خاطراتی از ارادت شهدا به اهل بیت علیهم السلام

به سوی عرش

در آن موقع که تازه ازدواج کرده بودیم تمام زندگی ما پنج تومان بود، یک شب شخصی از آشنایان در خانه ی ما را زد و گفت: - «فلانی! من دچار مشکلی شده ام و به هزار تومان پول نیاز دارم.»
دوشنبه، 8 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به سوی عرش
 به سوی عرش





 

خاطراتی از ارادت شهدا به اهل بیت علیهم السلام

این پاکت مال شماست!

شهید سید علی اکبر ابوترابی
در آن موقع که تازه ازدواج کرده بودیم تمام زندگی ما پنج تومان بود، یک شب شخصی از آشنایان در خانه ی ما را زد و گفت:
- «فلانی! من دچار مشکلی شده ام و به هزار تومان پول نیاز دارم.»
با آن که همه ی زندگی من پنج تومان بود، ولی نخواستم به سینه ی او دست رد بزنم، گفتم:
- «تا فردا به من مهلت بده تا ببینم چه کاری می توانم انجام دهم.»
هنگام سحر پیش از نماز صبح به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) مشرف شدم و در آنجا به بی بی متوسل شدم و عرض کردم: « خانم، من به برادر شما یک تعهدی دادم و در مقابل یک تقاضایی از حضرتشان داشته ام، امروز روز آن تقاضای بنده است تا یک انسان مضطر نجات پیدا کند.» و بعد می فرمود: من نماز صبح را خواندم و مشغول تعقیبات نماز بودم که دستی از پشت به کتف من زد و گفت:
- «آقای ابوترابی این پاکت مال شماست.»
و مهلت عکس العمل هم به من نداد که بخواهم از ایشان تشکری کرده باشم، وقتی به عقب برگشتم رفته بود. پاکت را باز کردم و دیدم همان مبلغ پولی است که آن آقا خواسته بود و به منزل آوردم و آن آقا آمد پول را گرفت و رفت و من از خوشحالی از خود بی خود شدم.(1)

پابوسی پیش از هر کاری!

شهید علی اصغر نایب درودی
هر زمان که با نایب به مشهد می رفتیم و کاری و مأموریتی داشتیم، نخست می گفت: « پیش از انجام هر کاری بیایید برویم به پابوسی آقا امام رضا(علیه السلام) ».
اگر ما این زیارت را به بعد موکول می کردیم و یا فرصت دیگری را به آن اختصاص می دادیم، خودش همان لحظه ی نخست، غسل زیارت می کرد و یک راست به حرم می رفت. گاهی هم که ما با او همراه می شدیم، می دیدیم با هر کاری و اعمال مستحبی که به هنگام زیارت انجام می دهد، یک ریز روضه ی ائمه و به ویژه اهل بیت و یاران سیدالشهداء(علیه السلام) را زمزمه می کند، یا می آمد یک گوشه ای می نشست و همان ها را به حالت مصیبت برایمان می خواند؛ مردم هم چند بار گردمان حلقه زدند و ولوله ای بر پا شد. پس از آن بلند می شدیم و می آمدیم بیرون و دنبال کارهایمان راه می افتادیم.(2)

فراخوان توأم با ارادت!

شهید عباسعلی خمری
شهید، عشق و محبت فوق العاده ای به اهل بیت داشت و در مراسم سوگواری و میلاد ائمه و حضرت زهرا (سلام الله علیها) با شور و نشاط فراوانی حاضر می شد.
ایشان در ایام محرم و عاشورا بانی و مشوق راه انداختن دسته جات سینه زنی در سپاه بودند. بارها شاهد بودیم که با پای برهنه و سری آغشته به گل در مراسم، حضور می یافت و با شور و هیجانی وصف ناپذیر نسبت به اهل بیت (علیهم السلام) اظهار ارادت می کرد.
در محرم سال 65، نوحه ای جدید در مراسم عزاداری خواندم که فوق العاده ایشان را منقلب کرد. بعد از اتمام مراسم، آمد منزل ما و درخواست کرد آن نوحه را دوباره برایش بخوانم. من هم لبیک گفتم.
شهید با شنیدن نوحه بار دیگر منقلب شد و اشک از چشمانش جاری گشت. ایشان آن چنان بدنش از شدت گریه می لرزید که از حالات او من هم گریه افتادم.
***
یاد و نام ائمه (علیهم السلام) و اهل بیت پیامبر (صلّی الله علیه و آله) با تمام وجود شهید عجین شده بود. آن هم به حدی که شهید حتی در فرمان های نظامی نیز این ویژگی را از خود به نمایش می گذاشت.
ایشان در جلسه به نیروهای تحت امر خود سفارش کرده بود هر زمان که شما را فراخوانی نمایم، در محل تجمع گروهان، سه بار ندای یا زهرا سر می دهم و شما می بایست بعد از فریاد سوم؛ در محل تجمع حاضر باشید.
معمولاً در جبهه برای فراخوانی و اعلام عمومی، از بلندگو و یا تیرهوایی و یا ارسال پیک استفاده می شد اما شهید خمر ازفرط عشق و علاقه ی به اهل بیت، فرمان های نظامی را هم با ابراز ارادت به ساحت قدسی ائمه ی اطهار عجین کرده بود، به طوری که هنوز ندای سوم «یا زهرا» تکرار نمی شد که همه ی نیروها در محل تجمع به خط بودند.(3)

هدیه

شهید محمدعلی فیاض بخش
حاج حیدرعلی - پدربزرگ شهید - دو ساعت به ظهر، همراه محمدعلی- فیاض بخش - می رفت باغ رضوان. بین راه ذکر روزش را می گفت. به چند رفیقش سر می زد و نماز را در حرم امام رضا(علیه السلام) می خواندند. آداب زیارت را با هم انجام می دادند. برای محمدعلی بعضی از قسمت های زیارت نامه در تفسیر می کرد، از امام رضا(علیه السلام) و کراماتش می گفت.
.... محمدعلی را با خود به خانه ی رفقا می برد. چهارده نفر رفیق هم دندان بودند. شب های جمعه، هر هفته خانه یکی جمع می شدند هر نفر هزار صلوات می فرستاد خانه یکی جمع می شدند. هر نفر هزار صلوات می فرستاد و هدیه ی چهارده معصوم می کردند.(4)

پای برهنه در میان عزاداران

شهید عباس بابایی
به خاطر دارم در یکی از روزهای ماه محرم، همراه عباس و چند تن از خلبانان مأموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتفاق عباس، ساختمان عملیات را ترک کردیم، در جلوی ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت:
- «پیاده می رویم. شما بقیه ی بچه ها را به مقصد برسانید.»
من هم با تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم. پس از دقایقی به یکی از خیابان های اصلی پایگاه رسیدیم، صدای جمعیت عزادار از دور به گوش می رسید. کم کم صدا بیشتر شد.
عباس به من گفت:
- «برویم به طرف دسته ی عزادار».
بر سرعت قدم هایمان افزودیم. پرچم های دسته ی عزادار از دور پیدا بود. خوب که دقت کردم، دریافتم که هر چه به جمعیت نزدیک تر می شویم، چهره ی عباس برافروخته می شود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظه ای سرم را برگرداندم. دیدم عباس کنارم نیست. وقتی برگشتم دیدم در حال درآوردن پوتین هایش است. ایستادم و نگاهش کردم. او با آرامی پوتین و جوراب را از پا درآورد. آنگاه بند پوتین ها را با هم گره زد و آن را به گردن آویخت. سپس بی اعتنا از کنار من عبور کرد. با دیدن این صحنه، بی اختیار به یاد حر بن یزید ریاحی، هنگامی که به حضور امام شرفیاب شدند، افتادم. او در حالی که داشت به دسته ی عزادار نزدیک می شد دست هایش را از آستین درآورد. و بالاتنه لباس پروازش را دور کمر گره زد. با گام های تندی از من فاصله گرفت. من که بی اختیار محو تماشای او بودم، نگاهم همچنان به عباس بود که سعی داشت در میان جمعیت برود. او چند لحظه بعد در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش نوحه می خواند و جمعیت، سینه زنان و زنجیرزنان، به طرف مسجد پایگاه می رفتند.
من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پا برهنه عزاداری می کنند ولی ندیده بودم، که فرمانده پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل عزاداری و نوحه خوانی کند.(5)

متوسل با معرفت

شهید عبدالمهدی مغفوری
حاج مهدی از متوسلین با معرفت ائمه بود. یادم است ما هر هفته در خانه روضه خوانی داشتیم. وقتی نام امام حسین(علیه السلام) می آمد می دیدیم اشک از چشمش جاری می شود. و حال عجیبی می گیرد. یک بار که آقا مشغول روضه خوانی بود مصطفی - فرزندم- کنار ایشان می رود تا روی زانویش بنشیند. وقتی بی توجهی پدرش را می بیند گریه کنان پیش من آمد و گفت:
- «بابا من را دوست ندارد.»
هر چه من گفتم جواب نمی داد. بعد از مراسم روضه خوانی گفتم:
- «حاج آقا، مصطفی این طوری می گوید و دلش خیلی شکسته.»
با تعجب گفت: «خدا را شاهد می گیرم که من نه کسی را دیدم و نه صدایی را شنیدم.»
جایی بود که خدا می داند کجا بود.
از ارادتش به ائمه، علی الخصوص حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) بگویم و خاطره ای عرض کنم. همین دختر دومی همیشه کفش هایش را گم می کرد. یک روز به همراه بچه ها می رفتیم مسجد جامع، وسط راه متوجه شدم کفش هایش نیست، برگشت و به پدرش گفت: « بابا! اگر پای من زخم شود فرش های مسجد نجس می شود. چه کار کنم؟»
ایشان گفت: « بیا بغل من!»
بنده گفتم:
- به این بچه بگو مواظب کفش های خودش باشد. هر وقت بیرون آمدیم کفش هایش را گم کرده، دعوایش کن تا دیگر کفش هایش را گم نکنید.»
گفت: «من نمی توانم چیزی به او بگویم. چون اسمش، نام مبارک حضرت فاطمه (سلام الله علیها) است.»
انتظار، جز این نیست!
شهید بزرگوار مغفوری زندگی را این طور تفسیر می کرد که اگر می خواهید بمانید و حیات جاویدان بگیرد، راهی ندارید مگر توسل به ائمه ی اطهار که ادامه این سلسله را پیروی از دستورات حضرت امام خمینی(قدس سره) و بعد از ایشان حضرت آیت الله خامنه ای عنوان می کرد. صدای الله اکبر را از گلوی خونین او شنیده اند... الله اکبر، الله اکبر، این چه معنا و مفهومی دارد؟ انسان خاکی تا کجا می تواند برود؟ آیا جز تأثیر خواندن دعای عهد است که این بزرگوار پیوسته زیر لب زمزمه می کرد؟ از چنین بزرگواری که هر لحظه در انتظار مهدی موعود (عجل الله تعالی تعالی فرجه الشریف) بود جز این انتظار نیست.
***
هر شب که در منزل ما بودند تا دیر وقت می رفتم و می آمدم، اما می دیدم بیدارست. می خوابیدم و بیدار می شدم، می دیدم بیدار است. یک بار به ایشان گفتم:
- «حاج مهدی! شما کی می خوابید؟ چقدر دعا می خوانید.»
گفت: «تا جان در بدن داریم باید به ائمه متوسل بشویم. زیارت عاشوار، وارث و... هر چه بخوانیم هر چه به این بزرگواران توسل کنیم کم کرده ایم.»
زندگی از نظر صائب و بلند ایشان، دوست داشتن ائمه بود و ارتباط با خدا.
یک بار در مأموریتی که بر ضد اشرار بود، نماز و دعاهایش را نتوانسته بود به موقع بخواند وقتی برگشت دیدم سجاد پهن کرده و گریه می کند. چه اشکی! آنقدر ناراحت بود که بنده را هم متأثر کرد.
***
در یکی از روزهای اعزام نیرو از پادگان امام حسین (علیه السلام) که هوا هم به شدت بارانی بود دیدم حاج آقا شهید مغفوری خم شد و پیشانی بندی را از میان گل و لای برداشت. روی پیشانی بند عبارت: یا مهدی نوشته شده بود.
گفتم: «حاج آقا! از این پیشانی بندها زیاد داریم. - خب غافل بودم و نمی دانستم.- چنان نگاهی به من کرد که جا خوردم. گفت: « مغفوری زنده باشد و نام امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) زیر پا و میان گل و لای افتاده باشد؟ فوری رفت و پیشانی بند را شست و نزد خود نگه داشت.
***
شهید مغفوری به اسم و القاب خیلی اهمیت می داد. یک روز به بنده گفت:
«چند فرزند داری؟»
گفتم: «پنج فرزند».
گفت: «اسم هیچ کدام از آنها را فاطمه گذاشتی؟»
گفتم: «نه، حاج آقا.»
گفت: بهترین نام برای دختر، فاطمه (سلام الله علیها) است.»(6)

به سوی عرش

شهید مصطفی اردستانی
یک بار به هنگام بازگشت از مأموریتی جنگی، بال هواپیمایش توسط دشمن بعثی مورد اصابت موشک قرار می گیرد و کنترل هواپیما را به طول کامل از دست می دهد. حاج مصطفی نقل می کرد: «در این هنگام به یاد خانم فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) افتادم، از اعماق قلبم نام او را به زبان آوردم و از ایشان مدد جستم. لحظاتی بعد، گویی شخصی جلو دیدگانم ظاهر شد و گفت:
- «شما می توانی راحت به پروازت ادامه دهی.»
بار دیگر کنترل فرامین هواپیما را در دست گرفتم. گویی که هیچ گونه مشکلی به وجود نیامده است. فرامینی که تا چند لحظه پیش در اختیارم نبودند، حال به خوبی وظایفشان را انجام می دادند. حال و هوای خاصی پیدا کرده بودم. گویی به سوی عرش خدا پرواز می کردم. بی اختیار قطرات اشک از دیدگانم جاری شده بود و های های برای مظلومیت خانم فاطمة الزهرا (سلام الله علیها) می گریستم. و همواره از این خاطره به عنوان یکی از امدادهای غیبی یاد می کرد و به من می گفت: « خواهر جان می دانی ما که از خود چیزی نداریم، هر چه داریم از حضرت فاطمه (سلام الله علیها) و فرزندان اوست.»
***
روزی با شهید اردستانی نشسته بودیم و از هر دری صحبت می کردیم. از ویژگی های آن مرد خدا این بود که بحث های دوستانه را همواره به مسائل مذهبی می کشاند و با معلومات زیادی که در این زمینه داشت، سایر دوستان را بهره مند می ساخت. آن روز راجع به امام حسین (علیه السلام) و قیام عاشورا برایمان صحبت کرد:
«ببینید دوستان، دین اسلام را اگر به بدن انسان تشبیه کنیم طبق بررسی هایی که من انجام داده ام، حضرت امام حسین (علیه السلام) به منزله ی کلیه برای این بدان است. همان گونه که کلیه در بدن تصفیه گر است و بدن را از سموم محافظت می کند، امام حسین (علیه السلام) نیز با آن قیام تاریخی و نهضت خونین که انجام داد دین اسلام را بیمه و به ما هدیه کرد و...»
در این هنگام مأموریتی پیش آمد و ادامه ی صحبت را به بعد موکول کرد. مدتی گذشت. در پایگاه دزفول یک روز سر میز غذا نشسته بودیم گفتم:
- «حاج مصطفی! می شه ادامه ی صحبت آن روز را بفرمایید؟»
گفت: «می خواهی بدانی؟»
گفتم: «بله. خیلی برایم جالب بود!»
گفت: «سوره مزمل را می خوانی. چهل روز به آن عمل می کنی و بعد از آن بیا تا بقیه اش را بگویم.»
و اما هیچ گاه این فرصت پیش نیامد و چون مقتدایش امام حسین (علیه السلام) با بدن پاره پاره به دیدار معبود شتافت.
***
شهید اردستانی تعریف می کرد:
در عملیات والفجر هشت، از طرف شهید بابایی مسئول دسته ی پروازی بودم. روز سوم یا چهارم آزادسازی فاو بود. عراقی ها جلوی نیروهای پیاده ی ما مقاومت می کردند و آماده ی حمله شده بودند. در همان ایام، نزد برادر رحیم صفوی - فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه - رفتم. ایشان گفتند:
- «شما چکار می توانید بکنید؟»
- «هر چه شما بخواهید انجام می دهیم.»
آن روز، پس از مشخص شدن هدف، با گروهم پرواز کردم. من آخرین هواپیمای دسته بودم که از زمین بلند شدم. وضع آشفته ای بود. از هر طرف، گلوله می بارید. هر کدام از هواپیماها که می رفتند، صدمه دیده برمی گشتند.
من صدمه دیدن یکی از هواپیماهای خودی را دیدم. آن هواپیما را سروان اسدزاده هدایت می کرد. ناگهان آتش گرفت و در حالی که از مسیر منحرف شده بود با سر به زمین خورد و اسد زاده درجا، به شهادت رسید. به هر حال با سرعت زیاد از اروند رد شدم. ناگهان در عمق ده کیلومتری خاک عراق، موشکی به هواپیمایم چنگ کشید. باک مرکزی هواپیما کنده شد و به سربال هواپیما چسبید. فکر نمی کنم تا الان چنین اتفاقی افتاده باشد. با دیدن این حالت شروع کردم به خواندن آیه و جعلنا و از اهل بیت کمک خواستم. بمب های خود را رها کردم. در این فکر بودم که بیرون بپرم یا نه. هواپیما از کنترل خارج شده بود. در همین افکار دست و پا می زدم که ناگهان حس کردم هواپیما در کنترل من است. پرنده ام چرخش 180 درجه کرد و متوجه شدم با سرعت کم و در ارتفاع پایین سریع چرخید و برگشت. به هر حال با یک موتور، سالم و آرام روی باند نشستم. وقتی پیاده شدم. زیر هواپیما را نگاه کردم. دیدم سوراخی حدود نیم متر زیر هواپیما ایجاد شده و موتور سمت چپ هم به طور کلی منهدم شده است.
این سالم برگشتن را من، جز با امداد غیبی تفسیر نکردم. آن حادثه، تأثیر زیادی بر روحم گذاشت.(7)

پی نوشت ها :

1. ابرفیاض، صص 19.
2. روی ابروی چپ، صص 134- 133.
3. لحظه های سرخ، صص 151 و 80- 79.
4. زمانی برای آسودن، ص 19.
5. پرواز تا بی نهایت، ص 112.
6. کوچه پروانه ها، صص 84 و 78 و 70 و 50 و 29- 28.
7. اعجوبه قرن، صص 185 و 126 و 85- 84.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط