شهید حاج رضا شکری پور
دوان دوان، می بردیمش عقب. می خواست چیزی بگوید. نفسش بالا نمی آمد. اشاره کرد چفیه را روی صورتش بکشیم. گفتم: «نفست بند می آد.»
«حاج رضا» اصرار کرد، روی صورتش را بپوشانیم.
نمی خواست بچه ها بفهمند، احساس ضعف کنند.
پاتک دشمن تمام شدنی نبود. «حاج رضا» نتوانست بنشیند. پا شد و سنگر طول خاکریز را پیمود. داخل هر سنگری، چند دقیقه می ایستاد و به افراد آن دلگرمی می داد. راهنمایی شان می کرد.
تابستان بود. گفت: «می آی بریم کار؟» موتور چاه را بیرون کشیدیم تعمیرش کردیم. تنها یه واشر می خواست.
- «چقدر شد؟»
رضا گفت: «بیست تومن. قابل نداره»
مرد گفت: «بیست تومن؟ به من گفته بودند صد تومن می شه.»
رضا گفت: «حلال واریش بیست تومن می شه.»
بعد به من گفت: «ده تومن مال تو، ده تومن مال من.»
گفتم: «کاری که نکردم؟ تماشا کردم!»
گفت: «زحمت کشیدی، کمک کردی!»
فهمیده بود دستم خالیه. به مادرش گفته بود، خودم می رم اتاقاشو و رنگ می زنم. صبح اول وقت، آمد خانه. یه سطل رنگ دستش بود و کیسه ای پر از وسایل نقاشی.
یه شب خیلی درد داشت. گفتم: «الان به پرستار می گم برات مسکنی، چیزی بزنه.»
گفت: «نمی خواد این جوری اجر هر دومون ضایع میشه.»
گوش نکردم، رفتم، گفتم. دردش افتاد. لبخند زد. گفت: «مادر جان! فقط چون شما گفتی قبول کردم.»
تند تند سبقت می گرفتم. ماشیسن هایی که از روبرو می آمدند، برایم چراغ می دادند. چاره ای نبود. جلسه ی مهمی در اهواز داشتیم.
کمی دیر رسیدیم. اما رسیدیم. به بچه های قرارگاه گفتم: «همه شو تخته گار آمدم.»
«حاج رضا» برگشت، گفت: «انگار حاج مهدی توی این مسیر قبلاً مسافر کشی می کرده!»
گفتند: «چطور مگه؟»
گفت: «آخه توی راه که می آمدیم، راننده هایی که از روبرو می آمدن براش چراغ می دادن!»
مقداری کسالت داشتم، نماز صبح را که خواندم، خوابیدم.
گفت: «عادت کن بعد از نماز صبح، تا طلوع آفتاب نخوابی. «محدثه» را هم یاد بده.»
دوست داشت حتی مکروهی از ما سر نزند.
گفت: «اسم رمز امشب» «شکری پوره.» اگه کسی نگفت: «شکری پور حتماً عراقیه. امانش ندید.»
نصف شب از پشت خاکریز، سر و صدای آمد. نگهبان داد کشید: «کیستی؟»
جواب آمد: «شکری پور.» صدا برای نگهبان آشنا بود.
دوباره پرسید: «خودش یا رمزش؟»
گفت: «هر دوش.»
افتاده بود به پول جمع کردن. «حاج رضا» سراغ خیلی ها رفت. اعتماد می کردن. پول می دادن. اگر هم نمی گفت برای ساختمان درمانگاه محله است، باز می دادند. می دانستن «حاجی» همیشه دنبال کار خیره.
نیرویش بودم. آمدم سوار قایق بشم، هول شدم. مقداری آب ریختم سرش. دست مو گرفت و کشید تو قایق.
توی خودش بود. فکر کردم از من نارحت شده. گفتم: «حاج آقا! ببخشیدها.» نگاه کرد تو صورتم و گفت: «فردا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) رو می بینم. فردا شهدا به استقبال ما میان.»
زیر نور ماه چشمان درشتش می درخشید.
شب بود. برای آخرین بار آمد قرارگاه تاکتیکی. همه ی فرماندهان جمع بودند. تک تک، اسم همه را برد و گفت: «بیایید به هم قول بدیم هر کسی امشب رفتنی شد، بقیه را هم شفاعت کنه.»
قبول کردند. همه به هم قول دادند.
گفتند: «یاد خوبی می آید: بادبادک بسازیم.»
گفت: «ولی حصیر که نداریم.»
گفتند: «چیزی که فراوونه، حصیره.»
گفت: «کجا؟»
گفتند: «تو مسجد، زیر فرش ها.»
گفت: «من نیستم.»
و رفت.
«حاج رضا» گفت: «یه روسری بپوشون سرش.»
گفتم: «عروسکه! اسباب بازیه!»
گفت: «دوست ندارم جذب این قیافه بشه. بچه حساسه. الگو بر می داره.» (1)
پی نوشت ها :
1. ققنوس و آتش - 153، 136، 131، 81، 74، 61، 55، 51، 47، 29، 11، 8، 2، 155
منبع مقاله :مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم