شب بارانی

وقتی عملیات نوسود را شروع کردیم، سرهنگی به نام «شهبازی» مسئولیت ستاد را به عهده گرفت. او ارتش را جمع و جور کرد و با یک طرح کامل، در یک شب بارانی، به طرف ارتفاعات کله چنار، کماجار و شمشیر شروع به عملیات کردیم.
يکشنبه، 5 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شب بارانی
شب بارانی

 






 

وقتی عملیات نوسود را شروع کردیم، سرهنگی به نام «شهبازی» مسئولیت ستاد را به عهده گرفت. او ارتش را جمع و جور کرد و با یک طرح کامل، در یک شب بارانی، به طرف ارتفاعات کله چنار، کماجار و شمشیر شروع به عملیات کردیم.
ساعت ده شب که خواستیم حرکت کنیم، هوا بارانی شد. من با یک گروهان ارتش و یک گروهان از بچه های سپاه رفتیم. بچه های سپاه یک دسته 60 نفری بودند و سی نفر هم بومی و نود نفر هم ارتشی با دو گروهان شروع به رفتن به طرف شمشیر کردیم. بارندگی از ساعت ده شب شروع شد. با خودم گفتم: «خدایا! مگر نمی خواهی ما پیروز شویم؟ چرا این قدر باران می آید؟»
این را درک نمی کردم که این باران چه حکمتی دارد. بعد از عملیات فهمیدم که خداوند ما را دوست داشته که باران فرستاده است.
باید از یک راه ناهموار و سخت، از کنار رودخانه، از یک دره بالا می کشیدیم. وقتی که رفتیم، به علت بارندگی و لیز بودن زمین، نتوانستیم سر وفت برسیم.
وقتی هوا روشن شد، زیر هدف شمشیر رسیدیم. دیدیم اگر بخواهیم در روشنایی حرکت کنیم تمام این صد و هشتاد نفر قتل عام خواهند شد، به همین خاطر از همان جا مسیر را تغییر دادیم و گفتیم به طرف کماجا می رویم تا حداقل در آنجا پدافند کنیم و آنجا را که نزدیک آن قله بود، حفظ کنیم.
بچه ها را حرکت دادیم و بالا رفتیم، به کماجا رسیدیم و توانستیم در آنجا پدافند کنیم. باران هم هنوز قطع نشده بود. باران شدیدی می آمد.
از ساعات پنج صبح درگیری شروع شد و نیروهای مستقر در کله چنار با دمکراتهایی که داخل نودشه بودند، درگیر شدند و ما هم از شمشیر با کالیبر 75 و خمپاره، عراق را مورد تهاجم قرار دادیم. در آنجا، از سرما کسی قادر نبود دستش را روی ماشه ببرد و فشار دهد. لباس های زیر هم خیس شده بود؛ حتی بی سیم چی می لرزید و قادر نبود حرف بزند.
آن بالا که رسیدیم، پر از برف بود. هلیکوپتر از سرما قادر نبود برای بچه ها غذا، لباس گرم و پلیت بیاورد. به خواست خدا در ساعت ده صبح باران قطع شد و ساعت دوازده بود که دو فروند هلیکوپتر کبری و یک 214 با «اسلینگ»، غذا و وسایل آوردند. عراق هم آن طرف بود، ولی شجاعت خلبانها قابل تحسین بود. آمدند غذا را دادند و ما توانستیم مواضع آن جا را مستحکم کنیم.
بعد از آن، توانستیم ارتفاعات مشرف بر شهر نودشه را تسخیر کنیم. آنجا را که گرفتیم، دیدم جای جالبی است، برای این که نودشه را بگیریم و از آنجا خودمان را به ارتفاعات «تخت» که قسمتی از ارتفاعات مریوان است، متصل کنیم و برای اسیر گرفتن هم باید آن قسمت را دور بزنیم و شمشیر را محاصره کنیم.
مردم در نودشه بودند، نمی توانستیم آنجا را با خمپاره بزنیم. حتی دور تا دور نودشه را ثبت تیر کرده بودیم و روزی سه نوبت با توپ و خمپاره می زدیم. دستور دادم هر کسی به شهر تیراندازی کند، مجازات خواهد شد.
مدت یک ماه آنجا بودیم، اکثر کسانی که با ما بودند، با افراد محاصره شده فامیل بودند. مثلاً کسی برادرش دمکرات بود، رفت برادرش را آورد. در این مدت، ده پانزده نفر مسلح آمدند اسلحه شان را تحویل دادند. چون می دیدند به آنها کاری نداریم و با آغوش باز آنها را می پذیریم، به همین خاطر وقتی به ارتفاعات می رسیدیم و «الله اکبر» می گفتیم، بچه های کوچک ده هم جواب تکبیر ما را می دادند.
بالاخره یک روز ریش سفیدها آمدند که ما را با استقبال داخل شهر ببرند و به این شکل نودشه را گرفتیم.
***
با پاسداران بومی که هشتاد نفر بودند، شبانه از «مرنددره» به طرف رودخانه ی دو آب حرکت کردیم. از وسط جاده حرکت می کردیم و برادری به نام «کریمی» راهنمای ما بود. او اهل شهر بوکان بود و راه را بلد بود. گفت: «من طوری شما را می برم که بالای سر اینها در بیایید. کالیبر 50 آنها هم آنجاست.»
ساعت نه شب بود که حرکت کردیم. به پل رسیدیم و یک گروه ده نفری را برای شناسایی به جلو فرستادیم. بعد از اینکه گروه شناسایی اطلاع داد که در اطراف پل نگهبانی وجود ندارد، گفتم که به آن طرف پل بروند و نفرات را سریع انتقال دادم. وقتی از پل رد شدیم، از بالای ارتفاعات به سمت چپ کشیدیم که برویم آنها را دور بزنیم. در آنجا برادر کریمی با شجاعت هر چه تمامتر ما را جلو می برد، تا اینکه نزدیک هدف رسیدیم و با اولین تیری که از آن طرف شلیک شد، به بچه ها گفتم که سریع پدافند کنند و سنگر بگیرند.
درگیری شروع شد. همراه من، آر. پی. جی هم بود. درگیری از ساعت سه صبح شروع شد تا پنج و سی دقیقه، که هوا روشن شده بود. گروه دیگری را فرستادم تا الله اکبر گویان قسمتی را که به طرف ما تیراندازی می کردند، تصرف کنیم.
قرار بود اگر ما آنجا را گرفتیم، یک گروه از بچه های سپاه و ارتش، از جاده به طرف نیسانه بیایند. بعد از این که ساعت شش آنجار ا گرفتیم، جلوتر رفتیم و چون شب هم نخوابیده بودیم، مستقر شدیم. ولی متأسفانه هر چه به بچه های ارتش و برادران سپاهی بی سیم زدیم و گفتیم ما بالا را گرفتیم، حرکت کنید و بیایید، نیامدند.
از آن بالا دیدم که افراد دارند به عقب بر می گردند. همه ی نیروها عقب نشینی کردند و ما آن بالا ماندیم. از آنجا دیدم که گروه های بومی ما و حتی تعدادی از مهاجرین برگشتند و ما با یازده نفر ماندیم، که سه نفر بومی و هشت نفر اعزامی بودند.
یک نفر بی سیم چی مسئول جهاد سازندگی باینگان و یک نفر به نام طباطبایی.
سرهنگ صیاد شیرازی فرماندهی عملیات را به عهده داشت. مرتب با بی سیم با او تماس می گرفتم. می گفت: «شما نگران نباش، با هلی کوپتر غذا می فرستیم.»
متأسفانه غذا نرسید. گفتیم: «اینجا می مانیم، فقط نیرو بفرستید.»
گفتند: «باشد.» ولی ساعت سه و سی دقیقه بود که گفتند: «نمی توانیم هیچ کاری بکنیم، برگرد.»
ضد انقلاب هم مرتب به ما نزدیک می شد که به بچه ها گفتم برگردند. ما هشت نفر شروع به برگشتن کردیم و سریع آمدیم. یک آر. پی. جی روی دوشم بود و یک اسلحه هم در دستم. آمدیم تا نزدیک پل. دیدیم که ضد انقلاب پل را گرفته است. گفتیم می رویم از آن طرف رودخانه بر می گردیم. وقتی رفتیم، دیدیم دو نفر پیشمرگ دارند از طرف پل می آیند. خیال کردیم خودی هستند، ولی دیدیم یکی از آنها اسلحه برداشت و برادر کریمی را شهید کرد. محمد طباطبایی بلند شد برود زخم او را ببندد، که یک تیر به قلب او خورد و در جا افتاد. من قبضه آر. پی. جی داشتم ولی گلوله آن دست دیگری بود و بین ما هم جدایی افتاده بود. گفتم یک گلوله به بی سیم بزنیم. که بی سیم دست دشمن نیفتد. سریع آن را منهدم کردم.
چون در شیب قرار داشتیم، دشمن ما را می دید و می زد. من دراز کشیده بودم که دیدم تنم داغ شد. به بچه ها گفتم من هم تیر خوردم. مسئول جهاد سازندگی باینگان هم دو تا تیر خورد. یکی به کتفش خورد و دیگری به پهلوی او. جلوی من افتاد. آن شخص ضد انقلاب هم اسلحه اش را برداشت تا از رودخانه فرار کند. ما دو نفر بودیم؛ من و حسن قمی تیراندازی کردیم که جنازه او را آب بُرد. بلند شدیم و رفتیم در یک شیار پنهان شدیم. ساعت حدود چهار و سی دقیقه بود که صداها قطع شد. اما کسی نمی توانست برود قمقمه را آب کند. بچه ها زخم مرا پانسمان کردند. گفتم: «صبر کنید هوا تاریک شود، بعد برویم.»
ساعت شش که هوا تاریک شد، گفتم: «بلند شوید برویم.»
زخم من هم سرد شده بود و دیگر نمی توانستم حرکت کنم. به آنها گفتم: «شما بروید، من اینجا می مانم.»
گفتند: نمی شود، باید با ما بیایی.»
مسئول جهاد سازندگی باینگان چون سرش خونریزی کرده بود، گیج می رفت و نمی توانست بیاید. او را بردیم در غاری گذاشتیم و یک نارنجک به او دادیم و گفتیم: «اگر کسی آمد استفاده کن.»
من و برادر قمی و سه تا از بچه های اراک که هیچ کدام هم راه را بلد نبودیم، شروع به آمدن کردیم.
آمدیم از روی پل بیاییم، ولی به علت عدم آشنایی با زمین نمی شد. آن شبی مهتابی بود. گفتم: «از رودخانه رد شویم.» همگی دست به دست هم دادیم و داخل رودخانه رفتیم. اینجا بود که معجزه ی خداوند را دیدم. رودخانه به آن پر آبی را آمدیم، ولی آب حتی به زخمی که زیر شکم من بود، نرسید. کلی روحیه گرفتیم. مرتب آب می خواستم، آنها کمی آب قمقمه را به من دادند. مقداری که از آن منطقه دور شدیم، توی غار پنهان شدم و بچه ها را بالا فرستادم و گفتم: «کمک بیاورید.»
آنها رفتند ولی خبری نشد. دیدم هوا دارد روشن می شود. دو نفری شروع به بالا رفتن کردیم. ساعت نه و سی دقیقه بود که به سنگرهای خودمان رسیدیم. با فریاد ما، بچه ها پایین آمدند و همان موقع هم سرهنگ شیرازی بی سیم زد. هلی کوپتر بالای قله آمد و ما را سوار کرد و به بیمارستان بردند. دیگر چزی نفهمیدم. (1)

پی نوشت ها :

1- پیشانی و عشق، صص 105-103 و 149-146 و 167-166 و 186.

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.


 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.