سه خاطره (5)

سال های آخرین روز اسارتمان بود. هنگام عصر، کارکنان صلیب سرخ وارد کمپ شماره نُه شدند. بعد از بقیه، حالا نوبت کمپ ما بود. بعد از جمع بندی و نوشتن لیست نهایی، به ما قول رهسپاری به وطن را دادند. چند روزی می شد
پنجشنبه، 16 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سه خاطره (5)
 سه خاطره (5)

 






 

نظاره گر

شهید گمنام

سال های آخرین روز اسارتمان بود. هنگام عصر، کارکنان صلیب سرخ وارد کمپ شماره نُه شدند. بعد از بقیه، حالا نوبت کمپ ما بود. بعد از جمع بندی و نوشتن لیست نهایی، به ما قول رهسپاری به وطن را دادند. چند روزی می شد بچه ها حال و هوای دیگری داشتند. عده ای به شوق دیدار پدر و مادر و آشنایان، سر از پای نمی شناختند. عده ای نیز در تفکر فرورفته بودند و نوعی خجالت و دمغی، رنجشان می داد. آن روز به ما لباس جدید نظامی، با یک جفت کفش مشکی دادند. با این که ظاهری آراسته به خود گرفته بودیم، ولی در دل های تک تک مان، خدا می داند چه می گذشت. آن روز دلم به سختی گرفته بود و بغض گلویم را می فشرد. ناخودآگاه به گوشه ی آسایشگاه رفته و به دور از بچه ها شروع کردم به گریستم. بعد از چند دقیقه، دستی به شانه ام خورد. وقتی اشکم را پاک کردم، «سید عبدالله» را دیدم که بالای سرم ایستاده و نیم خنده ای بر لبانش نشانده است. او گفت: «چی شده مرد؟»
گفتم: آقا سید دلم گرفته... می دونی شرمنده ی روی شهدا و خانواده شان هستم. حالا که برگشتیم، چه جوابی داریم به آن ها بدهیم، مگر چه کرده ایم؟
«سید» آهی بلند کشید و چند قطره اشکش را با آستین زدود، او نیز صدایش مثل من بوی گریه می داد: «اگر تو از خانواده ی شهدا خجالت می کشی، پس من چه کنم که دو تا برادرم شهید شده اند، به مادرم چه بگویم، هان...»
دیگر سخنی برای عظمت او نداشتم و همانطور خاموش، نظاره گر بغض سنگین او مانده بودم. (1)
غبطه
شهید علیرضا قوام
برای گروهان تحت امرم، یکی از نیروهای گروهان «سید» را در نظر داشتم. بنده ی خدا، همان اول کار پیشنهادم را رد کرد. هرچه دلیل و برهان آوردم، راضی نشد. آخرالامر به او التماس کردم: من برا شما مسئولیت هایی در نظر گرفتم و به تخصص شما نیاز دارم. لطف کنین به جمع ما بپیوندین.
فایده ای نداشت. شیفته ی «سید» شده بود و به هیچ نحوی حاضر نبود از سید جدا بشود جذبه سید تمام وجودش را تصاحب کرده بود. در جوابم گفت: «اجازه بده در خدمت «سید» باشم»
به «سید» غبطه می خوردم. (2)
بی ریا
شهید عباس بابایی
روزی در محوطه پایگاه مشغول کندن علف های هرز بودم. با بیل، لجن های اطراف درخت ها را تمیز می کردم. بدنم خیس عرق بود. فرمانده ی پایگاه - شهید بابایی که آن موقع درجه سرهنگی داشت - در حین عبور مرا دید. جلو آمد و سلام کرد. گفت: «باباجان! چه کار می کنی؟»
گفتم: جناب سرهنگ! دارم اطراف درخت ها را بیل می زنم.
ایشان دفتر یادداشتی را که دستش بود، به من داد و بیل را از من گرفت و بدون توجه به نگاه تعجب آمیز پرسنل که از آنجا عبور می کردند، شروع به بیل زدن باغچه کرد. (3)

پی نوشت ها :

1. آن سوی افق، صص 80-79
2. بالابلندان، ص 27
3. سروهای سرخ، ص 208

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.