خاطراتی از شهادت طلبی شهدا
خدایا، عاشقم!
شهید رضوی از مصادیق بارز شیران روز و زاهدان شب بود. او در مناجات عرفانی خود چنین می گفت: « خدایا! عاشقم، عاشق ترم کن به دیدارت.خدایا! نمی دانم با این بار گناهان با چه روئی به پیشگاهت برسم؟ با این همه، عشق دیدارت دیگر تحملم را بریده است.
خدایا شهدا از ما توقع ادامه راهشان را دارند. به ما قدرت تداوم راهشان را عطا فرما.
خدایا ما به اسلام، به امام زمان( عجل) به امام خمینی و ملت شهید پرورمان متعهدیم که برای اعتلای کلمه ی حق بکوشیم و زندگی راحت را بر خود حرام می دانیم. ما را در این راه یاری فرما. » (1)
میهمانی خدا
پنجشنبه ای بود که شهید حسین علم الهدی را در بهشت آباد اهواز دیدم. مثل همیشه بر تک تک مزار بچه ها فاتحه می خواند و می گریست. دنبالش رفتم، بر مزار شهید « اصغر گندمکار» غریبانه نشست و صدا در گلویش شکست. گوش دادم؛ دیدم چیزی می گوید. جلو که رفتم، شنیدم که می گوید: « اصغر! برایم دعا کن به میهمانی خدا بروم» .(2)دل شکسته
وقتی علی رضا در آبادان مجروح شد، برای معالجه به نجف آباد منتقل و پس از چندی به منزل بازگشت. او نیمه های شب برمی خاست و به نماز می ایستاد. شبی با صدای گریه ی او از خواب بیدار و متوجه شدم با دلی شکسته و چشمی گریان می گفت: « خدایا! دیگر من چه قدر باید مجروح شوم. خدایا! مگر من لیاقت شهادت در راه تو را ندارم؟ خدایا! دیگر شهادت در راهت را نصیب من بفرما» .چند روز گذشت. گویی شهادت به او الهام شده بود. با ما کم سخن می گفت و بیش تر در فکر بود. سرانجام در حالی که هنوز زخم های او خوب نشده بود، به جبهه بازگشت و پس از چند روز به شهادت رسید.(3)
پیمان با خدا
در ابتدای جنگ، دو نوجوان که حدود 12-13 سال سن داشتتند و از بچه های شمال شهر تهران بودند، هر طور شده خود را به جبهه رسانده بودند. قامت آن ها به حدی کوچک بود که گوئی هم طراز تفنگی می شد که حمل می کردند. وقتی از آن ها علت حضور در جبهه را پرسیدم، گفتند: « مدرسه راهنمایی ای کنار مدرسه ی ما وجود دارد که خیلی در آن جا جو مذهبی حاکم است. بچه هایش حضور فعالی در جبهه دارند، اما از حضور بچه های مدرسه ی ما در جبهه خبری نبود. علت را که جویا شدیم، فهمیدیم یکی از بچه های آن مدرسه در جبهه شهید شده و این امر باعث تحول روحی در بقیه بچه ها شده است. لذا تصمیم گرفتیم هر دو به جبهه بیاییم تا شاید شهادت ما نیز باعث تحول روحی در مدرسه بشود!»پس از مدتی یکی از آن ها به پیمانی که با خدا بسته بودند، وفا کرد و به درجه شهادت نایل آمد. (4)
شایسته شهادت
عباس عاشق شهادت بود. بعد از یکی از عملیات ها، برادرم را بسیار ناراحت دیدم. علت را پرسیدم؛ گفت: « معلوم می شود در من خرده شیشه ای است که مانع شهادتم می شود. »گفتم: چه شده است؟
گفت: « من و هفت نفر دیگر در یک سنگر بودیم. خمپاره ای آمد و آن هفت نفر را شهید و تکه تکه کرد، اما من جان به سلامت بردم و این علامت ضعف من است که نشان می دهد شایسته شهادت نیستم. »
او در عملیّات رمضان. از جبهه ی کوشک، غریبانه به بهشت خدا پرکشید. (5)
راهی ملکوت
شهید جمال خانی فرمانده گردانی بود که در عشق به شهادت می سوخت. یک روز که تعدادی از نیروهای تازه نفس به شلمچه آمده بودند، به من گفت: « فلانی بعضی ها فکر می کنند ما بچه ها را به جنگ می فرستیم و خودمان را کنار می کشیم. این بار دیگر نمی خواهم برگردم. شما دعا کنید زودتر شهید بشوم که این حرف ها را نشنوم. »چند روز بعد دعای او مستجاب شد و از شلمچه راهی ملکوت اعلی شد. (6)
یادداشت خونین
شب جمعه بود که بچه ها به خط زدند و جمعه صبح در مائوت عراق بودند. حین پیش روی، به جنازه ای قطعه قطعه ی چند تا از بچه ها رسیدیم. در جیب یکی از آن ها، کاغذ یادداشتی خونین به چشم می خورد که در بالای آن نوشته بود: « این حرفها را با خدا می زنم! خدایا دیگر تا کی صبر کنم؟ امکانش هست که امشب مرا شهید کنی؟ امکان دارد فراق ما را از بین بری؟ خدایا می شود امشب آخر زندگی من باشد و امشب دیگر بیایم پیش تو؟آه از نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
« به امید دیدار. ارادتمند مهدی رضایی»
دعای مهدی در آن شب مستجاب شد. او فاصله ی مائوت تا بهشت را در یک لحظه پیمود. (7)
پیکر سوخته
در عملیات فتح آبادان، با دانشجوی رزمنده ای آشنا شدم که تحصیل در رشته مهندسی یکی از دانشگاه های آمریکا را رها کرده و مستقیما به جبهه آمده بود. او عاشق شهید مظلوم، دکتر بهشتی بود. پس از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، همیشه بغض در گلو داشت و می گفت: « آرزویم این است که شهید بشوم و بدنم چون شهید مظلوم بهشتی بسوزد!»پس از آن که این دانشجو در یکی از عملیات ها به شهادت رسید، پیکر او را در هواپیما گذاشتیم که شهیدان « جهان آرا» ، « کلاهدوز» و « فکوری» در آن بودند. هواپیما در نزدیکی تهران سقوط کرد و جنازه ی این شهید نیز در آتش سوخت. (8)
گریه ی آخرین
فرمانده شهید، حاج عبدالله نوریان، وجودش مالامال از عشق به شهادت بود. یک روز با گریه به من می گفت: « حاج آقا! من همه ی کارهای لازم برای شهادت را انجام داده ام. همه ی شرایط را به نظر خودم آماده کرده ام. فقط یک چیز مانده که شما باید کمک بکنید. » بعد ادامه داد: « فقط می خواهم چند روز برایم مصیبت اهل بیت (ع) را بخوانید. چون احساس می کنم کمبود گریه دارم. تو را به خدا به من کمک کنید.»به او گفتم: حاجی! تو حالا حالاها کار داری و باید بچه ها را به کربلا ببری.
سرش را پایین انداخت و گفت: « از ما دیگر بیش تر از این ساخته نیست. در این راه به کم تر از شهادت نمی شود راضی شد. بچه های کم سن و سال هم رفتند. آن وقت ما بمانیم و گناهانمان را زیاد کنیم؟ از شما می خواهم از قیامت برایم بگویید و مصیبت بخوانید، شاید این گریه ی آخرین باشد. »
چند روز بعد ترکش خمپاره ای در فاو، او را مهمان خدا کرد. (9)
چگونه دوری تو را تحمل کند!
در وصیت نامه پاسدار شهید، محمد جواد درولی آمده است:« خدایا! آن چنان که از تو می ترسم، به رحمتت امید دارم، خدایا! می دانم آن چنان که داده ای، مواخذه می کنی؛ اما ای فریادرس! روزی که مواخذه ام می کنی، هیچ جوابی برایت ندارم. تو را به وحدانیت قسم می دهم، آن روز دست رد بر سینه ام نزن!
خدایا! دوست داشتم در این مسافرت 25 ساله، آن چنان در دنیا کشت کنم که در آخرت رو سفید باشم، اما چه کنم که این سگ نفس، مرا به دنبال خود کشید.
خدایا! اگر مرا نبخشی و به حال خود رهایم نمایی، براین بلا صبر می کنم، اما کسی که عاشقت شده است چگونه می تواند دوری تو را تحمل کند!
خدایا! در میان آتش گناهانم آن چه مرا عذاب می دهد، دوری توست.
بارالها! این بار به جبهه آمدم و جدا آمده ام تا مرا ببخشی و از تقصیرم درگذری، برنمی گردم تا پاک شوم. یا شهادت یا طهارت! » (10)
توشه ی راه
حیدرعشق و علاقه ی عجیبی به حضور در جبهه و شرکت در عملیات داشت. یک روز که به مرخصی آمده بود به او گفتم: مادرجان! من یک بار داغ دیده ام، بس است.اما حیدر پاسخ داد: « مادر! حسن برای خودش توشه تهیه کرد و رفت. همه ی ما باید به فکر خودمان باشیم. حتی تو که مادر شهید هستی، نباید خیال کنی که با شهادت فرزندانت به بهشت می روی. باید به فکر خودت باشی! »
بعد گفت: « مادر! شهید خیلی زرنگ است. چون با ریختن خون خود، برای فردای قیامتش توشه ی راه تهیه می کند. »
سرانجام او از شلمچه بار خود را تا بهشت بست. (11)
نوبت من است
استاندار استان مرکزی برای من نقل می کرد: « روزی شهید بزرگوار اسماعیل صادقی با شهید« مهدی زین الدین» فرمانده لشکر 17 حضرت علی بن ابیطالب( ع) صحبت و شوخی می کرد. به او گفت: ما خیلی شهید داده ایم، اما هنوز فرمانده لشکر و رئیس ستاد شهید نداده ایم. نوبت من و تو است.بعدها که شهید زین الدین با برادر گرامی اش به شهادت رسید، شهید صادقی گفت: خوب، آقا مهدی هم رفت. حالا نوبت من است که باید بروم. » (12)
ستاره های آبی و سرخ
یک روز شهید مرتضی غفاری گفت: « فلانی! مطلبی را برایت می گویم؛ اما به شرطی که قول بدهی تا زنده ام آن را برای کسی نقل نکنی. »گفتم: قول می دهم.
گفت: « یک شب پس از دعای کمیل به ذهنم خطور کرد که نکند نه برای رضا خدا، بلکه به قصد ریا به جبهه آمده ام! از خدا خواستم اگر واقعاً به قصد ریا آمدم، یک طوری به من نشان بدهد. شب گذشته قبل از خواب، خیلی با خدا حرف زدم. خوابم برد. در خواب دیدم شب است و با بچه ها به سمت خاکریزهای دشمن پیش روی می کنیم. آسمان پر از ستاره بود؛ اما ستاره های آبی و سرخ. از دور مناره ای بلند و گنبدهای با شکوهی را می دیدم. ناگهان یکی از ستاره ها پایین آمد و به من نزدیک شد. آغوش باز کردم که آن را بگیرم. در سینه ی من جا گرفت. بعد از آن چهار پرنده ی زیبا از آسمان آمدند و مرا با خود به آسمان بردند. »
بعد گفت: « احتمال دارد یک طوری بشوم. برای همین گفتم به کسی نگو! »
چند روز بعد پیکر مرتضی را در عملیات الفجر 1 در غرب فکه، در حالی که در لبه ی خاکریزی به پشت افتاده بود، دیدم.
صورتش رو به آسمان بود و لکه ی خون رنگی بر روی سینه اش دیده می شد. لکه ی خون درست شکل ستاره را داشت؛ ستاره ای سرخ که حتی بر روی جلد قرآن کوچکی که او همیشه در جیب خود داشت نیز دیده می شد. معلوم بود تیر سیمینوف به قلب او اصابت کرده است. (13)
پی نوشت ها :
1- سروهای سرخ، ص 47.
2- سروهای سرخ، ص 46.
3- سروهای سرخ، ص 46.
4- سروهای سرخ، ص 45.
5- سروهای سرخ، ص 45.
6- سروهای سرخ، ص 44.
7- سروهای سرخ، ص 44.
8- سروهای سرخ، ص 43.
9- سروهای سرخ، ص 42.
10- سروهای سرخ، ص 41.
11- سروهای سرخ، ص 41.
12- سروهای سرخ، ص 66.
13- سروهای سرخ، ص 65.
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389