اخلاق فردی و اجتماعی

در این بحث می خواهم تعالیم اجتماعی و سیاسی را به اخلاق فردی ربط دهم که هر کسی باید در زندگی شخصی به راهنمایی آن پیش برود، و با همه بدیها و خطرهایش، مع هذا امیدهایی بدهم به آینده نه چندان دور بشر که از بررسیهای ما
دوشنبه، 1 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اخلاق فردی و اجتماعی
 اخلاق فردی و اجتماعی

نویسنده: برتراند راسل
مترجم: عزت الله فولادوند



 

در این بحث می خواهم تعالیم اجتماعی و سیاسی را به اخلاق فردی ربط دهم که هر کسی باید در زندگی شخصی به راهنمایی آن پیش برود، و با همه بدیها و خطرهایش، مع هذا امیدهایی بدهم به آینده نه چندان دور بشر که از بررسیهای ما نتیجه می شوند و من شخصاً معتقدم بر پایه ارزیابی متین امکانات، موجه اند.*
به طور کلی، دو مقصود عمده برای فعالیتهای اجتماعی تشخیص دادیم: از یک سو، امنیت و عدالت نیازمند مرکزیت کنترل حکومتی است که اگر بناست مؤثر بیفتد، باید به ایجاد حکومت جهانی تعمیم یابد. برعکس، پیشرفت نیازمند پهناورترین میدان برای ابتکار فردی است که با نظم اجتماعی منافات نداشته باشد.
روش تأمین هر چه بیشتر این دو هدف، تفویض اختیار از حکومت مرکزی به مقامات محلی و منطقه ای است. حکومت جهانی باید حکومتهای ملی را در هر چیزی بجز پیش گیری از جنگ آزاد بگذارد؛ حکومتهای ملی نیز باید، به سهم خویش، تا می توانند به مقامات محلی میدان دهند. در صنایع، نباید تصور کرد که با ملی شدن، همه مشکلات حل می شوند. مثلاً صنعت بزرگی مانند راه آهن باید تا حد زیادی خودگردان باشد؛ رابطه کارکنان با دولت در صنایع ملی شده نباید تقلید محض از مناسباتشان با کارفرمایان خصوصی سابقشان باشد. هر چیزی از قبیل روزنامه و کتاب و تبلیغات سیاسی که با آراء و عقاید ارتباط دارد باید تابع رقابت حقیقی باشد و به دقت از کنترل حکومت و همچنین در برابر هر صورت دیگری از انحصارگری، حفظ و حراست شود. اما رقابت باید دارای کیفیت فرهنگی و فکری باشد نه اقتصادی، و به طریق اولی نباید جنبه نظامی داشته باشد یا از طریق قوانین کیفری اعمال شود.
در امور فرهنگی، شرط پیشرفت، تنوع و تفاوت است. سازمانهایی مانند دانشگاهها و انجمنهای علمی که از نوعی استقلال از دولت بهره می برند، از این جهت بسیار ارزش دارند. تأسف انگیز است که امروز مثلاً در روسیه [شوروی] می بینیم به دستور سیاستگران بی خبر از علم که حاضرند و می توانند تصمیمات مضحک خویش را با توسل به قدرت اقتصادی یا پلیسی به اجرا درآورند، دانشمندان ناگزیرند بر مهملات تاریک اندیشان صحه گذارند. از اینگونه منظره های رقت بار فقط می توان از این راه جلوگیری کرد که فعالیتهای سیاستگران به حوزه ای که می توان گفت در آن صلاحیت دارند، محدود شود. گستاخی است که ایشان تعیین کنند موسیقی خوب یا زیست شناسی خوب یا فلسفه خوب چیست. من هرگز نمی خواهم ببینم که در این مملکت اینگونه چیزها براساس سلیقه شخصی هیچ نخست وزیری، اعم از گذشته و کنونی و آینده، تعیین می شود، ولو از حسن تصادف سلیقه او کامل و بی عیب باشد.
اکنون می آیم بر سر مسأله اخلاق شخصی، به تفکیک از مسأله نهادهای اجتماعی و سیاسی. هیچ کس نه تماماً آزاد است و نه کلاً برده. آدمی تا همان حدی که از آزادی بهره می برد، برای هدایت خویش به اخلاق شخصی نیز نیازمند است. هستند کسانی که می گویند انسان فقط لازم است از قواعد اخلاقی پذیرفته شده جماعتی که بدان تعلق دارد پیروی کند. اما من گمان نمی کنم هیچ دانشمند مردم شناسی به این پاسخ قانع شود. کارهایی مانند آدمخواری یا قربان کردن انسانها یا بریدن و به نمایش گذاردن کلّه های دشمنان، فقط به علت اعتراضهای اخلاقی به آراء و عقاید متعارف کم کم برافتاده اند. اگر کسی جداً بخواهد به بهترین شیوه مقدور زندگی کند، باید بیاموزد که از رسوم قبیله ای و معتقدات قبیله ای عموماً مقبول نزد همسایگان خویش انتقاد کند.
اما کسی ممکن است به جامعه ای تعلق داشته باشد ولی به دلایل وجدانی از پذیرفتن آنچه جامعه درست می پندارد سر باز زند. در این مورد باید فرق بگذاریم میان سندیت رسوم و آداب و حجیت قانون. برای توجیه عمل غیرقانونی، دلایلی بمراتب قویتر لازم است تا توجیه عملی که صرفاً اخلاق متعارف را نقض می کند. احترام به قانون شرط واجب و چشم ناپوشیدنی وجود هر گونه نظم اجتماعی تحمل پذیر است. وقتی کسی قانونی را بد و نامطلوب بداند، حق دارد و حتی مکلف است برای تغییر آن بکوشد؛ اما فقط در موارد بسیار نادر محق به شکستن آن است. من منکر وجود موقعیتهایی نیستم که قانون شکنی در آنها به صورت تکلیف درمی آید. هر گاه کسی عمیقاً معتقد باشد که اطاعت از فلان قانون گناه است، شکستن آن تکلیفی بر عهده اوست. این حکم، معترضان به دلایل وجدانی را نیز در بر می گیرد. ممکن است کسی به دلایل وجدانی به چیزی معترض باشد و شما اعتقاد راسخ داشته باشید که در اشتباه است، ولی نمی توانید بگویید که او نباید آنگونه که وجدانش فرمان می دهد عمل کند. قانون ممکن است به نحوی صورت بندی شده باشد که دو راه بیشتر برای فرد با وجدان باقی نگذارد: یا قانون را رعایت کند و مرتکب گناه شود، یا برای پرهیز از گناه دست به عملی بزند که قانوناً جرم است. قانونگذار خردمند حتی الامکان از وضع چنین قوانینی خودداری می کند.
تصور می کنم همچنین باید پذیرفت که در بعضی موارد، انقلاب توجیه پذیر است. در برخی از حالتها، حکومت قانوناً مصدر کار بقدری بد است که سرنگون کردن آن حتی به خطر هرج و مرج می ارزد. این خطر، کاملاً واقعی است. شایان توجه اینکه موفقترین انقلابها- یعنی انقلاب 1688 انگلستان و انقلاب 1776 امریکا- به دست مردانی برپا شدند که وجودشان عمیقاً سرشار از احترام به قانون بود. جایی که احترام به قانون نباشد، انقلاب احتمالاً یا به هرج و مرج خواهد انجامید یا به دیکتاتوری. بنابراین، اطاعت از قانون گرچه یکی از اصول مطلق نیست، اصلی است که باید وزن و اهمیت فراوان به آن داد و فقط پس از تأملات پخته و عاقلانه، آن هم در مواقع نادر، قائل به استثنا بر آن شد.
اینگونه مسائل ما را می رساند به دوگانگی عمیقی در اخلاق که هر قدر هم سرگشتگی آور باشد، باید شناخته شود.
در سراسر تاریخ تا جایی که مدارکی در دست است، معتقدات اخلاقی دو منشأ بسیار مختلف داشته اند: یکی سیاسی و دیگری مربوط به باورهای دینی و اخلاقی. در کتاب عهد عتیق [یا تورات] این دو جدا از هم نمودار می شوند، یکی به صورت شریعت و دیگری به لباس پیامبران. همین گونه فرق در قرون وسطا نیز وجود داشت: یک طرف، اخلاق رسمی که به زور مقامات تلقین می شد، و، طرف دیگر، تقدس شخصی که عارفان بزرگ تعلیم می دادند و به آن عمل می کردند. هر نظریه اخلاقی کافی و وافی باید این دو گانگی بین اخلاق شخصی و مدنی را که هنوز هم پابرجاست، به حساب بگیرد. بدون اخلاق مدنی، جامعه قادر به ادامه زندگی نیست؛ بدون اخلاق شخصی، بقای آن ارزشی نخواهد داشت. بنابراین، برای اینکه جهان خوب و خواستنی باشد، وجود اخلاق مدنی و شخصی هر دو ضروری است.
اخلاق فقط به تکالیف من نسبت به همسایه ام محدود نمی شود، هر قدر هم تصور من از آن تکالیف درست باشد. نیک زیستن نیز تنها به ادای تکالیف اجتماعی و همگانی نیست؛ چیز دیگری هم به نام کمال شخصی وجود دارد . آدمی گرچه بعضاً موجودی اجتماعی است، کلاً چنین نیست. اندیشه ها و احساسات و کششهایی دارد خردمندانه یا نابخردانه، والا یا پست، سرشار از مهر یا ملهم از کین. اگر بناست زندگی او تحمل پذیر باشد، باید به اندیشه ها و احساسات و کششهایی بهترش میدان داده شود. گرچه کم کسی ممکن است در تنهایی و بی کسی خویش باشد، کمتر کسی ممکن است در جامعه ای به سعادت برسد که مجالی برای آزادی عمل فردی باقی نگذارد.
کمال فردی عمدتاً عبارت از رفتار درست با دیگران است، اما جنبه ی دیگری نیز دارد. اگر به علت تفریحات بی ارزش از وظایف خود غفلت کنید، دچار عذاب وجدان خواهید شد؛ اما اگر آهنگی بزرگ یا منظره زیبای غروب شما را به خود مشغول کرده باشد، بدون حس شرمندگی و بدون احساس اینکه وقت به هدر داده اید، دوباره به سر کارتان باز می گردید. خطرناک است که بگذاریم سیاست یا تکالیف اجتماعی بر تصور ما از ماهیت کمال فردی بیش از حد چیره شود. آنچه می خواهم بگویم گرچه به هیچ گونه اعتقاد دینی وابسته نیست، با اخلاق مسیحی هماهنگی نزدیک دارد. سقراط و حواریون [حضرت عیسی] مقرر داشتند که باید از خداوند اطاعت کنیم نه از بشر؛ در انجیلها عشق به خداوند همان قدر به تأکید سفارش شده است که محبت به همسایگان. همه رهبران بزرگ مذهبی و همه هنرمندان و نوآوران فکری بزرگ برای به ثمر رساندن نیروهای آفریننده خویش بی اختیار بوده اند، و وقتی در این کار موفق شده اند، احساس وجد و سرمستی نشان داده اند. این هیجان شالوده آن چیزی است که در انجیلها تکلیف آدمی در برابر خدا نامیده شده و (تکرار می کنم) از اعتقاد دینی تفکیک پذیر است. تکلیف من نسبت به همسایه، به هر حال به صورتی که همسایه تصور می کند، ممکن است شامل کل تکلیف من نباشد. اگر وجداناً و عمیقاً معتقد باشیم که باید به نحو خاصی عمل کنم، ولو آن عمل از نظر حکومت محکوم باشد، باید از اعتقاد خویش تبعیت کنم. به عکس، جامعه نیز باید مرا در تبعیت از اعتقاداتم آزاد بگذارد مگر هنگامی که دلایل بسیار قوی برای بازداشتنم وجود داشته باشد.
ولی فقط اعمال ملهم از حس تکلیف نیستند که باید از فشار بیش از حد اجتماعی برکنار بمانند. هنرمند یا مکتشف علمی نیز ممکن است به کاری از نظر اجتماعی بسیار سودمند مشغول باشد؛ اما نمی تواند فقط به انگیزه حس تکلیف کار خود را درست انجام دهد. باید تکانه ی خودانگیخته ای نیز برای نقاشی یا اکتشاف در او باشد، وگرنه نقاشی اش بی ارزش و اکتشافاتش بی اهمیت خواهد بود.
حوزه عمل فردی نباید اخلاقاً پایینتر از حوزه تکلیف اجتماعی تلقی شود. بعکس، برخی از بهترین فعالیتهای آدمی، به دست کم از جهت احساس، بیشتر دارای جنبه شخصی است تا اجتماعی. پیامبران و عارفان و شاعران و مکتشفان علمی کسانی هستند اساساً تنها که دید خاصی بر زندگی ایشان چیره است. وقتی آن تکانه چیره گر نیرومند باشد، احساس می کنند نمی توانند به هیچ مرجعی گردن بنهند. اگر فرمانهای او برخلاف چیزی باشد که عمیقاً به نیکی آن معتقدند؛ و گرچه به این سبب غالباً در روزگار خویش آزار می بینند، احتمالاً آیندگان بالاترین افتخارات را نثار ایشان می کنند. نه تنها در دین و هنر و علم، بلکه در نحوه احساس ما نسبت همسایگانمان نیز ارزشمندترین چیزها را همین گونه کسان به جهان می دهند، زیرا بهبود حس وظیفه شناسی اجتماعی هم مانند هر چیز دیگری عمدتاً مرهون افراد تنهایی است که افکار و عواطفشان تابع عوام نیست.
اگر نخواهیم زندگی آدمی غبار بگیرد و ملال انگیز شود، باید بفهمیم که ارزش پاره ای چیزها مستقل از سودمندی آنهاست. چیزی سودمند است زیرا وسیله ای است برای چیزی دیگر؛ اما آن چیز دیگر اگر بناست صرفاً وسیله ای دیگر نباشد، باید به خاطر خودش ارج ببیند و گرنه سودمندی اش پندار پوچی بیش نخواهد بود.
برقرار کردن تعادل صحیح بین هدفها و وسایل، هم دشوار است و هم مهم. اگر بخواهید بر وسیله تأکید کنید، ممکن است یادآور شوید که تفاوت بین انسان متمدن و وحشی، یا بزرگسال و کودک، یا آدمی و جانور، عمدتاً عبارت از اهمیت متفاوتی است که هر یک در رفتار به هدف و وسیله می دهد. انسان متمدن خود را بیمه عمر می کند، وحشی چنین کاری نمی کند؛ بزرگسال برای جلوگیری از پوسیدگی دندان مسواک می زند، کودک چنین نمی کند مگر مجبور باشد؛ آدمی برای تأمین آذوقه زمستان در مزرعه زحمت می کشد، جانور این طور نیست. عاقبت اندیشی مستلزم این است که از برای چیزهای خوشایند در آینده، اکنون تن به کارهای ناخوشایند دهیم. عاقبت اندیشی یکی از مهمترین نشانه های پیشرفت فکری است، ولی چون دشوار است و به مهار کردن خواستهای آنی نیاز دارد، اندرزگران بر ضرورت آن تکیه می کنند و بیشتر بر فضیلت از خودگذشتگی فعلی تأکید می گذارند تا بر گوارایی پاداش آینده. باید کار درست را به دلیل درست بودنش بکنید، نه برای اینکه راهی است به بهشت. باید پس انداز کنید چون همه مردم عاقل پس انداز می کنند، نه به دلیل اینکه مآلاً درآمدی برای شما تأمین خواهد کرد و امکان خواهد داد از زندگی لذت ببرید. و هکذا الی آخر.
اما کسی که بخواهد به جای وسیله، بیشتر بر هدف تأکید کند، ممکن است دلایلی بر عکس آنچه گفتیم بیاورد و باز همان قدر حق با او باشد. رقت انگیز است وقتی می بینیم بازرگانی سالخورده و ثروتمند به علت کار و نگرانی زیاد در جوانی آنچنان اکنون به سوء هاضمه مبتلاست که جز نان خشک و آب چیزی نمی تواند بخورد در حالی که میهمانانش فارغ از غم و اضطراب، شکم از عزا درمی آورند. لذا مال و مکنت که او در سراسر سالهای دراز رنج و زحمت چشم امید بدانها دوخته بود از چنگش گریخته اند، و تنها خوشی وی اکنون به این است که با استفاده از قدرت مالی، پسرانش را وادار به تن دادن به همان گونه مشقت بیهوده کند. عموماً تصدیق می شود که لئیم که بیمارگونه مجذوب وسیله است، خردمند نیست؛ اما صورتهای خفیف تر همان بیماری معمولاً مورد ستایش بیجا قرار می گیرد. زندگی بدون نوعی آگاهی از هدف، سرد و بی رمق و بی رنگ می شود؛ و نیاز به هیجان متأسفانه مآلاً از راههایی بدتر مانند جنگ یا سنگدلی یا دسیسه یا ویرانگریهای دیگر بروز می کند.
کسانی که لاف می زنند که «مرد عمل» اند، اغلب خاطرشان یکسره مشغول وسایل است و، بنابراین، نیمه خردی بیش ندارند. وقتی نیمه دیگر خرد را نیز به حساب بگیریم که به هدف مربوط می شود، فرایند اقتصادی و سراسر زندگی آدمی چهره ای بکلی جدید پیدا می کند. دیگر نمی پرسیم: تولید کنندگان چه تولید کرده اند، و مصرف به مصرف کنندگان امکان داده که به سهم خویش چه تولید کنند؟
در عوض می پرسیم: در زندگیهای مصرف کنندگان و تولیدکنندگان چه بوده که سبب شده از زنده بودن خوشحال باشند؟ چه احساس کرده اند یا چه دانسته اند یا انجام داده اند که خلقتشان را توجیه کرده باشد؟ آیا دانش جدیدی کسب کرده اند که از آن به وجد آمده باشند؟ آیا به درک عشق و دوستی کامیاب شده اند؟ آیا در پرتو آفتاب و در بهار و در عطر گلها دوباره به یکدیگر پیوسته اند؟ آیا نشاط زندگی را که مردمان ساده با رقص و آواز بروز می دهند، احساس کرده اند؟ روزی در لُس آنجلس مرا به دیدن محله مکزیکیها بردند و گفتند اینها مشتی ولگرد عاطل و باطلند، اما به من چنین می نمود که آنان از آنچه زندگی را به جای لعنت به موهبت بدل می کند حظّی وافرتر می برند تا میزبانان مضطرب و سخت کوش خویش. منتها وقتی خواستم این احساس خود را توضیح دهم، با عدم درک مطلق و کامل روبرو شدم.
مردم همیشه به یاد نمی آورند که سیاست و اقتصاد و عموماً سازماندهی اجتماعی متعلق به قلمرو وسیله است نه هدف. تفکر سیاسی و اجتماعی ما در معرض ابتلا به چیزی است که می توان آن را «مغالطه مدیریت» خواند، یعنی عادت نگریستن به جامعه به عنوان یک کل سیستماتیک که اگر نمونه نظم و ترتیب باشد، و اگر ارگانیسمی باشد که بخشهای آن قشنگ با یکدیگر جا بیفتند و از تماشای آن احساسی مطبوع دست دهد، می گویند خوب است. اما جامعه برای این به وجود آمده، یا لااقل باید آمده باشد، که برای کسانی که آن را تشکیل می دهند زندگی خوب و مطلوب فراهم کند، نه برای اینکه از بیرون منظره ای خرسندی بخش داشته باشد. بالاترین ارزش را باید در افراد سراغ گرفت، نه در یک کل. جامعه ی خوب وسیله ای است برای افراد جامعه به منظور رسیدن به زندگی خوب، نه چیزی که جداگانه برای خودش دارای نوعی کمال باشد.
وقتی می گویند ملت نوعی ارگانیسم است، تشبیهی به کار می برند که اگر محدودیتهای آن در نظر گرفته نشود، ممکن است خطرناک باشد. آدمیان و جانوران عالیتر ارگانیسمهایی هستند به معنای دقیق کلمه: هر خوب یا بدی که به یک انسان برسد به خود او در مقام شخص واحد می رسد، نه به فلان یا بهمان بخش او. اگر من دندانم یا شصت پایم درد کند، منم که آن درد را دارم، و اگر آن بخش از بدنم به وسیله اعصاب به مغزم متصل نبود، دردی وجود نداشت. اما وقتی فلان کشاورز در فلان ولایت انگلستان در برف و بوران گرفتار می شود، حکومت در لندن نیست که سرما را احساس می کند. بنابراین، شخص آدمی فاعل خیر و شر است، نه هیچ بخش جداگانه ای از او یا هیچ مجموعه ای از آدمیان. خطاست که کسی معتقد باشد علاوه بر خوب و بد موجود در افراد مختلف، خوب و بدی نیز ممکن است در مجموعه ای از انسانها وجود داشته باشد- خطایی که مستقیماً به یکه تازی یا توتالیتاریسم می انجامد و، از این رو، خطرناک است.
هستند از میان فیلسوفان و دولتمردان کسانی که می پندارند دولت ممکن است نه به عنوان وسیله بهروزی شهروندان، بلکه فی نفسه کمالی از خود داشته باشد. من هیچ دلیلی برای موافقت با این نظر نمی بینم. «دولت» امری انتزاعی است که نه احساس لذت می کند نه احساس درد و نه امیدی دارد نه ترس، و آنچه ما مقاصد آن می پنداریم در واقع مقاصد کسانی است که آن را می گردانند و هدایت می کنند. وقتی به طور مشخص و ملموس بیندیشیم نه انتزاعی، به جای «دولت» بعضی از افراد را می بینیم که بیش از سهم اغلب مردم از قدرت بهره می برند. بنابراین، تمجید و تجلیل از «دولت» در واقع تمجید و تجلیل از اقلیت حاکم از آب درمی آید. هیچ شخص دموکراتی قادر به تحمل چنین نظریه اساساً ناعادلانه ای نیست.
نظریه اخلاقی دیگری نیز وجود دارد که آن هم به عقیده من قاصر و نارساست و می توان آن را «نظریه زیست شناسی» نامید (هر چند منظور این نیست که زیست شناسان قائل به آن باشند) و از مشاهده تکامل به دست می آید. گمان بر این است که تنازع بقا بتدریج به پیدایش ارگانیسمهای پیچیده تر و پیچیده تری منجر شده تا اینکه اکنون به ظهور انسان انجامیده است. بنا به این نظر، بالاترین هدف، بقا یا، به عبارت بهتر، بقاء نوع است. اگر این نظریه درست باشد، هر آنچه به جمعیت بشر روی کره زمین بیفزاید، باید «خوب» محسوب شود، و هر چه از آن بکاهد، باید «بد» به شمار آید.
من هیچ توجیهی برای اینگونه نظریه مکانیکی و عددی نمی بینم. به آسانی می توان نیم هکتار زمین پیدا کرد که تعداد مورچگان در آن بیش از عده انسانها در سراسر دنیا باشد، ولی به این دلیل نمی گوییم مورچه از آدمی برتر است. کدام انسانی است که جمعیتی کثیر را که در فقر و بدبختی زندگی می کنند ترجیح دهد به جمعیتی کمتر که خوشحال در آسایش به سر می برند؟
راست است که بقاء شرط لازم هر چیز دیگری است، ولی فقط شرط وجود چیزی ارزشمند است و خودش ممکن است ذاتاً ارزشی نداشته باشد. بقاء در جهانی که علوم و فنون جدید به وجود آورده اند نیازمند مقدار زیادی کارهای حکومتی است. اما آنچه بقاء را ارزشمند می کند باید عمدتاً از منابعی بیرون از حکومت سرچشمه بگیرد. آشتی دادن این دو شرط متضاد با یکدیگر مشکل بزرگ ما در این بحثها بوده است.
و اکنون می خواهم با جمع بندی بحثها و یادآوری خطرهای موجود در روزگار ما، بر بعضی نتایج مجدداً تأکید کنم و بخصوص امیدهایی را در میان بگذارم که معتقدم به دلایلی عقلی می توان به آنها دل بست.
از زمان یونانیان باستان، جنگی دیرینه وجود داشته میان کسانی که بیش از هر چیز به انسجام و پیوستگی اجتماعی اهمیت می دهند و آنانکه در مرتبه نخست به ابتکار فردی ارج می نهند. در هر منازعه دیرپایی از این قبیل، می توان یقین داشت که هر دو طرف راست می گویند، و قویترین احتمال این است که راه حلی نه قاطع و روشن، بلکه متضمن تعدیلها و سازشهای گوناگون پیدا شود.
در سراسر تاریخ، نوسانی وجود داشته میان دوره های هرج و مرج مفرط و دوره های کنترل حکومتی بیش از حد. در روزگار خود ما، به غیر از مواقع بحث بر سر حکومت جهانی، بیش از آنچه جایز بوده قدرتمداری وجود داشته است و کمتر از آنچه می بایست دغدغه برای حفظ ابتکار فردی. کسانی که زمام سازمانهای پهناور را به دست داشته اند نظرشان بیش از اندازه به انتزاعات معطوف بوده و از یاد برده اند که انسانهای واقعی چگونه اند، و خواسته اند به جای اینکه دستگاهها را با آدمیان وفق دهند، آدمیان را به قالب دستگاهها درآورند.
عدم خود انگیختگی که جوامع به شدت سازمان یافته ما به آن مبتلا شده اند ارتباط دارد با کنترل مفرطی که مراجع قدرت از راه دور بر زمینه های وسیع اعمال می کنند.
یکی از مزیتهای تمرکز زدایی فرصتهای تازه ای است که فراهم می کند برای امیدواری و برای فعالیتهای فردی امیدبخش. اگر افکار سیاسی ما جملگی به مشکلات عظیم و فاجعه های جهانی مشغول باشد، مأیوس شدن کار دشواری نخواهد بود. برحسب خلق و خوی و تمایل حزبی، ممکن است به ترس از جنگ یا ترس از انقلاب یا ترس از ارتجاع دچار شوید، و احتمالاً احساس کنید که کاری از دستتان در مورد این مسائل بزرگ ساخته نیست، مگر از زمره افراد قدرتمند بسیار انگشت شمار باشید. اما در مورد مسائل کوچکتر- مانند مسائل شهر یا اتحادیه کارگری یا شعبه محلی حزبی که به آن تعلق دارید- می توانید امیدوار باشید که تأثیر مثبت خواهید گذاشت. این امر روحیه ای پرامید ایجاد می کند، و اگر بناست راهی موفقیت آمیز برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل بزرگتر یافت شود، روحیه پرامید بیش از هر چیزی محل حاجت است. جنگ و کمبودهای مختلف و بی پولی در همه کس و همه جا خستگی به وجود آورده و چهره ای سطحی و فاقد صمیمیت به امید واران داده است. بهترین چاره این حالت خستگی توأم با بدبینی، کامیابی است ولو اول به مقیاس کوچک باشد. و برای بیشتر مردم کامیابی مساوی است با تقسیم مشکلات به اجزاء کوچکتر و پرداختن به بخشهایی که آنقدر بزرگ نیستند که یأس ایجاد کنند.
جهان طعمه ی مرامهای سیاسی جزمی شده است؛ پرقدرت ترین این مرامها در عصر ما سرمایه داری و کمونیسم است. من تصور نمی کنم هیچ یک از این دو به صورت جزمی و حاد دارویی برای دردهای قابل پیش گیری باشد. سرمایه داری فرصت ابداع و ابتکار به عده ای انگشت شمار عرضه می کند؛ کمونیسم می تواند نوعی تأمین توأم با نوکری برای همه فراهم آورد (هر چند عملاً چنین نمی کند). ولی اگر مردم تحت تأثیر نظریه های ساده لوحانه قرار نگیرند و گریبان خویش را از ستیزه های معلول آن نظریه ها برهانند، این امکان به وجود خواهد آمد که با استفاده خردمندانه از فنون علمی، هم فرصت برای همگان فراهم شود و هم تأمین. بدبختانه آن مایه از هوشمندی که در علوم ما به کار رفته در نظریه های سیاسی ما دیده نمی شود، و هنوز نیاموخته ایم که چگونه از دانش و مهارت خویش به طرزی استفاده کنیم که زندگی نه تنها با شادمانی، بلکه با افتخار قرین شود. آنچه ما را پریشان می کند، از سویی تجربه جنگ و ترس از جنگ است که شاید هیچ شری در این عصر بزرگتر از آن نیست، و از سوی دیگر نیروهای بی نام و بی هویتی که بر زندگی روزانه ما حاکمند و ما را گرچه دیگر قانوناً برده کسی نیستیم، برده شرایط کرده اند. اما لازم نیست وضع بدین گونه باشد. وضع در نتیجه پرستش خدایان دروغین چنین شده است. مردان پرتحرک، قدرت را به جای خوشی و شادمانی و دوستی می پرستند، و افراد کم جنب و جوش تر سکوت کرده اند یا فریب کسانی را خورده اند که در تشخیص ریشه غم و اندوه به خطا رفته اند.
از هنگامی که بشر بردگی را اختراع کرد، قدرتمندان بر این اعتقاد بوده اند که می توانند به وسایلی متضمن رنج و بدبختی دیگران به خوشی و سعادت برسند. بتدریج با رشد دموکراسی و با کاربرد اخلاق مسیحی در سیاست و اقتصاد به شیوه های نوین، اکنون آرمان بهتری جای آرمان برده داران را گرفته است و بیش از هر زمان در گذشته به ضرورت اجرای عدالت اذعان می شود. اما طلب عدالت به وسیله نظامهای عریض و طویل موجد این خطر شده که فراموش کنیم عدالت بتنهایی کافی نیست. شادیهای روزانه و رهایی از غم و نگرانی و فرصت برای نوجویی و تفکر آفریننده به هیچ وجه از نظر ایجاد آنگونه زندگی که احساس شود به زحمت زیستن می ارزد، اهمیتشان کمتر از عدالت نیست. زندگی یکنواخت ممکن است کشنده تر از نوسان بین لذت و عذاب باشد. طرح اصلاحات اداری و بهکرد وضع اجتماعی را معمولاً کسانی می ریزند که دیگر جوان نیستند و متأسفانه اغلب فراموش می کنند که برای اکثر مردم یکی از ضروریات خوشی و سعادت نه تنها خودانگیختگی، بلکه همچنین غرور شخصی است. دنیای امروز که نظم و قاعده بر آن حکمفرماست دیگر اجازه نمی دهد کسی از کشورگشایی احساس غرور کند؛ ولی هیچ عیبی ندارد که هنرمندان و کاشفان و کسانی که بیابان را به گلستان تبدیل کرده اند و شادی و خوشبختی را به جاهایی برده اند که بدون آن فقط نکبت و بدبختی وجود داشت، احساس غرور کنند. نظام اجتماعی ما باید نه تنها به عده ای انگشت شمار، بلکه به عده ای هر چه بیشتر امکان دهد چنین غروری احساس کنند.
غرایزی که مدتها پیش نیاکان وحشی ما را به شکار و جنگ برمی انگیخت، امروز هم نیازمند عرصه ای برای خودنمایی است، و اگر مفرّ دیگری نیابد، به کینه توزی و بدخواهیهای سرکوفته بدل می گردد. خوشبختانه گریزگاههایی برای این غرایز هست که شر و آفت هم نیست. رقابت و ورزش را می توان جانشین جنگیدن ساخت، و به جای شکار، به لذات حادثه جویی و اکتشاف و آفرینندگی روی آورد. این غرایز نباید نادیده گرفته شوند یا مایه تأسف باشند، زیرا می توانند نه تنها منشأ شرّ، بلکه همچنین سرچشمه بهترین عناصر در دستاوردهای انسان قرار گیرند. پس از حصول ایمنی، کسانی که بهروزی آدمی را می خواهند کاری از این مهمتر ندارند که برای این غریزه های دیرین و نیرومند، نه قید و بند و مانع و نه گریزگاههای منتهی به ویرانگری، بلکه حتی الامکان عرصه های بیشتری بیابند که شادمانی و غرور و شکوه به زندگی انسان بدهد.
در طول اعصاری که انسان به شکوفندگی رسیده و تکامل یافته است، آدمیان با دو گونه درد و گرفتاری روبرو بوده اند: یکی آنکه طبیعت خارجی بر آنان تحمیل کرده؛ دیگر آنکه خود در نتیجه نادانی، یکدیگر را به آن دچار ساخته اند. در آغاز، بدترین بلاها از محیط برمی خاست. انسان نوع کمیابی از جانوران بود که اطمینانی به بقایش نبود. نه دارای چالاکی میمون بود و نه پوست خز و، بنابراین، به اشکال می توانست از چنگ ددان بگریزد و در بیشتر نقاط جهان سرمای زمستان را برنمی تافت. تنها دو مزیت طبیعی داشت: یکی قامت راست که دستانش را آزاد می کرد، دیگری هوشی که اجازه می داد تجربیاتش را منتقل کند. این دو مزیت رفته رفته او را به برترین مقام رسانیدند. عده افراد انسان از هر پستاندار بزرگ دیگری بیشتر شد. اما طبیعت هنوز می توانست به وسیله سیل و قحطی و بیماریهای مسری کشنده قدرت خویش را به ظهور برساند و از اکثریت وسیع آدمیان در ازای نان روزانه شان بی وقفه کار بکشد.
در روزگار ما، در نتیجه رشد هوش علمی، اسارت ما در دست طبیعت خارجی بسرعت رو به کاهش است. قحطی و بیماریهای همه گیر هنوز پیش می آیند، ولی هر سال بهتر از سال پیش پی می بریم که برای جلوگیری از آنها چه باید بکنیم. کار توانفرسا هنوز ضروری است اما فقط به علت نابخردی ما، زیرا اگر آرامش و همکاری وجود داشته باشد، می توانیم با مقدار کار بسیار ملایمی نیز گذران کنیم. با فنون موجود می توانیم، هرگاه خردمندی به خرج دهیم، از بند بسیاری از صورتهای دیرین اسارت طبیعت خارجی آزاد شویم.
اما بلاهایی که آدمیان بر سر یکدیگر می آورند به همان درجه تخفیف نیافته است. هنوز جنگ و ستمگری و سنگدلیهای هولناک وجود دارد، و هنوز طمعکاران، مال و ثروت کسانی را که به مهارت یا بی رحمی خودشان نیستند از چنگشان می ربایند. شهوت قدرت هنوز بساط استبداد می گستراند، و هر جا جباریت به صورتهای فاحش امکان پذیر نباشد، لااقل در راه آزادی سد و مانع ایجاد می کند. و ترس- ترس عمیقی که آدمی بزحمت حتی از وجودش آگاه است- هنوز انگیزه چیره گر در زندگانی بسیاری از مردم است.
اینها همه غیرضروری است. هیچ چیزی در سرشت آدمی نیست که این بدیها را پرهیز ناپذیر کند. می خواهم با نهایت تأکید تکرار کنم که با کسانی که از وجود تمایلات رزمی ما نتیجه می گیرند که فطرت انسانی خواهان جنگ و سایر شکلهای تعارض است، به هیچ وجه موافق نیستم. من اعتقاد استوار دارم که عکس این قضیه صحیح است. معتقدم که تمایلات رزمی می توانند نقش اساسی ایفا کنند و صورتهای زیانمندشان را می توان بسیار کاهش داد.
اگر ترس از ناداری و بینوایی نباشد، حرص مال کمتر خواهد شد. شهوت قدرت ممکن است به بسیاری راهها ارضاء شود که متضمن لطمه و آزار به دیگران نباشد: مثلاً از راه قدرت راندن بر طبیعت در نتیجه اختراع و اکتشاف، یا پدید آوردن کتابها و آثار هنری ستوده و پسندیده، یا توفیق در اقناع و پذیراندن عقاید. نیرو و تحرک و تمایل به تأثیرگذاری می تواند سودمند باشد اگر مفرّ درست پیدا کند، وگرنه زیانمند است، مانند بخار که هم می تواند قطار را جلو براند و هم دیگ را بترکاند.
رهایی ما از اسارت طبیعت خارجی، بهروزی آدمی را به درجه ای امکان پذیر ساخته که تا امروز بی سابقه بوده است. ولی اگر بناست این امکان به فعلیت برسد، باید به هر طریقی که محققاً زیانبار نباشد آزادی ابتکار و ابداع وجود داشته باشد و ابتکاراتی که به غنای زندگی بشر بیفزاید، تشویق شود. راه ایجاد جهان بهتر، تشویق آدمیان به این است که بی پروا و دریادل و نترس باشند، نه رام و سربزیر و بزدل، مگر اینکه لطمه و خسارتی به دیگران وارد شود. در جهانی که ما در آن زندگی می کنیم، هم برای نیکی و هم برای بدی امکانهای بی حد و حساب وجود دارد. بلاتکلیفی و سرگشتگی کنونی ما بیش از هر چیز ناشی از این است که به درجه ای وحشتناک یادگرفته ایم نیروهای طبیعت خارجی را مهار کنیم ولی بر نیروهای سرشته در درونمان چنین تسلطی نداریم. تسلط به نفس و خویشتن داری همیشه ورد زبان ناصحان و معلمان اخلاق بوده است، ولی در گذشته تسلطی بدون درک و فهم. هدف من در این سخنرانیها درکی از نیازهای انسانی بوده وسیعتر از آنچه اغلب سیاستگران و اقتصاددانان مسلم می گیرند، زیرا تنها از طریق چنین درکی خواهیم توانست به امیدهایی جامه عمل بپوشانیم که تاکنون به علت نابخردی و حماقت ما تحقق نیافته اند ولی به برکت کاردانی و مهارتمان در دسترس قرار دارند.

پی نوشت ها :

* Bertrand Russell, «Individual and Social Ethics,». in Authority and the Individual (London: Unwin Paperbacks, 1977) pp. 82-95.

منبع :فولادوند، عزت الله، (1377) خرد در سیاست، تهران: طرح نو

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.