عزاداری محرم در قم!
خلبان شهید عباس اکبریپانزده روز گذشته بود و عباس مرخصی نیامده بود. مادر خیلی نگران بود. «لابد توی این محرم یه کاری دست خودش داده که بهش مرخصی ندادن... شاید هم فرار کرده و ساواکی ها دنبالش هستن... شاید هم خدای نکرده توی راه طوریش شده؟ یا ماشینش...»
غیر ممکن بود که عباس روز تاسوعا و عاشورا قم نباشد. مادر دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت. حتی روضه هم نرفته بود. هیچ کس خانه نبود. همه رفته بودند هیأت و دسته. معصومه هم با بچه هایش رفته بود خانه همسایه شان روضه. مادر دلش می خواست خیالش از عباس راحت می شد و خودش هم می رفت. بی اختیار چند بار ظرف ها را که شسته بود، دوباره شست و خشک کرد.
صدای در که آمد، دوید به سمت راهرو. دامادش بود. سلام کرد و گفت: « آقای ناظریان! خدا خیرت بده! از عباس خبری نداری!»
دامادش با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: «نه حاج خانوم. ولی شنیدم که اومده. برای همین اومدم به شما بگم. ماشینش رو بچه ها دیده ان، ولی خودش رو نه.»
مادر گفت: «خیر ببینی مادر! خیلی نگرانشم. هر وقت می اومد اول یه سری به من می زد، بعد می رفت. نمی دونم چی شده که نیومده، اگه می شه زحمت بکشین و پیدایش کنین. می خوام ببینمش و خیالم راحت بشه.»
آقای ناظریان لیوان شربتی را که مادر زنش آورده بود، لاجرعه سرکشید و گفت: «چشم. همین الان می رم دنبالش.» بعد آستین های پیراهن مشکی اش را پایین کشید و راه افتاد.
اول دور و بر کوچه و خیابان را گشت، ولی چیزی ندید. سر خیابان که رسید، ماشین عباس را دید. کسی تویش نبود. درش هم باز بود. عباس هیچ وقت در ماشینش را قفل نمی کرد. می گفت: « من که چیزی از کسی ندزدیدم، حق کسی رو هم نخوردم. خدا خودش هوای ماشین رو داره.»
آقای ناظریان تمام دسته های عزاداری را که به سمت حرم می رفتند، گشت. خیلی تشنه شده بود. آفتاب مستقیم روی سرش بود. فکر کرد شاید توی دسته ی امام زاده حمزه (علیه السلام) باشد، و آن جا هم بود.
آقای ناظریان تعجب کرد. عباس داشت زنجیر می زد. پشت پیراهن مشکی اش باز بود و سرتاسر سرخ. نه کفش داشت و نه دمپایی. پایش را روی آسفالت داغ خیابان می گذاشت. عرق از چهار ستون بدنش سرازیر بود.
- «سلام عباس آقا! کجایی تو؟ مادرت توی خونه نگرانته. گفته که پیدات کنم. باید یه سری بهش بزنی. یه خبر از خودت بده...»
عباس زیر لب داشت نوحه را تکرار می کرد. نوحه که تمام شد گفت: « علیک السلام. باشه میام. از همدان دیر رسیدم. سخت تونستم از پایگاه دربرم. دیدم دیر شده، گفتم یه راست بیام هیأت ... نیم ساعت دیگه، دسته رو که به حرم رسوندم، زود میام خونه، خیلی ممنون که خبر دادی.»
آقای ناظریان دیگر چیزی نگفت. فقط توی فکر بود آدمی که آمریکا رفته و ارتشی هم هست، چه طور این قدر دوست دارد ماه رمضان و شب قدر و محرّمش را حتماً قم باشد. یاد حرف همیشگی عباس افتاد. « حال و هوای قم یه صفای دیگه ای داره...»(1)
یک هفته فرصت
شهید حسن آبشناسانروزی که حسن آبشناسان می خواست مسئولیت فرماندهی تیپ را قبول کند، گفته بود:
«یک هفته فرصت می خواهم، بعد جواب می دهم...»
آبشناسان و همسرش - گیتی زنده نام - رفته بودند به مشهد. گیتی گفته بود:
«می روی زیارت امام رضا؟»
آبشناسان پلک بر هم زده و سر فرود آورده بود:
«می خواهم بروم پیش امام رضا (علیه السلام) اجازه بگیرم و مشورت کنم تا ببینم قبول فرماندهی تیپ به صلاح است یا نه؟» مکثی کرده و ادامه داده بود:
«اگر بنا باشد در این موقعیت مسئولیت قبول کنم باید تیپ به لشگر تبدیل بشود و همه ی دوره دیده های ورزیده ی نیرو مخصوص ارتش بیایند تو جبهه...»
آبشناسان پس از زیارت امام رضا(علیه السلام)، رفته بود پیش آیت الله کاظمی خلخالی که از خیلی پیش ترها در مشهد با هم آشنا و مأنوس بودند و به اتفاق شبهای بسیاری را به قرائت و تفسیر قرآن می گذراندند. حسن آبشناسان چهار زانو نشسته بود رو به روی شیخ و او زیر لب آیه ای خوانده بود و سپس قرآنی را باز کرده بود و بعد از مکثی عینک را به آرامی از روی چشم های پر مهرش برداشته بود. قطره اشکی روی گونه ی شیخ غلتیده بود و لب گشوده بود:
«مبارک است، قبول کن!»
آن دوست روحانی گریسته بود و سرهنگ آبشناسان لبخند زده بود.(2)
پای امانتی!
شهید احمد کیاییشهید «احمد کیایی» از آن منتخبین بود. مداحی می کرد. آن قدر پاک بود که پس از سخنرانی شهید دستواره در عملیّات کربلای -1 همین که با حضرت زینب (سلام الله علیها) وداع کرد، ساعتی بعد مزدش را گرفت و دعایش مستجاب شد. خدا طلبیدش. یکی از پاهایش هنگام دفن کردن نبود. قطع شده بود. یکسال گذشت تا این که قبل از عملیات والفجر- 4 به قلاویزان رفتم و سری به محل شهادت زدم تا بلکه پا را پیدا کنم. منطقه هنوز پر از مین گوجه ای والمری بود. تجهیزات بچه ها همچنان روی خاک افتاده و دست نخورده باقی مانده بود. جلوتر که رفتم، پس از جستجو، پای قطع شده ی احمد را در گودالی یافتم. هنوز هم داخل پوتین بود. شماره ی پای هر دوی ما یک اندازه بود. آن را برداشته و با خود به تهران آوردم تا به بدن ملحق کنم. آوردم و به خانه که رسیدم رو به ننه ام گفتم: « این امانت است. کسی به آن نزدیک نشود و دست نزند.» ننه کنجکاوی کرد و اصرار. بالاخره پا را دید و از تعجب دهانش باز ماند. باورش نمی شد که سوغاتی جبهه پای قطع شده و پوتین باشد. به هر حال پای امانتی را به خانواده ی احمد کیانی رساندم و بعد توسط آنها به قطعه 53 بهشت زهرا (سلام الله علیها) منتقل شد و در آنجا به بدن متصل و دفن گردید.(3)
جمله ی حضرت قاسم علیه السلام
شهید حسن باقریقبل از عملیات محرم، در آخرین جلسه ی هماهنگی که در قرارگاه فتح برگزار شد، فرماندهان تیپهای سپاه دور هم جمع شده، بودند. سنگر فرماندهی در منطقه ی عین خوش، با استفاده از بلوک و آهن در دل زمین ساخته شده بود. فرماندهان تیپها: حسین خرازی، مهدی زین الدین، مجید بقایی و حسن باقری در جلسه حاضر بودند. من هم به عنوان قائم مقام تیپ کربلا، در جلسه شرکت کردم. بعد از ارایه اخبار و آخرین وضعیت یگان ها، شب حمله مشخص شد و جلسه به پایان رسید.
آن روزها، ایام سوگواری امام حسین (علیه السلام) بود. حسن باقری با قد و قواره ای بلند ایستاده بود و با حزن و اندوه، مصایب کربلا را به زبان می آورد. بعد، از روی کتابی که در دست داشت، شروع کرد به خواندن. وقتی به جمله ی حضرت قاسم (علیه السلام) رسید- شهادت از عسل برای من شیرین تر است - دیگر نتوانست طاقت بیاورد و خودش را کنترل کند. جمله ها را بریده و با هق هق گریه ادا می کرد. دایم با چفیه ی سفید رنگش، چشمهایش را پاک می کرد. بقیه هم تحت تأثیر قرار گرفته و با صدای بلند گریه می کردند. او دیگر نتوانست ادامه بدهد، نشست روی زمین و گریه کرد.
قرار بود فردای آن روز به دیدار امام (قدس سره) برویم. باقری ماند توی جبهه و ما راه افتادیم.
از دیدار امام برگشتیم، ظهر بود. خبر آوردند اتفاقی افتاده است! پرسیدیم: «برای چه کسی؟!»
جوابمان را درست ندادند. اول گفتند: « برادر بقایی شهید شده».
بعد هم کمی مکث کردند و همه را نگاه کردند. انگار هیچ کس دوست نداشت این خبر را به ما بدهد. بالاخره گفتند: «فکر می کنیم برادر باقری هم...»
یک کوه روی سرمان خراب شد. من بودم و آقا محسن و آقا رحیم و آقا رشید. کم مانده بود دچار یأس و ناامیدی بشویم. می دانستیم از گناهان کبیره است. سعی کردیم بر خودمان مسلط باشیم. ولی گریه را نمی شد کاری کرد.
در آن لحظه، توی ذهنمان خیلی چیزها می گذشت. ادامه ی جنگ بدون باقری؟ اطّلاعات عملیّات لنگ نمی ماند؟.... ولی خدا کمکمان کرد؛ خدای باقری.
پرسیدیم: «چطور شد؟»
گفتند: « باقری و بقایی با هم بودند، با چند نفر دیگر. گرای آن سنگر را دشمن می گیرد و شروع می کند به شلیک کردن یک گلوله می خورد توی سنگر آنها. بعضی همان جا شهید می شوند. باقری را می آوردند عقب. توی راه ورد زبانش یا حسین(علیه السلام) و یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بوده است و شهادتین را می گفته. ظاهراً تا بیمارستان زنده بوده و بعد هم شهید می شود.»(4)
ارادت خاص به حضرت زهرا (سلام الله علیها)
شهید ستوانیکم بهنام کریمیشهید ستوانیکم بهنام کریمی یکی از رزمندگان با ایمان و با اخلاص تیپ هوابرد شیراز بود. و در منطقه عملیاتی سومار در کردستان انجام وطیفه می کرد. رفتار او با سربازان با صمیمیت و محبت توأم بود، به طوری که گاهی اگر سربازی را در هنگام نگهبانی خسته می دید، با مهربانی به وی می گرفت: «تو برو استراحت کن، اسلحه ات را به من بده تا نگهبانی بدهم.»
او ارادت خاصی به حضرت فاطمه(سلام الله علیها) نشان می داد، از آن حضرت سخن به میان می آورد و به او توسل می جست و یاری می طلبید. روزی در حالی که نمی توانست هیجان و خوشحالی اش را پنهان کند گفت: « در خواب بانوی بزرگوار را مشاهده کرده ام که با محبت خاصی با من سخن گفته و فرموده است که به زودی به نزد ما خواهی آمد.»
در سال 1366 در منطقه ی سومار در محور «سلمان کشته» و مقابل تپه «شترمل» از ابتدای صبح مشغول کندن سنگرهای جدید بودیم. شهید کریمی نیز در کنار سربازان حضور داشت. هنگام ظهر برای اقامه نماز، صرف نهار و استراحت، کار تعطیل شد. به کریمی گفتم: « برویم داخل سنگر برای خواندن نماز و استراحت.»
او با تواضع و فروتنی گفت: « من نماز را چون اول اذان است همین جا می خوانم، شما به سنگرهای خود بروید.»
گفتم: «اما از اینجا تا سنگر فقط پنج دقیقه بیشتر راه نیست.»
گفت: « ممکن است در فاصله ی همین پنج دقیقه به شهادت برسم، حیف است نماز اول وقت را از دست بدهم. اگر توفیق شهادت داشتم در این مکان مقدس به شهادت نایل خواهم شد.»
من به طرف سنگر حرکت کردم. بعد از وضو به سنگر آمدم، آماده ی نماز شدم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. در عین ناباوری خبر شهادت کریمی به اطلاع من رسید. این رزمنده ی با ایمان در حال اقامه ی نماز به علت اصابت ترکش های خمپاره به سر و قلب وی به شهادت نایل شد.(5)
خدا لعنتت کند! چرا توهین می کنی؟
شهید سید مرتضی آوینیاحتمالاً زمستان سال 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش می دادند که اجازه ی اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلم سازان، نویسندگان و... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه - داشت به حضرت زهرا (سلام الله علیها) بی ادبی می شد. من این را فهمیدم. لابد دیگران هم همین طور؛ ولی همه لال شده بودیم و دم برنیاوردیم. با جهان بینی روشن فکری خودمان قضیه را حل کردیم که: طرف هنرمند بزرگی است و حتماً منظوری دارد و انتقادی بر فرهنگ مردم.
اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند. داد زد: «خدا لعنتت کند! چرا توهین می کنی؟!»
همه ی سرها به سویش برگشت. در ردیف های وسط بود، آقایی چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکی بر سرش بود و اورکتی سبز بر تنش. از بغل دستی ام پرسیدم: « این آقا را می شناسی؟»
گفت: «سید مرتضی آوینی است.»(6)
پی نوشت ها :
1- بازگشت یک شهاب، صص 71- 69.
2- روشن تر از آبی، صص 11- 10.
3- جشن حنابندان، ص 130.
4- چشم بیدار حماسه، صص 122- 121و 143- 142.
5- زمزمه ای در تنهایی، صص 63- 62.
6- افلاکیان زمین، صص 13- 12.