فریاد یا زهرا
شهید عیسی خدریعملیات والفجر هشت با هدف تصرف «فاو» آغاز شده بود. روزی در مسجد ابوالفضل استراحت می کردیم که خبر رسید یکی از لشکرها در نگهداری «پنج راه» با مشکل مواجه شده و نیاز به پشتیبانی دارد. متعاقب آن، گردان 405 لشکر ثارالله به همراه حاج آقا پودینه و برادر خدری بعد از سازماندهی ما به خط اعزام شد.
ساعت حدود یک و نیم بامداد بود که وارد عمل شدیم و در زیر آتش سنگین ادوات دشمن با رشادت و از جان گذشتگی بچه های گردان، پنج راه را از عراقی ها پس گرفتیم و بعد از تحویل به لشکر نگهدارنده به عقب برگشتیم. اما آنچه در این عملیات باعث روحیه ی نیروهای خودی شد، جنگندگی و شجاعت برادر خدری بود. ایشان پیراهنش را از تن درآورده بود و آر پی جی را بر روی شانه قرار داده و با زدن هر گلوله فریاد «یا زهرا» ی او نشاط و انگیزه ی ما را صد چندان می کرد بطوری که با هر فریاد او صد نوای «یا زهرا» از حنجره ها و هزاران گلوله از اسلحه های ما برمی خاست. او در آن عملیات آنقدر آر پی جی زده بود که برای مدتی از سر درد و سرگیجه، آرام و قرار نداشت. (1)
نشان عاشق!
شهید عباسعلی خمریروزی برای دیدار شهید به منزلشان رفتم. وارد اتاق شدم. متوجه شدم که دور تا دور اتاق مزین به پارچه های مشکی و پارچه های شعارنویسی شده ی مخصوص محرم است که برای تزیین اماکن مذهبی به کار می رود. رو به شهید کرده و گفتم: «اینها چیست؟ اینجا منزل مسکونی است یا حسینیه؟»
ایشان با دنیایی از صفای باطن و طهارت روح و سرشار از محبت اهل بیت (علیه السلام) رو کرد به من و گفت: «کسی که عاشق امام حسین (علیه السلام) باشد، خانه ی او هم حسینیه است و باید خانه اش را طوری تزیین نماید که نشان از محبت اهل بیت (علیهم السلام) داشته باشد تا چنانچه کسی وارد آن خانه شد، بفهمد که این خانه متعلق به محب و عاشق اهل بیت (علیه السلام) است. »(2)
سقّا
شهید محسن رحمتیارادت خاصی به حضرت ابوالفضل (علیه السلام) داشت، به خاطر همین عشق و علاقه، از روزی که وارد جبهه شد، به عنوان راننده ی تانکر آب مشغول به کار شد.
به تمام جبهه های غرب آب می رساند. بین بچّه ها معروف شده بود به «محسن سقا».
محسن خستگی ناپذیر بود. حتی ناهار و شامش را هم توی ماشین می خورد.
یک روز به محسن گفتم: «چطور روزی چهار مرتبه در این جاده های پر پیچ و خم و خطرناک رفت و آمد می کنی؟»
گفت: «تمام خمپاره ها و توپ و تانک های دشمن به اندازه ای یک فشنگ خودمان هم ارزش ندارد.»
گفتم: «لااقل کمی استراحت کن.»
محسن پاسخ داد: «من روزی استراحت می کنم که پیروز شده باشیم. »
محسن یک سقای به تمام معنا بود. یک بار ماشینش خراب شد. یک وانت لندکروزر تحویل گرفت و با گالن بیست لیتری به بچّه ها آب رساند. (3)
نوحه سرایی
شهید محمدعلی میرزاییاوایل انقلاب، کردستان میدان تاخت و تاز وحشیانه ی گروهک های ضد انقلاب شده بود. ما برای مقابله با این فریب خوردگان مزدور و پاکسازی شهر مهاباد به آنجا اعزام شدیم. در پایگاه سیلوی گندم شهید استقرار یافتیم. شبی دمکرات ها با تمام توان نظامی خود به این پایگاه حمله ور شدند.
عرصه ی نبرد برای رزمندگان اسلام تنگ شده بود. در این گیرودار محمّدعلی را می دیدم که با روحیه ای بسیار بالا با گفتن «یا زهرا» و «یا حسین» به دیگران روحیه می داد. فریاد می زد: « ما رزمنده ی اسلام هستیم، خدا ما را کمک می کند. هیچ قدرتی قادر به مقابله با قدرت خداوند نیست»
و... حقیقتاً همینطور هم شد.
محمّدعلی با کلام نافذ خود چنان در وجود رزمندگان اسلام تأثیر گذاشت که ضمن تثبیت مواضع خود، دشمن وادار به فرار شد و منطقه را از لوث وجودشان پاکسازی کردیم.
در یکی از روزها به اتفاق محمدعلی و عده ای از نیروهای اسلام در منطقه ی جنگی با اتوبوس در حال حرکت بودیم.
او که بسیار مشتاق شنیدن و خواندن مدایح اهل بیت (علیه السلام) و احادیث بود، بلندگویی به دست گرفت و نوحه سرایی کرد.
بعد از اتمام نوحه سرایی به همرزمان خود پیشنهاد کرد که هر کدام حدیثی بخوانند و معنا کنند.
همه پیشنهاد او را پذیرفتند. اولین نفری که شروع به خواندن حدیث نمود خود محمدعلی بود.
او این حدیث را بر زبان آورد: « الدنیا سجن المؤمن و جنة الکافر». سپس در مورد آن توضیحاتی ارائه داد. صحبت های او از دل بر می آمد و بر دل ها می نشست.
براستی انتخاب این حدیث درباره ی خود محمدعلی مصداق پیدا می کرد که دنیا در نظرش همچون زندان جلوه می کرد و برای آزادی هوس پرواز را در سر می پروراند. (4)
به پشت سرت نگاه کن
شهید رجبعلی امینیشهید اعتقادی راسخ به حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) داشت. برایم تعریف کرد که «هنگامی که دخترم فاطمه تازه به دنیا آمده بود، من به مأموریت رفتم. نبرد سختی بود بسیار مقاومت کردیم تا اینکه دیدم نیروها شهید شده اند و اشرار هم از مقابل می آیند. در دلم گذشت که یا فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، فاطمه ی من هنوز بابا نگفته است. در همین موقع گویا صدایی به من گفت به پشت سرت نگاه کن. دیدم که نیروهای کمکی نزدیک می شوند و اشرار هم با دیدن آنها پا به فرار گذاشتند. به اطرافم نگاه کردم کسی را ندیدم.» (5)
به ائمه ی معصومین متوسّل شوید
شهید سید محسن جنگجویاننیروها به حرکت درآمده بودند محسن دائماً در جلو و عقب گروهان حرکت می کرد. با بچه ها حرف می زد و آخرین دستورات را به آنها می داد، در زمان حرکت نیروها به طرف دشمن به همرزمانش آهسته گوشزد می کرد:
«امشب شب عاشورا است. شما یاران حسین هستید به ائمه ی معصومین متوسل شوید.»
دیگر نیروها به آخرین نقطه قبل از عملیات رسیده بودند و ساکت و آرام نشسته بودند.
نفس در سینه حبس شده بود. حتی صدای زوزه ی باد هم نمی آمد. همه جا تاریک بود. اما درون بچه ها غوغایی بود. هر کس به نوعی در خودش فرو رفته و مشغول راز و نیاز شبانه با خدای خویش بود. (6)
دست بی حس، نشان ارادت
شهید احمد ساربان نژادیاد آن ایام بخیر! عجب روزهای خوشی را در پادگان ابوذر سپری کردیم! منِ روحانی رفته بودم که مثلاً درس اخلاق و معنویت بدهم. غافل از آنکه هر گوشه از جبهه خودش مدرسه است.
هر کدام از بچه ها، جلوه ای از معنویت بودند و «احمد» یکی از آنها بود. نمی دانید با آن دست بی حسش، چه صفایی می کرد! احساس می کرد از آقا ابوالفضل (علیه السلام) نشان ارادت گرفته است. همیشه به من می گفت: « هر وقت به گردان ما آمدی، یادت باشد روضه ی آقا قمر بنی هاشم(علیه السلام) را برایمان بخوانی.... »
***
حدود شهریور ماه سال شصت و یک شهید حاج علی موحد دانش، و شهید حاج کاظم رستگار تصمیم گرفتند با تعدادی از نیروهای با تجربه و زبده ی خود، یک تیپ تشکیل دهند. خیلی زود هسته ی اولیه تیپ حضرت سید الشهداء (علیه السلام) به وجود آمد. در آن موقع و حتی همین الان هم، رسم بر این است که وقتی نام یک تیپ یا لشکر مثلاً سید الشهداء (علیه السلام) به وجود آمد. در آن موقع و حتی همین الان هم، رسم بر این است که وقتی نام یک تیپ یا لشکر مثلاً سید الشهداء(علیه السلام) است، نام زیر مجموعه های آن هم از اسامی یاران و اصحاب همان حضرت انتخاب شود. پس از سازماندهی اولیه تیپ حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) عازم سومار شد. به گمانم عملیات «مسلم بن عقیل» (علیه السلام) بود. در منطقه ی عملیاتی غرب سومار، آغاز شده بود. پدافندی منطقه ی «گیله تاکله شوان» و ارتفاع 321، حدود بیست روز طول کشید. دومین مأموریتی که به تیپ «سیدالشهداء (علیه السلام) محول شد، حرکت به سمت منطقه ی عمومی «دشت چنانه» در جنوب کشور بود. محرم بود و آن حال و هوای روحانی و پرشکوه. کارهای آموزشی گردان به عهده ی برادر «سعیدی» بود. و یک روز یکی از بچه ها موقع حرف زدن گفت: «گردان قمر.»
احمد مثل اینکه به او و گردانش ناسزا داده باشند، با عصبانیت گفت:
- «گردان قمر چیه؟ گردان قمر نداریم! اسم آقا «قمر بنی هاشم (علیه السلام)»، قداست دارد. تو خجالت نمی کشی؟»
بعد رو کرد به بچه های گردان و گفت:
- «هیچ کس حق ندارد نام گردان را مخفف ادا کند.»
تقریباً شصت روز بعد از عملیات والفجر مقدماتی، نوبت به عملیات والفجر یک رسید. یادم هست بهار بود و تبریک سال نو، چه تأثیری در روحیه ی ما گذاشت. نامه هایی پر از سلام و صلوات و دعا که روحیه ی ما را قوت می بخشید. لحظه ی موعود فرا رسید و گردان حضرت قمر بنی هاشم(علیه السلام) برای حرکت مهیا شد. گردان در داخل حسینیه جمع شد و «احمد» شروع به صحبت کرد. حرف های او عجیب به دل آدم می نشست. بعد از مراسم یکایک سوار کامیون ها شدیم و به راه افتادیم. (7)
نمای گنبد
شهید حسن صوفیگنبد که نمایان می شد، دست به سینه می شد. سلام که می کرد، اشک تو چشمانش حلقه می زد.
اغلب که می رفتیم تهران، می گفت: « بریم قم زیارت حضرت معصومه (علیه السلام)، از اون طرف می ریم همدان.»
***
تاسوعا، عاشوار می رفتیم هیأت. گاهی من وقت ناهار می رفتم خانه.
می گفت: « آمدیم سینه بزنیم که ناهار امام حسین رو بخوریم تو می خوای بری خونه؟
می گفت: «قیمه پلوی» امام حسین غذای بهشتیه. هر کی نخوره مغبونه!»
***
بچه که بود، بیماری خیلی سختی گرفت. امید به ماندنش نداشتیم. متوسل به امام حسین (علیه السلام) شدم. نذرش کردم. خود آقا شفاش داد.
گفتم: «بی جهت نیست این قدر عاشق سیدالشهداء است.»(8)
پیشمرگِ شفا یافته!
شهید رضا ارومیاناین دسته، پیشمرگ گردان بود و مشکل ترین مأموریت ها به این دسته واگذار می شد. از گروهان ما جمال موحدنژاد (شهید) به آنجا رفت که هم معاون دسته شد و هم آرپی جی زن. فرمانده ی این دسته برادر رضا ارومیان (شهید) بود. او پسر نماینده ی مردم زنجان در مجلس شورای اسلامی بود؛ پسری که در عین خشن بودن، خیلی با بچه ها و دوستان رئوف و مهربان برخورد می کرد. شهید جمال از او خاطره ی زیادی تعریف می کرد. به قولی او شفا یافته ی خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بود. در سال های قبل و سال هایی که در کردستان درگیری ها خیلی شدید بود، رضا ارومیان توانست در یکی از گروهکهای ضد انقلاب نفوذ کند. حدود شش ماه در ستاد حزب بود و جاسوسی می کرد؛ تا اینکه رؤسا به او ظنین می شوند و جلسه ای تشکیل می دهند تا نقشه ای برایش طرح کنند. اما رضا متوجه ماجرا می گردد و با جسارتی عجیب، وارد جلسه می شود و همه را به رگبار می بندد. چند نفر از سرکرده ها را می کشد و بعد پا به فرار می گذارد. او را تعقیب می کنند. رضا که دیگر خسته شده بود، و احتمالاً گلوله ای هم به پایش داشت، از بالای تپه ای می افتد و در میان برف ها محو می شود. تعقیب کنندگان از کنار او می گذرند ولی متوجه اش نمی شوند. شب هنگام رضا خود را از میان برف بیرون می کشد و کشان کشان به مقرهای خودی می رسد. او را به بیمارستان می رسانند؛ ولی متأسفانه رضا از دو پا فلج می شود. از این ماجرا مدتی می گذرد، و رضا در ارومیه زندگی جدید خود را آغاز می کند. ماه محرم از راه می رسد و در روز عاشورا در حسینیه ارومیه، رضا را با برانکارد به مجلس می آورند. میان سینه زنان، رضا به شدت گریه می کند و خوابش می برد. در خواب خانمی را می بیند که به او می گوید:
«بلند شو.» رضا می گوید: پایم فلج است. نمی توانم بلند شوم. بعد آن خانم دستمال سیاهی را روی پای رضا می گذارد و می گوید: « بلند شو!»
رضا از خواب می پرد. حاضران همچنان گرم سینه زنی بودند. رضا دستمال سیاهی روی پایش مشاهده می کند. آن را بر می دارد و بلند می شود. ناگهان جمعیت متوجه او می شوند. می ریزند. روی سرش و لباس هایش را پاره پاره می کنند. رضا ارومیان مسئول دسته پیشمرگها بود. (9)
با نخلستانهای مدینه و کوفه!
شهید علی اصغر نایب درودیوقتی تعریف می کنند که شهید و شهادت، چه و چه و چه است و چه جایگاهی دارد، هر آدم عاقلی باشد آرزویش می گیرد تا شهید شود؛ می خواهم بگویم حالا اگر شهید هم نشدیم؛ از خدا نخواهیم که قضا و قدرش را تغییر داده و به سود ما سازد؛ البته خدا هم یک سره خیر بندگان را در پیش می گیرد؛ در هر حال ما می گوییم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد(صلی الله علیه و آله) و مماتی ممات محمد و آل محمد (صلی الله علیه و آله). »
و از خداوند متعال می خواهیم تا هر زمان صلاح است، مرگمان را شهادت در راه خودش قرار دهد.
***
بعد از این که همه ی وسایلمان را گرد آورده و بار تویوتا وانت او کردیم، به سوی اهواز راه افتادیم تا عازم منطقه ی عملیاتی شویم؛ تا خواستیم از نخلستان وارد جاده شویم، ترمز کرد، از خودرو پیاده شد و رفت کنار یکی از نخل ها ایستاد؛ یکی دو تا خرما از روی زمین توی آن تاریکی شب پیدا کرد و برگشت و رو به یکی از بچه ها گفت:
- «این خرماها بهشتی اند. مال بهشتند؛ آدم کیف می کند اینها را بخورد؛ این خرما مال بهشت است. »
او هم به شوخی و طعنه پاسخ داد:
- «بله؛ هر کس بخورد، می رود توی بهشت!»
یک حال تازه و ویژه ای در گفتار و رخسارش پدیدار شده بود؛ سپس آمد سوار شد و راه افتادیم؛ توی آن هنگامه پرسید:
- «شما فکر می کنید اینجا مانند کدام منطقه است؟»
بهش گفتیم:
- «ما توی این مناطق، شبیه زیاد داریم و نمی دانیم منظور شما چیست و کدام منطقه را می گویید؟»
دوباره گفت: «شما چه تصوری از این منطقه دارید؟»
من گفتم: «لابد تصور زمان جنگ های صدر اسلام و نخلستان های مدینه، مورد نظر است.»
کمی فکر کرد و گفت: « اتفاقاً درست من یاد آن دورانی می افتم که امیرالمؤمنین (علیه السلام) توی نخلستانهای مدینه و یا همان کوفه می رفتند و راز و نیاز و واگویه می کردند. »
و ادامه داد: « من هم اکنون احساس می کنم که توی لشکر، یک گرد یتیمی روی سر گروهی از نیروها نشسته است. »(10)
پی نوشت ها :
1. ترمه نور، صص 134- 133
2. ترمه نور، صص 137- 136
3. مسافران آسمانی، صص 34- 33.
4. ترمه نور، صص 337 و 340.
5. ترمه نور، صص 41- 40.
6. ترمه نور، ص 87.
7. آرام بی قرار، صص 70و 39و 28.
8. هم کیش موج، صص 86و 28و 13.
9. نونی صفر، صص 38- 39.
10. روی ابروی چپ، صص 137 و 98- 97.