خاطرات شهدای دفاع مقدس
کجا بروم؟
شهید علی عماد کلبیعملیّات کربلای 5 بود و علی از چند ناحیه بدن به شدت زخمی شده بود و خون زیادی از او می رفت. بچّه ها با اصرار می خواستند او را به عقب ببرند و به اورژانس برسانند، اما او با حالتی عصبانی و قاطعانه به بچّه ها می گفت: « کجا بروم؟ کجا دارم که بروم؟ برای چه بروم؟ بروم که این مزدوران عراقی بیایند و خانه و خاکم را بگیرند؟ به خدا قسم که تا آخرین قطره ی خونم این جا می مانم و هیچ کس هم حق ندارد یک قدم مرا به عقب ببرد.»
و چند دقیقه بعد علی نیز به برادر شهیدش «حسین عماد کلبی» پیوست. (1)
بهترین معبر
شهیدگمنامشهید عبدالحمید صالح نژاد، فرمانده دلاور گردان حمزه لشکر 7 ولی عصر (عج الله تعالی فرجه) تعریف می کرد: « در عملیّات فتح المبین فرمانده گروهان بودم، شب حمله به میدان مینی برخوردیم. با وقت اندک، در پی یافتن راهی برای باز کردن معبر بودیم و فکر می کردیم چه کنیم که ناگهان نوجوانی که حدود پانزده سال بیش تر نداشت، خود را روی مین ها انداخت و بهترین راه را نشانمان داد.»(2)
رهسپار
شهید صدرالله فنیدر مأموریتی با آقا صدرالله وارد خاک عراق شدیم. در ابتدای راه، وی به هیچ مشکل جسمانی، جاده های خشن و کویر، راه ها و نیز فرازها و فرودها و کوه ها و دره ها را می پیمود و ما هم زیر نظر و پا به پای او حرکت می کردیم.
در میانه ی راه درد کلیه طاقت از کَفَش ربود و توانش را فرسود. در شرایطی هم نبودیم که وسیله ی نقلیه ای به غیر از قاطر به همراه خود داشته باشیم و از وضعیت غذایی مطلوبی برخوردار باشیم. موظف و ناچار بودیم که از میان کوه و کتل منطقه ی کردستان و در میان خطوط و کمین گاه های دشمن، نفوذ و عبور کنیم. شهید تا جایی که امکان داشت درد را تحمل می نمود. ولی کار به جایی رسید که سخت آزارش می داد و از این لحاظ دستش روز کلیه اش بود و آرام حرکت می داد. درد شدید و راه رفتن آرام او ساعت به ساعت ما را از قافله ی نیروها عقب می انداخت. آقا صدرالله که در چنبره ی این بلا گرفتار آمده بود، همه ی فکر و ذکرش ادامه مسیر تا رسیدن به مقر بود. او اصرار داشت که: «شما بروید، من آرام آرام می آیم.»
وی با وجود زجر شدید، هرگز از حرکت باز نمی ماند و نمی خواست به خاطر او در اجرای نقشه خدشه ای وارد شود.
رفته رفته به نقطه ی امنی رسیدیم و اندکی استراحت کردیم. زمان شروع درد تا رسیدن به قرارگاه، نوزده ساعت طول کشید. در طی این مدت جز برای نماز و صرف غذا که شاید کم تر از دو ساعت زمان می برد، درنگ نکردیم. این در شرایطی بود که فشار درد به شهید امان نمی داد. (3)
دست مصنوعی
شهید علی موحددوستقبل از عملیّات بزرگ فتح المبین، گردان امام رضا (علیه السّلام) به فرماندهی علی موحددوست، مراحل آمادگی تاکتیکی را پشت سر می گذاشت. علی بسیار جدّی و با جذبه بود. او با این که دستش در عملیّات قبلی آسیب دیده بود، باز هم فعالیت می کرد. کنجکاو شده بودم که او چگونه با دستی که به نظر می رسید عصب آن قطع شده باشد، کار می کند؟ کنجکاوی کار خود را کرد و من راز ماجرا را دریافتم. علی دستش را با فانوسقه محکم به بدنش بسته بود تا بتواند تحرک بیش تری داشته باشد. او با این وضعیت، گردان را در تمرینات تاکتیکی رهبری می کرد. شگفتی من چندین برابر شد وقتی که دیدم علی با همین وضعیت و تنها با کلت در عملیّات جنگی شرکت کرد و گردان را به خوبی و موفق هدایت کرد!
با بچّه ها برای بازدید به منطقه ی فاو رفتیم. بنا بود پدافند فاو را به مدت یک ماه به عهده بگیریم. در سنگر فرماندهی محور، از ما استقبال شد و علی موحددوست، تمامی ما را به گرمی پذیرفت. او پایش در گچ بود و قادر نبود روی پاهایش بایستد. با خود گفتم: این دیگر کیست؟!
علی تمامی نکات لازم خط را برای ما بیان کرد و ما عازم بازدید خطوط اصلی شدیم. در خط شهید قوچانی، برخلاف انتظار، او را دیدم که با عصا حاضر شده و با نیروی مهندسی برای زدن خاکریز مذاکره می کند. به راستی، زمان استراحت موحدودست کجا و کی می توانست باشد؟!
دامنه ی نبرد تا خانه رخ نشان می داد و حتی کفش های من نیز در امان نبودند. پاهای دردمندم، نیازمند پای افزاری بودند و من به ناچار کفش نو و مناسب خریدم. برادرم علی کفش را دید و گفت: « عجب کفش های نو و محکمی داری برادر! این ها به درد رزمندگانی می خورد که در کوه و دشت برای خدا می جنگند تا دین زنده بماند.»
گفتم: داداش پاهایم درد می کند. هوا سرد است. خودم کفشها را می خواهم؛ و گرنه کفش نمی خریدم.
گفت: « تو فقط پایت درد می کند. ولی آن ها (رزمندگان) پایشان را از دست می دهند و شکایت نمی کنند.»
با این پاسخی که علی داد، آرزو می کردم ای کاش هزاران کفش نو داشتم و همه را به رزمندگان تقدیم می کردم. عاقبت کفش هایم را دیدم که در دست های علی به جبهه می رود.
علی موحد دوست همه جا با «حسین خرازی» بود. در تصور ما علی، دست حسین بود و زمانی که دست حسین قطع شد، این تصور شکل قوی تر می گرفت.
حسین گاهی از دست مصنوعی استفاده می کرد. آن روزها موضوعی طنز در نظرم آمده بود که هیچ گاه جرأت بیانش را نداشتم. راستش را بخواهید، من نام دست مصنوعی حسین را به شکلی نمادین، «علی موحددوست» گذاشتم؛ مثل علی (علیه السّلام) که در پشت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و مالک اشتر که دست علی بود و عباس (علیه السّلام) که دست حسین (علیه السّلام) بود.
علی موحددوست سخت مجروح شده بود و ما با آمبولانس در حال انتقال او به اصفهان بودیم. حسین خرازی هم دستور داده بود که دست مصنوعی اش را برایش به اصفهان ببریم. در میان راه، آمبولانس از جاده خارج شد و به صورت وحشتناکی پرتاب شدیم. همگی به صورت حیرت انگیز و باورنکردنی از مرگ نجات پیدا کردیم. اما به جراحات و زخم موحددوست اضافه شد. به هر حال همه از آمبولانس خارج شدیم. وقتی می خواستیم با ماشین دیگری راه را ادامه دهیم، متوجه شدیم که دست مصنوعی حسین نیست. کاوش شروع شد و بالاخره دست حسین را در 25 متری صحنه ی حادثه پیدا کردیم. دست مصنوعی حسین را کنار دست اصلی حسین یعنی علی موحددوست قرار دادیم و با همراهی دو دست حسین به سفر ادامه دادیم!
هنوز عملیّات رمضان آغاز نشده بود که پای موحددوست شکست و توسط پزشک پایش گچ گرفته شد. این زمانی بود که رهبری دو گردان را به عهده داشت. علی به ناچار، کسان دیگری را به فرماندهی گردان ها انتخاب کرد و خود از دور، تمرینات تاکتیکی را اداره می کرد. با نزدیک شدن عملیّات رمضان، مشاهده کردیم که علی گچ پایش را شکست. با اینکه پایش هنوز جوش نخورده بود. روی پا ایستاد و انجام وظیفه کرد. پس از عملیّات، به دستور پزشک، دوباره پای علی گچ گرفته شد. من باورم نبود که هیچ قیدی بتواند او را در خود نگاه دارد. پاهای علی زنجیر را نمی شناخت. (4)
چند تکه استخوان!
شهید غلام رضا رسولی پوراو رفت و برنگشت. چند سالی منتظرش بودیم. ماه رمضان سال هفتاد وپنج به من خبر دادند. او را آوردند، قند شکستم، خانه را تمیز کردم، برای دیدن او رفتم. فقط چند تکه استخوان! برای غریب بودنش اشک ریختم. گفتم: روزی که خبر مفقود شدن تو را شنیدم، احساس کردم تنها و مظلوم رفتی. اما امروز غربت تو را بیش تر از آن روز احساس می کنم. (5)
بادگیر خونین
شهید محمدتقی خیمه ایبچّه ها بازی می کردند بعضی هم نامه می نوشتند. من و محمدتقی کنار سنگر نشسته بودیم. بمباران شروع شد. هر کسی به طرفی می دوید. محمدتقی به سمت کپسول های گاز رفت تا آن ها را ببندد. هر چه صدایش کردم، برنگشت. در یک لحظه دود و آتش اطراف او را گرفت.
لحظه ای بعد که منطقه آرام تر شد، به بالای سرش رفتم. چشمان نیمه باز او را دیدم. بادگیر در تنش بود. اما قرمزی رنگ آن، با خون محمدتقی پوشیده شده بود.
وقتی جنازه ی محمدتقی را آوردند، برای دیدن او به سپاه رفتم. وسط سالن بزرگی تابوت او قرار داشت. به بالای سرش رفتم. کنار تابوتش سجده ی شکر را به جای آوردم. گفتم: خدایا شکرت او به آرزوی خودش رسید. تو هم امانت را از من سالم تحویل گرفتی.
بعد به او نگاه کردم. چشمان نیمه بازش را با دست بستم و گفتم: مادر بادگیرت را از تنت درنیاوردی! برو. خداحافظ. چندوقت دیگه من هم می آیم پیش تو. (6)
عینک آفتابی
شهید محمود بانی- احمد خوبی؟ چرا تا تهران آمدی؟
صدای گرفته و سرماخورده ی او را نشناختم. برگشتم. صورتش سیاه شده بود. عینک آفتابی را که روی صورتش دیدم. بغض گلویم را گرفت، با خنده گفتم: محمود! توی روز عینک می زنی؟
به طرف او رفتم. خواستم او را در آغوش بگیرم، اما با دست من را نگه داشت و گفت: « نه! شیمیایی شدم. آلودگی بالاست. چون شما از راه دور آمده اید و اصرار کردید، من را صدا زدند!»
عینکش را درآورد. چشمان قرمز و متورم او را دیدم، گفتم: این قدر شیمیایی!
به من گفت: «آره! نور مهتابی هم چشم من را می زند.»
اشک هر دوی ما سرازیر شد. نمی توانستیم آن را از هم دیگر پنهان کنیم. به من گفت: « دعا کن زودتر خوب بشوم بیایم جبهه پیش بچّه ها! دلم آن جاست!»
ماه بعد او را در حمیدیه دورتر از اهواز دیدم. سیاهی رنگ صورتش کمی بهتر شده بود. من را دید، به طرفم آمد و گفت: «دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.»(7)
اوّل دیگران!
شهید نوروزعلی امیر فخریانمرخصی آمده بود. برای زیارت حرم امام رضا(علیه السّلام) به مشهد آمد. چند روزی که پیش ما بود، برای برگشتن به جبهه لحظه شماری می کرد. به او گفتم: چرا از جبهه اومدی؟ من تو رو می شناسم. دل تو اون جاست.
گفت: « اگر دلواپسی دانش آموزان و مردم روستا نبود، نمی آمدم.»
با ناراحتی گفتم: خانواده ات چی؟ اونها واجب ترند. یک مدت پیش خانواده ات نبودی، با این حال مردم برایت مهم ترند؟
گفت: « اونها خدا را دارند. وقتی دوستان خوبی مثل شما هستند، خیالم از اونها راحته!»
بعد خندید و گفت: « باید اول به فکر دیگران باشیم، بعد خودمان».
هر شب نوبت آب برای یک نفر بود. در مسجد آب را تقسیم می کردیم. با چند تا از بچّه ها می رفتیم. نوروزعلی بعد از نماز گفت: « بچّه ها امشب کسی میاد تا زمین ها را آب بدهیم؟»
یکی از بچّه ها گفت: « نوروز علی! زمین تو آب درست و حسابی نخورده. باید به آنجا برسیم.»
من گفتم: هر وقت نوبت آب زمین نوروز بود، او یک ساعت زودتر جلوی آب را می بست و آب را به زمین افراد دیگر می فرستاد!
بلند شد و گفت: « این حرف ها تعارفه. کسی می یابد امشب بریم؟ یا علی»(8)
پی نوشت ها :
1- زخمهای خورشید، صص 111- 110.
2- زخم های خورشید، ص 45.
3- کوچ غریبانه، صص 117- 116.
4- حریر و حدید، صص 23، 25، 28، 59- 60 و 82.
5- حدیث شهود، ص 175.
6- حدیث شهود، صص 132- 131.
7- حدیث شهود، صص 79- 78.
8- حدیث شهود، صص 26و 40.