یک عراقی از رویم رد شد!
شهید غلامرضا کیان پورکیان پور در عملیّات «والفجر 8» به عنوان «مسؤول معاونت واحد حفاظت- اطلاعات» خودش به شناسایی دقیق منطقه می پردازد. یکی از همرزمانش، در این باره از زبان خود کیانپور نقل قول می کند که گفت: « پیش از شروع عملیّات، با سیف اللهی از طرف اروند به طرف عراقی ها راه افتادیم. پس از کلی راهپیمایی، به منطقه ام الرّصاص رسیدیم. منطقه از انواع سیم خاردار پر بود؛ حلقوی و هشت پر و غیره. با هزار مصیبت از آنها رد شدیم. عراقیها هنوز خواب بودند. در تاریکی شب، مشغول بودیم که یک دفعه یکی از عراقی ها ما را دید. چند قدم که جلو رفت، فریاد زد ایرانی! ایرانی! سریع پریدم داخل گل و آب. عراقی ها مثل مور و ملخ آنجا ریختند. و دنبال ما می گشتند. چند بار «وجعلنا» خواندم. یکی از آنان از رویم رد شد. فکر کردم که دیگر کارم تمام است. بی حرکت ماندم. اوضاع که کمی آرام شد، بلند شدم و به شناسایی ادامه دادم و با کلی اطلاعات به عقب برگشتم، اما برادر سیف اللهی را اسیر کردند.»(1)
خودش را فدای دوگردان می کند
شهید حمیدرضا گلکارحمید گلکار در عملیّات «خیبر»، با مسؤولیت «فرمانده ی تیپ حبیب» وارد عمل می شود و با قدرت و تمام توان، به فرماندهی و هدایت نیروهای تحت امرش می پردازد. در این عملیّات، ایثار و حماسه ای شورانگیز و به یادماندنی از خود نشان می دهد. یکی از همرزمانش می گوید: « دوگردان از نیروهای حمید در محاصره ی نیروهای زرهی دشمن قرار گرفته بود. با رشادت و شایستگی و با به کار بستن تاکتیکهای بدیع، نیروها را از محاصره و کشته و اسارت شدن در می آورد؛ اما خود زیر گلوله ی مستقیم تانک مقاومت می کند و تا آخرین لحظه، با دشمن می جنگد. با یک قبضه آر پی جی و تعدادی گلوله، چند تا از تانکهای دشمن را منهدم می کند و بدین ترتیب، نیروهای زرهی را زمین گیر کرده و نیروهای خود را به عقب می رساند. خودش و یک بسیجی می مانند و حمید به قدری آر پی جی شلیک می کند که از گوش هایش خون جاری می شود. در واقع خودش را فدای آن دوگردان می کند. مردانه می ایستد و در آنجا به شهادت می رسد؛ اما جنازه اش در همان جا می ماند.» (2)
عراقی ها دستم را قطع کردند!
شهید علیرضا موحد دانشاو، در این عملیّات (بازی دراز)، بر اثر انفجار نارنجک صوتی، دستش قطع می شود. مادرش در این باره می گوید: « یکی از خاطراتی که همیشه در ذهنم باقی است، قطع شدن دست راست علیرضاست. خبرش را از رادیو شنیدم که گفت علی موحد در عملیّات «بازی دراز» دستش قطع شد. تلفن زدم و تبریک گفتم. پرسیدم چطور شد که دستت قطع شد. با شوخی گفت: « تو بازی دراز دست درازی کردم، عراقی ها دستم را قطع کردند!»(3)
با همان مجروحیت، جلو رفت
شهید علیرضا موحد دانشاو در عملیّات «والفجر 1» با مسؤولیت فرمانده تیپ وارد عمل شده، به هدایت رزمندگان لشگر می پردازد. در این عملیّات، از ناحیه سر زخمی می شود. یکی از همرزمانش می گوید: « حاج علی در شب عملیّات «والفجر یک» از ناحیه سر زخمی شد. ما اصرار کردیم که به عقب برود و استراحت کند؛ ولی قبول نکرد. پاتک عراقی ها که شروع شد، او با همان وضع مجروح جلو آمد. حضور حاج علی باعث بالا رفتن روحیه بچه ها شد. او در پیروزی آن عملیّات، نقش بسیار مهمی داشت.»(4)
آخرین کسی بود که عقب نشینی کرد
شهید غلامعلی پیچک«آوازه پیچک در غرب کشور پیچیده بود. هر کجا که می رفتی، او را می شناختند، از سومار تا ارتفاعات بمو. همین شهرت او باعث شد که جذب او شوم. رفته رفته با او که آشنا شدم. پای صحبتها و سخنرانیهایش نشستم. بینش سیاسی خوبی داشت. وقتی از سیاست حرف می زد، گویی یک سیاستمدار برجسته ای است که سالها در عرصه ی سیاست فعالیت داشته است. بیشتر شناساییها را خودش انجام می داد و تا پشت سنگرهای دشمن هم نفوذ می کرد. در عملیّات «بازی دراز» آخرین کسی بود که از ارتفاعات عقب نشینی کرد.»(5)
مهمتر از جان خودش!
شهید گمنامبرادر «سعید تجویدی» از کادرهای قدیمی سپاه و جنگ می گفت:
- پس از عملیّات خیبر که در جزایر مجنون تردد می کردیم، به دلیل فاصله زیاد آبی با عقبه خشکی نیروهای خودی و مشکل انتقال خودرو به داخل جزیره وسیله ی نقلیه خیلی کم بود. بعد از چند بار رفت و آمد، رزمنده ای را دیدیم که سر خود را روی زانو گذاشته و گویی به خواب رفته است. به سمت او رفته، متوجه شدیم مجروح شده ولی چون انتقال سوخت و آب و مهمات و غذا و. . به بچه ها را در خط از انتقال خودش مهمتر می دانسته، هیچ درخواستی نکرده و در همان حالت از شدت خونریزی به فیض شهادت رسیده است. (6)
به حالت دراز کش، گزارشها را می خواند!
شهید حسن باقریسردار حسن باقری که در عملیّات طریق القدس معاونت فرماندهی کل سپاه را بر عهده داشت، سه شبانه روز اصلاً نخوابید. او در این عملیّات به شدت آسیب دید. برادر او می گوید:
صبح برای دیدنش به بیمارستان رفتم. در لحظاتی که معلوم نبود زنده می ماند یا نه، دیدم به سختی مطالبی را بیان می کند. گوش خود را نزدیک دهانش بردم که ببینم چه می گوید: شنیدم که می پرسد:
پل سابله کارش به کجا کشید؟
گفتم: « تو حالت خوب نیست، استراحت کن. »
گفت: « نه تو کار به حال من نداشته باش، جریان را تعریف کن.»
با اینکه دکتر به او گفته بود که باید یک ماه استراحت کنی، پس از یک هفته، در حالی که آثار درد از سر و صورت او مشهود بود و سردرد شدیدی هم پیدا کرده بود، از تهران به اهواز آمد و به حالت دراز کشیده گزارشهای عملیّات را می خواند و کار را ادامه می داد. (7)
مرتب کاری می کرد
شهید گمنامقبل از عملیّات کربلای 3، بچه های مهندسی در حال آماده کردن منطقه و احداث مقرهای تاکتیکی نزدیک دهانه ی خلیج بودند. برای احداث سنگر احتیاج مبرم به سوله های فلزی بود. سوله ها در کارگاه جوشکاری در شهرک ساخته می شد و به منطقه ارسال می شد. در آن ایام جوشکارها به مرخصی رفته بودند. و تنها استاد قاسم آنجا حضور داشت. از او خواسته شده بود که سوله های مورد نیاز را بسازد. هر سوله ای که ساخته می شد، جان دهها نفر را حفظ می کرد. او بدون وقفه به کار ساختن سوله ها پرداخت. من در تدارکات مهندسی مشغول فعالیت بودم و با او در یک سنگر استراحت می کردیم. حدود دو هفته یا بیشتر بود که او در شبانه روز 2/5 ساعت بیشتر خواب نمی رفت و بقیه ی اوقات را مرتب کار می کرد. در این چند روز صبحانه و ناهار را هم در کارگاه برایش می بردیم. حتی برای صرف غذا هم به سنگر نمی آمد. او مدتها بعد در همین واحد در اثر بمباران هوایی از ناحیه سر به شدت مجروح شد و به فیض جانبازی نایل آمد. (8)
هرگز بر نمی گردم
شهید غلامرضا زارعیآن روز در جبهه ی سوسنگرد، شهید «غلامرضا زارعی»، آر پی جی به دوش، دنبال تانکهای دشمن می دوید و به تنهایی چند تانک دشمن را به آتش کشیده بود.
در آن حمله ی چریکی، شهید «زارعی» از ناحیه پا مجروح می شود، بچه ها هر چه اصرار می کنند، به عقب بر نمی گردد و می گوید: « آمده ام که تا آخرین قطره ی خونم بجنگم و هرگز بر نمی گردم.» این را می گوید و به طرف سنگر اجتماعی دشمن یورش می برد. بچه ها می گویند: در یک درگیری تن به تن بود که تیری به قلب غلامرضا اصابت کرد. وقتی فرمانده به بالین او آمد لبخندی زد و در آخرین لحظات، فقط توانست بگوید: « چیزی نیست ناراحت نباشید! به حمله تان ادامه... »(9)
رزمندگان به آن بیشتر احتیاج دارند
شهید عباس جلائیدر ایامی که در حوزه ی علمیه ی قم مشغول تحصیل بوده وقتی خانواده اش مطلع شدند که وسیله ی خنک کننده ای ندارد، در نامه ای به او نوشتند که قصد داریم وسیله ی خنک کننده ای برایت بفرستیم. فرمانده شهید، عباس جلائی، در جواب آنها نوشته بود: « آن را برای رزمندگان اسلام بفرستید که بیشتر احتیاج دارند.» او در عملیّات «کربلای 5» به آسمان وصال پر کشید. (10)
خود را روی مین ها انداخت
شهید حبیب جاموسی پایدارتنها راه باز کردن راه، این بود که چند تا از بچه ها خودشان را بر روی مین های آن میدان بزرگ بیندازند و راه را برای دیگران، باز کنند، ولوله ای برپا شد و بسیجیان قهرمان از هم سبقت می گرفتند. یکی از آن بسیجیان عاشق و فداکار «حبیب (حمید) جاموسی پایدار» بود که با یک «الله اکبر» خود را بر روی مین ها انداخت و انفجار و سپس بدنی غرقه خون در میدان ماند. بالای سرش رفتم و سرش را به زانو گرفتم. چهره اش نور عجیبی پیدا کرده بود. در حالی که به شدت از زخمهای فراوان و بازویش که قطع شده بود خون می رفت، به من گفت: « دایی جان! برو جلو و مرا همین جا تنها بگذار.» دلم نیامد این کار را بکنم، می خواستم همانجا بنشینم که او با عصبانیت و قاطعانه گفت: « دایی! مگر نگفتم برو جلو. مگر نمی بینی که امام زمان (عج) بالای سر من است؟ تو برو جلو و مرا تنها بگذار.»
او را تنها گذاشتم و به عملیّات ادامه دادم و «بستان» فتح شد و «حبیب» به محبوب رسید. »(11)
قبول نکرد به عقب برگردد
شهید بهرام ترابیعملیّات بیت المقدس شروع شده بود و آزاد سازی خرمشهر، امید تمام بچه های رزمنده بود. در گرماگرم حمله، خمپاره ای، در جمع بچه ها منفجر شد و چند نفر شهید شدند و دست برادر «بهرام ترابی» ترکش خورد.
همسنگرانش دست او را بستند، ولی او قبول نکرد به عقب برگردد و گفت: « می توانم با دست دیگرم ماشه را بچکانم.» دقایقی بعد با انفجار خمپاره ای دیگر از ناحیه ی شکم مجروح شد، ولی باز هم راضی نشد به عقب برگردد. و سرانجام چند ساعت بعد با انفجار دیگری از ناحیه سر مجروح شد و همانجا به یاران شهیدش پیوست. (12)
دو چشمه خون
شهید صادق اکبریبعد از عملیّاتی در جبهه ی جنوب، دشمن در حالی که ضربه ی سختی از نیروهای اسلام خورده بود، تمام قوایش را جمع و اقدام به پاتک علیه رزمندگان اسلام نمود. بعثی ها دیوانه وار آتش می ریختند و جلو می آمدند.
در حالی که مشغول حرکت به مواضع عقب بودیم برادری را دیدیم که با دو آر پی جی به بالای خاکریز می رفت. او بر بالای خاکریز مرتباً شلیک می کرد و بعد از هر بار شلیک موضعش را تغییر می داد. صورت گندمگونش غرق خاک شده و دو چشمه ی خون از درون گوشهایش جاری بود. همزمان شعله های آتش از پنج تانک عراقی زبانه کشید.
او برادر «صادق اکبری» بود که در عملیّات کربلای 4 به فیض شهادت نائل آمد. (13)
کجا را دارم که بروم؟
شهید مسعود اکبرییکی دو شب مانده به عملیّات والفجر 8، فرمانده ی شهید، حمید صالح نژاد، نیروها را جمع کرد و برایشان صحبت کرد. از امدادهای غیبی و امید به نصرت الهی و قیامت سخن بسیار گفت و پس از آن خاطره ی شب عاشورا را برای نیروها زنده کرد و گفت:
«فردا عملیّات است، هر کس که از ژرفای قلب خویش راضی به شرکت در عملیّات و پذیرش شهادت نیست، می تواند از تاریکی شب استفاده کند و برود... »
پس از چند لحظه سکوت، علمدارش، شهید مسعود اکبری، برخاست و گفت: « من می روم... »همه با دیدگان شگفت زده، این صحنه را می نگریستند. فرمانده نگاهی به سردار دلاور خود که تا آن موقع پا به پای او در هر حمله ای شرکت کرده بود انداخت و گفت: « بسم الله در اینجا بود که شهید اکبری با آن کلام گرم و معصومانه اش سکوت مجلس را شکست و گفت: « می روم! اما کجا را دارم که بروم؟ آیا خدا و رسولش و رزمندگان راهش را تنها بگذارم و بروم؟ هیهات هیهات... »
در این لحظه، اشک از دیدگان همه جاری شد و فریاد لبیک و همراهی تا مرز شهادت فضای محوطه را پُر ساخت... (14)
پی نوشت ها :
1- بی کرانه ها، صص 346- 345.
2-بی کرانه ها، صص354-353.
3- بی کرانه ها، ص 368.
4- بی کرانه ها، ص 368.
5- بی کرانه ها، صص 405- 404.
6- صنوبرهای سرخ، ص 16.
7- صنوبرهای سرخ، ص 111.
8- دژ آفرینان، ص 49.
9- سوره های ایثار، صص 51- 50.
10- سوره های ایثار، ص 169.
11- سوره های ایثار، صص 173- 172.
12- سوره های ایثار، صص 184- 183.
13- سوره های ایثار، صص 259- 258.
14- سوره های ایثار، صص 265- 264.