جلوه های اخلاص در خاطرات شهدا (2)

«سیّد» یک جهادگر اسوه بود. همیشه متوسّل بود. یک تسبیح در دست داشت و ذکر می گفت. همیشه یک التهاب و هیجان درونی برای کار داشت.
شنبه، 11 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه های اخلاص در خاطرات شهدا (2)

 جلوه های اخلاص در خاطرات شهدا (2)
 

 






 

جهادگر اسوه

شهید سیّد محمّدتقی رضوی
«سیّد» یک جهادگر اسوه بود. همیشه متوسّل بود. یک تسبیح در دست داشت و ذکر می گفت. همیشه یک التهاب و هیجان درونی برای کار داشت.
وقتی به او گفته می شد؛ برای جلسه به قرارگاه بیاید، مثل این بود که دنیا را به او داده ای. از هر کجا او را احضار می کردند، بلافاصله می آمد. (1)

در جوارِ ابرار

شهید محمود سعیدی نسب (غزنوی)
در این اواخر یادم می آید از برخی گرفتاری های خانوادگی رنج می برد. چندین ماه پشت سر هم روزه می گرفت، روزه ی مستحبّی هم می گرفت و در همان حال ممکن بود روزانه هفت یا هشت سخنرانی در مدارس و یا در مساجد «سیستان» داشته باشد. برای من، چند ماه پشت سرِ هم روزه گرفتن، که موجب شده بود بدنش لاغر و نحیف شود و از سویی چندین جلسه صحبت داشته باشد، جالب و موجب شگفتی بود. این نشانه ی صداقت و ایمان بالایش بود.
«محمود» از مدّت مغتنم حضور در «قم»، نهایت بهره را برد. آن طور که به برنامه های درسی تربیتی دانشکده اکتفا نکرد. کوشش نمود حداکثر توشه ی علمی - عملی را از قم و محیط سازنده اش برگیرد، که انصافاً در این جهت توفیق هم یارش بود. جز درس های مورد نظر دانشکده، برنامه های درس و مباحثه ای برای خود در حرم مطّهر و یا مدارس پیش بینی کرده بود.
اگر بگوییم بهره وری در این مدّت - ایام حضور در قم - در جنبه ی عمل و تمرین پرهیزکاری، بیشتر از حفظ و یادگیری برخی اصطلاحات و قواعد بوده است، گزاف نگفته ایم.
در این جهت نزدیک ترین مکان ها - مثلاً مقابل پل آهنین - را برای اقامت اختیار کرده بود تا بتواند هر وقت خواست، در حرم، در نماز جماعت آیات عظام «بهجت» و «مرعشی نجفی»، پای درس اخلاق آیات عظام «مظاهری»، «مشکینی»، «احمدی»، «میانجی»، «بهاالدینی» و... حاضر شود. (2)

تمرینِ آخرت

شهید گمنام
برای طی دوره های آموزش نظامی، به پادگان «شهید منتظری» نجف آباد اعزام شدم. در یک شب تاریک و ظلمانی، پس از طی مسیری طولانی، ما را به قبرستانی بردند که در آن جا تعداد زیادی قبر حفر شده بود. از ما خواستند که هر نفر در یک قبر بخوابد و در آن جا به آخرت خود فکر کند.
بعد از ده دقیقه با صدای سوت، ما را جمع نمودند و از ما خواستند که نظر خود را بگوییم. هر کس چیزی گفت. فضایی بسیار سازنده و معنوی حاکم بود.
برادری گفت: من احساس کردم تنهایم و به جز خودم و عمل خودم، هیچ چیز و هیچ کس به یاری ام نمی آید. (3)

هیچ

شهید عبدالرحیم معارفی فر
جنگ را با همه ی وجودش احساس کرده بود و هر مأموریتی که به او محوّل می شد، با کمال متانت و هوشیاری به انجام می رساند. در سرکوب ضدّ انقلاب نقش ارزنده ای داشت. در مسائل روزمره ی زندگی، اهل درد بود و به همین جهت با کسانی که اهل اسراف و تجمّل گرایی بودند، میانه ای نداشت و معتقد بود که انسان برای مقابله با چنین افرادی باید خودسازی را اول از خود شروع کند. به همین دلیل وقتی که برای شرکت در عملیات «فتح المبین» رهسپار می شد، به خانواده اش چنین وصیت کرد: «پدر و مادر مهربانم، اگر به فیض شهادت رسیدم، در موقع تشیع جنازه، دست های مرا از تابوت بیرون بگذارید تا نگویند چیزی همراه خود برده است و هنگام غسل دادن چشم هایم را نبندید که نگویند چشم بسته این راه را انتخاب کرده ام و زمانی که مرا در قبر می گذارید مرا به تمام مردم نشان دهید تا ببینند جز یک بدن لخت و دو متر پارچه ی سفید چیزی همراه خود نبرده ام. بعد از عملیات «فتح المبین» وقتی پیکر پاک و مطّهر بسیجی شهید «عبدالرحیم معارفی فر» را به شهر آوردند، اوّلین کلام مادرش، عمل به وصیت فرزند شهیدش بود. (4)

تقرّب

شهید محمدعلی میرزایی
رسیدن به ارزش ها و کمالات انسانی از آرزوهای همیشگی «محمّدعلی» بود. او با توجه به سفارش های مؤکد «حضرت امام خمینی (ره)» مبنی بر خودسازی و تزکیه ی نفس، از هر فرصتی در جهت پرورش و تهذیب روح سود جست.
خودسازی و مراقبت از خویشتن را تداوم می بخشید، تا خود را برای وصول به درجات کمال آماده سازد.
روح توکّل به خدا بر سراسر وجود زندگی او سایه افکنده بود. جانش با قوت دعا و ذکر نیمه شبان، صیقل می یابد. از دولت قرآن و ادعیه، قلبش تجلی گاه نور گردید. او به طمأنینه ی قلبی می رسیده و با یاد و «ذکر الله» با قلبی مطمئن، به سوی تقرّب به یگانه معبود هستی، گام برمی داشت. سیمای نجیب او نمایی از خلوص و صفا و پاکی بود. (5)

ای تیری که باید قلبم را بشکافی

شهید مجید انجم شعاع
یادم است «مجید» تازه از «کردستان» برگشته بود، روزی برای انجام کاری از خانه بیرون رفت. ناگهان چشمم به دفتر خاطراتش افتاد. دفترچه را به هیچ کس نمی داد. وقت را غنیمت شمردم و شروع به خواندن دفترچه کردم. صفحه ای مرا به خود جلب کرد. وقتی آن را خواندم، دگرگون و منقلب شدم. تصمیم گرفتم بدون اجازه ی «مجید» از این صفحه برای خود یادداشت بردارم:
«در میان تیرها به دنبال تو می گردم، به دنبال تو، ای تیری که باید قلبم را بشکافی! پس هر چه زودتر بیا و مأموریتت را انجام بده و کاری کن این لباسم، که لباسی است پر از مسئولیت، با افتخار کفنم شود و با آن به زیر خاک روم، البته اگر لیاقتش را داشته باشم، پس هر چه زودتر بیا و خون سرخ پُر گناهم را به روی زمین ریز تا شاید رحم خدا شامل حالم گردد و با ریختن قطره قطره ی خونم، بار گناهم سبک شود تا شاید از عذاب جهنّم و آخرت رهایی یابم؛ از عذابی که می دانم طاقت تحملش را ندارم. زودتر بیا که در انتظارت و به دنبالت می گردم.» (6)

نامه های طولانی

شهید حسن امامدوست
وقتی که در اردوگاه لشکر بودیم، هیچ وقت نماز شبش قطع نمی شد و یا نمی شد که قبل از این که بخوابد، یادش برود که قرآن بخواند و دعا و مناجات با خدا داشته باشد. برای نماز شب که ساعت را کوک می کردیم، او می گفت: «لازم نیست ساعت را کوک کنید. ان شاء الله قبل از این که ساعت زنگ بزند بیدار می شویم» و همین طور هم بود. شبی ندیدم که ساعت زنگ بزند. او هر شب برای خانواده اش نامه می نوشت و آن هم نامه های طولانی. به او می گفتم که: «حسن!» چرا شما نامه را این قدر طولانی می نویسی؟»
می گفت: «نامه ای که در آن آیه ی قرآن و حدیثی نباشد، نامه نیست. این ها همه پیام است برای فامیل و خانواده.» (7)

مشکل نَفس

شهید سیّدعلی حسینی
داشت برایم از شیطان حرف می زد و از رسوخ های پنهانی اش.
می گفت: «اوایل جنگ، روز به روز مسئولیت های بالاتری به من می دادن. این طرف و اون طرف گاهی می شنیدم که ازم تعریف می کنن. یک بار، یک خبرنگار اومد پیشم برای مصاحبه، بعد از مصاحبه، همین طور که توی ماشین داشتم می رفتم، این وسوسه اومد سراغم که؛ تو هم دیگر برای خودت کسی شدی، هر روز داری مهم تر می شی.
همین که این وسوسه اومد سراغم، به خودم نهیب زدم و همون جا خودم رو شکستم و جلوی هوای نفسم رو گرفتم.»
می گفت: «تصمیم گرفتم تا وقتی که این مشکل نفسم حل نشده، جلوی دوربین نرم و تن به هیچ مصاحبه ای ندم.»
نیمه های شب رسیدم خانه. همه خواب بودند غیر از «علی»؛ نماز شب می خواند. در آن لحظه ها، سر به سجده گذاشته بود و با سوز و آه داشت «الهی العفو» می گفت و گریه می کرد.
چند دقیقه طول کشید تا به خودش آمد و توانستم احوالش را بپرسم. گفتم: «علی! آدمایی مثل شما که بار خودتون رو بستین و در خونه ی خدا آبرو دارین، دیگه نباید این طوری ناله کنین!»
نگاه عمیق به من کرد. گفت: «محمد! می دونی من بیشتر از همه به خاطر چی گریه می کنم؟»
گفتم: «به خاطر چی؟»
گفت: «من ترسم از اینه که خدای نکرده حتی یک قطره از خون این شهدایی که روی زمین ریخته می شه، دینش به گردنم باشه!»
دوباره گریه اش گرفت. گفت: «ذره ای کوتاهی من و امثال من، بازخواست های شدیدی داره توی اون دنیا.» (8)

هدیه

شهید حاج شیخ علی مزاری
یک روز، خانمی که یکی از بستگانش در زندان بود و به «حاج آقا» سفارش کرده بود که برای آزادی آن فرد اقدام نمایید، درب منزل آمد و همراه خود، چند عدد نان و مقداری عسل آورده بود. «حاج آقا» که احساس نمودند این هدیه شاید بی ارتباط با درخواست آنان نباشد، از پذیرفتن آن امتناع ورزیدند و با وجود این که خانم اصرار می ورزید و اظهار داشت که این فقط هدیه ای ناقابل است، ولی «حاج آقا» به طور جدّی آن را رد کرده و قبول ننمودند. (9)

دام شیطان

شهید غلام رضا رسولی پور
در وقت هایی که کار خاص نداشتیم، با هم حرف می زدیم و شوخی می کردیم «غلام رضا» هم بین ما بود. اگر شوخی ها و صحبت ها طول می کشید، از بین بچّه ها بلند می شد.
یک روز به او گفتم: «دوست نداری با بچّه ها باشی؟»
با ناراحتی گفت: «اگه این حرف ها ادامه پیدا کنه، به دام شیطان می افتیم و وارد گناه می شیم.»
با بچّه های جهاد، برای کمک رسانی به روستاهای اطراف می رفتیم. «غلام رضا» با من می آمد. یک روز فرم هایی را بین همه پخش کردند. سؤال هایی را باید جواب می دادیم و برای هر کدام، ستون هایی را پر می کردیم تا برای دریافت حقوق، امتیاز ما را حساب کنند.
«غلامرضا» همه ی ستون ها را متوسّط پر کرد. فرم را نگاه کردم و به او گفتم: «تو که این قدر کار می کنی چرا این طوری پر کردی؟ گفت: «ناراحت نباش! فرم، متوسّط پر بشه یا نشه فرقی نمی کنه، کار باید برای خدا باشه.»
همیشه به من می گفت: «باید به رزمنده ها کمک کنی!»
از او می پرسیدم: «چطوری؟ ما که نمی تونیم مثل بقیه بجنگیم.»
به من می گفت: «پشت جبهه و جبهه با هم فرقی نداره. هر راهی را برای کمک به جبهه انتخاب کنی، مطمئن باش درسته!»
شهید که شد بین دست خط هایش برای من نوشته بود: «هزار و پانصد تومان پول دارم برای کمک به جبهه بفرستید‍!» (10)

راه هدایت

شهید نوروزعلی امیرفخریان
هر وقت با هم صحبت می کردیم، من می گفتم: «دعا کن بچّه های با خدا و با ایمانی داشته باشیم و خدا بچّه های ما رو هدایت کنه!»
امّا او به من می گفت: «اگه خودتون اوّل به مسجد برید، دست بچّه هاتون رو بگیرید، اونا با مسجد بیگانه نمی شن. ما اگه به رفتار و کردارمان دقّت کنیم، همه چیز اصلاح می شه! اونا هم راه هدایت رو پیدا می کنن.»
چند هفته ای اصرار کردیم. راضی نمی شد. بالاخره با هم به «چشمه ی عالیکا» در «شمال» رفتیم. چند تا از بچّه ها هم بودند. در جنگل، بعد از تفریح و استراحت، موقع ظهر می خواستیم نماز بخوانیم. گفتم: «نوروز پیش نماز بشه!»
با پافشاری همه ی بچّه ها، نماز را با او خواندیم. بعد از نماز گفت:
«این که بعد از یک مدّت کار طولانی، برای تفریح سالم بیرون آمدیم خوبه، اما باید بدونید عمر انسان می گذره و انسان مثل یک مسافر باید بار سفر رو برداره. پس بهتره در رفتارش تجدیدنظر کنه! دعا کنید تا آخرش کارنامه مون خوب باشه و پشیمون نباشیم. (11)

حتّی یک گره

شهید صدرالله فنی
حدود یک ماه پیش از آغاز جنگ تحمیلی، به غرب کشور رفته بودیم جایی که نیاز به کار فکری و فرهنگی نیروهای مسلمان در چالش با اندیشه های مارکسیست ها و عقاید انحرافی بود.
بعد از مدّت کوتاهی، آتش جنگ توسط «بعثیان» آتش افروز درگرفت و در اثر آن، مردم مناطق «قصرشیرین» و «سر پل ذهاب» و دیگر مرزنشینان خطّه ی غرب کشور، آواره شدند. نهادهای انقلابی از جمله جهاد سازندگی، کار توزیع نان و پتو و دیگر نیازمندی های زندگی آوارگان را به عهده گرفته بودند.
با گروهی از دوستان، به مناطق جنگ زده رفتیم و به کارهای خدماتی و کمک رسانی مشغول شدیم. بچّه ها به سبب گرفتار شدن در عرصه ی کارهای غیر فرهنگی و دور شدن از مقصود اصلی و انگیزه اولیّه ی خویش یعنی کار و مبارزه ی فکری، دل خوشی نداشتند و هر روز شاهد صف آوارگان و پرداختن به کارهای پر مشقّت بودند و آن را کاری کوچک برای خود تصوّر می نمودند. روزی به آقا «صدرالله» گفتم: «ما برای انجام کاری بزرگتر به این منطقه آمدیم ولی اکنون مسئول توزیع نان و پتو و گرفتار صف جنگ زده ها شده ایم.»
وی در پاسخ گفت: «ما اگر بتوانیم یک گره حتّی یک گره کوچک از مشکلات این مملکت را باز کنیم، همین خودش خدمت بزرگی است. حال این کار اگر کوچک و ناچیز هم باشد، گره ای از گره های این نظام گشوده می شود.»
بچّه ها با این جمله ی آقا «صدرالله» بر سر شوق آمدند و به کارهایی که پیش از آن در چشم آنان حقیر می نمود، راغب شدند چرا که کار اگر خالصانه و به نیّت خدمت و گره گشایی باشد، بزرگ است و نباید از زیر آن شانه خالی کرد. (12)

به جستجوی خدا

شهید حاج حسن بهمنی
به پدرم همیشه تأکید می کرد، که: «آقاجان! در این خیابان ها همین طور ثواب ریخته است. شما که با ماشین می روی، هر جا پیرزنی، پیرمردی دیدی، سوار کن؛ و یا معلولی که باری دارد و نمی تواند ببرد، بارش را کمک کن، داخل ماشین بگذار و برایش ببر.»
فقط دنبال این نبود که بگوید: «من پی شهادت هستم و باید بروم دنبال مسائل استراتژیک جنگ.»
جهت را شناخته بود و به جستجوی خدا، در همه ی ابعاد بود.
به هیچ عنوان از شهادت نمی ترسید. در آن زمان که فرمانده ی پادگان ولیعصر (عج) بود و با منافقین درگیری داشتند، خطر همیشه در کنار ایشان بود. هرگز ترسی به خود راه نمی داد. در خاطرم هست، یک بار به من گفت: «فرهنگ ما، فرهنگ شهادت است. شهادت مزد خالص بودن است و این مزدی است که به هر کاری و هر کسی نمی دهند. شهادت آیت است.» (13)

پی نوشت ها :

1. سروهای سرخ، ص 113.
2. فصل طواف، صص 34 و 60.
3. مسافران ملکوت، صص 119-118.
4. زخم های خورشید، صص 234-233.
5. حجله ی هور، ص 39.
6. هم رنگ صبح، ص 20.
7. در آغوش دریا، ص 72.
8. ساکنان ملک اعظم 3، صص 15، 24 و 31.
9. فریاد محراب، ص 84.
10. حدیث شهود، صص 148، 170 و 174.
11. حدیث شهود، صص 49 و 51.
12. کوچ غریبانه، صص 63-62.
13. یک ستاره از خاک، صص 23-22.

منبع : (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (2)، فقط خدا، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.




مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط