دعای امام زمان علیه السلام
شهید صمد یونسینشسته بودیم دور هم، در پادگان.
گفت: «برادرها! ما سرباز امام زمانیم، ولی درباره ی ایشان کمتر می دانیم.»
بعدش ادامه داد: « کی دعای الهی عَظم البَلاء رو حفظه؟»
یکی دو روز بعد همه دعا را بعد از نماز می خواندیم، البته از حفظ.(1)
تکه تکه
شهید علی ماهانیچهار نفر را برای علی آقا خلیلی گذاشتم. بعداً آن ها گفتند: «علی آقا نگذاشت او را عقب ببریم» و می گفت: « بچه هایی که حالشان بد است، باید بروند». ما به زور او را تا آخر میدان مین بردیم، با توجه به این که دو نفرمان هم زخمی شدیم. ایشان همان جا ماند و قرآنش را بیرون آورد و شروع به تلاوت کرد. ما هم چند زخمی دیگر را عقب بردیم. او دلش می خواست که مانند امام حسین (علیه السلام) تکه تکه شود. همان طور هم شد. چون بعد از 8 سال مقداری از استخوان هایش را آوردند.» (2)
آمدند ما را بردند
شهید میرزاییبرای شهید میرزایی خیلی ناراحت بودم. سر خاک ریز نشستم و خوابم برد. خواب دیدم که شهید میرزایی پیش من آمد، سرم را پایین انداختم و گفتم: « دیدی چه قدر تلاش کردم که نجاتت بدهم. از من ناراحت هستی؟»
خندید و دست روی شانه ام گذاشت و گفت: « من اصلاً ناراحت نیستم. تو زحمت زیادی کشیدی، ناراحت نباش، بعد از رفتن شما آمدند ما را بردند.»
گفتم: «کی؟»
گفت: «همان کس که می بایست بیاید.»
دلم گواهی داد که آقا امام حسین (علیه السلام) و امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و دیگر بزرگان یا ملائکه بودند که او را به ملکوت اعلی بردند.(3)
شهادتین
شهید گمنام
بالای سر شهیدی از گردان 410 که در حال شهادت بود، رفتیم. شیخ علی کنارش نشست و به او گفت: « شهادتین را بگو و سلام مرا به آقا امام حسین (علیه السلام) و فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) برسان.»
من ناراحت شدم و گفتم: « شیخ با این حرف های تضعیف کننده زودتر او را می کشی!»
جواب داد: «کاش من جای او بودم.»
آن بسیجی در همان حال به شهادت رسید. گفتم: « شیخ! تو به زودی به شهادت می رسی.»
خیلی خوشحال شد و مرا بوسید و گفت: « کی؟» گفتم: « فعلاً صبر کن.»(4)
یاد حضرت زهرا سلام الله علیها
شهید حاج قاسمحاج قاسم می گفت: « بچه ها، وقتی امشب وارد آب شدید، دست تان را زیر آب بکنید و آب را توی دستتان بگیرید. قسم بدهید و بگویید: « تو مهریه ی حضرت زهرا (سلام الله علیها) هستی، اگر امشب ما را آن طرف ساحل نرسانی؛ فردای قیامت شکایتت را به حضرت زهرا(سلام الله علیها) می کنیم. خواهش می کنیم. التماس می کنیم ما را به آن طرف برسان» و خطاب به نیروهای بعدی که باید سوار قایق می شدند، می گفت: توی قایق که نشستید همواره به یاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشید، ذکر بگویید و استغاثه بکنید.»(5)
ایام فاطمیه و راه بازگشت
شهید احمد جولاییانچند شب قبل از عملیات، احمد همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود. درست در همان محوری که قرار بود امشب در آن عملیات اجرا شود، در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع شدند و به هر زحمتی که بود از موانع عبور کردند و خود را به عمق دشمن رساندند. سنگرهای کمین عراقی ها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل در حال برگشت، هر دو در سیم های خاردار و لابه لای موانع گیر کردند. طوری که در سیم های خاردار گیر کرده بودند که حتی نمی توانستند تکان بخورند. در آن ساعت، آب جذر شده بود، با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند. هر قدر تلاش کردند که خود را رها کنند نتوانستند دریافتند که لحظه ی موعود فرا رسید، راه بازگشتی نیست. در حالی که اشک در چشمان شان حلقه زده بود، هم دیگر را در آغوش گرفتند و حلالیت طلبیدند.
آن روزها ایام فاطمیه بود به حضرت زهرا (سلام الله علیها) متوسل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیم های خاردار نجات پیدا کرد. اما وضعیت احمد بسیار دشوارتر بود و امکان رهایی او وجود نداشت. از احمد خداحافظی کرد و به طرف نیروهای خودی برگشت. احمد تصمیم گرفت هر طور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند؛ چون اگر اسیر می شد، ممکن بود زیر شکنجه و شلاق، حرف بزند و عملیات لو برود. دوست احمد در حالی که به عقب برمی گشت، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش می آید. با خود گفت: «بدبخت شدم! عراقی ها هستند! حتماً احمد را گرفته اند و حالا به طرف من می آیند.»
به زیر آب رفت، تا او را نبینند. وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد، دید احمد است. باور کردنی نبود، خطاب به احمد فریاد می زند: « قف! لاتحرکوا! ایست! بی حرکت.»
احمد خود را در آغوش او انداخت و با صدای بلند گریست، چند دقیقه هر دو گریستند. پرسید: « چه طوری نجات پیدا کردی؟»
- «نمی دانم چه شد! هر قدر تلاش کردم که خود را از شر سیم های خاردار خلاص کنم نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می شد. نمی دانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود، چون توجه دشمن را به سمت من جلب می کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه (علیهم السلام) متوسل شدم. یکی یکی سراغ آن ها رفتم. امام علی(علیه السلام)، امام حسن(علیه السلام)، امام حسین(علیه السلام) ... اما بی فایده بود. انگار همه با من قهر کرده بودند و جوابم را نمی دادند. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه(سلام الله علیها) دراز کردم و با تمام وجودم از او خواستم که نجاتم بدهد. نذر کردم. گریه کردم. التماس کردم. دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هوشیاری کامل احساس کردم.»
احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند.(6)
یک راز
شهید حسنیتوی سنگر، گاهی وقت ها اتفاق می افتاد که شهید حسینی دست روی سینه اش می گذاشت و عرض ادب می کرد. این کار او برای ما جای سؤال شده بود. فکر می کردیم شاید زیارت عاشورا می خواند و برای سلام دادن به امام حسین(علیه السلام) از جا بلند می شود و ادای احترام می کند.
این کار شهید حسینی به یک راز تبدیل شده بود تا این که چند ساعت قبل از شهادت، رازش را برای یکی از بچه ها فاش می کند و می گوید: « حال که زمان شهادت نزدیک شده است می خواهم رازم را فاش کنم. زمانی که می ایستادم و ادای احترام می کردم به خاطر حضور امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود. ایشان گاه گاهی برای سرکشی به بچه ها وارد سنگر ما می شد و من با دیدن امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ادای احترام می کردم.»
ساعتی بعد از فاش شدن این راز، خمپاره ای نزدیک او منفجر شد. سرش به طور کامل از بدن جدا شد اما شال سبزی که بر گردن داشت همچنان روی شانه های بی سرش باقی ماند.(7)
پاداش عاشقی!
شهید محمد ایمانیمی خواست برود، اما مادرم راضی نبود. چهار برادر دیگرم هم جبهه بودند. مادرم گفت: « تو بمان، یک نفر باید باشد که از زن و بچه های برادرانت مراقبت کند.»
اما او به مادرم می گفت: « به آن ها بگو برگردند. من زن و بچه ندارم و اگر اتفاقی برایم بیفتد برای کسی مشکلی پیش نمی آید.»
محمد طلبه بود. شب، همه ی درس هایش را خواند. صبح روز بعد رو به ما کرد و گفت: « بیایید خداحافظی کنیم که باید بروم. دیشب خواب دیدم. یک نفر در عالم خواب به من گفت باید در لشکر امام حسین (علیه السلام) ثبت نام کنم.»
خداحافظی کردیم. محمد رفت و به لشکر امام حسین(علیه السلام) پیوست و انتظارش فقط 10 روز طول کشید.
شهید محمد ایمانی عاشق حسین بود و حسین و خدای حسین، زیباترین پاداش را به او هدیه کردند.(8)
صلواتی
شهید حجت الاسلام اکبرزادهصلوات های شهید حجت الاسلام اکبرزاده از یاد کسانی که او را می شناختند، نمی رود. این شهید بزرگوار جوّ معنوی خاصی را میان بچه ها ایجاد کرده بود.
حاج آقا اکبرزاده تعدادی مهر و تسبیح های کربلا تدارک دیده بود و به هر کدام از بچه ها که می رسید، پیشنهاد مهر و تسبیح می داد، اما به شرطی که در ازای آن تعدادی صلوات بفرستند که گاهی یک میلیون صلوات هم می رسید!
از آن جا که در آن زمان مهر و تسبیح کربلا خیلی کم بود، همه علاقه مند بودند که یکی از آنها را داشته باشند.
به ایشان می گفتم: « با این شرط شاید به زحمت بیفتند و نتوانند این همه صلوات را بفرستند.»
اما او جواب می داد که می توانند یاد بگیرند هر چند تا که دلشان می خواهد بفرستند.
اغراق نیست اگر بگویم شهید اکبرزاده چند میلیارد صلوات از رزمندگان گرفت. او باعث شده بود که همه ی بچه ها صلواتی شوند.(9)
شرمنده ی امام حسین نباشم!
شهید احمد کریمیکنار قبر آماده ای نشسته و عجیب به فکر فرو رفته بود. بنده ی خدایی روی شانه اش زد وگفت:
- «حاج احمد! این قبر برای تو خیلی کوچک است. تو با این قدبلند، توی این قبر جا نمی گیری، به فکر یک قبر دیگر باش.»
حاج احمد کریمی در جواب گفت: « من به شما قول می دهم که این قبر برای من بزرگ هم باشد.»
همیشه می گفت: « شهادت با یک تیر یا ترکش که نفع شهادت نیست، آدم باید مثل امام حسین شهید بود تا شرمنده ی آقا نشود. من دوست دارم روز قیامت، اگر قرار شد مرا به امام حسین(علیه السلام) معرفی کنند، قطعات بدنم را روی پارچه ای قرار دهند و بگویند: « این احمد کریمی است.»
گذت تا این که در کربلای پنج گلوله ی توپ به او اصابت کرد و قطعات بدنش را در کیسه کوچکی جمع کردند و در همان قبر دفنش کردند. احمد به آرزوش رسید و شرمنده ی امام حسین نشد.(10)
پی نوشت ها :
1- تبسم نسیم، ص 54
2- رندان جرعه نوش، ص 100.
3- رندان جرعه نوش، ص 135
4- رندان جرعه نوش، ص 178
5- اولین اشتباه آخرین اشتباه، ص 82
6- اروند خاطرات، صص 210- 208.
7- مسافران آسمانی، صص 56- 55.
8- مسافران آسمانی، ص 132.
9- مسافران آسمانی، صص 130- 129.
10- مسافران آسمانی، صص 126- 125.