نوجوانی سیزده و یا چهارده ساله بود. اندامی بسیار نحیف و لاغر و قدی کوتاه داشت. رنگ زردِ چهره و اسکلتی بودن صورتش، حاکی از آن بود که مدت زمان زیادی است غذا نخورده است. چشمانش گود افتاده و استخوان گونه هایش بیرون زده بود و ران های پایش به اندازه ی بازوان دست یک انسان، لاغر شده بود. فرم نظامی فوق العاده گشادی که به تن داشت، بر اندام لاغرش زار می زد. در ناحیه شقیقه اش یک سوراخ دیده می شد و زخمی نیز در پایین گوش داشت، دست راستش به چفیه ای که بر گردن گره زده بود تکیه داشت و این حاکی از شکستگی استخوان دستش بود. این دست او بطور کلّی آستین نداشت و بازوی آن به وسیله ی پارچه ی سفیدی از جنس زیر پیراهنی پانسمان شده بود. درز یکی از پاچه های شلوارش تا بالا شکافته بود و پایش را نمایان می ساخت. لباس های پاره ی او نشان می داد که رنج زیادی را متحمّل شده است.
***
مشکل دیگری نیز بر دیگر مشکلات ما افزوده شده بود. مشکلی در واقع طاقت فرساتر از گرسنگی و ضعف و ... و آن مشکل دفع ادرار ما بود. در حالی که به شدت احساس نیاز به رفع حاجت می کردیم، قادر به این کار نبودیم. وقتی هر یک از ما برای این کار به نقطه ی دوری می رفت، ساعت ها طول می کشید و قادر به انجام این کار نبود. روده ها و مجاری گوارشی ما خشک شده بود و در هنگام رفع حاجت، به درد و سوزشی دچار می شدیم که ناگفتنی است. این کار با ناله و ضجّه و گریه ی شدید همراه بود وقتی ساعت های پی در پی، صدای گریه های شدید «حسین» و «ماشاء الله» را- که هر یک به نقطه ای دور از چشم من رفته و مشغول رفع حاجت بودند- می شنیدم، بی اختیار به گریه افتادم. ادرار و مدفوع ما آغشته به خون شده بود و از زخم شدن مجاری و دستگاه گوارش ما حکایت می کرد. (حیا مانع از بیان و توضیح بیشتر است) هیچ شکنجه ای دردناکتر از این وضع نبود. گویی که در آن هنگام با چاقوی کُند، بند بند بدنمان را می بریدند و صدای ضجّه و ناله ی هر یک از ما ساعت ها، فضای بیشه را پر می کرد. تازه پس از این که از این کار فارغ می شدیم، تا ساعتی از شدت درد بر خود می پیچیدیم.
***
بعد از حدود ده روز که در خطّ جنوب مشغول خدمت بودیم، در اثر گرمازدگی بشدت مریض شدم و هر روز مجبور بودم، جهت تزریق سرم، ساعتی در اورژانس خط بستری شوم، تا این که بالاخره پزشک خط، از واحد خواست که مرا به لشکر بازگردانند و به ناچار، به واحد آموزش عقیدتی در شهرک «دار خویین» بازگشتم.
***
در هفتمین روز گرسنگی، آخرین قسمت از پاچه ی شلوارم را برای پانسمان دستم، استفاده کردم و بدین ترتیب، اکنون شلوار نظامی من به یک شورت تبدیل شده بود و به جز این شورت و یک جفت جوراب پاره، چیزی به تن نداشتم.
آن روز، تعداد زیادی مگس بزرگ که به رنگ سبز بودند، به زخ دستم حمله کرده و بر سطح پارچه می نشستند و چرک هایی را که به بیرون از پارچه تراوش کرده بود، می خوردند. هر چه آن ها را می زدم و دور می کردم، دوباره باز می گشتند. تعدادشان آن قدر زیاد بود که از پس شان بر نمی آمدم. حسین و ماشاء الله نیز ساعتی در این کار کمکم کردند. اما عاقبت هر سه ی ما خسته شدیم. مگس ها وقتی روی پارچه می نشستند، سطح پارچه دیگر پیدا نبود. من که از این وضع کلافه شده بودم بالاخره از زدن مگس ها خسته شده و آن ها را به حال خودشان گذاشتم. نزدیکی های ظهر بود که ناگهان متوجه شدم، مگس ها تعداد بسیار زیادی تخم سفید رنگ بر روی پارچه بر جا گذاشته اند. به طوری که سطح پارچه از این تخم ها کاملاً سفید شده بود. تازه فهمیدم که مگس ها چرک دستم را نمی خوردند. بلکه ار آن به عنوان محیط مناسبی برای تخم گذاری استفاده کرده و پس از آن که تمام سطح پارچه را تخم ریزی کردند از آنجا رفتند. از حسین و ماشاالله خواهش کردم که به کمک من بیایند و آنها پس از آن که باقیمانده مگس ها را دور می کردند و یا می کُشتند، مشغول پاک کردن تخم ها از سطح پارچه شدند. بالاخره بعد از گذشت ساعتی این کار به پایان رسید. بزودی فهمیدم تخم مگس ها کار خود را کرده بود و مقداری از آن ها تبدیل به کرم شده است. منظره ی وحشتناکی بود.
***
روزها یکی پس از دیگری می گذشت. هر روز بر نگرانیم افزوده می شد. بسیار ضعیف شده و رنگ صورتمان به سفیدی گراییده بود. چشم هایمان گود انداخته و گونه هایمان فرو رفته بود. هیچ گاه پاها و دست های خود را به این لاغری ندیده بودم. این مسأله در مورد «ماشاء الله» نگران کننده بود. بدن او مثل یک اسکلت متحرک شده و زخمهایش نیز عفونت کرده و چرکی شده بود. در طول این یکی دو روز گذشته، رعشه نیز عارض اعضای بدنمان شده بود. برگ های درخت مو رو به اتمام بود. و ما سعی می کردیم، در مصرف آن صرفه جویی کنیم. زیرا اگر برگ های مو تمام می شد، هیچ چیز دیگری برای مصرف نداشتیم. کم و بیش، هر سه ی ما به نوعی بحران روحی دچار شده بودیم.
***
برادران شور و حال عجیبی داشتند. با وجود آتش سنگینِ دشمن، همه مشغول جمع آوری مجروحین از سطح تپه و پاسگاه شدند و مجروحین را به سنگرهای موجود منتقل کردند.
برادران امدادگرِ گروهان نیز، در داخل این سنگرها، به پانسمان زخم های مجروحین مشغول شدند. در همان ابتدا، سه یا چهار سنگر مملو از مجروح شد. تعداد مجروحین به قدری زیاد بود که برادران امدادگر، نمی دانستند به کدامیک بپردازند. مخصوصاً که هر لحظه نیز بر این تعداد افزوده می شد.
فرماندهان به برادر «برهانی» خبر دادند که نیروی کمکی به هیچ وجه قادر به رسیدن به تپّه نیست. زیرا گذشتن این نیروها از تنگه و رسیدن به تپّه سوم، مستلزم درگیر شدن با نیروهای عراقی مستقر روی تپّه های اوّل و دوّم بود. مرکز از ما خواست که با تمام قوا در مقابل این پاتک ایستادگی کرده و دشمن را مجبور به فرار کنیم.
برادران فهمیدند که این مقاومت سرنوشت ساز است، زیرا در صورت دستیابی دشمن به تپّه، نه تنها زحمات و مشقّت های گروهان و مخصوصاً عزیزان شهید برای آزاد سازی تپّه، به یکباره بر باد می رفت، بلکه همه ی برادران به دست دشمن افتاده و طبق روش همیشگی عراقی ها، همه و مخصوصاً مجروحین به دست دشمن کشته می شدند. شور و تلاشی زایدالوصف، بین برادران افتاد. رزمندگان که از قبل، در مواضع مناسبی مستقر شده بودند، با تیربار و اسلحه و کلاشینکف، عراقیها را زیر آتش داشتند. (1)
پی نوشت ها :
1- تپه ی برهانی، صص 31 و 56 و 61 و 132 و 138 و 140 و 145-144.
منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.