نویسندگان: ایوکوسه و استفن آبه
مترجم: افشین جهاندیده
مترجم: افشین جهاندیده
Non-identique
(1) شکل سلبیِ این اصطلاح ذاتیِ تعریف آن است: امر ناهمسان نه امر متفاوت، بلکه آن چیزی است که نمی گذارد تا حد همسانی(1) تقلیل یابد، به عبارت بهتر همان چیزی که شکل های اندیشه ی همسان ساز ضرورتاً کنار می گذارند، هرچند بدون این شکل های اندیشه ی همسان ساز، امر ناهمسان وجود ندارد. امر ناهمسان بیش تر تصویرِ دگربودگی(2)- دیگریِ اندیشه ی همسان ساز- است تا تصویرِ تفاوت- یعنی نفی همسانی و ضد آن.
(2) کل نظریه ی انتقادی مکتب فرانکفورت فلسفه ی ناهمسان است، زیرا این دیالکتیکی است که بی وقفه روی همبستگی اضداد کار می کند و همانند هگل منتهی نمی شود به همسانی روح با خودش که کاملاً به منزله ی شکل نهایی حقیقت تحقق می یابد. کلیت دقیقاً از آن رو که همه را با خودش همسان می کند و دیگری را نادیده می گیرد نمی تواند حقیقت باشد: مادامی که همسانی وجود دارد، ممکن نیست که امر ناهمسان وجود نداشته باشد. مسئله این است که اندیشه دقیقاً از آن رو که حرکتِ تقریباً غیرارادیِ تقلیل به هسانی است، بی وقفه با امر ناهمسان خشونت می ورزد و آن را طرد می کند. اما امر ناهمسان همین است، یعنی مطرودِ هر همسانی. اندیشه به ویژه وقتی به روش شناخت بدل می شود، از الزامِ همسانی پیروی می کند و این ادعا کاملاً باطل است که می توان به یک باره آن را به سوی امر ناهمسان معطوف کرد. از طریق الزامِ همسانی است که اندیشه به روی امر ناهمسان گشوده می شود و امر ناهمسان همواره در بطن همسانی سکنا دارد. همان گونه که هورکهایمر در نقدی بر فلسفه های زندگی ( نظریه ی انتقادی، ص 136 به بعد) ، خیلی زود به این نکته پی برد، در تقابل قرار دادن بی واسطه گی زندگی و الزام های اجتماعی، شور حیاتی شهود و نظم ریاضی وار شناخت بی فایده است، [ چون] ناهمسانی شان درج و به هم پیچیدگی و وساطت شان نیز هست. این نقد را بعدها آدورنو در صدر نوشته ی اخلاق صغیر ( عبارتی از اف. کورن برگ نامی) بازتاب می دهد و می توان آن را مقدماتی ترین بیانِ مطایبه گونِ امر ناهمسان و در عین حال افشاگریِ الزامِ همسانی بر زندگی دانست: « زندگی نمی زید» .
(3) امر ناهمسان به دلیل ویژگی قاطعانه سلبی اش، به منزله ی آن دیگریِ رادیکالی که بی وقفه و همواره در خود فرایند ساختِ همسانی، شکل می گیرد، می تواند انگاره ای هستی شناختی کاملاً به دور از دغدغه ی نقد بر جامعه به نظر آید: رابطه ی ضدیت و وابستگی آن با همسانی می تواند تداعی گر تفاوت هایدگری میان هستی و هستنده باشد. در حقیقت، در این جا نخست و پیش از هر هستی شناسی، ضرورتی محض وجود دارد، ضرورت « گفتن این که چیزی است، حال آن که در نظر گرفتن آن از زاویه ی همسانی گویای آن است که تحت چه چیزی است و نمونه یا بازنمایاننده ی چیست و در نتیجه خودش نیست» ( دیاتیک منفی، ص ص122- 121) . از آن جا که امر ناهمسان محصول خودِ همسانی است، وظیفه ی اندیشه ی انتقادی عبارت است از حفظ هشیاری همیشگی در مورد آن چه اندیشه ی همسان ساز که پدیده ها را به منزله ی نمونه هایی در زیر مفاهیم قرار می دهد، ممکن است کتمان کند و مسکوت بگذارد، و نیز عبارت است از حفظ توجهی دقیق به آن چه رده بندی مفهومی لزوماً کنار می گذارد. برای مثال فرد که دقیقاً همان چیزی نیست که نظم اجتماعی او را با آن همسان می کند، بلکه آن چه را همچنان می تواند باشد، صرفاً بر مبنای همین ناهمسانی می توان فهمید. این توجه انتقادی به امر ناهمسان نتیجه دیالکتیکی است که در آن هر اقدام تمامیت سازی محومی شود و به دیالکتیک سلبیِ رها از امیدِ فریبنده ی رسیدن به همسانی برتر منتهی می شود، همان دیالکتیکی که نخستین طلیعه هایش همزمان با نخستین فلسفه ی اجتماعیِ مؤسسه، نزد هورکهامر ظاهر شد، حتی اگر این دیالکتیک پس از جنگ جهانی دوم، تمام رادیکال بودن اش را نشان دهد.
پی نوشت ها :
1- identite.
2- alterite.