدد کلاه خود را بسته بندی کرد. پدرش که دیگر پیر شده بود، روی سکوی راه آهن به بدرقه او آمد.
هنگام وداع به پدرش گفت: «زیاد از هم دور نمی مانیم؛ زود مدرکم را می گیرم و برمی گردم.» اطمینان داشت که زود بر می گردد زیرا هدفی نداشت بجز تحصیل در دانشگاهی در پاریس و بازگشت فوری برای تدریس علوم و ریاضیات در لهستان. وقتی قطار آهسته از ورشو بیرون می رفت، ماری سفری را آغاز می کرد که او را بیش از 1400 کیلومتر از خانه اش دور می کرد. او در آستانه زندگی جدیدی قرار داشت که قرار بود توجه سراسر جهان را به سویش جلب کند. بهایی که ماری برای این شهرت پرداخت، این بود که دیگر هرگز نتوانست در لهستان زندگی کند.
منبع : برچ، بِوِرلی، (1385)، ماری کوری: پیشگام شجاع تحقیقات پرتوزایی، ترجمه محمدرضا افضلی، تهران: فاطمی، چاپ دوم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.