چند روز بود نخوابیده بودند!

چهره غبار گرفته اش خیلی دوست داشتنی شده بود. حس عجیبی در مورد آقامرتضی یاغچیان داشتم. سریع دست به کار شدیم و بچه ها را فرستادیم جزیره. تا اینکه آخر سر حدود شصت نفر ماندیم. نیروها را برداشتم و رفتم کنار هلی
يکشنبه، 5 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چند روز بود نخوابیده بودند!
 چند روز بود نخوابیده بودند!

 






 

چند روز بود نخوابیده بودند!


چهره غبار گرفته اش خیلی دوست داشتنی شده بود. حس عجیبی در مورد آقامرتضی یاغچیان داشتم. سریع دست به کار شدیم و بچه ها را فرستادیم جزیره. تا اینکه آخر سر حدود شصت نفر ماندیم. نیروها را برداشتم و رفتم کنار هلی کوپتر. کسی که مسئول سوار کردن نیروها به هلی کوپتر بود، شخصی بود به نام حیدرخانی. او یکی از فرماندهان ما در آموزش فرماندهی گردان در تهران بود. همدیگر را شناختیم، موضوع را گفتم. داخل هلی کوپتر یک جیپ 106 بود، جیپ را بیرون آوردم و ما را فرستاد تو. حدود 15-20 گالن بنزین و گازوئیل هم گذاشتند توی هلی کوپتر که ببریم جزیره. اینها برای راه انداختن ماشینها و لودرها در جزیره لازم بود. هلی کوپتر پرواز کرد و در کنار چاههای نفتی سیمانی جزیره فرود آمد. هر که پیاده می شد بدو می رفت. خلبان هلی کوپتر التماس می کرد که شما را به خدا این گالن ها را هم با خودتان ببرید. به دو سه تا از بچه ها گفتم برگردین گالنها را برداریم. دیدم بیشترشان آمدند. هر کس یکی برداشت و راه افتادیم به طرف خط لشکر خودمان. آمدم آقا مهدی را توی جزیره پیدا کردم. خسته بود، همگی خسته بودند.
دو روز بود که نخوابیده بودند. حمید آقا چشم هایش کاسه خون شده بود. می خواست برای ما، ماوقع دو روز پیش را شرح بدهد. گفت: «از اینجا که اومدم ...» پلک هایش افتاد روی هم.
علی اکبر رهبری صدایش کرد: «حمید آقا! ...»
حمید آقا بیدار شد. آهی کشید و گفت: « نمی تونم!»
حمید آقا باکری درست در نوک منطقه ی عملیاتی خیبر بود که قبل از شروع عملیات به جزیره رفته بود. آقا مهدی وضعیت بهتری از او نداشت. با این حال حمید آقا تسلیم محض آقا مهدی بود و آقا مهدی تسلیم محض خدا. به مأموریت مان توجیه شدیم و از سمت راست جزیره زدیم به خط. توی جزیره جنگ سختی با دشمن داشتیم. آن روز وقتی که خبر شهادت حمید آقا در جزیره پیچید، چهره ی آقا مهدی دگرگون شد.
یک لحظه یاد واقعه ی کربلا افتادم؛ لحظه ی شهادت حضرت ابوالفضل و احوال آقا امام حسین (علیه السلام). در چهره اش که دقیق شدم، با خودم گفتم: «آقا مهدی در عملیات بعدی شهید می شود»
یعنی صورتش حالت عادی و طبیعی نداشت. ایستاده بود روی خاکریز و به خط دشمن نگاه می کرد. نگران وضعیت جزیره بود. از دستش گرفتم و کشیدم پایین خاکریز. گفتم: «آقا مهدی می زنن!»
آتش دشمن شدید بود و این قدر توپ و خمپاره خورده بود که چیزی از خاکریز نمانده بود. جایی برای پناه گرفتن نیروهای توی خط نبود. آقا مهدی رفت روی لودر و مشغول بلند کردن خاکریز شد. در دل خدا خدا می کردیم که طوریش نشود. اول با تیر مستقیم زدند چادر لودر و تیر بعدی هم خورد به چرخ لودر. نگران بودیم. گفتیم آقا مهدی شهید می شود. اما یک لحظه دیدیم پرید پایین و بدو آمد پیش ما. سمت راست جزیره پدافند کرده بودیم و همه بچه های گردان حرّ شاهد این صحنه بودند ...
***
عملیات خیبر با شدت و حدّت تمام ادامه داشت. لحظه ای آرام و قرار نداشتیم. نیروهای ما می جنگیدند و مردانه مقاومت می کردند. دشمن پشت سر هم پاتک می زد. توی جزیره جنوبی سنگری بود که به اصطلاح سنگر قرارگاه می گفتیم. بیشتر فرماندهان یگان های عمل کننده آنجا بودند؛ حاج همت و معاونانش، آقا مهدی، احمد کاظمی و ... جنگ در محور لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و اله) شدت زیادی داشت و لحظه به لحظه خبرهای نگران کننده می رسید.
عراق، در این محور دست به پاتک محکمی زده بود. خستگی بر وجود همه مان چیره شده بود. چند شب بود که هیچکس خواب نداشت. فرماندهان گردان های لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) مدام با حاج همت تماس می گرفتند، وضعیت خود را گزارش داده و کسب تکلیف می کردند. حاج همت فقط می گفت: «به گوشم!» و خوابش می برد. از شدت بی خوابی نمی توانست جشمانش را باز کند. صدایش می کردیم: «حاج آقا! بی سیم با شما کار داره.»
دوباره به گوش می شد. از خط پی در پی پیام می دادند؛ ولی او با چشمان بسته نمی توانست جواب بدهد ...
بچه های لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) دست به دامن آقا مهدی شدند؛ آقا مهدی! به حاجی پیام می دن، شما بیدارش کنین...
آقا مهدی خیلی سعی کرد حاج همت را بیدار کند؛ اما موفق نشد. بی خوابی و خستگی حاج همت را بدجوری کلافه کرده بود. آقا مهدی بی سیم را گرفت و خودش را معرفی کرد و گفت: «پیام تون رو بدین.»
هنگان دریافت پیام خود آقا مهدی هم چشمانش بسته شد و به خواب رفت. از دستش گرفتم و آرام تکانش دادم و گفتم: «آقا مهدی پیام مفهومه؟»
چشمانش را به زور باز کرد و دوباره خواست که پیام بگیرد باز خوابش برد. بار سوم چشمانش را باز کرد و با هر زحمتی بود پیام را دریافت کرد.
پیام بچه های لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) نشان از فشار زیاد دشمن بود. اگر دشمن در محور طلاییه موفق به پیشروی می شد کار توی جزیره برای همه بسیار مشکل می شد.
یک لحظه آقا مهدی گفت: «برادر صمد! از هر کجا هست برای ما دو تا آرپی جی پیدا کن. سریع!»
دستور آقا مهدی مرا از جا کَند. به طرف موتور رفتم و زیر آتش شدید دشمن راه افتادیم، خودم را رساندم سنگر تدارکات. در حالی که نفس نفس می زدم، گفتم: «سلام برادر صبور! آقا مهدی گفت دو تا آرپی جی می خوایم.»
تا نام آقا مهدی را آوردم، بی معطلی دو تا آرپی جی با 6 موشک آورد. فقط به خاطر نام آقا مهدی بود که اینها را به من داد و الا گرد و خاکی که بر سر و صورتم نشسته بود اجازه نمی داد کسی مرا بشناسد!
زود برگشتم. یکی از آرپی جی ها را آقا مهدی برداشت و یکی هم احمد کاظمی فرمانده ی لشکر نجف. آماده می شدند تا به نقطه درگیری بروند و بجنگند.
من و میراب پاپیچشان شدیم که نروید و اگر می روید اجازه بدهید ما هم کمکی بیاییم، قبول نکردند. هر دو گفتند:
- «نه! هیچکس لازم نیست، خودمون می ریم.»
هر چه التماس کردیم، اجازه بدهید ما هم بیاییم، قبول نکردند.
دوتایی از داخل کانال به طرف خط حرکت کردند. حاج همت داخل سنگر بود و محور عملیات را فرماندهی می کرد صد قدم بیشتر نرفته بودند که از خط پیام دادند دشمن عقب نشینی کرده و خط به نسبت آرام شده، حاج همت صدا زد: «به آقا مهدی و احمد آقا بگین برگردن، دشمن بحمدالله عقب نشینی کرده.»
قدری از ناراحتی هایمان کاسته شد. چند نفر که توی سنگر بودیم بیرون آمدیم تا آقا مهدی و احمد آقا را برگردانیم. اول هر چه گفتیم قبول نکردند، احتمال می دادند کلکی توی کار است که مانع رفتنشان شویم. قسم خوردیم که حاج همت چنین گفت. برگشتند سنگر، حاج همت گفت: «دشمن عقب نشینی کرده ...»
لبخند خوشحالی بر لبانمان نقش بست و خوشحال شدیم که آقا مهدی و احمد آقا سالم برگشته اند ... (1)

پی نوشت ها :

1- آشنایی ها، صص 72-70 و 109-108 .

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.


 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.