سه خاطره (4)

با آن که بسیار جوان بود، اما از نظر عاطفی و عطوفت قلبی، زبانزد خاص و عام بود. وجودش سرشار از مهربانی و پاکی بود و رعایت مسائل شرعی را در هر شرایطی سرلوحه ی زندگی خود قرار داده بود. یکی از همرزمانش می
پنجشنبه، 16 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سه خاطره (4)
 سه خاطره (4)

 






 

خاک سپاری

شهید حمیدرضا عظیمی

با آن که بسیار جوان بود، اما از نظر عاطفی و عطوفت قلبی، زبانزد خاص و عام بود. وجودش سرشار از مهربانی و پاکی بود و رعایت مسائل شرعی را در هر شرایطی سرلوحه ی زندگی خود قرار داده بود. یکی از همرزمانش می گوید: «در یکی از شب های زمستان به همراه او، برای یک مأموریت شناسایی در قلب دشمن نفوذ کردیم و اطلاعات مؤثر و ارزشمندی به دست آوردیم. هنگام برگشت با تعدادی از اجساد نیروهای عراقی مواجه شدیم. در آن شرایط خاص، او پیشنهاد داد تا فعلاً بمانیم و اجساد را دفن کنیم. چون فرصت اندک بود، تعدادی از آنها را به خاک سپردیم. در شب های بعد سراغش را گرفتم، چون کمتر او را مشاهده می کردم، از این رو کنجکاو شدم که کجاست. تا این که متوجه شدم شب ها به تنهایی به کنار باقیمانده ی اجساد نیروهای دشمن می رود و آن ها را به خاک می سپارد». سرانجام فرمانده ی شهید «حمیدرضا عظیمی» در عملیات پیروزمند بدر به دیار دوست پر کشید و در کنار مزار برادرش «غلامرضا» آرام گرفت. (1)
سفارش
شهید هیبت الله قاضی دزفولی
پدر شهید «سید هیبت الله قاضی دزفولی» به من گفت: «شهید همواره خود را شرمسار و شرمنده ی خانواده های شهدا می دانست و همیشه در فکر فرزندان و همسران شهدا بود» ایشان وقتی با خانواده بیرون می رفت، به همسرش سفارش می کرد که قدری عقب تر از او حرکت کند. یک بار که همسرش علت را از آن شهید سؤال می کند، او می گوید: «ممکن است همسر شهیدی ما را با هم ببیند و از این که شوهرش را از دست داده است، احساس دلتنگی کند، پس بهتر است که شما چند قدم عقب تر باشید!» او نوه ی مرحوم «حضرت آیت الله قاضی دزفولی» امام جمعه روحانی و مقاوم «دزفول» بود که در عملیات «رمضان» به بهشت پر کشید. (2)
خاکستر داغ
شهید علیرضا قاسمی
هیمه ها و چوب ها را که آتش زده بودیم، سرخ سرخ شده بود. بچه ها به فکر تهیه ی چای، در یک عصر جبهه افتادند. چای در حال آماده شدن بود. نوجوان به کمال رسدیه ای را دیدم که به آتش خیره شده است و به دور از های و هوی ما، در خود فرو رفته است. گاهی انگشت خود را به آتش ها نزدیک می کرد و برمی گرداند. من متوجه حرکات او شدم. به او گفتم: علیرضا چه می کنی؟
پس از کمی مکث، آهی کشید و گفت: «هرچه فکرش را می کنم، بدن من تحمل خاکسترهای داغ این دنیا را هم ندارد. مانده ام چگونه آتش آخرت را تحمل کنم».
گفتم: مگر امید به رحمت خدا نداری؟
گفت: «چرا! ولی اگر خدا مرا نبخشد، چه کنم؟»
در حالی که او را به خاطر تازه به تکلیف رسیدنش، معصوم می دانستم، به جمال نورانی اش خیره شدم و از حال او بر خود غبطه خوردم.
«علیرضا قاسمی» در ارتفاعات «کانی مانگا» مجروح شد. در حالی که استخوان دستش خرد شده بود، خنده بر لب می گفت: «راضی ام به رضای خدا.»
حتی یک آخ از گلوی این نوجوان بیرون نمی آمد. پس از بهبودی دستش در عملیات بعدی شرکت کرد و بعد از ابراز رشادت ها به آرزوی همیشگی اش - شهادت - نایل آمد. (3)

پی نوشت ها :

1. زخم های خورشید، ص 106
2. زخمهای خورشید، صص 159-158
3. ندای ارجعی، صص 72-71

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.