خاطراتی از شهادت طلبی شهدا

کربلای جبهه ها

هنگام ضبط برنامه ی روایت فتح در خرمشهر، وقتی راجع به شهادت صحبت می کردیم، سید مرتضی بی اختیار اشک می ریخت. به او گفتم: دیگر اشک در چشم هایتان نمانده. ما شرمنده می شویم. نمی توانیم برای شهادت دوستانمان گریه کنیم.
دوشنبه، 20 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کربلای جبهه ها
 کربلای جبهه ها

 






 

خاطراتی از شهادت طلبی شهدا

مظلومیت ها

هنگام ضبط برنامه ی روایت فتح در خرمشهر، وقتی راجع به شهادت صحبت می کردیم، سید مرتضی بی اختیار اشک می ریخت.
به او گفتم: دیگر اشک در چشم هایتان نمانده. ما شرمنده می شویم. نمی توانیم برای شهادت دوستانمان گریه کنیم.
با حالت خاصش حیا می کرد و اشک هایش را از پشت عینک پاک می کرد و می گفت: « سیّد بگو، این مظلومیت ها را باید رساند. » (1)

زیارت شهدا

از خصوصیات بارز پاسدار شهید، گودرز محمودی این بود که روزهای پنج شنبه هر هفته به قبرستان روستا می رفت. در قبرستان قدم می زد، گریه می کرد و بر روی اکثر قبرها می ایستاد و فاتحه می خواهد.
گاهی که به مسافرتی می رفت، در همان محل به زیارت اهل قبور و شهدا می شتافت. گودرز گاهی هفته ای دو مرتبه به زیارت شهدا و اهل قبور می رفت.
او در وصیت نامه اش می نوشت: « به فامیل و دوستان و آشنایان، به خصوص اهل روستا، یک پیشنهاد دارم؛ که اهل قبور را در روزهای پنج شنبه از یاد نبرید و به زیارت اهل قبور بروید. » (2)

رزروِ جا!

پس از شهادت برادر عزیزمان، « سید احمد رحیمی» ، به همراه محمّد و عده ای از برادران به زیارت مزار شهدا رفتیم. همه اندوهگین بودیم. محمد در حالی که لبخند بر لب داشت، با صدایی بلند خطاب به بچّه ها گفت: « بچّه ها ناراحت نباشید، جای همه ی ما این جاست. اگر غیر از این جا بیابیم، برای ما بدبختی است. این شهدا همه ی امیدهای فردای ما هستند؛ که امیدواریم فردای قیامت ما را شفاعت کنند. بچّه ها! برای خودتان در این جا، جا رزرو کنید. » (3)

پیکر بی سر

شهید محمد منوچهری معتقد بود که اگر کسی با معرفت، در خواندن زیارت عاشورا مداومت کند، در کشته شدن نیز به آقایش اباعبدالله الحسین (علیه السّلام) اقتدا خواهد کرد و شبیه و مانند او به شهادت خواهد رسید. این بود که هر روز اوایل سحر، با زمزمه ی زیبا و حزن انگیز او، چشم بر قصر شیرین قهرمان باز می کردیم. امّا وقتی ما از این اعتقاد محمد به نقطه ی یقین رسیدیم که در بیمارستان « الله اکبر» اسلام آباد، بر پیکر بی سرش که آرام تفسیر زیارت عاشورا می کرد، حاضر شدیم. (4)

نقاشی و واقعیت

چند روز قبل از عملیّات، در یکی از ساختمان های یادگان ابوذر نشسته بودیم که شهید بزرگوار، علی اصغر سماواتی از جا برخاست و بر روی دیوار اتاق، با مداد رنگی، نقاشی چند تپه و یک تل و یک تابوت که با زنجیر به نخل متّصل شده بود، در هنگام طلوع آفتاب را کشید.
بعد از اتمام عملیّات، در عین ناباوری دیدیم که نقاشی، دقیقاً محل عملیّات را نشان می دهد و تابوت ترسیم شده در نقاشی، عیناً محل شهادت خود اوست. شاید منظور از زنجیر نیز این بود که جنازه مطهرش در همان جا می ماند و جلوه ی مناجات می گردد. (5)

اسم مرا هم خواند!

یک شب با او به آرامی در محوطه ی گردان 154 قدم می زدیم که شروع کرد به تعریف خوابی که شب قبل دیده بود. گفت:
« سیّد! دیشب خواب دیدم در همین جا نشسته ایم و حاج هادی، گرم صحبت برای بچّه های گردان است. در این هنگام، جوانی زیبارو و نورانی را دیدم که با کاغذی که در دست داشت، وارد شد و از روی آن، لیست اسامی تعدادی از بچّه ها را که شهید شده اند، خواند و آن ها یکی یکی رفتند و کمی آن طرف تر از ما ایستادند. سپس نگاهی به من و بقیه ی بچّه ها انداخت و اسم مرا هم خواند. »
او در حالی این خواب را تعریف می کرد که از شدت شوق به نفس نفس افتاده بود. بر خلاف میل باطنی ام گفتم: حسین! انگار تو هم رفتنی شدی.
و او با همان افروختگی ش جواب داد: « خدا کند لیاقتش را پیدا کنم. »
چند روزی از آن جریان نگذشت که حسین سمیعی را با اشک چشمانم تا عرش بدرقه کردم. (6)

بی دست و پا و سر!

در نامه ای که برای شهید سعیدی فر نوشته بود، از خدا خواسته بود که دست هایش بیافتد، پاهایش قطع شود و سرش از بدنش جدا شود؛ طوری که کسی او را نشناسد.
وقتی جسم بی دست و پا و سر او را در شیراز به نام کس دیگری تشییع کردند، جزئی از روح بلند آن شهید که کسی جز فتح الله زارعی نبود را شناختیم. (7)

کربلای من

آن روز، سرمای زمستان با بوی خون و باروت در آمیخته و مظلومیت شهیدان، فضای جبهه را در خود گرفته بود. سعید تنها در سنگری کوچک نشسته و در اعماق وجود خودش سیر می کرد. سکوت غم انگیزی در منطقه حاکم بود و من دوست داشتم به هر طریقی این سکوت را بشکنم. رو به او کردم و گفتم:
سعید جان! چقدر مانده تا به کربلا برسیم؟
با چشمان نافذش، نگاهی عمیق به من کرد و با لبخند گفت:
« کربلای من همین جاست. »
در حالی که به جوابش فکر می کردم. از او جدا شدم. هنوز فاصله ی زیادی از آن محل نگرفته بودم که صدای انفجار مهیبی مرا به خود آورد. برگشتم؛ از آن سنگر جز ویرانه ای و از سعید ملکی جز جسمی تکه تکه و خونین نیافتم. (8)

مزد عشق

با آن که شهید مرتضی زارعی، روحانی گردان بود و در جبهه فقط مأموریت تبلیغی داشت، اما پا به پای بچّه ها، چه قبل از عملیّات و چه در حین عملیّات حضور داشت. وقتی عملیّات شروع شد، مورد اصابت سه گلوله قرار گرفت؛ یکی به پا و دو تای دیگر به شکمش. زخم هایش را خودش بست و دوباره با اشتیاقی وصف ناپذیر به نبرد ادامه داد. اصرار ما هم مبنی بر برگشت او به عقب اثری نبخشید. با همان روحیه ی قوی و در حالی که ندای یا زهرا (سلام الله علیها) را بر زبان داشت، بر اثر اصابت ترکش نارنجک، مزد عشقش را گرفت و به خیل شهیدان پیوست. (9)

نامه ی آقا!

یک شب قبل از اذان صبح بود که شهید محمد مؤمنی را برای نماز بیدار کردم. وقتی برخاست، در چهره اش نگاهی انداختم، حالت خیلی عجیبی پیدا کرده بود. در حالی که به آسمان خیره می شد، گفت: « حاجی می خواهم رازی را برایت فاش کنم. » و بعد ادامه داد: « همین الان در خواب دیدم شخصی از طرف آقا امام حسین ( علیه السلام) آمد و گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:
بزودی به دیدارت خواهم آمد.
سپس نامه ای از آن بزرگوار به من داد. مولایم در نامه نوشته بود، چرا این روزها کم تر زیارت عاشورا می خوانی؟....»
محمد در حالی این حرف ها را می زد که باران اشک از چشمانش جاری بود. گفتم: محمد جان! آقا حتماً به عهدش وفا می کند و به دیدارت می آید.
هنوز مدت زیادی از ماجرا نگذشته بود که فرشتگان خدا، حجله ی زیبای وصال او را تزئین کردند. بریده بریده گفتم:
محمد جان! دیدی بالاخره ابا عبدالله (علیه السّلام) به دیدارت آمد. (10)

امضاء یادگاری

شب عملیّات کربلای 4، قبل از این که نیروها به خط بزنند، حال و هوای عجیبی حاکم شده بود و بعضی از بچّه ها به رسم یادگاری از دیگران امضاء می گرفتند. در این بین، شهید محمد علی جریان، برای هر کسی با نام شهید محمد علی جریان- یعنی خودش- یادداشت می نوشت و امضاء می زد. وقتی او در همان شب، مستانه جام وصل را سرکشید، معنای یادداشت هایش را فهمیدیم. (11)

در کنار عباس

شهید بهروز کیانیان در آخرین وصیت نامه اش که حاشیه ی تمامی صفحات آن به صورت زیبایی با خون سرخش مزین شده است، از بنیاد شهید همدان درخواست کرده بود تا مزاری در کنار محل دفن خود برای برادرش عباس- که آن زمان زنده بود- خالی بگذارند و نوشته بود: « دوست دارم همیشه در کنار عباس باشم. »
عباس نیز گفته بود: « اربعین شهادت من مصادف با سالگرد داداش خواهد بود. »
جالب این جاست که هر چه آن دو شهید والامقام در این باب گفته بودند، همان شد. (12)

افق سرخ

یک روز غروب، کنار یک قبضه ضدهوایی نشسته بودیم که به او گفتم: دلم خیلی گرفته، مرا دعا کن.
برگشت، نگاهی زیبا به افق مغرب انداخت و گفت: « در لحظه ای که خورشید غروب می کند و افق به رنگ سرخ و بنفش در می آید، دعا، مستجاب درگاه خداست: « البته اگر پنجشنبه باشد بهتر است. »
این گفته را از او در ذهن داشتم تا این که عصر یک روز پنجشنبه در حالی که افق بسیار سرخ شده بود، بالای جنازه شهید روشنعلی میرزایی، همان یار عاشقم حاضر شدم. (13)

آن سوی پرده

به شهید غلامعلی سعیدی فر گفتم: آقا غلام! این دفعه رفتنی هستی.
نگاهی کرد و گفت: « خدا از دهانت بشنود. »
گفتم: پس در این صورت قول بده شب اول شهادتت، به خوابم بیایی.
با آن لبخند همیشگی گفت: « نه، شب اول که سرم شلوغ است، شب دوم می آیم. »
پس از آن، زمانی که عملیّات بیت المقدس 2 انجام شده بود، من به دلیل مجروحیت در بیمارستان بستری بودم، آن روز که رادیو اعلام کرد عملیّات بیت المقدس 2 انجام شده، شبش غلام را در خواب دیدم که با تن مجروح و باندپیچی شده وارد بیمارستان شد. جلو آمد و به من گفت: « بلند شو برویم. »
گفتم: « من مجروحم و نمی توانم.
گفت: « می توانی، بلند شو. »
برخاستم و پشت سرش حرکت کردم. در معبری ملکوتی!
ایشان از جلو و من از عقب می رفتیم. انتهای آن معبر با یک پرده جدا شده بود. شهید عزیزمان از آن پرده گذشت و من هم چنان این سو ماندم. (14)

پی نوشت ها :

1- سروهای سرخ، ص 196.
2- سروهای سرخ، ص 198.
3- سروهای سرخ، ص 202.
4- یک جرعه آفتاب صص 49- 50.
5- یک جرعه آفتاب ص 52.
6- یک جرعه آفتاب، صص 51- 52.
7- یک جرعه آفتاب صص 46- 47.
8- یک جرعه آفتاب صص 48- 49.
9- یک جرعه آفتاب صص 45- 46.
10- یک جرعه آفتاب صص 43- 44.
11- یک جرعه آفتاب ص 35.
12- یک جرعه آفتاب صص 28- 29.
13- یک جرعه آفتاب ص 21.
14- یک جرعه آفتاب صص 21- 22.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط