جلوه های اخلاص در خاطرات شهدا (1)

یک روز عصر قرار بود با استفاده از تاریکی و در میان شب، عملیّات انجام شود تا دشمن را در جبهه ی «کوشک» به عقب برانیم و به این وسیله، جاده ی «اهواز - خرمشهر» از تیررس آن ها محفوظ بماند.
شنبه، 11 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه های اخلاص در خاطرات شهدا (1)

 جلوه های اخلاص در خاطرات شهدا (1)
 

 






 

غسل شهادت

شهید ناصر فولادی
یک روز عصر قرار بود با استفاده از تاریکی و در میان شب، عملیّات انجام شود تا دشمن را در جبهه ی «کوشک» به عقب برانیم و به این وسیله، جاده ی «اهواز - خرمشهر» از تیررس آن ها محفوظ بماند.
شهید «ماهانی» به من گفت: «من و ناصر می خواهیم برویم لباس هایمان را بشوییم. شما هم می آیید؟»
گفتم: بله.
چون می دانستم هدفش لباس شستن نیست، بلکه غسل شهادت است.
بالاخره رفتیم و همانطور که فکر می کردم، لباس هایمان را شستیم و بعد غسل شهادت انجام شد. وقتی به چادر برگشتیم، شهید «فولادی» گفت: «اگر یک پیراهن بسیجی داشتم، خوب بود.»
یک شلوار بسیجی داشتند و نمی خواستند مجدداً لباس بگیرند. خلاصه یک بلوز دست دوم پیدا کردیم و ناصر آن را پوشید و اتفاقاً اندازه اش بود. بعد تصمیم گرفتیم که مشخّصات ایشان را روی لباس بنویسیم. بدین منظور،‌ با ماژیک نوشتم «ناصر فولادی اعزامی از کرمان.» چند روز گذشت و روزهای فتح «خرمشهر» فرا رسید و روزی که «ناصر» به شهادت رسید، با مشخّصه هایی که روی لباس ناصر آقا نوشته بودم او را شناسایی کرده و تحویل «تیپ 41 ثارالله» داده بودند.
یک روز صبح، با «ناصر» قرار گذاشتیم که ابتدا در مسجد جامع، نماز بخوانیم و بعد به کوه برویم. یادم هست، من مقداری تنبلی کردم. ناصر با موتور در آن سرما که تا استخوان آدمی نفوذ می کرد، به در خانه ی ما آمد. هوا آن قدر سرد بود که دست من روی موتور یخ زده بود و باز نمی شد. «ناصر» دستکش داشت. وقتی دید من دستکش ندارم، دست هایش را از دستکش درآورد.
روزهای اوّلی که ما به کوه می رفتیم، من خیلی خسته می شدم. یک مقداری بالا می رفتیم، بعد نمی توانستم راه را ادامه دهم. اما «ناصر» مرا تا سر کوه بالا می کشید، وقتی به قلّه ی کوه رسیدیم، گفت: «مشکلات دنیا هم همینطور است. آدم وقتی نگاه می کند، می بُرد و نمی تواند برود، ولی وقتی رفتیم،‌ دیدیم چندان مشکل هم نیست.» (1)

مبادا

شهید حسین ناجی
در «عملیّات فتح المبین» بچّه ها تعریف می کردند: «وقتی به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم، از درون سنگرهای دشمن، صدای ترانه و آواز می آمد. ناگهان پاسدار شهید حسین ناجی گفت؛ بچّه مسلمان ها! گوش هایتان را بگیرید که مبادا گناهی گردنشان بیاید.»
بچّه ها همه گوش هایشان را گرفتند. و تا نزدیکی سنگرهای دشمن که رسیدند، آن وقت دست هایشان را رها کردند و به دشمن حمله بردند. (2)

نماز شب

شهید مهدی زین الدین
سردار رشید اسلام، شهید «مهدی زین الدین» - فرمانده ی «لشکر 17 علی بن ابی طالب (علیه السلام)» - قبل از آن که فرمانده ی لشکر بشود، به مقام تزکیه رسیده بود. دعاها و گریه های این فرمانده ی دلسوخته، روی بسیجی های لشکرش، اثر عجیبی گذاشته بود. برادر «محسن رضایی» در همین باره گفته است:
«هفتاد درصد نیروهای «لشکر علی ابن ابی طالب» نماز شب می خواندند.» (3)

غذای فرمانده

شهید مهدی باکری
شهید «مهدی باکری» دوشنبه ها و پنجشنبه ها روزه بود. یک روز در «حاج عمران»، ناهار قرارگاه، چلو مرغ بود. ظهر که شد، آمد قرارگاه. ظاهر خسته اش نشان می داد که گرسنگی و تشنگی زیادی کشیده است. ناهار را که دید، گفت: «آیا بسیجی ها الآن مرغ می خورند؟»
با سکوت دیگران که روبه رو شد، مرغ را کنار گذاشت و فقط برنج خالی خورد. (4)
- آقا مهدی! ما همین بغل یک سنگر داریم. اگر امکان دارد بیایید کمی آن جا استراحت کنید، بعد برمی گردید، تا آن موقع هم بچّه ها این جا هستند و کارها را انجام می دهند.
منتظر بودم که عصبانی شود. ولی نمی دانم چه شد که قبول کرد. برای من خیلی غیرمنتظره بود. در عملیّاتهای گذشته که خستگی اش را می دیدیم و می گفتیم بیایید کمی استراحت کنید، عصبانی می شد و می گفت: «استراحت یعنی چه؟ امروز وقت کار است.»
ولی این بار برخلاف دفعه های قبل، بلند شد و به دنبالم آمد.
هنوز موتور از جا کنده نشده بود که گفت: «طیّب! اوّل یه سری به خط بزنیم ببینیم بچّه ها چه کار می کنند، بعد برمی گردیم.»
از پیشنهادی که کرده بودم، پشیمان شدم. لااقل اگر در سنگر بود، از آتش دشمن در امان می ماند. در سایه بود و استراحت می کرد. ولی حالا... چاره ی دیگری نداشتم. در حالی که خودم را سرزنش می کردم، به طرف خطّ اوّل سرعت گرفتم.
با عصبانیت، خشاب را از دستشان می گیرم و در حالی که بغض گلویم را گرفته، فریاد می زنم: «شما لازم نیست این جا بمانید. ما این جا هستیم و مقاومت می کنیم. شما با این قایق بروید.»
- «جمشید! الان وقت جنگ است. برو... برو به بچّه ها بگو همه اسلحه به دست بگیرند و با دشمن مقابله کنند.»
- شما نه ! ما خودمان هستیم. شما بروید.
- «نه، جمشید. من با این ها آمده ام و اگر قرار باشد برگردم، با این ها برمی گردم.»
مستأصل می شوم. مهدی با سماجت می خواهد بماند و کاری از دست من ساخته نیست، برمی گردم تا با کمک بچّه ها جلوی هجوم دشمن را از سمت گلوگاه بگیرم. (5)

بهترین وقت

شهید حمید باکری
«من حساب خودم را با خودم تسویه کرده بودم. برای بازبینی در خود و شناخت در اعمال خود اندیشیدم. هرچه می دانستم به روی کاغذ آوردم تا تجزیه و تحلیل نقاط قوّت و ضعف را بدست آورم و بدانم در محیط خارج چه خطراتی برای من وجود دارد و بتوانم با شناخت، آنها را کنترل کنم.»
«حمید» برای مبارزه، گامهای اساسی برمی داشت؛ «ان ربک لبالمرصاد» را آویزه ی دیوار اتاق کرد. خصلت های خوب و بد خود را مشخّص نمود. «حمید» مبارزه را از خود آغاز کرد.
- «حمید»! چه کار می کنی؟»
- «هان! چیزه، دارم فکر می کنم. تمام کارهایی را که امروز انجام داده ام، از نظرم می گذرانم. فکر می کنم که کدام کار درست بوده و کدام غلط. چه کاری باید انجام می دادم که نداده ام. بهترین وقت حسابرسی کارها، بعد از نماز است. خدا هم یاری می کند.» (6)

آشوب دل

شهید حمید باکری
اگرچه مسئول بازرسی شهرداری است، اما این کار آشوب دل او را فرو نمی نشاند.
او دستشویی ها را تمیز می کند، آنچنان که برق می زنند. بعضی از کارمندان با تمسخر برخورد می کنند. (7)

قصد قربت

شهید حسن شفیع زاده
«حسن» هر شب از منطقه به «اهواز» آمده و تمامی شب را در دعا و نماز بوده.
بدون این که کسی متوجّه شود.
پرسیدم: چرا این هدیه «تلویزیون» را قبول نمی کنی در حالی که به همه می دهند؟
او لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت: «می دانید ناخالص بودن عمل نقطه ی شروعی دارد؟ من نخواستم این عمل، نقطه ی شروعی در زندگی من باشد. می خواهم ذره ای ناخالصی در عملم نباشد.»
آفتاب تازه دمیده بود و دو بسیجی توی سنگر خود، در کنار هم روی زمین خوابیده بودند. روی پوتین هایشان گرد و غبار نشسته بود. در بیرون سنگر، بر و بچّه هایی که برای بار زدن مهمّات آماده می شدند، پای جعبه های مهمّات ایستاده بودند و با تعجّب به تریلی ها نگاه می کردند و زیر لب می گفتند: چه کسی این همه را بار زده؟
دو بسیجی از خستگی به خواب خوشی فرو رفته بودند و عرش را سیر می کردند. (8)

یک لیوان آب

شهید مرتضی یاغچیان
هر وقت از خواب بیدار می شد و می خواست چادر را ترک کند و تازه واردی بیدار می شد، فوری معذرت می خواست و می گفت که برای خوردن لیوانی آب، قصد ترک سنگر را دارد. حتی به او تعارف می کرد که اگر می خواهد برایش آب بیاورد. این که یک لیوان آب خوردن، تا اذان صبح طول می کشید. (9)

رستاخیز

شهید عقیل عرش نشین
حسّ کنجکاوی در من تحریک شده بود، کمی جلوتر رفتم. خیلی نزدیک شده بودم؛ تقریباً همه چیز را می توانستم تشخیص بدهم. صدایش را شنیدم. خود «عقیل» بود که دراز کشیده بود و با خدا راز و نیاز می کرد. از دیدن این صحنه، اشک در چشمانم حلقه زد. بدون این که خودم را نشان دهم برگشتم.
گرما تاب و توانش را گرفته بود. گفتم: در این دمای تابستان، چرا جامه به تن نداری؟
در حالی که به ما خیره شده بود، گفت: «گناه زیادی دارم و بنده ای شرمسارم. خودم را برای روز رستاخیز آماده می کنم. می خواهم برای سوختن در عذاب دوزخ آماده شوم.» (10)

قفل دل

شهید گمنام
همیشه می گفت: «بچّه ها! اگر رفتید شناسایی و به مشکل خوردید، راه کارتان قفل نشده، بروید قفل دل خودتان را باز کنید. ببینید چه مشکلی داشتید که در شناسایی موفق نبودید. بروید فردا شب، قبل از شناسایی بعدی، روی خودتان کار کنید.»
بچّه های اطّلاعات - عملیّات، شب ها یا در خلال شناسایی مواضع عراقی ها بودند، یا در گوشه ای زیر نور مهتاب و میهمان الهی! (11)

همه ی لحظات

شهید رسول هلالی
اوایل پیروزی انقلاب، در «مدرسه علمیه ی امام صادق (علیه السلام) اصفهان» مشغول تحصیل شد. عصرها به منزل یکی از دوستان روحانی خود می رفت و تا ساعت یازده شب، درس حوزوی می خواند. شب ها نیز گاهی تا نیمه های شب، به مطالعه می پرداخت.
من هرگاه از خواب بیدار می شدم، می دیدم او به درس خواندن مشغول است. در آن سرمای زمستان، بخاری را خاموش کرده بود. وقتی به او می گفتم، چرا به استراحت نمی پردازی؟ می گفت: ما باید خودمان را بسازیم و ورزیده شویم. ما تا پیروزی کامل و نهایی، هنوز راهی دشوار و طولانی در پیش رو داریم. باید خود را کاملاً بسازیم و از هر نظر آماده باشیم. او از همه ی لحظات خود استفاده می کرد. (12)

پرواز با خدا

شهید عبّاس بابایی
شهید «بابایی» در میان انحطاط فرهنگی و انحرافات اخلاقی مراکز آموزشِ زمان طاغوت، با اتّکا به ایمان مذهبی خود، پاک و منزّه ماند و اوقات فراغت خود را با پرداختن به ورزش و تفریحات سالم، پر می کرد. نماز و روزه ی خود را در سخت ترین شرایط اجتماعی و خدمتی اش، رها نمی کرد و اغلب پروازهای طولانی او با گرفتن روزه، تلاوت آیات قرآن و خواندن اشعار مذهبی همراه بود.
در دوران طاغوت یک روز به هنگام پرواز که در حال خواندن تعزیه بود، فراموش کرده بود پیچ ارتباط رادیویی هواپیما را ببندد. صدای تعزیه ی ایشان در اتاق عملیّات، در میان پرسنل پخش می شد. بعد از این که پرواز خاتمه یافت، فرمانده اش ضمن خواستن توضیح، او را از تکرار چنین عملی شدیداً نهی کرد. (13)

پیشرو

شهید عباس بابایی
آخرین مأموریتی که من خدمت شهید «بابایی» بودم، حدود بیست روز قبل از شهادتش در یکی از قرارگاه های جنوبی کشور بود. به جرأت می توانم بگویم که در این بیست شبانه روز، ایشان همه ی شب ها را بیدار بود و تنها چند ساعتی را در روز می خوابید. هر قدر ما اصرار می کردیم که ایشان شب ها بخوابد، قبول نمی کرد.
علی رغم این که معاون عملیّاتی فرماندهی نیروی هوایی بود و مسئولین کشور به ایشان دستور داده بودند پرواز نکند، اما در اغلب مأموریت های خطرناک، ایشان پیشقراول و پیشرو بود.
یک شب ساعت یک و بیست پنج دقیقه ی بامداد، آژیر خطر به صدا در آمد و رادار اعلام کرد هواپیماهای دشمن جزیره خارک را تهدید می کنند. چون آن موقع چند سوپر نفت کش که نفت ایران را حمل می کرد در حرکت بود، خطر خیلی جدی بود، تیمسار طبق معمول پیشنهاد داد در خدمتشان این مأموریت را انجام دهم. پیش از چند دقیقه طول نکشید که ما هواپیما را در آسمان به پرواز در آوردیم و به سوی جزیره خارک رفتیم. اهل فن و آگاهان پروازی می دانند که پرواز در شب با پرواز در روز تفاوت فراوانی دارد. وقتی ما به طرف هواپیماهای دشمن رفتیم، آنها با عجله موشک های خود را رها کرده، فرار کردند و چون این کار را از روی ترس انجام دادند، خوشبختانه هیچ یک از موشک ها به سوپر تانکرها اصابت نکرد.
ما به سوی پایگاه خود برگشتیم. ایشان از این که دشمن نتوانسته بود به سوپر تانکرها آسیبی برساند، خیلی خوشحال بود. من فرصت را غنیمت شمرده و رادیوی هواپیما را روی اتوماتیک گذاشتم و گفتم: «تیمسار حیف شد شما همسرتان را تنها به حج فرستادید. حالا که بعد از سال ها این افتخار نصیبتان شده بود، چرا به اتفاق ایشان به مکه نرفتید؟»
هواپیما را مایل به چپ کرد و به من گفت: «ابراهیم به این سوپر تانکر نگاه کن، مثل یک جزیره است.»
در آن شب مهتابی حرکت آن سوپر تانکر واقعاً مثل حرکت یک جزیره بود. تیمسار به آرامی به من گفت: «مکه ی من همین است که موفق شوم از بروز میلیون ها دلار خسارت جلوگیری کنم.» (14)

پی نوشت ها :

1. همیشه بمان، صص 45 و 157-156.
2. سروهای سرخ، ص 107.
3. صنوبرهای سرخ، ص 70.
4. صنوبرهای سرخ، ص 55.
5. خداحافظ سردار، صص 181 و 218.
6. گمشدگان مجنون، ص 26.
7. بر ستیغ صبح، ص 73.
8. آشنای آسمان، ص 85.
9. گمشدگان مجنون، ص 191.
10. روایت سی مرغ، ص 147.
11. دلیل، ص 79.
12. کجایند مردان سره، ص 56.
13. سروهای سرخ، ص 111.
14. سروهای سرخ، ص 153.

منبع : (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (2)، فقط خدا، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.




مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.