افسری بسیار محکم و استوار (1)

ده ها تن از خلبانان جسور نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران ده سال دوران اسارت خود را با هزاران خاطره تلخ و شیرین در درون سیاهچاله های رژیم حزب بعث عراق پشت سر گذاشتند. در آن ده سال با انواع ناملایمات از
سه‌شنبه، 7 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
افسری بسیار محکم و استوار (1)
افسری بسیار محکم و استوار(1)

 






 

بررسی اجمالی وضعیت اسارت خلبانان ایرانی در گفت و گو با

سرتیپ خلبان آزاده و جانباز محمد حدادی از همرزمان شهید حسین لشکری

درآمد

ده ها تن از خلبانان جسور نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران ده سال دوران اسارت خود را با هزاران خاطره تلخ و شیرین در درون سیاهچاله های رژیم حزب بعث عراق پشت سر گذاشتند. در آن ده سال با انواع ناملایمات از قبیل مجروحیت و شکستگی دست و پا، گرمای طاقت فرسای سلول های تنگ و تاریک زندان های ابو غریب، الرشید و سازمان امنیت، دوری از میهن و غربت از خانواده و عربده کشی مأموران عراقی را با صبر و شکیبایی تحمل کردند و سرانجام، پیروز و سربلند به میهن شان بازگشتند. شکی نیست که راد مردان مقاوم ایران اسلامی در تاریخ معاصر کشورمان اسطوره های به یادماندنی حماسه های بی نظیر رقم زدند که با حروف نورانی باید نگاشته شود. خلبان آزاده و جانباز سرتیپ محمد حدادی گوشه هایی از خاطرات به یاد ماندنی دوران اسارت خلبان صبور و مقاوم نیروی هوایی زنده یاد سرلشکر حسین لشکری را بازگو کرده است.

در ابتدای بحث کمی از فعالیت تان و چگونگی اسارت تان بفرمایید تا برسیم به بحث شهید حسین لشکری...

شغل اصلی من خلبان هواپیمای جنگنده «اف-4» بود و در طول مدت خلبانی در پایگاه های هوایی تهران، بوشهر، شیراز و همدان خدمت می کردم. دو سه ماه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی از بوشهر به همدان منتقل شدم تا آغاز جنگ تحمیلی در آن پایگاه بودم. بعد از پیروزی انقلاب پایگاه همدان کمی دچار آشفتگی شد، و یک سری افراد پایگاه را تخلیه کردند و رفتند. در آن شرایط ما یک اکیپی از خلبانان و نیروهای فنی تشکیل دادیم و سعی کردیم اسلحه ها را جمع آوری کنیم و تا آنجا که می توانستیم اجازه ندادیم اسلحه ها را به بیرون پایگاه ببرند. بعد هم با چند خلبان که با همدیگر خیلی رفیق بودیم، شب ها نگهبانی دادیم و از پایگاه حفاظت کردیم، تا این که گروه ضربت تشکیل شد. و مسئولیت حفاظت از پایگاه را به عهده گرفت. سپس مسئولیت گروه ضربت آمد به ما گفت که آقا شما بفرمایید سرکارتان. بعد از مدتی که درگیری های غائله کردستان آغاز شد در مأموریت های پروازی در شمال غرب هم شرکت کردم و دیری نپاید که جنگ تحمیلی شروع شد و من از اولین روز جنگ (اول مهر ماه 1359) تا 14 مهر دستکم روزانه یک پرواز برون مرزی داشتم. یعنی ما خلبانان پایگاه همدان می رفتیم آن طرف مرز و نیروهای دشمن را می زدیم و برمی گشتیم. روزی سه چهار روز عملیاتی، سه چهار پرواز گشت زنی هوایی و سه چهار پرواز پشتیبانی داشتیم.
روز 14 مهر ماه مأموریت عملیاتی به من دادند که تا به نیروهای عراقی که در منطقه سرپل ذهاب در حال پیشروی در خاک کشورمان بودند حمله کنم. اما متأسفانه به علت کمبود اطلاعات، هواپیمای من مورد اصابت شلیک دشمن قرار گرفت. به این دلیل می گویم کمبود اطلاعات داشتیم که عراقی ها در منطقه سایت موشکی آورده بودند و ما خبر نداشتیم. به هر حال هواپیمای مرا زدند و اسیر دشمن شدم.

دقیقاً در کدام منطقه دچار سانحه شدید؟

نزدیک سرپل ذهاب بود. عراقی ها آن روز سرپل ذهاب را متصرف شده بودند. در حقیقت هدف این مأموریت پشتیبانی از نیروهای زمینی خودمان بود. ولی اطلاعات مان از سیر عملیات در آن منطقه کم بود و من و سروان خلبان سیدحسین کریمی نیا که در کابین جلو نشسته بود، داشتیم هدف را جستجو می کردیم که ناگهان هواپیما مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت. و مجبور شدیم بمب ها را میان نیروهای عراقی رها کنیم.

در داخل خاک ایران؟

بله داخل خاک ایران. بعد وسط نیروهای عراقی با چتر آمدیم پایین و ما را گرفتند. فراموش نکنم وقتی رسیدیم روی زمین ما را به رگبار بستند. ضمن این که هنگام فرود و برخورد با زمین هر دو دست من شکستند. آنجا یک جوی آب بود که خودم را انداختم داخل آن و خوابیدم. ولی عراقی ها مرا پیدا کردند و آمدند بالای سرم و گفتند پا شو بریم.

در آن لحظه که با چتر فرود می آمدید شما را به رگبار بستند؟

بله هنگامی که هنوز در هوا و در فاصله چند متری زمین بودم با تیر زدند و گلوله وارد استخوان دستم شد. التبه با وجودی که ارتفاعمان خیلی پایین بود و عراقی ها فرصت آنچنانی نداشتند ولی به هر حال رو هوا زدند. یک گلوله کلاشینکف در بازوی من فرو رفت و گیر کرد. وقتی که مغزم کار افتاد خود را در فاصله چند متری زمین یافتم. چون موقعی که هواپیما مورد اصابت موشک قرار می گیرد و خلبان خود را به بیرون پرتاب می کند، به مدت چند ثانیه به مغز خلبان فشاری وارد می شود. خون به مغز نمی رسد، مغز مدتی مکث می کند. بعد که خون به مغز می رسد کم کم چشم بینایی خود را باز می یابد. همینکه بینایی خود را بعد از پرتاب بازیافتم دیدم چترم باز شده است. پایین را که نگاه کردم دیدم سه چهار متر بیشتر با زمین فاصله ندارم.
به هر حال سربازان عراقی آمدند بالای سرم و گفتند دست ها بالا. من به آن ها گفتم که دست هایم شکسته و نمی توانم بالا ببرم. دو نفر از کسانی که بالای سرم آمدند، از افسرهای کُرد عراقی بودند. به من گفتند کُردی صحبت کن. گفتم بابا من کُرد نیستم. فارس هستم. وقتی که ما بمب ها را وسط نیروهای عراقی ریختیم تعداد زیادی از آن ها کشته شدند. بعد که به اسارت درآمدم نیروهای عراقی ها از درون سنگرها ریختند بیرون و هلهله کنان به طرف ما آمدند. در آن لحظه افسران عراقی با تیراندازی هوایی جلو سربازان را بستند و نگذاشتند به ما نزدیک بشوند. به هر حال ما را نزد فرمانده شان بردند. آن روز شش فروند هواپیما همدان به طور زوجی وارد عملیات شده بودند که ما لیدر دسته اول بودیم.
به محض اینکه وارد قرارگاه فرمانده عراقی ها در جبهه شدم، دیدم دو فروند هواپیمای بعدی مان وارد منطقه عملیات شده اند. فرمانده عراقی دستور داد گروه امدادهای اولیه شان آمدن و چوب گذاشتند روی دست های شکسته ام و باند پیچی کردند. بعد ما را از آنجا حرکت داده و به پشت جبهه و در یک سنگر قرار دادند. چون دو خلبان بودیم دیدم همرزم من آنجا در سنگر زیرزمینی نشسته است.

همان سروان خلبان سید حسین کریمی نیا؟

آری سروان کریمی نیا بود که در کابین جلو پرواز می کرد و من در درجه ستوان یکم در کابین عقب بودم. خب با هم خیلی رفیق بودیم و با هم شوخی داشتیم. موقعی که به او نزدیک شدم گفتم: حسین آقا چطوری؟
گفت: کمرم درد می کند.
وقتی به او خیره شدم دیدم تمام پوست صورتش از بین رفته. گوشت پشت چشم هایش رفته است. من هم حس کردم از صورتم خون می آید منتها چهره خودم را که نمی دیدیم.

چرا این طور شده بود؟

به این علت وقتی از هواپیما پریدیم بیرون، هواپیما سرعت زیاد داشت. باد پوست صورت ما را برده بود. دیری نپایید که در همان قرارگاه فرماندهی عراقی ها من و سید حسین کریمی نیا را از سنگر آوردند بیرون. یک قبری کنده بودند که ما را در آن قبر خواباندند و شروع کردند خاک ریختن. یک مأمور بالای سرمان ایستاده بود که سرمان را می گرفت و با فشار داخل قبر می کرد! و مرتب از ما بازجویی می کرد. قبر هم تنگ بود و دستان من هم که شکسته بودند و با چوب باندپیچی شده بودند گیر می کردند. خیلی دردم می آمد... چند بار ما را اینطوری خواباندند درون قبر و روی ما خاک ریختند. خب شما حسابش را بکنید که پوست صورت ما رفته... دستهای ما شکسته... کمر سیدحسین شکسته... من سرانجام عصبانی شده و فریاد کشیدم بگویید فرمانده تان بیاید. یک سروان آمد و با زبان انگلیسی به او اعتراض کردم که این چه می گوید اسمت چیست؟ کارت شناسایی مرا از جیبم درآورده اید؟ چه می خواهید از جان ما؟ بعد آن سروان با هم رسته های خود صحبت کرد و در نتیجه من و حسین آقاکریمی نیا را از قبر بیرون آوردند و داخل یک خودروی جیپ کردند. به محض اینکه جیپ در یک جاده فرعی نظامی حرکت کرد، دیدم دو فروند دیگر از هواپیماهای خودی در آسمان ظاهر شدند. این جاده نظامی را تازه عراقی ها به صورت تراشه در یک تپه ای احداث کرده بودند. هواپیماهای خودی که آمدند، من در جیپ را با لگد باز کردم و با سیدحسین پریدیم بیرون و از جیپ دور شدیم. با خود گفتم بهترین فرصت برای فرار است. در خاک خودمان هم بود. یک رودخانه هم نزدیک مان بود که گفتیم برویم خودمان رابیندازیم در رودخانه و برویم به طرف گیلان غرب.

با منطقه آشنایی داشتید؟

بله. به هر حال در آن منطقه زیاد پرواز می کردم. حدود شش یا هفت سال خلبان عملیاتی بودم. آن منطقه را عین کف دست می شناختم. با سر تا سر مناطق غربی و خوزستان آشنایی داشتم. وقتی از جیپ فرارکردم، سربازان عراقی را دیدم که ما را به رگبار بستند. عراقی ها در ارتفاعات دو طرف جاده سنگر ایجاد کرده و آنجا دیده بان داشتند که از بالا ما را به رگبار بستند. دیدم نمی شود فرار کرد. بنابراین ما را فوری از آن جا به پشت جبهه و سپس به یک پایگاه هوایی انتقال دادند. در مسیر راه ما را مرتب پیاده می کردند و عکس می گرفتند.

انتقال شما از جبهه به بغداد چند ساعت طول کشید؟

بلافاصله به بغداد بردند. حدود ساعت 16 و 20 دقیقه بود که ما را زدند و وقتی که به بغداد رسیدیم شب شده بود. بعد سروان کریمی نیا را از من جدا کردند. پوتین های او را از پا درآورده و یک جفت گالش پای او کردند و به جای نامعلومی بردند.

پایگاه هوایی همدان چگونه اطلاع یافت که شما زمین خوردید؟

وقتی که پرواز کردیم پشت سرمان هم یک هواپیمای دیگری در حال پرواز بود. یعنی ما لیدر دسته دو فروندی بودیم. وقتی ما را زدند خلبان هواپیمای بعدی ما را دید که مورد اصابت قرار گرفتیم. او به پایگاه برگشت و خبر داد که هواپیمای حدادی و کریمی نیا را عراقی ها زدند. او خبر داد که حدادی پرید بیرون ولی من ندیدم چتر او باز شود. حسین کریمی نیا را هم ندیدم. به خانواده ما هم خبر دادند که ما دیدیم حدادی از هواپیما پرید بیرون. دیگر بقیه اش را نمی دانیم. به هر حال پایگاه این خبر را اینطوری به خانواده داده بود. در روزهای اول جنگ سرنوشت اکثر مأموریت ها این جوری تمام می شد.
خلاصه در بغداد مرا به یک ساختمان قدیمی برده، و در یکی از اتاق های قدیمی آن زندانی کردند. در داخل اتاق یک تخت خراب وجود داشت و از بیرون یک نگهبان از من حفاظت می کرد. حال این ساختمان کجا بود نمی دانم. شاید بعد از دو روز یا سه روز که آنجا بودم به علت اینکه دست های من خونریزی می کردند، و مأموران عراقی دیدند که لباسهای من خون خالی شده و شاید رنگ من هم احتمالاً پریده بود، مرا به بیمارستان بردند. پزشکان گفتند می خواهیم شما را بی هوش کنیم. به هوش که آمدم دیدم درون آمبولانس هستم. خیلی هم هوا گرم بود. بعد از بیمارستان دوباره مرا بردند انداختند توی همان زندان.

شکستگی دستتان را عمل جراحی کردند؟

بله. وقتی به هوش آمدم دیدم دستانم را گچ گرفته و به گردنم انداخته اند. چون نمی دانستم چه کار کردند، پزشک آنجا به من گفت که دستان شما را عمل کردیم. بعد مرا بردند و انداختند داخل سلول همان زندان. بعد از گذشت مدتی مرا به زندان دیگری منتقل کردند.

زندان ابو غریب نبود؟

خیر... تا آن روز هنوز به زندان ابو غریب نرفته بودم. گمان می کنم زندان سازمان امنیت شان بود. آنجا مرا انداختند داخل یک سلول که در ورودی آن مانند گاوصندوق بود. فقط یک پنجره داشت و از آن پنجره غذا می دادند. سؤال و جواب هم از همان پنجره انجام می شد. همیشه مرا با چشم بسته به این طرف و آن طرف می بردند. من که تا آن روز زندان ندیده بودم فکر می کردم حمام خصوصی است. چون دیوارها و کف سلول تمام سرامیک قهوه ای بود. یک توالت فرنگی و یک دوش آب هم در آن وجود داشت. به مرور زمان تعداد ما در یک سلول آن زندان به پنج نفر افزایش یافت. اینقدر جا تنگ بود که نمی توانستیم سرمان را یک طرف بگذاریم.

مأموریت تان در سر پل ذهاب برای توقف پیشروی نیروهای عراقی بود؟

برای زدن نیروهای عراق بود. چون وارد خاک کشورمان شده بودند ما رفتیم آن ها را بزنیم. به ما گفتند بعد از گیلان غرب دو روستا را که رد کردید عراقی ها در آنجا مستقر هستند. اطلاعاتی که به ما دادند خیلی ناقص بود. داشتن اطلاعات در جنگ بهترین ابزار است. ما داشتیم نیروهای متجاوز عراقی را جستجو می کردیم. خبر نداشتم که در منطقه موشک آورده اند.

مگر آن موقع پروازهای شناسایی نداشتید؟

بچه ها به پروازهای شناسایی می رفتند. ولی پروازهای شناسایی خیلی ضعیف بود.

بعد از انتقالتان به بغداد بازجویی تان چه زمانی شروع شد؟ و شیوه بازجویی چگونه بود؟

وقتی مرا به زندان بردند بعد از گذشت یک مدتی شب آمدند زندان و برای بازجویی بردند. چشمم را که در سالن بازجویی بازکردند، دیدم باز خلبان کابین جلو بغل دستم نشسته است.

خلبان حسین کریمی نیا؟

آری.. حسین کنارم نشسته بود. بدون اینکه توجه کنم کجا هستم ناخودآگاه و با لبخند پرسیدم حسین آقا کمرت چطوره؟
قبلاً هم اشاره کرده بودم که ما با هم شوخی داشتیم.
بعد اطراف خود را نگاه کردم دیدم اوه... اوه... اوه... تعدادی از افسران درجه بالا اطراف میز یک سرلشکر نشسته اند. بعد متوجه شدم آن ها کادر حفاظت اطلاعات ارتش شان هستند. از من یک سؤال کردند که به آن ها گفتم من چیزی نمی دانم. بعد از بازجویی گفتند که می خواهیم اتاقتان را عوض کنیم. آمدیم که از در سالن بیرون بیاییم یک سرگرد عراقی زودتر از ما رفت بیرون. حسین کریمی نیا که آمد بیرون آن سرگرد عراقی یک لگد محکم کوبید تو کمر حسین. من هم گفتم خب حالا قطعاً مرا هم می زند. دستانم که اینطوری در گردنم آویزان بودند منتظر بودم که یک لگد هم به کمر من بزند. ولی یارو یک پس گردنی خواباند که من با صورت خوردم زمین. از آنجا دوباره مرا به زندان سازمان امنیت شان بازگرداندند. و از آن به بعد بازجویی های شبانه آغاز شد. شب ها می آمدند مرا بیرون می بردند، و روی دو تا پله می نشاندند و شروع می کردند به تیراندازی. خب من گمان می کردم که قصد دارند مرا تیرباران کنند، و بیدرنگ شهادتین را بر زبان جاری می کردم، شبی دو بار سه بار این کار را انجام می دادند. گاهی روزها هم می بردند بازجویی.

با این حرکات می خواستند شما را بترسانند؟

من که نمی دانستم قصدشان چیست. چون همیشه چشمانم را می بستند. آدم چه می داند! بعد کسی هم از من خبر نداشت. چرا که من از اولین اسیران ایرانی بودم و روز 14 مهر به اسارت عراقی ها درآمده بودم. به طور مثال وقتی چشمانم بسته بود به من گفتند خودت را معرفی کن. من هم فریاد می زدم «ستوان یکم خلبان محمد حدادی» تا شاید کسی صدای من را بشنود. بعد از گذشت مدتی یکی از بچه ها از من پرسید چرا اینقدر داد می زدی؟ به او گفتم می خواستم کسی صدایم را بشنود و بفهمد که من زنده هستم. به هر حال بازجویی ها شروع شد.

بازجوی توأم با شکنجه بود؟

این قضایا بود. به طور مثال در یک جلسه بازجویی، یکی از چیزهایی که از من پرسیدند این بود که منابع سوخت پایگاه همدان روی زمین است یا زیرزمین است؟ به یاد دارم خواستم زرنگ بازی در بیاورم. به خودم گفتم اگر بگویم روی زمین است خب می روند و می زنند. گفتم زیرزمین است. نگاه کنید پدر سوخته ها چه دقیق مسائل را بررسی می کردند.
سرانجام بازجو به من گفت: دروغ می گویی: خلبان حمید نعمتی را می شناسی؟
نعمتی در جریان کودتای نوژه به عراق فرار کرد و اطلاعات ارزشمندی از پایگاه های هوایی کشورمان در اختیار دشمن قرار داد.
گفتم: بله او را می شناسم.
بازجو گفت: حمید نعمتی اطلاعات پایگاه را به ما داده است.
من که دیدم خراب کرده ام گفتم نصف منابع زیرزمین است و نصف دیگر آن روی زمین است.
یک افسر جلوی در ایستاده بود و نمی دانم به زبان عربی چه به او گفت. بعد همینطور چشم بسته آوردند بیرون و یک سیلی محکم خواباند روی گوش من. خب آدم در این مواقع کنترل خود را از دست می دهد. من پس از این ضربه محکم خوردم به در و دیوار و افتادم روی زمین. چون چشمانم بسته بود بلندم کردند و خیلی کتکم زدند. آنقدر به سرم زدند که از حال رفتم... آنقدر روی صورتم آب دهان انداختند که آب دهانشان وارد دهان من شد و حالم بهم خورد. این هم خاطره ای بود از نحوه بازجویی در یکی از آن بازجویی ها افسر عراقی دید دارم به خودم می پیچم. پرسید چرا ناراحت هستی؟
گفتم: دستم درد می کند.
گفت: مگر دستانت را عمل نکردند؟
گفتم: عمل کردند ولی درد می کند.
افسر عراقی سپس یک مأمور را صدا کرد و به او دستور داد مرا به بیمارستان ببرند. مأموران شبانه آمدند و دوباره مرا به بیمارستان منقتل کردند. آنجا یک پزشک جراح با درجه ستوانی وجود داشت که به اوگفتم چرا اینقدر مرا می زنند؟ من که اسیر شما هستم.
گفت: سطح فرهنگ این افراد خیلی پایین است. شاید هم یکی از بستگان شان در جبهه کشته شده باشد و ناراحت هستند.
گفتم: اسیران را که نباید کتک بزنند. چرا اینطوری می کنند؟
بعد از اینکه پزشک جراح صورتم را شستشو و پانسمان کرد، به من گفت: ما تا به حال برای دست شما کاری نکرده ایم. فقط گلوله را بیرون آورده ایم. اکنون می خواهم دستان شکسته شما را عمل کنم. البته پزشکان قبلاً کمیسیون تشیکل داده و نظر داده بودند که دست چپم را باید قطع کنند. ولی رئیس بیمارستان یک دکتر نظامی بود و گفت من دست او را عمل می کنم و خوب می شود.

با این وصف برخورد پزشک ها با اسیران بهتر از نظامی ها بود؟

رئیس بیمارستان یک ارتشی بداخلاق بود. ولی در عین حال خیلی آدم خوش قلب بود. وقتی به اتاق عمل می آمد هفت هشت نفر محافظ همراه او می آمدند. از او پرسیدم که آیا شما مرا به چشم یک اسیر نگاه می کنید یا به چشم یک دشمن؟
گفت: نه تو بیمار من هستی.
بعد از اینکه مرا عمل کردند، دوباره بردند و انداختند داخل سلول انفرادی همان زندان و من 63 روز آنجا تنها بودم. بعد از آن مدت خلبان جمشید اوشال را آوردند انداختند پیش من و یک مدتی دو نفری با هم در یک سلول بودیم. وقتی اوشال آمد، خیلی به من کمک کرد چون هر دو دستان من شکسته بود. پس از گذشت مدتی ما را در آن سلول پنج نفره کردند. مهراسبی بود. عبدوست بود. علی مرادی بود. من بودم و جمشید اوشال. فکر کنم به مدت 15 روز، پنج نفری در یک سلول بسر بردیم که بعد از آن ما را به زندان ابو غریب منتقل کردند. ابوغریب یک زندان بزرگی است که یکی از بندهای دو طبقه ای آن را به اسیران ایرانی اختصاص داده بودند. میان بندهای زندان هم حیاط هواخوری وجود داشت. حدود دو یا سه سال اسارت را در زندان ابو غریب گذراندیم.

در میان اسیران ابو غریب چند خلبان وجود داشت؟

در زندان ابو غریب حدود 76 یا 77 افسر و درجه دار ارتش زندانی بودند که تقریباً 30 نفرشان خلبان نیروی هوایی بودند. به علت اینکه رژیم عراق این افسران و خلبانان را به سازمان صلیب سرخ جهانی معرفی نکرده بود، جمهوری اسلامی ایران آن ها را مفقودالاثر می دانست. یعنی عراق هرگز اسارت و زنده بودن این افراد را اعلام نمی کرد. از روز اول جنگ تا آخرین روز جنگ هیچ کسی از سرنوشت آن ها از جمله شهید حسین لشکری و بنده خبر نداشت. خب عراقی ها حسین را هم تا دو سال پیش از آزادیش به صلیب سرخ معرفی کردند.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 85


 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.