شهید جعفری و اهل سنت در گفتگو با علی اکبر ولدی، از دوستان و یاران اهل سنت شهید
درآمدعلی اکبر ولدی از دوستان و یاران اهل سنت شهید، به زیبایی از تلاش های شبانه روزی آن عزیز برای متحد ساختن شیعه و سنی در برابر اسکتبار جهانی سخن می گوید، این مصاحبه را بخوانید:
دوست داریم جناب عالی که فردی سنی مذهب هستید، به ریشه های دوستی و علاقه مندی خود نسبت به شهید بزرگوار سید محمدسعید جعفری بپردازید.
بنده از سن 12 سالگی در مسجد جامعه شافعی کرمانشاه قران را تدریس می کردم. از همان سال های قبل از انقلاب، علاقه به مسائل مذهبی در من باعث اشنایی و ارتباطم با چندین پایگاه مربوط به برادران اهل تشیع شد. آن موقع مطالعات فراوان و وضعیت جوانی و کنجکاو بودنم، به طوری بود که در مسجد جامع شافعی، زیر نظر مفتی شافعی اعظم وقت، آیت الله سیدحسنی مسعودی و نیز آقای ملامحمد ربیعی شاگردی می کردم. در کنار این ها در دوران قبل از انقلاب در سنین چهارده، پانزده سالگی به فعالیت هایی مثل تأسیس کتابخانه نیز می پرداختم. بنده متولد 1334 هستم و این موضوع به سال های 1347 یا 1348 برمی گردد. از طرف دیگر ارتباط من با کردستان بسیار نزدیک بود؛ یعنی آن زمان شخصیت مهمی که خط مشی فکری حضرت امام(ره) را داشتند، شیخ محمدسعید حسامی پای گلانی- مفتی اعظم اهل سنت کنونی ایران- بودند. ایشان تازه از زندان آزاد شده بودند. ما قبل از انقلاب با جناب شیخ در ارتباط بودیم. در واقع خط پرافتخار حضرت امام(ره) و خط مشی سیاسی خود را به وسیله مفتی اعظم کنونی شناختم که از دیرباز به ایشان ارادت داشتم. بنده در کرمانشاه ارتباطاتی هم با علمای تشیع داشتم؛ از جمله حضرت ایت الله جلیلی، یکی از دوستان من نوه یکی از روحانیون بزرگ و مطرح است به اسم سید محمدحسین ملکوتی که از نویسندگان و مورخین هم هست. ایشان آن زمان در سن چهارده، پانزده سالگی نویسنده بود و کتاب مجموعه اشعار و نیز کتاب های دیگری داشت. بعد از انقلاب، در سپاه پاسداران با شهید سید محمدسعید جعفری همراه بودم. او از دوستان همکلاسی بنده بود. به وسیله شهید جعفری به مکتب و کتابخانه آیت الله جلیلی راه پیدا کردم و آن جا از نظر فقاهتی با معارف تشیع آشنا شدم. در همین راستا هم در شناخت تشیع به جاهای دیگری می رفتم که یکی مکتب امام صادق(ع) بود. این مکتب، قبل از انقلاب روبروی استانداری سابق و اداره کار کنونی، دفتری داشت که زیر نظر آقا سعید جعفری کلاس های متفاوتی در آن دایر کرده بودند. آن جا با حجت الاسلام سید موسی موسوی آشنا شدم و مدت ها شاگردشان بودم. ایشان حدود سه دهه نماینده حضرت امام(ره) در مرکز بزرگ اسلامی نماینده مقام معظم رهبری در غرب کشور بودند. ما استاندارهای مهمی مانند دکتر اسدی، دکتر رادمنش و دکتر رضا موسوی را دیدیم که تفکرشان برگرفته از مکتب دکتر علی شریعتی بود. آیت الله جلیلی از نظر شجره و تبار با جلال طالبانی نسبت دارد ولی عده ای از آن ها شیعه و عده ای سنی مذهب بوده و هستند. جالب این که سنی های طالبانی اکثراً اهل طریقت و عاشقان اهل بیت(ع) بودند. اهل طریقت طالبانی هم به شیعه خیلی نزدیک هستند. در بحبوحه کارهایی که انجام می دادیم، من مبانی تفکر شیعه را می دانستم و از طرفی با تفکرهای دیگری مثل تفکر سنتی بدون فقاهتی هم در اهل سنت بود. من در آن جا و این جا با همه ارتباط داشتم و البته ذهن و فکرم همه مسائل را تمیز نمی داد. از آن جایی که دیدگاه و عشقم به خدا، قرآن و اسلام طوری بود که هرکسی اسمی از اسلام و خدا و پیغمبر(ص) می آورد من شهید جعفری را خودی می دانستیم؛ یعنی اصلاً برای شیعه و سنی مذهب تمایزی قائل نمی شدم. الان هم این تمایز را در نظر ندارم. آن موقع هم نداشتم.خوشبختانه جو و شرایط مسجد جامع شافعی کرمانشاه به گونه ای شد که ما به چیزی به اسم این که این شخص شیعه و آن دیگری سنی مذهب است توجهی نمی کردیم. تنها فرقی را که ما این جا بین این ها می گذاشتیم، گذاشتن مُهر بود آن کسی که مُهر دارد شیعه است و آن که مُهر ندارد سنی مذهب است یا این که اهل سنت دستان خود را در هم می گیرند و نماز می خوانند ولی شعییان دستان خود را در موقع نماز نمی گیرند. بعدها این تفاوت را هم کنار گذاشتیم و برای مان چیزی مهم نبود. آن چه مهم بود فکر اسلامی ما بود و این که چه چیزی را می پذیریم.
زمان وقوع انقلاب نزدیک بود و زمزمه حرکت حضرت امام(ره) شروع شد. من هم به واسطه این که با کردستان ارتباطاتی داشتم، دریافتم که شیخ پای گلانی اعلام کرده است بایستی از حضرت امام خمینی(ره) اطاعت کنیم. بنده آن زمان در کرمانشاه بودم و این نکته را در جمع دوستان مطرح کردم. خوشبختانه زمینه مساعد شد تا ما جوانان سنی مذهب با حرکتی که انقلاب در کشور داشت هماهنگ شویم. از قبل از پیروزی انقلاب ما گروهی را تحت عنوان «پاسدار شب» تأسیس کرده بودیم و در ضمن باید به آن مرکزیت می دادیم.
گروه پاسداران شب را ما به چه صورت به وجود آورده بودید؟
در واقع بنده فقط شاخه های بچه های اهل سنت این گروه را به دور هم جمع کردم. یادم است وقتی که تظاهرات انجام گرفت و حرکت انقلابی می کردیم. گروهی از سرمایه داران و قدرتمندان شهر که درمواجهه با زمزمه های اضمحلال رژیم، موقعیت خود را در خطرمی دیدند، رفتند و پول هایی به اراذل و اوباش دادند، آن ها را جمع کردند تا تحت عنوان «چماق به دست ها» به تظاهرات حمله کنند و به مغازه ها یورش ببرند. ما کم کم متوجه شدیم که در این قضیه پلیس بی طرف است. تازه مردم و کسبه می خواستند شب ها هم امنیت داشته باشند. ما آمدیم طرح «پاسداری در شب» را برقرار کردیم. برای این منظور هم باید آیت الله جلیلی را ملاقات می کردیم. در منزل آیت الله جلیلی بود که من به وسیله آقای سید موسی موسوی که آنجا حضور داشت با شهید جعفری اشنا شدم. گفت: ایشان آقای سعید جعفری است و مسئولیت پاسداری در شب را بر عهده دارد. من را هم معرفی کردند و گفتند که مسئولیت شاخه اهل سنت با علی اکبر ولدی است. ما با هم نشستیم و اصل دوستی و صمیمیت من با سعید آن جا شروع شد. البته بعدها متوجه شدم در حرکت هایی که سعید انجام می داد، گروهی زیرزمینی را همراه خود داشت که به دلایلی ما هنوز به آن حرکت ها نرسیده بودیم.آن ها چه حرکت هایی انجام می دادند؟
از جمله این که این ها یک سری گروه های مسلحانه داشتند که همواره و در هر شرایط آماده تحرکات لازم بودند. این آمادگی برای این بود که بررسی کنند و کسانی را که دستور تیراندزای می دهند یا می خواهند بچه ها را شهید کنند. این بود که رئیس ساواک استان کرمانشاه ترور شد، خودمان متوجه شدیم که کار همین گروه شهید جعفری است که ما نیز با آن ها همراه بودیم.آن زمان رابطه شما و نیروهای تان با شهید جعفری چگونه بود؟
در حقیقت خط مشی و فکر و برنامه ریزی های را به من می داد. باری، سعید کم کم به وضعیت فکری، دیدگاه و مسائل من پی می برد و ما روز به روز به هم نزدیک تر می شدیم تا این که انقلاب پیروز شد و مسئولیت تمام بحث های انتشاراتی و تبلیغاتی شاخه اهل سنت کل غرب کشور را به من دادند. حکم مسئولیت را آقای لاهوتی، حاج آقا مجتبی حاج آخوند و آیت الله عبدالجلیل جلیلی امضا کردند و این ها کسانی بودند که در مسائل کمیته ها حرف اول را می زدند. کمیته هم به 2 کمیته تقسیم شد. یکی کمیته شیعه ها بود و دیگر کمیته ای که ما سنی مذهب ها در آن فعال بودیم. البته همه ما با هم هماهنگ و زیر نظر کمیته یک بودیم. من نسبت به بقیه بچه های اهل سنت، بیشتر مطالعه و اطلاعات و آگاهی داشتم، این گونه بود که کار کل انتشارات و تبلیغاتی را به ما محول کردند.در واقع چون تز شهید سید محمدسعید جعفری تقریب مذاهب و وحدت همه مسلمین بود،این قدر روز به روز به شما نزدیک تر می شدند؟
نه، باید بگویم قضیه وسیع تر از این ها بود؛ بعدها به شکلی متوجه شدم که آقا سعید اصلاً کی هست! زمان خیلی چیزها را برای من مشخص کرد. من عاشق سعید بودم.به چه دلیل؟
ایشان کلاً جاذبه ای بیار قوی داشت و دارای علم لدنی بود. حالا دلیل این را که معتقدم علم لدنی داشت به شما می گویم. یادم است کمیته دست خود ما بود. من در غرب کشور مانده بودم چون مرکز اهل سنت، مسجد جامع شافعی بود و ملا محمد ربیعی امام جماعت آن جا بود. گروه های سیاسی از سراسر غرب کشور راهی کرمانشاه شدند؛ یعنی از مهاباد، سقز، بانه، بوکان و جاهای دیگر آمده بودند. در مدت کوتاهی حزب دموکرات، گروهک کومله و احزاب سیاسی روی کار آمده و مثل قارچ در استان کرمانشاه حزب رشده کرده بودند. کرمانشاه مرکز پنجمین استان ایران و در واقع مرکزیت غرب کشور در انقلاب بود؛ یعنی تا قبل از انقلاب پایتخت غرب کشور بود و بعد هم به پایگاه تمام گروه های سیاسی بدل شد. ما جلساتی را با شهید جعفری گذراندیم. ایشان اطلاعات عمومی لازم را از من می گرفت. در همین راستا بود که فرمانده سپاه استان کردستان شهید فرید تعریف هم به ما محلق شد؛ یعنی با توجه به جریان هایی که در استان کردستان به وجود آمده بود، سپاه نمی توانست دیگر آن جا بنماند، چون بچه ها را شهید می کردند. از طرفی مفتی اعظم، شیخ پای گلانی، شخصیت قدرتمند آن جا بود و کسی نمی توانست نسبت به او تعرضی کند. او در آن جا ایستادگی کرد، تا سال 1359 که خدمت حضرت امام رسید. سند و روزنامه مربوطه هم موجود است که ایشان خدمت امام خمینی(ره) سخنرانی کرد. بنده نیز کنار جناب شیخ پای گلانی در محضر مبارک حضرت امام (ره) حضور داشتم. یکی از قضایایی که بیشتر از همه مطرح آن جا شد، موضوع پادگان سنندج بود. آن روزها طیف های خاصی آن جا فعالیت می کردند.در واقع شما دارید به دسته بندی های موجود در فضای کردستان اشاره میکنید.
بله، با این توضیحات بنده دارم 2 سرشاخه از گروه های فعال آن زمان را معرفی می کنم: یکی طیف فقاهتی و دیگری طیف روشنفکر که روشنفکرها به فقاهتی ها مرتجع و آن ها نیز به این ها روشنفکری های منحرف می گفتند. این چنین بود که غائله کردستان توسط دسته مفتی زاده و شاطر محمد به وجود آمد، آن ها در اسفند 1357 رو به پادگان سنندج حرکت کردند تا آن جا را بگیرند. ما در کردستان بودیم، مفتی اعظم اهل سنت آن زمان و امام جمعه سنندج، جناب شیخ پای گلانی، صریحاً پشت رادیو رفت و اعلام کرد که هرگونه حرکت و حمله ای به پادگان شرعاً حرام است و دست اندرکاران هر هجمه ای ضد انقلاب محسوب می شوند. از طرف دیگر نیروهای سعید جعفری زمینه را باز کردند. شیخ پای گلانی 2 نفر از خواهرزاده هایش را که یکی از آن ها عدنان مردوخی شهید شد و دیگری که الان زنده و دبیر آموزش و پرورش است به میدان فرستاد. ان برادری که شهید نشد در پادگان بود، اما این یکی در مرکز سنندج بود و آن جا به شهادت رسید. هنوز مزار شهید عدنان مردوخی در «کوی افسران» هست که ایشان همان جا شهید شد. نکته جالب اینکه یک قسمتی در اسناد لانه جاسوسی آمریکا مربوط به حوادث آن زمان کردستان هست، مبنی بر این که ضد انقلاب گزارش هایی رد می کند و به آن جا نامه می نویسد.یعنی تا این حد حوادث کردستان مستقیماً زیرنظر ایادی امریکا هدایت می شده...
بله. اما به لطف خدا، پادگان سنندج که قرار بود به آن صورت توسط عوامل آمریکا سقوط کند، از سقوط آن توسط شهید جعفری و امام جمعه سنندج جلوگیری شد. اتفاقاً در همان اسناد لانه جاسوسی، به نام این امام جمعه محترم که در آن موقع شیخ محمدحسین حسابی پای گلانی بود، صریحاً اشاره شده است.یادم است زمانی که قرار بود آیت الله طالقانی بیایند، خوشبختانه سعید پادگان را نجات داده و به یک شکلی وارد کردستان شده بود. تا این که یک دفعه به ما خبر دادند که گروه های سایسی اقای سعید جعفری را دزدیده و اسیر کرده اند. ما خبر را به شیخ پای گلانی دادیم. ایشان با حضرت آیت الله خامنه ای، شهید بهشتی، بنی صدر و کسانی دیگر که آن زمان آمده بودند طرف صحبت بود. نکته جالب این که مرحوم آیت الله طالقانی قبل از این که نماز جمعه ای را در تهران برگزار کنند، اولین نماز جمعه را در شهرستان سنندج اقامه کردند و بعد آمدند و نماز جمعه را در تهران خواندند. معظمٌ له در خطبه های آن روز جمعه اعلام کردند که اگر تا یک ساعت دیگر آن ها نیایند و سعید جعفری را تحویل ندهند، دستور می دهیم تمام پایگاه های شان را در کردستان محو و نابود کنند. با این اعلام، یک ساعت نگذشت که گروه های سیاسی او را سریعاً پس آوردند.
شهید جعفری کلاً چند وقت در چنگال دشمن اسیر بود؟
یک ساعت هم نشد که سعید را پس آوردند. بعداً موضوع جنگ ایران و عراق پیش آمد ولی قبل از این که وارد بحث شویم چند تا حادثه مهم در کردستان داریم؛ از جمله حادثه مریوان که باید به آنها بپردازیم. زمانی که ضد انقلاب مریوان را اشغال کرد و پادگان مریوان به محاصره درآمد. من و گروهی از دوستان برای نجات به آن پادگان رفتیم، آن جا را تحکیم مواضع کرده و حفاظت آن ها را برعهده گرفتیم. اصرار بر این بود که ما حراست پادگان را از اطراف آن برعهده بگیریم و مداخله ای در امور داخلی پادگان نکنیم.چند مسأله مرتبط با عراق مطرح بود. یکی؛ موضوع شیخ عزالدین حسینی در مهاباد بود که به اصطلاح، رهبری خود مختار طلب بود. دوم؛ موضوع فواد سلطانی معروف به «چه گوارای کردستان» در مریوان بود که دیدگاه وی مارکسیستی بود اما شیخ عزالدین حسینی بیشتر ناسیونالیستی حرکت می کرد و کاری هم به مسائل مذهبی نداشت. از طرف دیگر مفتی زاده؛ به نسبت این دو تفکر جدیدتری داشت. بعد از جریان ادعای خودمختاری که در کردستان مطرح شد، این 3 تفکر، مبارزاتی هم داشتند. مبارزات آن ها به این صورت بود که حرکت شان چند موضع را از طرف بچه های انقلابی مسلمان پدید آورد. یکی؛ منطقه مسائل مربوط به مریوان بود و بهترین راه مقابله این بود که خوشبختانه ما توانستیم گروه پیشمرگان کرد مسلمان به وجود آوریم. رهبر این عزیزان شخصی به اسم «محمد عثمان پور» بود که هنوز هم در قید حیات هستند. آقای محمد عثمان پور از کسانی است که عکس های زیادی با شهید بروجردی گرفته و هنوز هم که پسر شهید بروجردی به منطقه می آید، ایشان را از دوستان پدر شهید و بزرگوارش صمیمی می داند.
یک مبحثی را نیز حتماً باید راجع به پیشمرگان کرد مسلمان بگویم، چون دیده ام در برخی از نشریات ذکر کرده اند که شهید بروجردی بنیان گذار پیشمرگان کرد مسلمان بوده است، درحالی که خدا می داند این طور نبوده است.
البته هر دو مقام والای شهید را دارند و در نزد پروردگار روزی می خورند و بحمدالله بیان حقیقت هیچ خدشه ای نمی تواند به شأن و جایگاه رفیع آن کبوتران خونین بال و آن یاران سفر کرده وارد سازد.
دقیقاً به نظرم عمق شخصیت سعید را هنوز هیچ کس نشناخته است. شاید از الطاف خداوند است که نصیب من شده تا این واقعیت را افشا کنم. آن زمان فعالیت های محمد عثمان پور که از اقوام خود من بود زیر نظر سعید جعفری صورت می گرفت؛ ایشان راهبری تمام پاکسازی های مناطق مریوان را برعهده گرفت. این پاکسازی های از بازپس گیری وضعیت ها و تسلط بر موقعیت ها تا سر حد مریوان انجام گرفت و فرماندهی تمام این عملیات ها را خود اقا سعید بر عهده داشت تا زمانیکه شهید شد.نکته جالب این است که سی و چهارمین روز جنگ، 4 آبان ماه 1359، همان روز سقوط خرمشهر یا خونین شهر، مصادف با روز شهادت شهید جعفری است و این تصادف غریبی است که در یکی از مظلومانه ترین روزهای دفاع مقدس، آقا سعید در حالتی مظلومانه، به حالت سجده، غرق در خون و با شمایل خضوع و خشوع در برابر پروردگار، عروج می کند.
یک نکته خیلی جالب که در تاریخ دفاع مقدس زیر غبار مانده این است که مهاجمین ارتش عراق در تمام محورهایی که در حال پیشروی بودند، هنوز مقاومتی مؤثر در برابرشان شکل نگرفته بود و در اولین نقطه ای که طعم شکست را چشیدند سرپل ذهاب بود. یعنی در مواجهه با آن هسته مقاومتی که شهید جعفری آن جا شکل داده بود و نیروهایش صد در صد خودانگیخته و کاملاً خودجوش و مردمی بودند. نیروهای عراقی برای اولین بار ضمن متوقف شدن پیشروی، ناچار 10 کیلومتر عقب نشینی کردند و مجبور شدند که در قراویز خط مقدم تشکیل دهند. متأسفانه بنده اطلاعات مربوط به این رخدادها را در هیج یک از منابع ندیده ام، چون آن زمان امکان ثبت و ضبط وقایع نبود. جالب این است که اولین ضرب شست را عراق در سرپل ذهاب از نیروهای هسته مقاومتی که شهید جعفری در قراویز ایجاد کرده بود خورد و فی الواقع این اولین جایی بود که دشمن شکست خورد.یکی ازمهم ترین مسائلی که در مورد سعید اتفاق افتاد مسأله قوری قلعه بود. قوری قلعه بین پاوه و روانسر است. این، مکانی بود که گروه های سیاسی در آن پایگاه احداث کرده بودند. الان در آنجا یک غاری هست که یکی از غارهای آبی بزرگ خاورمیانه محسوب می شد. در قوری قلعه گروه های سایسی جمع شده بودند که پایگاهی را تأسیس کنند و آن را وسعت دهند. آن زمان بنده مسئول اطلاعات کل منطقه و معاون آقا سعید بودم. ما بعد از این که اطلاعات کل منطقه را جمع آوری کردیم، آن ها را بررسی کردیم. من فردی بومی بودم و نسبت به بیشتر مسائل آگاهی داشتم. البته کرد و اهل سنت هم هستم و به لهجه کُردی «شکاف» که به لهجه ترک های عزیزمان شییه است هم می توانم حرف بزنم.
بعد از این که مسأله قوری قلعه پیش آمد، ما باید کاری می کردیم که آن ها را در محاصره قرار می دادیم. آن زمان ناصر یکتاخواه از بچه های تهران فرمانده سپاه پاوه بود. فرماندهان دیگری هم در روانسر و جوانرود داشتیم که البته در آن جا گروه های سیاسی تا حدی متمرکز بودند. در مقابل ما نیز آمدیم و با کمک هم دشمن را محاصره کردیم و روانسر و جوانرود را تحت سلطه خودمان درآوردیم، پاوه را تصرف و قوری قلعه را هم در محاصره قرار دادیم. در آن زمان سرهنگ سهرابی فرمانده لشکر بود و وقتی بیمار شد، سرهنگ اسحاقی جای ایشانرا آمد در عین حال که ما با سرهنگ اسحاقی در منطقه جلسه داشتیم که در رابطه با مسائل منطقه چه کار باید بکنیم، دیدیم یک فروند هلی کوپتر بر زمین نشست و شهید چمران به همراه تیمسار شهید فلاحی پیاده شدند.
سرانجام قضایا به این جا رسید که حضرت امام(ره) آن پیام تاریخی را مبنی بر مشارکت اقشار مردمی در آزادسازی پاوه صادر فرمودند و همدلی و اتحاد مردم، مثل همیشه باعث عقب راندن دشمن شد.
شما همیشه با شهید سعید جعفری همراه بودید؟
من معاون سعید بودم. ایشان می آمدند در مسجد معتضدی، هر هفته دو تا سه جلسه می گذاشتند و کل بچه های حزب اللهی را آن جا جمع می کردند. به علاوه، آقا سعید همه علمای اعلام مثل حاج آقا مجتبی حاج آخوند، حاج آقا عبدالخالق عبداللهی، حاج آقای علامی، شهید اشرفی اصفهانی و امثال این آقایان را آن جا جمع و برای همه سخنرانی می کردند. بعد هم از آقایان علما درباره تحرکات سیاسی و مذهبی و نیز مبارزه با گروه های ضاله فتوا می خواستند. یاران شهید جعفری همیشه فردای صدور اعلامیه علما به میادین می ریختند و بساط گروهک های سیاسی را در هم می شکستند و فتواهای آقایان را اجرایی می کردند.یعنی هم قبل و هم بعد از انقلاب این اعلامیه ها صادر می شد؟
البته قبل از انقلاب به صورت مخفی بود ولی بعد از انقلاب کاملاً آشکار شد. به هر حال این شخصیت از نظر دوست و دشمن پرجذبه بود. شخصیتی بود که حتی دشمن حربی نیز از او با احترام یاد می کرد. خاطرم است که زیرزمین منزل ما «در» نداشت. یک روز، عقاب نقره ای نوک طلایی کمیابی که گویا زخمی شده بود، داخل زیرزمین ما رفته بود که این عقاب بسیار هم مهاجم و خطرناک بود. ما متوجه حضورش شده بودیم ولی هر کسی که میخواست نزدیکش بشود به او حمله می کرد. خلاصه، برای خودش داستانی درست کرده بود و تمام اهالی محل آن جا جمع شده بودند. از یک سو نمی شد وارد زیرزمین بشوی و از سوی دیگر هم جو متشنج شده بود. یکی می گفت: او را بکشیم، دیگری می گفت: او را بزنیم. یک دفعه آقاسعید آمد. حوالی سال 1354 بود. گفت: چه خبر است؟ گفتم: داداش سعید، یک عقاب این جاست. گفت: این ازدحام برای این خاطر همین عقاب است؟ درست کردن این ازدحام، ان هم فقط برای خاطر این «حیوونکی» خیلی وحشتناک است. سپس همه همسایه ها را از منزل خارج کرد. ما یک دستکش بلند برزنتی مخصوص کوهنوردی داشتیم. گفت: آقا دستکش را بیاورید. دستکش را دستش کرد. ما گفتیم: آقا، نروید جلو خطرناک است. یک آیه ای خواند و پایین رفت، آن حیوان، خیلی آرام، آمد و روی دستش نشست. ایشان کاملاً محبتش را به این حیوان منتقل کرد. حیوان چنان آرام شد که ایشان گفت دواگلی را بیاورید و بعد زخمش را بست و پرواز داد و رفت.یک بار دیگر زمانی که عراق حمله کرد، آقا سعید پیش من فرستاد و گفت: تو باید تدارکات جبهه را تأمین کنی. گفتم: در کجا؟ گفت: استانداری. گفتم: چگونه؟ گفت: برو آن جا و معاونت آقای جلال الدین پولکی را قبول کن. مهندس پولکی فرمانده بسیج عشایری بود و حکم معاونت خود را برای من نوشت. ما در استانداری مستقر بودیم و عراق هم حمله کرده بود. نیروها همه شکست خورده بودند. سرهنگ سهرابی، فرمانده ژاندارمری شکست خورده بود. لشکر؛ شکست خورده بود. اطواریان که فرمانده لشکر بود، خائن از آب درآمد و تیرباران شد. سپاه شکست خورده بود. نیرو نداشتیم. عراق داشت پیشروی می کرد و پایگاه های مهمی هم داشت. افرادشان پاسگاه ها را می زدند و جلو می آمدند. آقاسعید گفت که من می روم، اکیپم نیز به همراهم بیاید. و خبرها را به تو می رسانند. گفت شما آن جا مرکزیت را برعهده داشته باش، تا ببینم چه کار میکنی. در واقع مسئولیت تدارکات پشت جبهه را به من داده بود. خدا رحمتش کند، شهید رضا یوسف پور هم به کمک ما آمد. شهید یوسف پور از بچه های حزب اللهی بود و همراه شهید محمدی عراقی ترور شد و به شهادت رسید. شهید جعفری نیروهای خوب و سالم را این گونه به هم نزدیک می کرد تا کارها به نحو احسن پیش برود.
ایشان درخصوص همه قضایا، مهره چینی لازم و تقسیم کار را کرده بود. ما منتظر بودیم که نیرو از مرکز بیاید. آمدیم پایگاه های صوری زدیم، خدا رحمت کند حاج اسماعیل ططری ر اکه من ایشان را به فرماندهی ماهی دشت منصوب کردم. به من گفت: برادر، تو کاری نداشته باش. یکسری افراد را به ماهی دشت برد. ما حاجی فرج را فرمانده بیجار کردیم. او صوفی و اهل سنت بود. خدا رحمت کند تازگی ها فوت کرده است. دشمن، پاسگاه گهواره را زده بود و می خواستند از راه مخصوص دولتی ها وارد کرمانشاه شود. اطلاعاتی های شان این پاسگاه را زده بودند و ما باید یک پایگاه صوری می زدیم تا اطلاعات عراق را سردرگم کنیم.
این ایده متعلق به اقا سعید بود؟
بله. این ایده را به من ابلاغ کرد و گفت: که جنگ روانی را ه بینداز. ما هم توی تلویزیون، جنگ روانی راه انداخته بودیم و مرتباً به ان ها دستور می دادیم که مثلاً پایگاه شبانه یک، اسماعیل ططری در ماهی دشت. حالا همه این ها الکی و صوری بود، چون نیرو و امکانات نداشتیم!این کارها اثرگذار بود؟
بله. اولین شکست را عراق در مقابله به ما خورد. همین باعث شد که نیروهای پارتیزانی شان زمین گیر شوند. آن ها 2 گروه بودند: یکی نیروهای پارتیزانی که تحت عنوان اطلاعاتی عمل می کردند و دیگری هم نیروهای لشکری بودند. وقتی که نیروهای پاتیزانی نتوانستند با همین عنوان اطلاعات بیابند، نیروهای لشکری شان با هلی کوپتر و هواپیما وارد شدند. حتی توی سرپل زهاب ما لوله های بخاری و پولیکا را به شکلی ترتیب می دادیم که از دور به صورت لوله های توپخانه به نظر بیایند. هرچه از این نوع لوله ها به دست ما رسید، به یک شکلی، مثلاً از پشت خزابه ای، لوله اش را بیرون می گذاشتیم که دیده بانان تصور کنند که ما مجهزیم و یک توپخانه پشت سر داریم. در حالی که ما فقط 60 نفر بودیم و از آن بدتر این که 42 قبضه تفنگ بیشتر نداشتیم! ولی ما شصت نفر تعداد 30 اسم و عنوان پایگاه داشتیم!آن اسم یادتان است؟
بله، مثلاً پایگاه ریجاب. عراقی ها پایگاه «بابا یادگار» ما را هدف قرار داده بودند. اگر آن ها ریجاب و پاتاق را هم می گرفتند، به وسیله پاتاق، کرمانشاه و ایلام را به توپ می بستند. ولی خوشبختانه ما به وسیله جنگ روانی از طریق رادیو، آن جا را نجات دادیم.منبع: نشریه شاهد یاران شماره 84