خاطراتی از استقامت حماسی شهدای دفاع مقدس
پرستارِ عاشق
شهید محمد تقی طاهر زادهجانباز شهید محمد تقی طاهر زاده در شهریور 1349 در شهر اصفهان چشم بر این دنیای خاکی گشود. از هفت سالگی کار کرد، تا سوم راهنمایی درس خواند و در هفده سالکی- اسفند 1366- به جبهه رفت.
در تیر ماه 1367 در شلمچه دچار موج گرفتگی شد و حدود یک ماه بعد به عالم بی هوشی رفت. دوران بی هوشی این جانباز، هجده سال به طول انجامید. در طول این مدت آنچه بر شگفتی این واقعه می افزود، پرستاری عاشقانه ی پدر وی بود. سرانجام این آزمون سخت در خصوص این دو پدر و پسر به پایان رسید و محمد تقی در اردیبهشت 84 به کاروان شهدای دفاع مقدس پیوست. (1)
دومین جگر گوشه
شهید عیسی خدریبر اثر اصابت ترکش به بدنم برای استفاده از چند روز مرخصی و درمان از جبهه به روستا آمده بودم. پس از دیدار با پدربزرگم به خانه رفتم. هنوز خستگی راه را از تن نتکانده بودم که در زدند. حاج محمد حسین پودینه، آقای دکتر طاهری و آقای حامد بودند پس از احوالپرسی و دعوت آنان به منزل از دکتر پرسیدم: «پس عیسی کجاست؟ مگر از جبهه برنگشته؟»
در حالی که سعی می کرد اندوهش را پنهان کند گفت: «چرا، دارد می آید. در راه است.»
مادر عیسی با دیدن تردید و نگرانی دوستان او بیتاب شده بود. با خودش نجوا می کرد. اما من او را دلداری دادم. هنوز دقایقی از حضور این برادران نگذشته بود که از جا برخاستند و به من هم پیشنهاد کردند تا با آنها همراه شوم. همگی سوار خودرو شدیم. اما هنوز چند کیلومتری دور نشده بودیم که ماشین را به سمت روستای ما برگرداندند و ناگهان هر سه نفرشان شروع به گریه کردند. من هم نتوانستم طاقت بیاورم و به آنها اقتدا کردم. عیسی دومین جگرگوشه ام بود که شهید شده بود. (2)
آدرسِ من!
شهید محمد جواد تندگویاندر یکی از اردوگاهها که وارد شدیم، عکس بزرگی از صدام را جلو در گذاشته بودند و به همه دستور داده بودند که به عکس احترام بگذارند. نوبت به من رسید. عکس را به زمین کوبیدم، شیشه اش خرد شد و بعد خود عکس را هم پاره کردم. عراقی ها با دیدن این صحنه برای پذیرایی آمدند، سه ماه زیر شکنجه بودم. من در همین اردوگاه «محمد جواد تندگویان» وزیر سابق نفت را دیدم. از او پرسیدم که کارت صلیب سرخ دارد یا نه؟ جواب داد: «نه، ندارم.»
گفتم: «آقای تندگویان چون کارت نداری، آدرست را بده تا برای خانواده ات نامه بنویسم.»
متواضعانه گفت: «آدرس من این است. صبر، استقامت!» (3)
به یاد حسین
شهید محمدرضا شریعتی فرددر جلسه ی دادگاه، منافقی که شوهرم- و پدر بزرگوارشان- را به شهادت رسانده بود، می گفت: «ما در ابتدا نمی خواستیم آنها را به شهادت برسانیم. فقط می خواستیم اطلاعاتی از آنها به دست بیاوریم. ولی آن پاسدار چیزی به ما نمی گفت. ما مجبور شدیم که او را شکنجه بدهیم. ابتداء دستهایش را شکستیم، ولی باز هم چیزی نگفت. بعد دستور تیرباران داده شد و آنها را به شهادت رساندیم. بعد از آنکه کشته شدند، همه رفتند و من ماندم تا مواظب باشم کسی نیاید و متوجه شدم که از جنازه آنها صدای «الله اکبر» بلند می شود و من ترسیدم و فکر کردم که آنها زنده هستند و دوباره به طرف آن ها شلیک نموده و سپس فرار کردم.»
رئیس دادگاه بعد از اعترافات آن منافق به او گفت: «شما من را یاد اباعبدالله (علیه السلام) می اندازید که یزیدیان پیکر غرقه به خون آن بزرگوار را زیر سم اسبان تکه تکه کردند ...» (4)
میدان مین
شهید محسن بنی نجارپس از قریب سه ماه انتظار بعد از آزادسازی خرمشهر، در تاریکی یک شب سرد سه گردان در منطقه عملیاتی دهلران، موسیان وارد کانالی به عرض سه متر و ارتفاع یک و نیم متر شدیم.
قبل از حمله بعضی از نیروها در حال خواندن نماز بودند و بعضی دیگر کوله پشتی ها و تجهیزات خود را چک می کردند که ناگهان فریاد آب، آب از نفرات جلوتر شنیده شد و سیل عظیمی در داخل کانال روانه شد و نیروها با تلاش فراوان توانستند خود را به بالای کانال برسانند. این در حالی بود که فرمانده ی گردان اصرار داشت عملیات حتماً انجام شود و عملیات هم انجام شد. یکی دیگر از شبهای سرد پاییزی بود که من به عنوان یکی از افراد اطلاعات عملیات در محور « طلاییه» برای رزم آماده می شدم. یاد آن شب های هوشیاری و بیداری بخیر. در آن شب، شهید «محسن بنی نجار» که در محور هورالعظیم کار می کرد، به محور ما آمد و گفت: « امشب می خواهم با شما بیایم، برای شناسایی.»
حرکت کردیم، سکوت بود و خط آرام. پله آلومینیومی که روی خندق شش متری می انداختیم را از وسط راه برداشتیم و به راه ادامه دادیم. مسافتی را نرفته بودیم که ناگهان احساس کردیم در میدان مین گرفتار شده ایم که پس از دردسر زیاد از میدان خارج شدیم. بدون هیچ پشتیبانی، پنج کیلومتر فاصله تا خط خودی. چند درجه به چپ رفتیم. پله را روی کانال شش متری انداختیم. محسن، هدایت و کاظم از پله عبور کردند. دوربین دید در شب دست من بود. هوای بچه ها را داشتم و در همان حال مواظب تحرکات از سنگر دشمن بودم که ناگهان انفجار شدیدی رخ داد. خدایا چه شد؟ آیا عراقی ها ریختند، سلاح ما فقط یک قطب نما و یک دوربین بود و بس، تا صبح ... فقط به دوستانم و سرنوشت آن ها فکر می کردم و هیچ راهی نداشتیم. هر لحظه انتظار داشتم که عراقی ها بیایند و مرا اسیر کنند. نمی توانم پله را بکشم تا دشمن نیاید و ببیند و در عین حال می خواستم تا پله باشد تا اگر بچه ها زنده بودند، بتوانند عبور کنند. آن شب به اندازه یک سال طول کشید و صبح در میان مه غلیظ منطقه توانستم خودم را به خط خودی برسانم و بعدها یکی از سربازان عراقی که پناهنده شد، شواهدی را ارائه کرد که نشان می داد در آن شب محسن شهید شد و هدایت و کاظم با پاهای قطع شده اسیر شدند. (5)
صف اول جبهه
شهید سید ابراهیم کسائیانشهید سید ابراهیم کسائیان فرمانده گردان میثم بود، گردان تحت فرمان او یکی از گردانهای پیشرو و خط شکن بود که همیشه در صف اول جبهه نبرد سختی با دشمن داشتیم. اگرچه دشمن استقامت بیشتری از خود نشان می داد؛ اما ما، مصمم تر و قدرتمندتر عمل می کردیم. ابراهیم از ناحیه ی دستش مجروح شده بود. من هم از ناحیه سر جراحت داشتم که به بیمارستان اعزام شده بودم و آنجا بود که ابراهیم به عیادتم آمده بود. شوخیهایش خیلی خوشحالم کرده بود. ما با ابراهیم بیشتر وقت ها در کنار هم بودیم.
برای عملیات خیبر که رفتیم، در جناح سمت راست ما آب و سمت چپمان سیل بندی بود و زمینی بود که مستقیم در تیررس تانک و توپ دشمن بود. منطقه صعب العبور بود، راهکار هم این بود که باید انفرادی عمل می کردیم. نفرات ما در جاهای مورد نظر قرار می گرفتند تا عملیات را پیش ببرند. ابراهیم نیز مثل همیشه جلوتر از همه بود. وقت صبح بود که با یک سنگر کمین برخورد کردیم و بایستی آن سنگر کمین را پشت سر می گذاشتیم. درگیر شدیم و تیراندازی زیادی صورت گرفت و یک تیر به انگشت دست ابراهیم خورد. سرپایی انگشتش را پانسمان کردند و عملیات را ادامه دادیم و باز به لطف خدا، اهداف مورد نظر را به تصرف درآوردیم.(6)
آمدم، رنج کشیدم و ... رفتم!
شهید حجت بادوامبه او گفتم چیزی بنویس. گفتک «نمی توانم». برایم تعجب آور بود. حجت که در بین بچه ها تنها کسی بود که سه چهار دفترچه خاطرات اعم از داستان، خاطره و شعر داشت و خاطره های زندگی اش که به صورت داستان واره نوشته بود و این هم از رنجهایی بود که کشیده. وقتی به خودم آمدم اصرار کردم: « لااقل چیزی بگو عزیز.»
چشمهایش را که پشت عینک پنهان شده بودند به هم نزدیک کرد و من فهمیدم که بیمار است و درد دارد. با زحمت لبهای کبودش را باز کرد و گفت: «... آمدم، رنج کشیدم و رفتم!»
شعله ور شده بودم. چرا گفت رفتم؟ چه مرگ آگاهی دارد این مرد! من هم یک ماه را حسابی آب شدم. وقتی حجت را می دیدم که مانند شمع افروخته ذره ذره آب می شد. خیلی سعی کردم ولی شهادت اسیر او شده بود. برای اعزام به خارج هم اقدام کردیم. برایش عضو هم پیدا کردیم ولی نشد. نه اینکه می خواستیم او از شهادت بازماند، بلکه فقط می خواستیم حجت داشته باشیم.
رادیوی نگهبانی بیمارستان تصنیفی گذاشته بود که با من هم زبان بود: «بیچاره ندانست که یارش سفر بود!»
هنوز آفتاب صبح دوم سلام نکرده بود که با دوام با آفتاب خداحافظی کرد و چشمان خود را بست.
درست همان شب:
نیمه شب بود کم کم داشت خسته می شد. پلک هایش سنگینی می کرد. زخمهای گذشته ی خود را مرور می کرد. لبه های دفتر هم بهم آمده بود، درست مانند پلکهایش. قیچ و قاج تخت زحمت حضور او را تا صبح ناله کرد.
همچنان که نگاه او در افق پرواز داشت، هاله ی نوری را که به سمت او آمد احساس کرد. نور او را زیر خود گرفت.
«حمید» بود. حال و هوای دیگری داشت. سلاح بر شانه ی استوارش آویخته بود. لباس هایش خاکی و دوست داشتنی بود. زبان حجت بند آمده بود. حتی نپرسید حالت چطوره؟ دست حمید از روی صورت او عبور کرد و می گفت:
«حجت، حجت».
حجت جواب نداد. حمید دوباره گفت: «حجت چرا ناراحتی؟» و دوباره حجت جواب نداد. حمید گفت: «تا نخندانمت از اینجا نمی روم.» و شروع کرد به قلقلک دادن حجت. آنقدر قلقلک داد که اشک در چشمان حجت جمع شد. دستان حمید بدن بی حال حجت را رها کرد و هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند. هر چه حمید از آسمان تعریف می کرد، حجت از خاک گلایه داشت. اما او باید می رفت و این تازه اول غم حجت بود. یادش می آمد که یک روز حمید را اذیت کرده بود و حمید می گفت: «تلافی می کنم.» امروز برای حجت همان روز موعود است. هنوز تو این فکر بود که حمید پا شد و رفت. انگار نه انگار که فریاد حجت شیشه ها را می لرزاند.
نیلوفر اذان از پنجره به داخل اتاق فرو ریخته بود. حجت بود و آخرین قیج و قاجهای تخت آسایشگاه. فردا صبح در شهر هلهله ی تعزیه و تبریک، کسی را بر دست های مرتعش تشییع می کردند. (7)
نه آب خورده بودم نه غذا!
شهید سید هاشم آراستهمسئولمان گفت: «دور و برمان عراقی ها هستند. مراقب باش!»
مرا مأمور کرد تا بر فراز تپه ای رفته، داخل سنگر نگهبانی دهم. ساعت سه نیمه شب بود کیسه ی خشاب و اسلحه را برداشتم. به بالای تپّه رسیدم. بعد از مقداری جستجو در تاریکی شب، سنگر آماده ای رو به دشمن پیدا کردم. سنگری بود که مقداری رمل را کنار زده شش کیشه شن جلویش قرار داده بودند. بعد از نماز صبح منتظر روشن شدن هوا شدم. اجازه ی تنها گذاشتن سنگر را هم نداشتم. چون مسئولمان گفته بود: «عقب نیا تا به جایت نگهبان بفرستم.» پلک هایم سنگین شده بود، با دقّت نگاه کردم. سمت راست چهارده عراقی در حال سنگرسازی بودند. بعضی مهمّات حمل می کردند. با خودم گفتم: «عجب! الان حسابتان را می رسم.»
به طرفشان رگبار گرفتم. در یک لحظه همگی روی زمین خوابیدند. آتش شدیدی روی سنگرم باریدن گرفت. تک تیرانداز هم ول کن نبود، با تیراندازی آنها کیسه های ردیف اول خالی شدند. زمین را گود کردم، دراز کشیدم، آمدم تیراندازی کنم لوله ی اسلحه گیر کرد. با خاموش شدن آتش دشمن، نفسی تازه کردم. فقط یک تیرانداز گاهی اوقات شلیک می کرد. خورشید به وسط آسمان رسید. من هم از دیشب نه آب خورده بودم و نه غذا. زیر لب می گفتم: «ای بابا! نگهبان چرا نمی آید پست را تحویل بگیرد؟»
کمی جرأت پیدا کردم، سرم را آرام بالا گرفتم و نگاهی انداختم. حدود هفتاد متری تپّه یک نفر اسلحه به دست سینه خیز به این طرف می آمد. گفتم: «صبر می کنم جلو که آمد با نارنجک ترتیبش را می دهم.»
ناگهان از چند سمت بچّه ها به طرف آن مرد تیراندازی کردند. او با صدای بلندی گفت: «نزنید، نزنید، من ایرانی هستم.»
بچّه ها ساکت شدند. او خودش را در پایین تپه به نیروهای خودی رساند. بعدها فهمیدم که او سربازی بوده که دو روز پیش زخمی شده و پشت ماشینی پناه گرفته بود. نمی دانست کدام طرف ایران و کدام سمت عراق است. با تیراندازی من جهت نیروهای ایرانی را تشخیص داده بود. او فقط با آب قمقمه اش دو روز را سپری کرد.
وقتی رسیدنش را به بچّه های خودمان دیدم. دیگر طاقت نیاوردم. اسلحه ام را در سنگر گذاشتم توکّل بر خدا کردم بعد از خواندن آیة الکرسی مثل تیری که از چلّه ی کمان رها شود از سنگر خارج شدم، تیراندز مرا نشانه گرفت. تیرها به زمین می نشست، وقتی «آر. پی. جی» زدند، گفتم: «دیگر کارم تمام است.»
اما به یاری خدا هیچ کدام به من اصابت نکرد.
مثل برق خودم را به نیروهای خودی رساندم. بعد از تازه کردن نفس، دعوای جانانه ای با مسئولان گرفتم. پس از کلی داد و فریاد، تازه فهمیدم من به جای سنگر پشت تپه مورد نظر به سنگر صدمتری پایین تر از تپه رفته بودم که کاملاً در دید دشمن قرار داشت. (8)
پی نوشت ها :
1- بین دنیا و بهشت، ص 2.
2- خنده بر خون، ص 46.
3- زورق معرفت، صص 17-16.
4- زورق معرفت، ص 34.
5- زورق معرفت، صص 89-88.
6- اشک سید، ص 67.
7- ضریح خاک، صص 13-11.
8- جرعه عطش، صص 122-123.