با بیل خاکریز را کنار زد!
شهید تاج الدینعملیّات والفجر مقدماتی بود. نیمه های شب عملیّات، به آتشبار ما ابلاغ شد که، بایستی سه عرّاده توپ به جلو منتقل شود تا بتوان با برد مناسب نیروی تکاور را پشتیبانی نمود.
آتشبار ما در دره ای مستقر بود و اطراف توپها را پس از استقرار، خاکریز زده بودیم به طوری که خارج ساختن آنها بدون برداشتن خاکریزها امکان پذیر نبود. عقب توپها هم به سمت دامنه ی تپه ها قرار داشت و از آن طرف نمی شد توپها را خارج نمود. مأموریت به توپها ابلاغ شد تا توپها را آماده کنند. مانده بودیم که چطور توپها را خارج کنیم!
ناگهان سرباز «تاج الدین» که از بچه های اصفهان بود، بر روی خاکریز توپ آمد و فریاد زد: « بچه ها باید خاکریز توپ را از جلو بشکافیم»؛ و با بیل و با سرعت به کنار زدن خاکریز پرداخت. سربازان خدمه ی توپها به تبعیت از او، با بیل و حتی با دست خالی، در کمترین زمان ممکن خاکریز توپها را از جلو صاف کردند. این عمل موجب شد که بتوانیم توپها را به وسیله ی «وینچ»(1) خارج کنیم و در حداقل زمان، در محل جدید خود در جلو، مستقر شویم.
سرباز تاج الدین، پس از مدتی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در یکی از عملیّاتها به شهادت رسید. (2)
شلیک 2000 گلوله خمپاره!
شهید بهرام محمدیبا احداث خاکریز جدیدی که به شهر دوئیجی عراق مسلط بود، «حاج حسین خرازی»، فرمانده لشکر به برادر «هاشمی» دستور دادند سلاحهای ادوات در طول این خاکریز مستقر شود.
شهید «مرتضی عمو علی» با توجه به رشادت «بهرام محمدی»، او را به همراه «سید محمود سیدیان» به دیده بانی فرستادند. آنان مشغول ریختن خمپاره 60 روی دشمن شدند.
با به شهادت رسیدن سیدیان، محمدی خود شخصاً گلوله می زد و دیده بانی می کرد. پس از گذشت نیم ساعت، شهید حاج حسین خرازی به آن محل مراجعه نمودند.
محمدی در میان انبوه قوطیهای خالی خمپاره 60، مشغول دیده بانی و شلیک بود. شهید حاج حسین به او می گوید: « شما شلیک کن و من دیده بانی می کنم. »
در همین لحظات یکی از نیروهای پیاده که سن کمی داشت، به شهادت می رسد. حاج حسین بر سر آن شهید حاضر شده و بوسه ای به صورت او می زند و می گوید: « شهادتت مبارک!»
با هجوم نیروهای پیاده به دشمن، شهرک «دوئیجی» آزاد می گردد.
در این مدت، شهید محمدی حدود 2000 گلوله خمپاره 60 زده بود که مورد تشویق حاج حسین قرار می گیرد. (3)
همگی ما را نجات داد
شهید صالح خانعلیدر منطقه عملیّاتی والفجر 4، نفربر خمپاره انداز را روی ارتفاعات «لری»، در سراشیبی مستقر کرده بودیم، پس از اجرای آتش سنگین روی دشمن بعثی، استراحت مختصری نمودیم. بی سیم به صدا درآمد، دیده بان دوباره روی ثبتی های قبلی، درخواست گلوله کرد. به سرعت با بستن گرا و مسافت، آماده ی شلیک گلوله شدیم. پس از شلیک چند گلوله، «صالح خانعلی» با اضطراب فراوان فریاد زد: « نزن!» و به سرعت از سروگردن ما بالا رفت و خود را به داخل دریچه ی راننده رسانید. من تازه فهمیدم قضیه چیست!!
قفلهای ترمز نفربر از جا بیرون پریده و در حال سقوط به ته دره بود که شهید صالح با رشادت تمام، پس از رسانیدن خود به جلو، با کشیدن دسته های ترمز نفربر، همگی را از سقوط حتمی به پرتگاه نجات داد. (4)
نه! شما بروید
شهید جواد خادم ملتانسان وارسته و با صفایی بود، معمولاً، کارهای همسنگرانش از جمله، واکس زدن کفشها، انداختن سفره و... را که در اصطلاح جبهه «شهرداری» می گفتند، به عهده می گرفت، بچه ها او را «خادم» صدا می کردند.
او با روی خوش می گفت: «اگر همین کلمه در مورد من صدق کند، برایم کافی است».
هنگام عملیّات «رمضان»، با گردان پیاده جلو رفته بود. همراه یک دستگاه نفربر از میدان مین در حال عبور بودیم. در تاریکی شب، نور چراغ قوه را روی زمین انداختم. داخل میدان افتاده بود. او را شناختم، «خادم ملت» بود. روی یکی از مینها رفته بود و مجروح شده بود، مرتب ذکر خدا را بر زبان می آورد. می خواستیم به او کمک کنیم؛ گفت: « نه! شما بروید... بچه های تخریب کمک می کنند.»
ما نیز از او خداحافظی کرده و به طرف خط مقدم رفتیم. فردای آن شب، به ما خبر دادند که او شهید شده است.»(5)
در گل و لای، وسایل را بیرون کشید
شهید اصغر عیشینزدیک موقعیت عقبه، نزدیک «هورالهویزه» بود، برای تجمع بچه ها و اقامه ی نماز جماعت، سنگر بزرگی درست کرده بودیم، مهمات را نیز با فاصله ی مناسب داخل سنگرهای مخصوصی قرار داده بودیم. باران شدید شروع شد. در یک چشم به هم زدن، تمام سنگرها را آب فرا گرفت. فرصت فکر کردن نداشتیم «اصغر عیشی» به صورت سینه خیز، داخل سنگرها می شد و یکی یکی نفربرها و خودروها را بیرون می آورد. با این کار او، بچه های دیگر به جنب و جوش افتادند. و در گل و لای، وسایل را بیرون می کشیدند. اصغر عیشی در عملیّات بعدی به درجه ی شهادت رسید. (6)
لحظه ای از حرکت باز نایستاد
شهید اسماعیل فرجوانیشب عملیّات والفجر 8، زمانی که خط دشمن توسط غواصان شکسته شد به ما دستور دادند که به سوی ساحل دشمن حرکت کنیم. شب بسیار سردی بود به گونه ای که بدن ما از شدت سرما به لرزه افتاده بود.
به دستور حاج اسماعیل، همگی سوار بر قایق حرکت نمودیم. من و یک بی سیم چی دیگر، کنار حاج اسماعیل بودیم. بی سیم گردان به گروهانها روی دوش من بود و بی سیم لشگر به گردان بر دوش کامجو قرار داشت.
وقتی که به ساحل دشمن رسیدیم، متوجه شدیم بچه های غواص نتوانسته اند موانع خورشیدی و سیمهای خاردار را جهت عبور قایقها باز کنند. حاج اسماعیل با مشاهده ی این وضع خود را به رودخانه انداخت و گفت بچه ها بپرید توی آب.
حدود هزار متر را در آب شنا کردیم تا به خط اول دشمن رسیدیم. حاج اسماعیل جلوتر از همه حرکت می کرد و ما پشت سرش بودیم. وقتی از آب بیرون آمدیم، باد سردی در حال وزیدن بود و ما که خیس بودیم به شدت می لرزیدیم. به گونه ای که من پشت بی سیم نمی توانستم صحبت کنم. کامجو نیز نمی توانست پیامهای حاج اسماعیل را به لشگر مخابره کند و لرزش عجیبی بر بدن همه افتاده بود. حتی معاونین حاج اسماعیل هم از شدت سرما به خود می لرزیدند. ولی حاج اسماعیل برغم آنکه اولین کسی بود که به درون آب پریده بود با اراده ای شگفت انگیز و با تسلط کامل بر سرما و دیگر مشکلات- کارها را انجام می داد. گوشی بی سیم مرا می گرفت و به گروهانها دستور می داد. پس از آن گوشی بی سیم کامجو را بر می داشت و با لشگر صحبت می کرد و لحظه ای از تب و تاب و حرکت باز نمی ایستاد. برای من مشاهده ی این صحنه ی تلاش بی وقفه و خستگی ناپذیر، در آن شب سرد و پر ماجرا بسیار اعجاب آور بود. (7)
به تمام ظواهر زندگی پشت پا زده بود
شهید اشکبوس نادریاشکبوس نادری از بچه هایی بود که با توجه به رفاه مادی خانوادگی خود، رنج خدمت به رزمندگان را به جان خریده بود. رانندگان دیگر که در کنارش سنگرسازی می کردند بعد از خستگی زیادی که در قیافه اش مشاهده می کردند، به شوخی می گفتند: اگر یکی از ماها کمی از ثروت تو را داشتیم، پشت سرمان را نگاه نمی کردیم، او نیز با جدیت جواب می داد: « من تمام مال و منال دنیا را با یک لحظه با شما بودن عوض نمی کنم، ثروت به کی وفا کرده که به من وفا کند؟» به تمام ظواهر زندگی پشت پا زده بود و تمام وقت خود را در منطقه می گذراند.
قرار بود برای ازدواج چند روزی مرخصی بگیرد که همان روز، مرخصی اش را لغو کرد و بعد که با مخالفت هم سنگرانش روبرو شد. گفت: باور کنید طاقت دوری شما را ندارم!
در جبهه های مختلف از خود شایستگی های زیادی نشان داد، به طوری که از طرف مسئولین پشتیبانی، پیشنهاد مسئولیت محور را دادند، ولی نپذیرفت و همان وقت گفت: دوست دارم، راننده لودر یا بولدوزر باشم و پا به پای بقیه ی بچه ها، خاکها و کوهها را بشکافم و جان پناه بسازم.
اشکبوس نیز در منطقه ی جنوب به آستان خداوند بوسه زد و به شهادت رسید. (8)
معبر باید باز شود
شهید حبیب الله مظاهریبچه های تخریب قبل از عملیّات، معبر محور چم سری را تا حدودی گشوده بودند. ولی به خاطر به رگبار بستن میدان، بچه های تخریب فرصت باز کردن سه ردیف مین را پیدا نکردند. با این حال، عملیّات شروع شد. گردان شهید حبیب الله مظاهری در معبر به ستون، آماده ی عبور بود. از محورهای دیگر بچه ها، حمله را شروع کرده بودند. اگر گردان حبیب عمل نمی کرد، جهاد گردان دیگر در معرض خطر قرار می گرفتند.
گردان همچنان منتظر گشودن معبر بود که ناگهان فرمانده گردان با صلابتی خاص فریاد کشید:
- «معبر باید باز شود... لاحول ولا قوه الا بالله... »
وارد میدان مین شد. چشمها مبهوت، نیروها نگران فرمانده، اما حبیب مردانه با پا مین ها را کنار می زد و لگد می کرد.
با انفجاری، میان میدان مین افتاد! سینه خیز جلو رفت، مین بعدی را با دست منفجر کرد. آنگاه به خون غلتید.
از این حماسه، بچه ها پیام ایثار را دریافت کردند و با شور و حالی وصف ناشدنی، محور چم سری را به عنوان موفق ترین نبرد عملیّات محرم ثبت نمودند. (9)
تا آخرین لحظات
شهید رضا جوادیحدود شش کیلومتری با دشمن فاصله داشتیم. باید از پهنای رودخانه، دو برج می گذشتیم. گردان موسی ابن جعفر (علیه السّلام)، خط شکن محور چم سری بود. فرمانده گردان نگران بود. با تردید می گفت:
- «ساحل رودخانه جنگلی است و عبور از آن سر و صدا ایجاد می کند، می ترسم دشمن قبل از رسیدن ما، متوجه شود و عملیّات لو برود. »
مسیر را با همین نگرانی ادامه دادیم، که ناگهان با لطف خدا، وضعیت هوا دگرگون شد و باد و باران شروع گردید.
شر شر و خس خس باد و باران، باعث محو سر و صدای پای بچه ها شد. از ساحل جنگلی گذشتیم و به بچه های فعال تخریب رسیدیم. یکی از آن برادرها گفت:
- «هنوز نصف طول معبر باز نشده!»
با توکل به خدا داخل معبر شدیم. تا وسط میدان مین رفته بودیم که عراقی ها متوجه شدند، منطقه یک پارچه آتش شد. با منوّرهای میدان مین، و خمپاره و تیربارها، منطقه مثل روز روشن شد. آر پی جی زنها هم شروع به مقابله کردند. نصف معبر که باز نبود، آتش دشمن هم بیداد می کرد. یکی روی مین پرپر می شد، یکی با تیربار روی زمین می افتاد. بالاخره، با رشادت و ایثار و تقدیم شهدایی، خط مقدم را شکستیم.
رضا جوادی که جانشین فرمانده گردان بود از همان اول، نفرات اول ستون نیروها را هدایت می کرد. با این که چند فشنگ به بدنش خورده بود، باز هم تا آخرین لحظات، همراه بچه ها تلاش کرد. رضا جوادی از فرماندهان گردان لشگر در عملیّات کربلای 5 به شهادت رسید. (10)
پی نوشت ها :
1- جرثقال سوار بر روی ماشین.
2- در راه... صص 83- 82.
3- شراره های خشم، صص 42- 41.
4- شراره های خشم، ص 108.
5- شراره های خشم، ص 117.
6- شراره های خشم، ص 121.
7- ذبیح، صص 103- 102.
8- دلی به وسعت آفتاب، صص 123- 122.
9- عبور از چم هندی، صص 27- 26.
10- عبور از چم هندی، صص 29- 28.