پیام اما، سنگر به سنگر
شهید حسین خرازی
ایشان گاهی سخنهای امام را که در روزنامه ها چاپ می شد، جدا می کرد و سنگر به سنگر به مجاهدان اسلام نشان می داد و می گفت:
«بیائید در تحلیل مسائل، از خودتان چیزی نبافید؛ بلکه تابع نظرات امام باشید؛ زیرا که برای ما سخن رهبر و ولی فقیه حجت است. سخن امام، کلام حجت ابن الحسن (علیه السلام) و راهش، راه آقا امام حسین (علیه السلام) است».(1)
آثار دیدار امام؟
شهید ابراهیم امیر عباسی
همان روز، یا روز بعد شنیدم امام توی یک اعلامیه، خطاب به شاه نوشته اند: «سربازهای من توی قنداقه هستند و روی خاک ها بازی می کنند».
وقتی این را شنیدم، قنداقه ابراهیم را گرفتم و روی دستم بلندش کردم. رو به قبله، از ته دل دعا کردم و گفتم: «خدایا این بچّه را هم یکی از سربازان روح الله قرار بده».
گفت : «روزای اولی که رفتم جماران، خیلی دوست داشتم با دوربین خودم یک عکس از امام بگیرم تا او رو یادگاری داشته باشم. چند بار خواستم این موضوع را به امام بگم ولی هیبت شون مانعم شد. یک روز بالاخره کار خودم را کردم، بدون این که به امام بگم، از ایشون عکس گرفتم.
گفت: «محسن شاید باورت نشه، توی تمام عکس های او دوربین، فقط همون عکس بود که سیاه شد و سوخت»!
می گفت: «همون جا بود که فهمیدم نباید به فکر عکس گرفتن از امام باشم، باید به فکر استفاده بردن از باطن و معنویت امام باشم».
ابراهیم زمینه ی رشد و تحول زیاد داشت، ولی به جرأت می توانم بگویم که پایه و اساس رشد روحی و معنوی اش، توی جماران رقم خورد. نماز شب خواندن های امام، قدم زدن هاشان توی محوطه، گاهی صحبت کردن هاشان با بچّه ها و کارهای دیگرشان، ابراهیم و بقیه را خیلی جلوتر از آن چیزی برد که انتظارش می رفت.
به ما فقط گفته بودند: «مأموریت خیلی مهمیّه».
از کمّ و کیف این مأموریت و از این که محلش کجاست؟ چیزی نمی دانستیم، تا تهران را با قطار رفتیم. در راه آهن تهران یک اتوبوس منتظرمان بود. سوار شدیم، از چند تا خیابان شلوغ و پر ترافیک که رد شدیم، دیدیم کم کم داریم می رویم سمت شمال شهر.
محمود کاوه مسؤولمان بود. چند بار به او پیله شده بودیم که بگوید کجا داریم می رویم، چیزی نگفته بود؛ آن جا ولی خودش به حرف آمد. بغض کرده و گفت: «بچه ها ما داریم می رویم جماران، نگهبانی قسمتی از بیت امام را دادن به ما»!
من کنار ابراهیم نشسته بودم . تا این خبر را شنید، حال آدم های از خود بی خود را پیدا کرد. کمتر دیده بودمش که آن طور از ته دل گریه کند و اشک بریزد؛ اشک شوق.
توی مأموریت جماران، بار اول که امد مرخصی، دیدیم این ابراهیم، با ابراهیم یکی ، دو ماه پیش کلی فرق کرده است. به اصطلاح اهل معرفت؛ حال مراقبه پیدا کرده بود. کم حرف می زد و آن کم را هم سنجیده و به جا می گفت. مخصوصاً از حرف های بیهوده پرهیز می کرد. بعضی از دوست هاش که مثل قبل می خواستند با اوشوخی کنند و حرف های بیخودی بزنند، مانع شان می شد، حتی یک بار از دست یکی از آن ها ناراحت شد.
به حالت اعتراض گفت: «چند بار بهت بگم؛ با من از این جور شوخی ها نکن»!
سی و یک شهریور پنجاه و نه، با محمود کاوه و چند تا از بچه ها رفتیم خدمت امام. می خواستیم تکلیف مان را بدانیم؛ باید جماران می ماندیم یا می رفتیم جبهه. امام فرمود: «من اگر جای شما بودم، می رفتم جبهه».
ابراهیم از کسانی بود که دست امام را بوسید و همان روز راهی منطقه شد.(2)
ولایت فقیه، مسیر هدایت
شهید غلام حسین میر حسینی
می گفت: «اگر اسلام فقاهتی حکمفرما باشد، همه ی مردم کارها را برای رضای خدا انجام می دهند».
او با گروهک های بر همین استدلال مبارزه می کرد و در اوایل انقلاب، مبارزاتش با چپی ها در روستای جزینک گویای این حرف ا ست. او همیشه با آن ها به بحث های منطقی پرداخت اما آن ها به جای پاسخ مناسب، کتاب های اسلامی را از کتاب خانه ی روستا بیرون می ریختند و جزوه ها و کتب کمونیستی و فداییان خلق را جایگزین می کردند تا جایی که میر حسینی به صورت گسترده و پیگیر با پهن کردن بساط کتاب های اسلامی در مسجد و کوچه های روستا با آن ها به مبارزه می پرداخت. گاهی که مجادله بالا می گرفت بعضی افراد ساده دل که از اهداف گروهک های بی خبر بودند به او پرخاش می کردند و می گفتند: «روستای شما با اینجا فاصله دارد. چرا می آیید و مزاحم کار این جوان ها می شوید؟ کتاب هایتان را بردارید و در داخل ده خودتان تبلیغ کنید».
اما میرحسینی هیچ وقت مأیوس و نا امید نمی شد. او که می دانست این گروه افراد بوالهوسی هستند که هنوز بی بند و باری در خونشان جریان دارد و می خواهند فساد و منکرات در جامعه رواج پیدا کند زیر بار نمی رفت و رو به در رویشان می ایستاد. به همین لحاظ آن قدر درمبارزه با گروه ها پافشاری کرد و چهره ی واقعی آن ها را به مردم نجیب روستا شناساند که دیگر جایی برای فعالیتشان در روستا باقی نماند ومنطقه را ترک کردند. میرحسینی وقتی شهید شد درتشییع جنازه اش همه اقشارِ مردم به خصوص کشاروزان، روستاییان، دانش آموزان حضور داشتند او با اهدای جان خودش به انقلاب و امام ثابت کرد که حق با وی بوده است.(3)
ترک پادگان به فرمان امام
شهید باقر سلیمانی
فرار و بازگشت به دستور امام!
شهید رسول هلالی
ایشان گفت: «چون هنوز دستوری از حضرت امام در این رابطه نیامده، نباید فرار کرد».
او نظرآن عالم را بر نظر خود ترجیح داد و دوباره به پادگان تبریز برگشت. وقتی وارد پادگان شد، مورد تنبیه قرار گرفت و یک سیلی محکمی از فرمانده ی پادگان خورد.... پس از چندی دستور حضرت امام مبنی بر فرار سربازان از پادگان رسید. این بار او اتوبوسی تهیه کرد وعده ای از سربازان اصفهانی را نیز به هم راه خود از پادگان فرار داد.
پس از پیروی انقلاب، به امر حضرت امام مجداً به پادگان مراجعت کرده با همان فرمانده که به خاطر فرار از او سیلی خورده بود، روبوسی کرد و خدمت سربازی خود را در سایه ی انقلاب به پایان برد.(5)
امام ، ما را آدم کرد.
شهید عزت الله شمگانی
او در اطاعت از امر حضرت امام (ره) و رهبر پذیرای هیچ گونه کوتاهی ازجانب افراد نبود و در صورت بروز هر گونه قصور در اطاعت، آنها را سرزنش می کرد. عاشقانه فرامین رهبر را به گوش جان می خرید چون خریدار محبت معشوق بود و این را در عمل نشان می داد. روحی عظیم و نا آرامش او فقط با حق و حق جویی آرامش می یافت. تکیه کلام دایمی او در آن دوران این بود که «من زندگی و هستی خود را از دم مسیحیایی امام (ره) دارم. دینی عظیم که امیدوارم خدای منای مرا در ادای این حق توان مضاعف بخشید».
عزت الله این سخن را مکرر بیان می کرد وخود در خلوت بارها به من گفته بود: «امام را از ظلمت رهانید، ریسمان هدایت را برای ما انداخت و او کسی است که ما را از نظام دقیانوسی پهلوی رهایی بخشید و روحمان را جلایی دیگر داد.»
دریک کلام می گفت که امام ما را آدم کرد و به این حرف ایمان عجیبی داشت. عزت الله مفهوم آدم را فهیمد وآدمیت را درک کرده بود.
اطاعت از امام را وظیفه ی انسان نیز می دانست و به آن کاملاً ایمان داشت، لذا در این راه جان یافت.(6)
دل بسته ی توایم
شهید محمد رضا غلباشی
پی نوشت ها :
1. صنوبرهای سرخ، صص 49-48.
2. ساکنان ملک اعظم، صص 1، 57-54، 59 و 63.
3. دیده بان لاله ها، ص 33.
4. رود و رگبار و هلهله، ص 14.
5. کجایند مردان مرد، ص 54.
6. بی قرار ، ص 63.
7. سروهای سرخ، ص 168.
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس6، (گل واژه های ولایت)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.