شهدا و عشق به اهل بیت علیهم السلام (2)

تا نفس می کشم و تا زنده هستم یاد و مهر آن عزیز شهید از خاطرم محو نمی شود؛ چرا که با خواب امام حسین (علیه السلام) عجین شده است. شهید مهدی ربیعی، دوستم را می گویم که در عملیات کربلای پنج به خیل شهیدان پیوست.
دوشنبه، 8 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهدا و عشق به اهل بیت علیهم السلام (2)
 شهدا و عشق به اهل بیت علیهم السلام(2)






به مراد خود رسید

شهید مهدی ربیعی
تا نفس می کشم و تا زنده هستم یاد و مهر آن عزیز شهید از خاطرم محو نمی شود؛ چرا که با خواب امام حسین (علیه السلام) عجین شده است. شهید مهدی ربیعی، دوستم را می گویم که در عملیات کربلای پنج به خیل شهیدان پیوست.
یک روز صبح، در میدان صبحگاه، در حال صحبت کردن و شوخی کردن با هم بودیم، صبحی که می خواستیم به منطقه ی عملیاتی اعزام شویم. شب قبل، عملیات کربلای پنج آغاز گشته بود و منطقه ی شلمچه بسیار درهم ریخته و شلوغ می نمود. در آن روز، آقا مهدی رو به من کرد و گفت:
«فلانی! دیشب خوابی دیده ام که آرام و قرار از من ربوده است.»
گفتم: « تعریف کن که چه خوابی دیده ای!»
او گفت: «خواب دیدم امام حسین (علیه السلام) روی یک تپه، سوار بر اسب ایستاده است و بچه ها از جمله من، دور او را گرفته ایم. همگی محو تماشای آن امام شهید شده بودیم. همه چشم شده بودیم و نگاهش می کردیم.
ناگاه امام حسین(علیه السلام) من را طلبیدند و گفتند که نزد ایشان بروم. من هم بی اختیار، داشتم تپه را می پیمودم که نزد ایشان بروم.
در این لحظه از خواب بیدار شوم. ای کاش خوابم ابدی می شد و بیدار نمی شدم.»
به شوخی به او گفتم که «شما اول صبحی، خیلی نور بالا می زنید.»
خلاصه یک روز بعد از دیدن خواب، خبر شهید شدن او به من رسید. یقین کردم که به مراد خود رسیده است.
همرزم ایشان تعریف می کردند که نیروهای عراقی پاتک شدیدی را در صبحگاه تدارک می بینند که با مقاومت جانانه رزمندگان روبرو می شوند. سرانجام جنگ تن به تن رخ می دهد، فاصله ی عراقی ها و ایرانی ها حدوداً 4 متری می شد. آقا مهدی هدف تیر ضد هوایی قرار می گیرد.(1)

بهتر از دست

شهید کازرونی
چند روز قبل از عملیات در سنگر بودیم و با تعدادی از رزمنده ها شوخی می کردیم و می گفتیم: «شما حاضرید چه چیزی برای دین و مکتب خود هدیه کنید؟»
هر که چیزی می گفت. شهید کازرونی هم گفت: « من حاضرم مثل ابوالفضل دست راستم را در راه دین و مکتبم هدیه کنم.»
ولی چند روز بعد در عملیات بیت المقدس بهتر از دست، جان خود را هدیه کرد و به فیض شهادت نائل گردید.
***
قبل از عملیات بیت المقدس، شهید کازرونی که دارای صدای خوبی بود در منطقه ی جنگی برای ما نوحه خوانی می کرد. ما با نوحه خوانی و مرثیه خوانی او حال و هوای دیگری پیدا می کردیم. یک شب، پشت جبهه در منطقه ی امیدیه، ساختمان H بودیم و به اتفاق آن شهید به مراسم دعای کمیل که در فضای آزاد برگزار می شد، رفتیم و کنار هم، مشغول گوش کردن به دعا بودیم. بیشتر دعا را خوانده بودند که به من گفت:
«مزارعی! مزارعی! بوی خیلی خوشی می آید تو هم می فهمی؟»
من هم می فهمیدم. به اتفاق هم مرتب این بوی عجیب و خوش که تا عمق دلمان می رفت را استنشاق می کردیم و می گفتیم: «این بوی یک معمولی نیست. شاید آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مراسم دعای ما باشد». مراسم دعا تمام شد و رفتیم داخل ساختمان H، دیدم خیلی شلوغ است. یک نفر داشت گریه می کرد و توضیح می داد و این طور می گفت:
«من می خواستم از ساختمان بیرون بیایم برای دعای کمیل. آمدم وسط راهروی ساختمان. مثل اینکه یک نفر به من گفت. «برو اول در سینه زنی شرکت کن؛ بعد برو مراسم دعا» (چون برادران بوشهری در طبقه ی دوم سینه زنی داشتند)، من هم رفتم طبقه ی دوم در کنار صف ایستادم و با یک دست به سینه و با دست دیگر بر سر خودم می زدم. یک نفر که کنار من ایستاده بود، با آرنج به پهلوی من زد و گفت:« اینها چه می گویند؟ دفعه ی اول جواب ندادم و دفعه ی دوم بدون آنکه به او نگاه کنم گفتم: مگر نمی شنوی؟ اینها می گویند: یا مهدی ادرکنی! یا مهدی فاطمه ادرکنی. عجل علی ظهورک. بلافاصله بوی معطّری به مشامم رسید و با نفس عمیقی که کشیدم تا اعماق قلبم این بو اثر کرد و غش کردم و افتادم. دیگر نفهمیدم چه شد. بعداً افسوس خوردم که چرا نگاه نکردم که ببینم چه کسی در کنارم بوده. بعداً متوجه شدم که او آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بوده است.»
من و شهید کازرونی متوجه شدیم که آن بوی معطّر و خوش، احتمالاً از خود آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بوده که در مجلس دعا شرکت فرموده بودند و جلسه دعا را با بوی خویش مزّین و با صفا نموده بودند.(2)

از فاطمه (سلام الله علیها) بگو

شهید محمد اسلام نسب
قرار بود مقام معظم رهبری مهمان لشکر باشد. همه ی لشکر آماده ی پذیرایی از آقا بودیم و بالاخره انتظار سر آمد و آقا تشریف آوردند. برای پذیرایی بستنی شیرازی تعاریف کردیم. آقا تبسمی کرد وگفت: « چه بستنی خوش مزه ای و چه شیرازی های خوش سلیقه ای.» پس از پذیرایی، فیلم مصاحبه ی فرماندهان لشکر که قبل از عملیات کربلای چهار تهیه شده بود، برای آقا به نمایش گذاشتیم. وقتی آقا مصاحبه ی شهید اسلام نسب را نگاه می کرد، در جایی اسلام نسب نام فاطمه ی زهرا را به زبان می آورد. آقا همین طور که خیره به تصویر بود، می گوید: « بگو... بگو، از فاطمه (سلام الله علیها) بگو» اما شهید موضوع صحبت را در فیلم عوض می کند و صحبت های دیگری می کند. بعد از تماشای فیلم، آقا منقلب می شود و می گوید: « من به یقین می گویم این شهید عزیز در حالت بیداری بی بی زهرا (سلام الله علیها) را زیارت کرده است. در همین مصاحبه هم آمد چیزی بگوید اما نمی دانم چه شد که یک باره حرف را عوض کرد.»(3)

سلام

شهید لطیف طیبی
می خواستم نارنجک چهارم را روی اسلحه سوار کنم که متوجه شدم درپوش اسلحه به خاطر فشار شدید گاز باروت پرت شده است. دنبال آن می گشتم که اسلحه ای کنارم افتاد سرم را بالا گرفتم. در زیر نور منوّر، لطیف طیبی را دیدم! نگاهش کردم، از شاهرگ گردنش خون روی چفیه ی سفید رنگش می ریخت. لحظه ای به خود لرزید. انگار دلش نمی خواست به زمین بیفتد. در کنارم نقش زمین شد. دست از کار کشیدم! همه ی هوش و حواسم متوجه لطیف بود. زیر نور منور افتاده به من نگاه می کرد. همین طور که داشت نگاهم می کرد، یک دفعه حواسش متوجه جای دیگر شد و نگاهش را به سمت دیگری انداخت. هنوز زبان من بند بود که لطیف شروع به حرف زدن کرد. آرام و شمرده گفت:
- السلام علیک یا ابا عبدالله...
دو، سه بار دهانش باز و بسته شد و به شهادت رسید. آن زمان سلام گفتن لطیف برایم قابل فهم نبود. هرگاه آن لحظه را در ذهن مرور می کردم، دچار حالت عجیبی می شدم. نوع رفتار لطیف مانند کسی بود که در مقابل انسانی بزرگ عرض ادب می کند، یک دفعه حواس و نگاهش را از من گرفت. و به سمت دیگری خیره شد. انگار مرا لایق سخن گفتن ندانست.(4)

نترس، من اینجا هستیم

شهید غلامرضا یزدانی
نوبت نگهبانی من ساعت دوازده شب تا دو نیمه شب بود. بعد از اتمام نگهبانی که شب خنک و ساکتی هم بود، نفر بعدی را بیدار کرده و خوابیدم. در خواب رؤیای بسیار دلنشینی دیدم. آن شب مولایم حضرت بقیه الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) را زیارت کردم.
در عالم خواب دیدم روی تپه ای، داخل یک سنگر تیربار، مشغول تیراندازی به طرف تعداد زیادی از عراقی ها هستم که با لباس کماندویی سبز به سرعت به طرف ما در حال پیش روی هستند و هر لحظه به ما نزدیک تر می شوند. یک نفر کمک تیربارچی کنار من نوار تیربار را آماده می کرد که ناگهان تیر خورد و افتاد کنار دست من. خیلی نگران شدم چون دیگر کمکی نداشتم. شدت درگیری به قدری بود که حتی یک لحظه نیز نمی توانستم تیربار را رها و او را جا به جا یا کمک کنم. از این وضع مضطرب بودم که ناگاه متوجه شدم یک نفر زد سر شانه چپ من. وقتی سرم را به طرف بالا برگرداندم، یک آقای بلند قامتی دیدم؛ عمامه ی مشکی بر سر و شال سبز به کمر و لباس سبز پاسداری بر تن؛ با چهره ای نورانی و محاسن پر پشت. همه ی این ها را یک لحظه دیدم و مجدداً نگاهم متوجه جلو شد. فرمود: «نترس، من اینجا هستم.»
و دیگر حرفی نزد. به من الهام شد که ایشان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند. قوت قلب عجیبی گرفتم و بدن واهمه به تیراندازی ادامه دادم. ایشان دوست زخمی مرا بغل کردند و بردند عقب و دوباره آمدند بالای سرم ایستادند.
عرض کردم. «آقا! خطر دارد، بنشینید تا تیر نخورید».
فرمود: « نترس، اینها همه کمک تو هستند، برگشتم. پشت سرم یک لحظه نظری انداختم، دیدم چند نفر ملبّس به لباس نظامی ولی عمامه ی سفید پشت سرم ایستاده اند. دیگر ترسی نداشتم و خود را تنها نمی دیدم. دشمن همچنان به سمت ما و سنگرمان که روی تپه های سرسبز قرار داشت. جلو می آمد، البته تعدادی کشته شدند ولی هجوم آنها سنگین بود.
برای بار سوم یک دفعه آن وجود مبارک بالای سرم آمد و فرمود:
«تیراندازی نکن، مادر (یا مادرمان) آمده.»
من دستم را از روی ماشه برداشتم و دیدم بین ما و دشمن، یک خانم با چادر سیاه و روپوش که من چهره ی ایشان را نمی دیدم، آرام آرام به طرف ما می آید. به قلبم گذشت ایشان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) است. به شدت نگران شدم که الان دشمن به ایشان می رسد که دیدم آن حضرت خم شدند مشتی خاک برداشتند و پاشیدند به طرف عراقی ها و در این هنگام تیراندازی آنها قطع و همه کور شدند. سلاح ها را انداختند زمین، و دستان خود را جلوی خودشان دراز کرده بودند که به مانعی برخورد نکنند و رو به عقب فرار می کردند. در حین فرار، خیلی از آنها زمین خوردند... از شدت خوشحالی بلند شدم و گریه می کردم...(5)

حضرت رقیه (سلام الله علیها)

شهید محمد حسن شریف قنوتی
عطش زیارت امام حسین (علیه السلام) و زیارت حضرت رقیه (سلام الله علیها) را در دل بچه ها زیاد کرده بود. می گفت: «بروید پیش حضرت رقیه (سلام الله علیها) و به ایشان بگویید: ای رقیه جان! ما آمده ایم زخم های شلاق های یزیدیان را التیام بخشیم.»
شیخ، بچه ها را از نظر روحی و روانی این گونه سیراب می کرد، تا فشارها و سختی های ظاهری مثل کمبود غذا، آب و امکانات، روحیه ی بچه ها را تضعیف نکند.
***
از ویژگی های شیخ شریف، ایجاد شور و هیجان در بچه ها بود. حتی در مسیری هم که می رفتیم، جنگ را با جنگ های صدر اسلام مقایسه می کرد. یکی دیگر از ویژگی هایش این بود که خودش جلو می افتاد. سروان امان اللهی به ما تذکرات دفاعی را می داد. بلافاصله شیخ شریف بلند می شد، چند دقیقه ای صحبت و ذکر مصیبتی از کربلا می کرد... بعد ما به سوی عراقی ها حمله می کردیم. وقتی یکی از عراقی ها را می کشتیم تصور می کردیم که معاویه یا عمروعاص را کشته ایم. شیخ شریف می گفت:
«الان که دارید به جنگ می روید فکر کنید دارید علی اکبر (علیه السلام) و علی اصغر(علیه السلام) را زنده می کنید. وقتی یکی از دوستان شهید می شد، شیخ دست روی سر و صورت او می کشید و می گفت: « سلام ما را به فاطمه ی زهرا و ابا عبدالله الحسین(علیه السلام) برسان.»
به گونه ای حرف هایش در رزمندگان اثر می کرد، که وقتی که یکی از ما شهید می شد ما یقین می کردیم که او به زیارت حضرت فاطمه (سلام الله علیها) رفته است. بینی و بین الله، ایشان تمام صفات نیکو را با هم داشت. هنگام جنگ، پرچم دار حرکت رزمندگان بود. خیلی سفت و محکم بود. جلو حرکت می کرد. فرماندهی می کرد. به عبادت که می ایستاد، مثل کسی بود که سرتا پا گناه است و انتظار دارد که اربابش او را عفو کند و ببخشد. در کارهای دسته جمعی مثل یک فرد عادی مشارکت داشت.
***
ابتدای جنگ بود. من (حاج باقر غفاری) همراه شهید دشتی، شهردار آبادان، به شلمچه رفتیم. در آنجا با شیخ شریف روبرو شدیم. احساس کردیم که منطقه زیر نظر اوست و منطقه را کنترل می کند. به خوبی راهنمایی می کند. کارهای آموزش نظامی و تقسیم نیروها توسط سروان امان اللهی (که به طور داوطلب آمده بود) و با شیخ شریف همکاری می کرد، صورت می گرفت. شیخ شریف خودش هم آموزش می داد و هم به کار تبلیغ می پرداخت و هم به کار رزم. بچه ها پشت سر شیخ شریف، حسین گویان حمله می کردند. ما همه به گروه شیخ پیوستیم. اسلحه ی درست و حسابی نداشتیم. آنجا به ما اسلحه دادند. می رفتیم ضرباتی به دشمن می زدیم. وقتی توانمان از دست می رفت و تعدادی شهید می دادیم، جهت استراحت، تجدید قوا و روحیه به عقب برمی گشتیم و پس از آن، مجدداً به سمت دشمن حرکت می کردیم.
7 مهر ماه سال 1359 بود که شیخ شریف به محل پاسگاه نیروی انتظامی فعلی درصد دستگاه رفت. یعنی دقیقاً 24 ساعت قبل از ورود بچه های سپاه امیدیه و آغاجاری. شیخ نماز جماعت ظهر و عصر را اقامه کرد. بعد از نماز بلافاصله جلسه ی کوتاهی با حضور شهید محمد دشتی و شهید ستوان شریفی در همان مکان تشکیل داد و در همان جلسه گروه چریکی الله اکبر را پایه گذاری کرد. اولین پایه گذار جنگ های چریکی در خرمشهر شیخ شریف به حساب می آمد. پس از این جلسه، تمام نیروها را دعوت کردند که به حالت صف جمع (از جلو نظام بایستند. شیخ شریف، در مورد نماز اول وقت، شهادت امام حسین (علیه السلام) و نماز ظهر عاشورا و ندای «هل من ناصر ینصرنی امام حسین (علیه السلام)» صحبت کردند. شیخ شریف گفت:
«مگر شما نمی گفتید: ای کاش کربلا بودم و امام حسین (علیه السلام) را یاری می کردم. امروز فرزند امام حسین (علیه السلام) را یاری کنید.»
شیخ در ادامه ی سخنانش گفت: «هر کس اهلش هست بماند و هر کس می خواهد برود، برود.»
ولی لحن شیخ به گونه ای بود که تقاضای ماندن داشت. بعد از آن، شیخ قصه ی آوارگی و خیمه ها را گفت، به گونه ای که نیروها گریه کردند. پس از سخنان شیخ، شهید ستوان دوم شریفی، بحث نظامی را باز کرد. بعد از ایشان شهید محمد دشتی صحبت کرد و گفت: « بسم الله الرحیم، یا علی مدد. این که آقا فرمود: هر کس می خواهد برود. این حرف ها نیست. همه ی ما می مانیم.»
با ورود بچه های خرمشهر و بچه های آبادان و تعدادی از نیروهای ارتش که در آنجا بودند گردانی تشکیل شد که بچه های سپاه امیدیه و آغاجاری نیز فردای آن روز به آن پیوستند. شیخ شریف تنها روحانی در این منطقه بود که در میان بچه ها حضور داشت.(6)

بهانه ی حسین (علیه السلام)

شهید حسن کاسبان
در یکی از شب ها که جلسه ی شورای سپاه تشکیل شده بود بعد از نیمه شب، حسن دست من و بعضی دوستان دیگر، مثل شهید نادر ناظریه و آقای رمضان صبور را گرفت و از سالن سپاه خارج شدیم.
رو به من کرد و گفت: «برام روضه ی سید الشهداء (علیه السلام) رو بخون!»
گفتم: حسن جان! نصف شبه، مزاحم دوستانی می شیم که خوابیدن. الان چه وقت روضه خوندنه؟ ممکنه بعضی بچه های شورا بیان معترض بشن!»
گفت: « کارتون نباشه! جواب اونا با من! شما روضه ات روبخون!»
شروع به خواندن روضه کردم. به پهنای صورت اشک می ریخت. چند دقیقه ای گذشت یکی از برادرهای شورا بیرون آمد و گفت: «این وقت شب، توی محیط باز، این چه کاریه؟».
حسن گفت: « مگه برای عزاداری امام حسین(علیه السلام) حد و مرز زمانی تعیین کردن؟ هر وقت حس کردیم دلمون بهونه ی امام حسین(علیه السلام) رو کرده؛ باید وصل بشیم. همون وقت وقتشه!»(7)

تشرف

شهید محمد قاسمیان شیروانی
از خصوصیات شهید محمد قاسمیان این بود که هرگز تشرف به حرم امام رضا(علیه السلام) را ترک نمی کرد. در آخرین باری که عازم جبهه بود، به حرم امام رضا(علیه السلام) مشرف شد و با امام خود وداع کرد.
محمد، وصیت کرده بود جسدش را در جوار قبر امام رضا (علیه السلام) به خاک بسپارند و برایش زیارت نامه ی امام رضا (علیه السلام) را بخوانند.
او در 21/ 10/ 65 از کربلای شلمچه به جوار امام رضا (علیه السلام) پرکشید.(8)

پی نوشت ها :

1. رقص در خون، صص 193- 192.
2. رقص در خون، صص 48- 46.
3. گلابی های وحشی، صص 27- 26.
4. گلابی های وحشی، صص 49- 48و 27- 26.
5. پنجره ای رو به بهشت، صص 63- 61.
6. نفر هفتاد و سوم، صص 37- 35 و 54- 53 و 55.
7. حدیث قرب، ص 59.
8. سروهای سرخ، ص 125.

منبع :(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(7)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.